محبت، عالَم لطیف، وسیع و بلندمرتبهای است که فراتر از قوانین متعارف عمل میکند. او خود، قانون برخویش است و اهل محبت در چنین فضایی تنفس میکنند. أنهاری از سر لطف از سرچشمههای سرمدی جاری است که چون رگهایی، حیات را به اقصی نقاط این عالم میرسانند. اهل محبت با هر محبتی که میکنند به واقع بدین نهرها وارد شده و جانی تازه مییابند.
استاد این بگفت و تور خویش را پهن کرد. ما تا زانو در آب رودخانه فرو رفته بودیم. تور قبلی را من انداخته بودم اما چیزی جز مشتی علف هرز در آن به دام نیفتاد. اما اکنون تور در دستان اوست. هنگامی که آن را بالا کشید، ماهیان در آن به رقص مشغول بودند.
استاد گفت: اولین نکته در صیادی این است که بدانی به دنبال چهای. آنانی که باری به هر جهت پا به صیدگاه میگذارند و برایشان مهم نیست که چه صیدی را دنبال میکنند، شکارچیان بیاصالتی هستند که عاقبت خود شکار خواهند شد. این که قصد، مشخص باشد یک اصل است و تخطی نکردن از آن اصلی دگر. اگر قصد ما صید ماهی قزل آلای سرخ است پس باید هر چه جز آن در تور است بیدرنگ آزاد شوند. این گفت و ماهیان را از تور خلاص نمود.
نکته دیگر آشنایی به زمان صید است. صید در روز، صید در شب، صید در این فصل، یا در فصلی دگر، هر کدام حکایت خود را دارد. این بسیار مهم است که تو بدانی آن چه را که خواهان آنی در کدام زمان تحت سیطره ی تو خواهد بود. آگاهی به زمان از مهمترین سلاحهای یک صیاد مجرب است. او بدون آگاهی از این مهم، خود را خسته نمیکند و وقت خود را تلف نمینماید.
زمان گرما، زمان سرما، زمان طوفان، زمان سکوت، زمان تولید مثل، زمان کوچ… برای او مهم و اساسی است.
آگاهی از اصل مکان، کم از زمان ندارد. بیتوجهی به مکان مناسب، بینتیجهگی است.
باید بدانی که پا به کدام زمین میگذاری، یا وارد کدام آب میشوی.
پیچ رودخانه بهتر است یا نقاط مردابی؟! عمیق یا کم عمق؟ صخرهای یا خاک نرم؟!…
اینها نیز حکایت خود را دارند. در یک کلام تو باید بدانی که صید تو در کدامین مکان در چنگ توست. کسی در ایران به دنبال فیل نمیگردد.
نکته دیگر سکوت و استتار است. سکوت و استتار باعث میشوند تا محیط صیدگاه هم چنان طبیعی جلوه کند. تو نمیتوانی چلپ چلپ وارد آب شوی، با سرو صدا تور خود را بیندازی و انتظار ماهی فراوان داشته باشی. صبر و سکوت، آن گاه به موقع عمل کردن، اساس کار است.
وقتی این همه را دانستی، باید هماهنگترین سلاح را انتخاب کنی. باید بدانی برای چنین صیدی در این وضعیت، کدام سلاح مناسب است. گرم یا سرد، انفجاری، تله، تور، قلاب، دام و دانه… تو باید همواره هماهنگترین سلاح با شرایط صید را برگزینی و همان را به کار ببندی.
تو باید چیزها از صید خود بدانی. آیا صید تو آبی است؟ خاکی است؟ یا هوایی؟ او چه میخورد؟ آبشخورش کجاست؟ فردی زندگی میکند یا جمعی؟ دشمنش کیست و توسط چه کسانی خورده میشود؟ نقطه ضعفاش کدام است؟
آیا اهل استتار است؟ حداکثر سرعت انتقال و شتابش چقدر است؟ آیا نسبت به نور حساس است؟ به بوها چطور؟ دارای چه جنسی از صداست؟ زیر یا بم؟ میانهاش با گرما چطور است؟ با سرما چه؟…
آن گاه تور را به دست من داد و گفت: بگیر. ببینم چه فهمیدهای!
تور را گرفتم و همان گونه که آموخته بودم آن را در دست چپم به فاصله نیم متر از بدنم جمع کردم. آن گاه به جریان آب نگاه انداختم. بهترین جا را روی تخته سنگی دیدم که در آب فرو رفته است. آرام به طرف تخته سنگ رفته و روی آن قرار گرفتم. سپس با دست راستم بخش پرتابی تور را گرفتم و منتظر لحظه پرتاب شدم. صبر کردم تا حتی سایهام جزئی از جریان آب شود.
