⭐️ نقل است که قدیسی با خداوند در بیابانی شورهزار قرار ملاقات داشت. باران باریده بود و زمین سخت گلآلود شده بود. پس با شتاب بسوی محل قرار روان شد. در راه کسی را دید که گاریاش به گِل نشسته بود. پس به حکم جوانمردی ساعتی او را یاری رساند تا گاریاش را از گِل رهایی بخشد. سپس روان شد و با تأخیر به محل قرار رسید. اما خدا رفته بود! قدیس محزون و ناامید در حال شماتت کردن خود به سبب تأخیرش بود که ندا آمد؛ تو هیچ تأخیری نداشتی و اتفاقاً بموقع آمدی. ملاقات ما صورت گرفت! چه من در نقش همان کسی بودم که گاریاش به گِل نشسته بود و تو یاریاش نمودی.
مسعود ریاعی