“انواع وصال حق”
آگوست 3, 2025
“تقوا و رهایی”
آگوست 3, 2025⭐️ آخرین جملهای که گفت این بود؛“فراموش کردم که زندگی کنم”! این آخرین جملهٔ آشنای رو به موتی بود که میشناختمتش. عمری در ذهنیاتش غوطهور بود و هیچگاه جهان را آنچنان که هست، ندید. همهاش فکر و خیال بود. هیچگاه نه اینجا بود نه اکنون!
حسرت زده مرا که به عیادتش آمده بودم نگریست و گویی با نگاهش میگفت؛ آیا راهی هست؟! نمیتوانستم برایش کاری کنم. خیلی دیر شده بود. تنها کاری که کردم این بود که تختخوابش را بطرف پنجرهٔ رو به کوهستان برگرداندم تا فضای پر درخت و سرزنده را ببیند و صدای پرندگان در حال پرواز را بشنود. به آرامی به او گفتم: لطفاً به خودت لطف کن و این لحظات را فکر نکن، خیالپردازی و آرمانپرستی نکن! فقط نگاه کن! فقط نگاه! و دستانم را به نرمی بر روی سرش گذاشتم.
آری کمکش کردم شاید چند ثانیه زندگی کند! شاید لختی زندگی را بیذهن ببیند! و او پس از لحظاتی با لبخندی جان داد.
برگرفته از حکایات چوپان پیر
مسعود ریاعی