روزی دوستی مرا گفت؛ من بی ذهنی را نمی فهمم، مراد از آن چیست؟! به او گفتم؛ چطور آن را نمی فهمی در حالیکه بارها آن را دیده ای! و از نزدیک لمسش کرده ای! آیا تا به حال در خواب عمیق نبوده ای، یا کسی را در خواب عمیق ندیده ای، آن کیفیت بی ذهنی است. منتها برای مردمان عادی این کیفیت فقط در خواب اتفاق می افتد اما برای سالکان در بیداری شان! آنها در روند سلوک شان یاد می گیرند که چگونه ذهن شان را آگاهانه خاموش کنند و به جهان های فراذهنی وارد آیند. ذهن، یک محدودیت است که از فرآیند زندگیِ دنیوی به وجود می آید. اگر بخواهی به ورای آن بروی چاره ای نداری که از زندان آن خارج شوی. وقتی جدال درونی ات متوقف شوند، وقتی عمیقاً در سکوت آرام گیری، وقتی در نگاهت هیچ قضاوت و برداشتی نباشد، وقتی کاملاً بی خواهش و بی آرزو گردی، وقتی از حال خروج نکنی و دست از خاطره بازی و آینده پروری بر داری، وقتی با تمام وجودت یک پذیرش و تسلیم محض شوی، در آن وقت دگر ذهنی در کار نخواهد بود که تو را اسیر خود کند. و این همان کیفیت بی ذهنی است. هنر سلوک، رساندن سالک به این کیفیت است منتها در بیداری و نه خواب! بی ذهنی چیز جدیدی نیست، همان بی نفسی است در اصطلاح قدیم. وقتی نفس امّاره را به دور بیندازی، به این کیفیت وارد گشته ای.