لحظه پرتاب فرا رسید. تور را با شتاب پهن کردم اما انگشتانم در شبکههای آن به دام افتاد و تور به دور خودم پیچید. از روی تخته سنگ به آب افتادم …
کنار ساحل رودخانه، گرههای تور را یکی یکی باز کردیم. من از کم استعدادی خودم اندکی خجلت زده بودم ولی استاد به پایم زد و گفت:
تو خود را صید کردی! و این نشانه خوبی است. صید خود، قبل از هر صید دیگر است. مراد از آن چه که گفتم، صید صفات خود بود. صید برای نیل به رهایی بود. صید با هدف رهایی، ریشه در محبت دارد و آن صیدی برای خداست. آن گاه که مسیح به برخی از حواریون گفت، آن تور را رها کنید و به دنبال من بیایید تا صید حقیقی را نشانتان دهم، مراد همین بود. مراد، رهایی روح انسانهایی بود که هر کدام در منجلابی گرفتار آمده اند. باید بدانی که برخی از روح ها را باید صید کرد تا نجات شان داد. اگر اصل محبت را بفهمی این کار شدنی است و از هر قانون دیگری بینیاز میشوی. کار با “محبت”، آسان و در عین حال پر ثمر است. اصل محبت را بفهم که کیمیاگری نجات بخش است.
باید بدانی که در این ناحیه از روح، یک اصل، اصیل است و آن محبت است. و خدا خود عین محبت است. اهل این ناحیه با محبت، صید با هدف رهایی میکنند. من، خود، تو را با محبت صید کردم. اگر این نمی کردم، تو اکنون در منجلاب دنیا چنان در تاریکی ها فرو رفته بودی که دیگر هر نجاتی ناممکن می نمود … زیرا آنها به خوبی میدانند که محبت به نوبه خود، هم اقتدار میآورد هم آگاهی. اما اینان محبت را به خاطر خود محبت، دوست دارند و آن چه در پی دارد را «برکات» آن میخوانند.
آنگاه که دوست داشتن آغاز کنی، از همان لحظه به زندگی لطیف وارد گشتهای. جواز ورود به این ناحیه، محبت به مخلوقات خداست. زیرا هر کدام از مخلوقات، نصیبی از خدا یافتهاند و تو با محبت به آنها، گوئی درصید خود خدا نشستهای. و چون خدا آگاهی مقتدر است پس تو از آگاهی و اقتدار به قدر محبتت، نصیبی خواهی داشت. این اصل، ساده، فراگیر و بیچون و چراست. به تمثیل میتوان گفت که محبت ورزی چون صیادی است اما صید او، قلبهاست. و قلب اهل ایمان، عرش رحمن است.
و این صید، از ضروریات است زیرا بسیاری در مردابهای جهالت و گندابهای داشتن و خواستن، فرو رفتهاند. صیادی باید تا آنها را از آن چه که در آن واقع شدهاند نجات بخشد. کاری که مسیحا میکرد این چنین بود. او صیادی استاد بود و استادی صیاد.
این وادی، آسمانش محبت، زمیناش پذیرش و روابطاش خدمت است. زمین به آسمان خدمت میکند و آسمان به زمین.
خدمت زمین به آسمان، پرورش دانههای محبت است و تقدیم میوههایش به آن. و خدمت آسمان، باران برکات است برای توسعه این کشت نجات بخش. اهل این وادی این خدمت متقابل را میشناسند، با محبت عروج میکنند، در حقیقت جای میگیرند و جاودانه میشوند.
هنگامی که به چشمۀ محبت دست بیابی، نهرش را گشودهای و فرو دست را حیات بخشیدهای. هر چه از این چشمه ببخشی، آبش فزونتر میشود. این راز ماندگاری «برکت» است. برکت محبوس کردنی نیست زیرا در ذات خود، فزونی و فراگیری را نهفته دارد. برکت، وجودی است آسمانی که زمین ما بیآن، خشک و بایر میشود. برکت، نیرویی آسمانی است، وجودی زنده است که چون به چیزی برخورد، زندهاش کرده، برآن میافزاید. برکت، شخص را مبارک کرده و حیاتش را در هر قلمرویی توسعه میبخشد. برکت، کیمیاگر است و هر دم مس تو را طلا خواهد کرد. برکت فقط ویژه مال نیست بلکه در همه ابعاد کارآمد است. آن گاه که گوش تو برکت یابد، تو شنوا میشوی. آن گاه که چشمانت برکت یابند بصیرت مییابی. قوای مدرکه تو با برکت، اقتدار مییابند.
