در رؤیای صحرا، در صحرای رؤیا، رعد میزد و برق می جهید. و چون پا در رَمل می شد، گویی در حیرتی مرموز فرو میرفت، در فرا، آسمان به شیوۀ خویش زمین را نوازش میکرد. آنچنان هماهنگ، که هر گام، “رعد”ی می نمود که برق به پاسخش منوّر می شد. ابتدا، خوف بود و رجاء. اما چون آسمان گشوده شد، نه خوف ماند و نه رجاء. حال بود. نه به گذشته زنجیر بود و نه به آینده دلبسته. و چون این بود، ناگاه طنین ندایی پیچید که؛”منم، مَلِیکٌ رافِعٌ وَدُودٌ “پادشاهِ بالابرندۀ بامحبت”…
از طنینش، گامهای سالک خشکید. ذهنش پرید. نگاهش بی قضاوت شد. گویی همه چیز در آن ندا گم گشت و کل وجود به دمی بلعیده شد…
دوباره طنین انداخت…”این منم… مَلِیکٌ رافِعٌ وَدُودٌ… پادشاهِ بالابرندۀ بامحبت”… قطارِ”ذات”ام. اندر”فطرت”ام. گذر و گذراندن از “أقطار السموات” کار من است، چه “سلطان” رساندن ام. جز با من، نفوذی به آسمان نیست. جز با من و در من، وصالی نیست. بهشت با من محقق می شود. درهای بهشت، بی من گشودنی نیست. من بَرنده ام. عشق منم، عاشق منم، خودِ معشوقم، “هُوَ البَرُّ الرَّحِیم”، اشاره به من است. هر سالکی را به عمق قلب خویش میرسانم، به فطرت شان ره می نمایم، چون آنچه را که باید آورده باشند!
_ چه آورده ای؟!
سالک دستان خالی اش را به آسمان نمود که: “هیچ”.
_ ای کاش “هیچ” آورده بودی… اما نیاوردی! … تو سری پُر واژه آورده ای، قلبی پُرخواهش و سینه ای پُر آرزو… ای کاش هیچ آورده بودی، چه اکنون بر قطار نور می نشستی!… اما نیاوردی!… نیاوردی!
اشک در چشمان سالک حلقه میزند و چون شمع می چکد. عمری دویده است، به هر اندیشه ای سَرَک کشیده است، هر مکتبی را شاگرد بوده است، هر طرحی را آزموده است و اکنون هیچکدام به کارش نیامده است! سالک دوباره دستان خالی اش را رو به آسمان گرفت که؛ “چه کنم”!
_ جا شو تا آنکه باید، کَرَم نماید و فرود آید و بنشیند! جانشینی یعنی این! نه اینکه تو جای او بنشینی!… از جای او برخیز و فقط جای باش!… یک نیِ تو خالی… از اتاقک ذهنی ات بیرون بیا. دانشِ سوخته را جاروب کن… تو سنگینی، پُر از واژه و اصطلاحی، پُر از دانش سوخته ای. پُر از فکر و ذهنیت های جوراجوری. پُر از علوم مرده ای… پُر از خاطره ای… به دورشان بریز و حتی به نزدیک نریز. که بیماری زاست!… زنده خوار شو…علم زنده نوش کن… خدای زنده را بنده باش… از “حال” بخور… با “سبحان” پاک شو تا “حمد” در تو متجلی شود…تازۀ تازه!
اکنون تو با خودت روبروشدی، اما توان وحدت با خودت را نداشتی! نتوانستی دو را به یک تبدیل کنی! زیرا هنوز چیزی بنام من وجود دارد. دو “من” در کالبدی نگنجد! برخیز و برخاستن را بیاموز…که کار تو همین است و جز این نیست…
آیا سالک موفق خواهد شد؟! کسی نمی داند. هیچکس! حتی خود سالک هم نخواهد دانست زیرا این وصل دانستنی نیست، شدنی است …
بر گرفته از کتاب “کیمیاگری باطنی”
مسعود ریاعی