⭐️ بی رحمانه داشت خورشید تابناک و گلهای زرین پیرامونش را با تیغی دو لبه از هم می درید و تکه تکه می کرد. جنگی بود که غالب آن خیاط می نمود و مغلوب آن پارچه زرین و زیبا! آنگاه با سلاح مدام در حال چرخشاش هزارانبار بر آن سوزن زد. پی در پی و بی امان. صحنهها به چشمم همچون قتلگاهی دهشتناک می نمود. خیاط حکیم چون فکرم را دانست، گفت؛ می دانم به چه میاندیشی! چارهای نیست! اگر این خورشید تابناک و گلهای زریناش بخواهند همچون کالبدی زیبا ظاهر شوند و خودی بنمایند، باید تاب و توان قیچی و سوزن را داشته باشند.
راست میگفت. راست میگفت. آنگاه که آن لباس زیبا را با خورشید و گلهای زرینش، بر تن شایستهای دیدم، فهمیدم که خیاط حکیم راست می گفت. به واقع خورشید و گلهایش مغلوب نبودند، آنها با تسلیمشان غالبی بی معارض بودند.
مسعود ریاعی