برکت در دست صاحبان برکت است. در دست ابراهیم است. در دست یعقوب است. در دست مسیح است و محمد. برکت در دست معلمین الهی است. در دست کسی است که خدا با اوست و او با خدا.
برکت در دیار «محبت» به وفور یافت شدنی است. اگر روزی با برکت روبهرو شدی و از آن برخوردار گشتی، آن را حبس نکن. شیر آن را باز بگذار تا به اهلش برسد. برکت، نیروی فزاینده حیات است و نباید از حرکت باز ایستد.
در طول تاریخ بسیاری به دنبال برکت بودهاند. چه سفرها که نکردند، چه خطرها که به جان نخریدند و چه سرمایهها که ز کف نداند. زیرا میدانستند که برکت، نیروی اعجاب برانگیز است. ارزشی است که چیزی هم سنگ آن نیست. و آنها میدانستند که وجود دارد پس عمر خویش را در جستجویش سپری کردند. به یاد آر که یعقوب چگونه برکت را از پدر دریافت کرد و چیزی برای برادرش «عیسو» باقی نگذاشت. آن سرنوشت عیسو، حیران در بیابان ها. و این سرنوشت یعقوب، بنی اسرائیل، یک قوم خاص خداوند که به آنها گفته شد «فضلتکم علی العالمین»[1].
برکت که باشد ریالی از تو، کار جهانی خواهد نمود و چون نباشد کوه طلایی به پشیزی نمیارزد.
محبت و برکت، دوستان دیرینهاند. با محبت، خود را به برکت نزدیک گردان.
با استاد قدم زنان از کنار نهر به سوی منشأ آن حرکت کردیم. هر چه جلوتر میرفتیم منظرهها زیباتر و لطیفتر میشدند. پوشش گیاهی سبز، تخته سنگهای سرخ و زرد، آسمانی آبی، و نهری که معلوم نیست به چه رنگی در آمده است، پیوسته طیف خود را به یکدیگر انعکاس میدادند.
استاد ادامه داد: محبت، حقی است که باید تمامی بافتهای عالم از آن برخوردار شده، حیات گیرند. محبت خلاف عدالت نیست. هم مسیر عدالت است. بلکه عین عدالت.
روزی خواهی فهمید که این دو یکی بودهاند.
باید بدانی که عدالت، خود در بطن محبت جا دارد. و این نکته به خوبی از بسم الله الرحمن الرحیم نمایان است. خداوند خود را به صفت رحمت میشناساند. تقابلی بین محبت و عدالت وجود ندارد. آن چه هست همسویی است.
در یک محبت اصیل، عدالت خود به خود جاری میشود. چون همواره با اوست. پس مگذار توهّم عدالت، بهانهای شود که از محبت باز مانی. محبت هر جا برود عدالت را میبرد. پس نگران نباش. عدالت با محبت رشد میکند. رشدش با اوست و این نکته را جز الهیون کس در نیافته است.
اما محبتی که اصالت ندارد، یعنی بر پایه نیت صادقانه استوار نگشته است، یک مکر است. و مکر، محبت نیست. مکر، تزویر است. نقشه است. در مکر، محبت، مغز نیست پوسته است. آنان که فقط ظاهری محبتآمیز به خود میگیرند، دشمنان محبتاند. دشمنانی که لباس دوست بر تن کردهاند.
در محبت اصیل، منتی در کار نیست. در دجله انداختن است و در بیابان باز گرفتن. اهل محبت، محبت را پاس میدارند. چه خواهد شد و چه نتیجهای خواهد داد، آنها را در بند نمیکند زیرا اهل محبت نیک میدانند که محبت راه خود را در هر وجودی باز کرده و روزی به ثمر مینشاند. هیچ دیوار بلندی نمیتواند محبت را عقیم کند و آن را بیخاصیت سازد. تاریخ در حافظۀ خود، بسیاری از دشمنیها را سراغ دارد که با محبت به دوستیهای عمیق بدل شدهاند. کیمیاگری محبت برکس پوشیده نیست. اما عمل به آن همچنان کم یاب است.
