“حکایت سرّ یار”
می 26, 2025“در باب دوستی”
می 26, 2025⭐️ سالکی مرگ را پرسید: تو به این زیبایی، پس چرا از تو میترسند؟!
مرگ خندید و گفت: راستش را بخواهی خود من هم از این ترسشان شگفتزدهام. واقعاً عجیب است. من میخواهم آنها را آزاد کنم اما آنها آزادی را دوست ندارند. گویی با حیات آزاد بیگانهاند. دَرِ زندان را به رویشان میگشایم اما آنها بیرون نمیآیند. همچنان کز کرده و ماتمزده فقط مینگرند. به نظرم آنها به در و دیوار زندان عادت کردهاند و بیرون از آن را خطری عظیم میپندارند. پس گاه مجبورم از سر مهربانی، آنها را با غضب بیرون کنم. اما راستش را بخواهی بعد از این کارم واقعاً خندهام میگیرد. آن هم خندهای از سر ذوق برای رهاییشان از زندان تن و محدودیتهایش.
پرسید: آیا همه همینطور ترسان هستند؟!
مرگ گفت: نه! اندک کسانی هستند که از فرط شادی، رقص مرگ میکنند. میچرخند و مشتاقانه مرا در آغوش گرفته شروع به روبوسی میکنند. اینان تنها کسانیاند که مرا میشناسند و با من رفاقت دیرینه دارند. همان کسان که میدانند مُمِیت همان مُحیِی است در لباسی دیگر.
مسعود ریاعی