در افسانه های قدیم آورده اند که حکیمی فرزانه در غزنه مجلس داشت. مجلسی پر شور و چنان گرم که چون هفته ای یکبار به سخن می نشست، تمامی اهل شهر کار و بار خود را رها می کردند و به وعظش می نشستند. القصه هر کس نیز که چیزی گم کرده بود، فرصت را مغتنم می شمرد و به آن مجلس می آمد و از جماعت، گمشده اش را پرس و جو می نمود. و لطیف تر آنکه پیدا هم می شد. روزی کسی خرش را گم کرده بود و سراسیمه به مجلس آمد و به امید یافتن، پرسان پرسان نشان خرش را به این و آن می گفت. اما کسی از گمشده اش خبر نداشت. حکیم که از هیاهو ماجرا را دریافت، به ناگاه قصه ی عشق را آغاز کرد که؛
“آنکه به عشق رَوَد، پنهان و آشکار، یکسان بر او نمایان! در منظر عشق آنچه هست پیدایی است! و نَسَزد آدمی را که عاشق نَبُوَد اگر چه به اهل و عیال! آنکه عشق یافت، گمشده را یافته است! و ندانم و نشناسم انسانی را بی عشق”! در همین حین، مردی به ظاهر وجیه برخاست و به طعنه حکیم را گفت؛ ای حکیم، من نه عاشقم و نه عاشقم شده ام و نه اهل عشقم!
حکیم نگاهی به مردِ خر گم کرده کرد و بی پروا گفت؛ افسارت را بیار و بجای خَرَت، این حیوان را ببر!