روزی کسی مرا گفت؛ من به معجزه باور ندارم، معجزه کدام است! با تعجب لحظاتی نگاهش کردم و به یکباره خنده ام گرفت. به او گفتم میدانی الآن چه می بینم؟! معجزه ای زنده، جلوی من ایستاده است و می گوید من معجزه را باور ندارم! تو خود یک کارخانه ی معجزه سازی هستی. معجزه این است که تو اکنون اینجا هستی و می گویی معجزه را قبول ندارم! معجزه این است که تو تکه نانی میخوری و به واسطه ی آن نگاه می کنی، حرف می زنی، راه می روی. اشیاء را با دستت میگیری و می گویی مال من است! معجزه این است که از هیچ آمده ای و اکنون پر از خواسته ای و داعیه ای جهانی داری. معجزه، فرصتِ داده شده است، لحظاتی است که مسلسل وار می آیند و باران زندگی می ریزند و گذر می کنند. معجزه، ذهن توست که با معجزه ساخته شده است و اکنون بر ضد معجزه قد عَلَم کرده است. معجزه، آن چیزی است که تو را به عجز آورَد و از درکش عاجز باشی، و این اتفاق افتاده است، نقد است، هم اکنون هست، تو از درک جهان، عاجزی. ای دوست، ما درون معجزه غوطه وریم. هر جا که رَوی سرشار از معجزه است. ماجراهای زندگی ات، آشنایی هایت، عشق ورزیدنت، اشک و لبخندت … آن به آن، معجزات، چون امواجی سوار بر هم از پی هم می آیند و رخ می نمایانند و تو را به سویی می کشند. آمدِمان، یک معجزه است، بودِمان و رفتِ مان، معجزه است. در این جهان چیزی جز معجزه وجود ندارد. بشر فکر می کند که چیزی می داند، که پیوندها را کشف کرده است، او به واقع چیزی نمی داند. و همان چیزکی که توهّم دانایی اش را دارد، حجاب راهش شده است و او را به سختی به زنجیر کشیده است.
مسعود ریاعی