یکی دیگر از نکاتی که درباره محبت باید بدانی این است که محبت، دلسوزی نیست. «دلسوزی» نوعی قضاوت است. قضاوتی که منبعث از احساسی زودگذر تلقی میشود. محبت، ریشه دار است و از جنس نور. اما دلسوزی کور است. دلسوزی یک عکس العمل سریع عاطفی است و ریشه در جهان عاطفهها دارد. دلسوزی اغلب یک دخالت نا به جا در روند هستی است. آن هم بدون آن که رشد کسی را مد نظر داشته باشد. آنها که بدون محبت واقعی دلسوزی از خود نشان میدهند به واقع در پی درمان ناهنجاریهای روانی خود میباشند. محبت، فعال است اما دلسوزی، منفعل. محبت، مصلح است و صلاح را نشانه رفته، اما دلسوزی، واکنش یک احساس است بدون هدفی متعالی…
ما اکنون باید از سراشیبی تندی بالا رویم. آن بالا، در آن بلندی، منشأ نهری است که باعث بسیاری از زیباییها بوده است. اکنون اگر بخواهیم سرچشمه را ببینیم چارهای جز صعود نداریم. پس این سختی را به جان میخرم تا با لذت دیداری که از پی دارد آرامش یابم. سراشیبی تندی است اما استاد به چابکی بالا میرود. خسته میشوم. سر میخورم. نفس نفس میزنم. آیا در فراز چیزی هست که ارزشش را داشته باشد؟! حتماً این طور است. باید بر خویش غلبه کنم، خستگی را به یاد نیاورم و هم چنان بالا روم. استاد سبک بار میرود. حتی به عقب نگاه نمیکند. او دلسوزی در کارش نیست و میداند که باید این مشقت را تحمل کنم.
رسیدن چه زیباست. این جا در اوج، نسیمی جان فزا میوزد و منظر دید، ناب است. نهر در آن پایین چون نواری نورانی تا سرزمینهای دور کشیده شده است. اما در این بالا، بر این فراز، سر چشمه چیزی نیست جز سنگی شکافته! این همه آب، از دل تخته سنگی بر میخیزد که تمام شدنی به نظر نمیرسد آب میجوشد و میجوشد. باریکهای که قرار است به رودی پر خروش تبدیل شود. استاد گفت: همین طور هم میشود چون همین طور شده است.
اگر دیواره سنگی ِ قلبی بشکند، امواج رحمت و محبت از اعماق آن، بیرون میزند. امواجی که تمامی نخواهد داشت.
همان جا کنار تخته سنگ نشستم تا استاد بیشتر از زوایای محبت بگوید. «پیشانی بلند» نیز در حالی که لبخندی به لب داشت از پشت صخره خود را به ما رساند و کنارمان نشست. آن گاه استاد کف دستش را به آرامی در آب سرد چشمه فرو کرد. به چشمم موجی از آگاهی، چشمه را نورانی نمود و به صورتمان تاباند.
آن گاه استاد ادامه داد: محبت آگاهی میآورد. نور میآورد. و این آگاهی نورانی، لطیف و دلچسب است.
وقتی به کسی محبت میکنی آن شخص، حقیقت خود را بر تو آشکار خواهد کرد. میزان این آشکاری بسته به میزان اخلاص محبتی دارد که تو اعمال کردهای. این آگاهی گاه دفعتاً اتفاق میافتد گاه به مرور، اما اتفاق میافتد. زیرا تو با محبت از اعماق وجود او گذشتهای. و هر گاه از چیزی این چنین گذر کنی از آگاهیهای آن برخوردار گشتهای. این روندی جاری است و شامل هر پدیدهای میگردد. زیرا آگاهی کیهانی در تماس با تمامی موجودات قرار گرفته است. فقط نقبی لازم است تا بتوان به آن دست یافت. این نقب با محبت امکانپذیر میشود. اهل محبت به خوبی میدانند که آگاهیهای ناب به طور اسرارآمیزی در پی محبت سرازیر میشوند. شیوه مسیحا محبت است و او اگر بخواهد از پستوی هر کس مطلع است. او با محبت، در آگاهی مست میشود و آگاهی را میباراند.
هم چنان که به استاد با محبت مینگریستم و کلامش را به وجودم جذب میکردم، آگاهی مرموزی مرا در بر گرفت. محبت به او کار خودش را کرد و او را از چهره معمول خارج نمود. او لطیف شد. نورشد. خود چشمه شد. جریان نمود و بر وجودم تابید. او یک آگاهی ناب است.
با آبی که «پیشانی بلند» از چشمه به صورتم پاشید به خود آمدم.
