☆ فرزانه ای اهل دلی را گفت: وقتی در شهر شیراز، بر دکان حلوایی نشسته بودم. طَبَق عسل نهاده بود. مگسان بیامدند، بعضی بر کنار طَبَق نشسته و بعضی در میان طَبَق. حلوایی، بادبزن بجنبانید، آنها که بر کنار طَبَق بودند، بپریدند و آنها که در میان طَبَق بودند، خواستند که پرواز کنند، پاهایشان به عسل فرو رفته بود، پرهای ایشان نیز به عسل فرو رفت، همه هلاک شدند. مرا وقت خوش شد [که دنیا را در این ماجرا نشانم دادند!]… این طَبَق را دنیا دان و این عسل را تنعم دنیا و این مگسان را طالبان دنیا؛ آنها که بر کنار طَبَق نشستند، قانعان بودند و آنها که در میان نشستند، حریصان. حریصان پنداشتند که اگر در میان نشینند، بیشتر خورند، ندانستند که الرِّزقُ مَقسُومٌ! چون عزرائیل مِروَحَةُ الرَّحِیل(بادبزن مرگ) بجنبانَد، آنها که بر کنارند، خوشی خوردند و خوشی رفتند “فِی مَقعَدِ صِدقِِ عِندَ مَلِیکِِ مُقتَدِرِِ”! و آنها که در میان نشستند، چندان که بجنبند، فروتر خواهند رفت!