حکایت “قصیده ی مروارید” یک قصه ی پر رمز و راز است که اصل آن به زبان سریانی و مربوط به قرن دوم میلادی است. آن به واقع حکایت هبوط و عروج انسان است، حکایت آمد و رفت انسان به این زندگی تاریک و پر برخورد است. اکنون به خلاصه ای روان شده از آن دقت کن! امید آنکه خود را در این قصه بیابی!
☆ آنگاه که کودکی خُرد بودم در خانه ی ملکوتی پدر خویش بسر می بردم و در ثروت و جلال آنها که مرا پرورش می دادند سرشار از لذت بودم. اما روزی مرا با توشه ای از خانه مان که در “شرق” طلوع بود، روانه کردند تا رهسپار “غرب” غروب گردم. پس آن خلعت ارغوانی را که نشان از خاندان پادشاهی ام داشت گرفتند و بجای آن توشه ای گرانم دادند، تا به تنهایی به عالَم تاریکی در آیم و “مروارید” خود را که در عمق دریایی ژرف و در کنار اژدهایی مخوف قرار داشت، بر گیرم و پیروزمندانه به قلمرو پادشاهی خویش باز گردم. اما چون به عالَم ماده فرود آمدم و لباس آنان بر تن کردم، و از طعام شان بخوردم، سنگین شدم و بخوابی عمیق فرو رفتم. آنچنان که هم اصالت خویش فراموش کردم و هم ماموریتی که برای آن رهسپار شده بودم. پدر و مادر حقیقی ام که از بالا مرا به عیان می دیدند، چون نگران شدند، برایم نامه ای به رسالت نوشتند تا آنچه را که از یاد برده ام، به یاد آورم. نامه چون عقابی فرود آمد که؛ “ای پسر، که در سرزمین مصر فرود آمده یی! برخیز و از خواب خویش سر بردار”. پس دگر باره به آن گوهر اندیشیدم که بخاطر آن مرا به عالَم ناسوت گسیل کرده بودند. آنگاه نزد آن اژدهای مهیب، نام پدر خویش و برادر کهتر خویش و مادر خویش، ملکه ی شرق را بر او خواندم و افسونش کردم و هشیارانه گوهر خویش بر گرفتم و جامه ی ظلمتِ ناسوتی ام را بر کَندم، و به خانه ی پدری خویش روی آوردم. به دیار سپیده دم باز گشتم و جامه ی ارغوانی ام را دوباره بر تن کردم.
بازنویسی و تلخیص
مسعود ریاعی