استاد گفت: همه دوست داشتنها به دنبال خدایند. آنها محبوب حقیقی را میطلبند. محب «أشد حباً الله»[2] است. بالاترین محبت او از آن خداوند است. اگر میبینی که سالک، شهد محبت را به کام خلق الله میریزد، برای آن است که به منشأ خویش واصل آید. کار او پیوند زدن و یکپارچه ساختن است. او خدای محبوب را نشانه دارد و هر دم با خدمت کردن به مخلوقاتش، مشغول خدمتگزاری اوست.
محبت هر جا برود، کار خود را میکند. او زنده و هوشمند است.
پس از مکثی استاد دستی بر چشمه فرو کرد و در نگاه بهت زدهام چون زلالی گوارا با آن یکی شد! او دوباره چشمه شد و باز جاری گشت!
«پیشانی بلند» نگاهم را به سوی خود برگرداند و گفت: سرزمین محبت امن است زیرا شر، نفوذ به آن نتواند. آن گاه لبخندی زد و داستانی برایم گفت.
روزی در فرو دست دو دزد به سراغم آمدند. من به زیر سایه درختی سر بر یک پرمحبت گذاشته، آرمیده بودم. هنگامی که دزدان گفتند چه داری؟ گفتم چیزی در برم نیست جز محبت. یکی از آنها گفت به کارم نمیآید. پس راهش را گرفت و رفت. اما دیگری که میخواست دست خالی بر نگردد محبت را قبول کرد آن را بوئید و گفت چگونه از آن بهرهمند گردم؟
بدو گفتم: به اولین شهری که رسیدی همان جا بمان. بیست و یک روز بیدریغ به اهالی آن جا محبت کن و هیچ چشمداشتی نداشته باش. این تنها کاری است که میکنی بقیه کارها را خود محبت خواهد کرد.
او رفت و همین کار را کرد. و چون نزد مردم شهر محترم شد، اندک اندک کارش بالا گرفت. محبت در وجودش دست اندر کار شده بود. هر چه را که میداد و هر چه را که میکرد، ده برابرش به سویش باز میگشت. محبت چون وجودی زنده، در وجودش نهادینه شده بود.
سالها بعد که از شهر گذر کردم، میدانی آن مرد چه شده بود؟ شهردار امین شهر که همه به سرش قسم میخوردند. اما آن دیگری که محبت را نپذیرفته بود بر سر دار تاب میخورد. یکی شهردار، یکی بردار. آری محبت سرنوشتها را میسازد. این نکته را آنها که دیدهاند بخوبی میدانند.
«پیشانی بلند» جرعهای از آب چشمه نوشید و گفت: اکنون مهمترین نکته در باب محبت را که از استاد آموختهام به تو تقدیم میکنم.
محبت با آزادی و آزاد سازی معنا مییابد. اگر محبت آزادی را به ارمغان نیاورد، فریب شیطان است. محبت، آن نیست که بخواهی کسی را اسیر و در بند کنی. محبت تو باید دیگران را در حیات پاک خدا دادهشان آزاد سازد و به آنان استقلال بخشد. محبت آن گاه به بار نشسته است که دیگران را بر پای خویش استوار کرده باشد. محبت اصیل، آزادی معنوی را هدیه میدهد. نتیجه این محبت فرو ریختن دیوارههای مخرب ذهنی است. برای همین است که اساتید میآیند و آن گاه که بخواهند میروند زیرا آنها نمیخواهند که یک سالک را وابسته به خود کنند. کار آنان وقتی به انجام میرسد که سالک، آزادانه روی پای خویش ایستاده باشد. آنها اسیر نمیخواهند بلکه آزاد و آزاده تربیت میکنند. این آزادی، یک آزادی مقدس است که هدیهای هم سنگ و هم طرازش نیست. تو آن گاه که آزاد شوی به بار نشستهای. بدان که دین در عصری که پیش روست چهره باطنی خود را که همان آزادی و کرامت انسانی است به منصه ظهور خواهد رساند. آماده دین خدا که همان آزادی مقدس جهانی است باشید. قیود، انکسار خواهند یافت. این ندای سورۀ نصر است که لحظه به لحظه نزدیکتر میشود. کشور به کشور آن را ببینند. مردم دریافتهاند که «دین الله» آزادی است زیرا خدا آزاد است و دینش شبیه خود اوست. و این معنا هزاران سال طول کشید تا دانسته شود. آنکه برخوردار از آزادی است هموست که صاحب دین است. دین بدون آزادی و حریت، فریب شیطان است.
[1] شما را بر جهانیان برتری دادم. قرآن 47/2. بقره.
[2] شدیدترین حب را به خدا دارند. قرآن 165/2. بقره.