700– “اِسمَعُوا” (بشنوید)!
☆ دقت کن که این بحثی ظریف است! در سلوک کیفیتی است تحت عنوان فن سماع حقیقی. در این کیفیت تو یاد می گیری که فقط بشنوی. فقط “شنیدن”. نه فکر کردن، و نه تحلیل کردن، و نه بدنبال فهم چیزی بودن. بلکه فقط “شنیدن”. در فقط شنیدن، تو کاملاً ساکت و پذیرایی. نه به دنبال اثبات چیزی هستی و نه انکار چیزی. در این کیفیت زبان و ذهن و احساسات تو تماماً آرام و ساکت اند. هیچ قضاوت و پیش ذهنی ای در پس مغزت وجود ندارد. کاملاً ساکت و آرام و پذیرا. چنین کیفیتی حالت اصلی “سمع” است. تو در این کیفیت، فقط ارتعاشات را دریافت می کنی. بی دخل و تصرف. ورود به چنین کیفیتی به واقع دریافت انرژی لطیف و کارآمدی است که در وجودت کیمیاگری می کند، تحولات و تطوّرات عظیمه روحی به وجود می آورد، و آگاهی ات را از لایه ای به لایه ی برتر وجود می کشاند. برای فهم عملی این نکته و نیز برای تمرین؛ گاه آن زمان که به طبیعت بکر و خلوت می روی، در سکوت فقط بشنو. مستقیماً با ارتعاشات طبیعت روبرو شو. چه صدای باد باشد چه شُر شُر آب، چه صدای پرنده ای در دوردست،… تو فقط باز باش و بشنو. در باره ی صداها هیچ قضاوتی نداشته باش. روی صداها نامگذاری نکن. مگو که این صدای این است و آن صدای آن. ارتعاش طبیعت و هر آنچه در آن است را فقط دریافت کن. صرفاً یک دریافت کننده باش. چنین حالتی را “شنیدن” گویند. شنیدنی که ذهن و سوابق ذهنی هیچ دخالتی در آن ندارند. تر و تازه و در حال است. ای دوست، مراد از “شنیدن” یک دریافت تمام است. رابطه ای مستقیم با هستی است. در این کیفیت تو ارتعاشات اصیل هستی را در زمان حال و بی کم و کاست و بدون دخل و تصرف دریافت می کنی. ارتعاشی که زنده و هوشمند است. چنین دریافتی، دریافت انرژی است. نیرویی هوشمند که خود دست اندر کار استحاله در وجودت می شود. و این اعجاز شنیدن است. تو وقتی به کلام الهی گوش می دهی اگر در کیفیت سکوت و خاموشی باشی، خود را در معرض برکات عدیده و اسراری قرار داده ای. تنها شرط آن این است که فقط در حالت “شنیدن” باشی. ساکت و پذیرا، نه در فکر لغت و معنا و صرف و نحو و غیره. و نه در اندیشه ی قبول یا انکار چیزی. تو فقط ارتعاش کلام را دریافت می کنی. همین. در شنیدن متعالی کار تو همین است. فکر کردن در باره ی معنا و غرق شدن در مفاهیم و تفاسیر، همه و همه مربوط به مرحله ای دیگر است. در اینجا سخن فقط از دریافت ارتعاش کلام الهی است، نه چیز دیگر. چنین دریافت سالمی، کیمیاگری می کند. زایل کننده تاریکی و بیماری های درون و احیا کننده روح بیداری و سلامت است. دلیل آن اینست که روح، از ارتعاشات فطری، از ارتعاشات هماهنگ با هستی، به وجد می آید. بیدار و هشیار می شود. روح به این ارتعاشات، پاسخ مثبت داده و فعال می شود. به قول قُس بن ساعده؛ “اِسمَعُوا وَاعُوا” (بشنوید و بیدار شوید)! ای دوست، در نگاه کردن و “مشاهده” نیز همین روش حاکم است. نگاه در سکوت. بی هیچ پیش ذهنی و پیش داوری. آن نیز ارتعاش لطیف و سازنده ی خود را دارد. بدان که “شنیدن” و “دیدن” یک نعمت بزرگ و اسراری است. غیر از آن چیزی است که پنداشته ای و به آن عادت کرده ای. پس تعجبی ندارد که سالکان گاه سالیانی دراز بر روی خود کار می کنند تا “شنیدن” و “دیدن” خالص را بیاموزند.
701- “فَما لَنا مِن شافِعِینَ”
(پس شفاعت کننده ای برای ما نیست)!
☆ “شَفع” به معنای جفت است. بر خلاف “وَتر” که فرد است. شفیع و شفاعت کننده، آن را گویند که در طلب مساعدت و یاری رساندن به کسی است. اما این کس هر کسی نیست. زیرا در معنای شفاعت، مفهوم جفت بودن و هم خوانی و هماهنگی مستتر است. واضح تر آنکه مابین شفاعت کننده و شفاعت شونده، سنخیتی وجود دارد. این یعنی؛ کسی که سراسر زندگی و گفتار و کردار و اندیشه اش، مملو از خشونت است، کسی که وجودش سرشار از بی رحمی است، شفیع اش خدای بخشنده و مهربان نیست. زیرا عملکرد او هیچ سنخیتی با خدای بخشنده و مهربان ندارد. زیرا قاعده “اِن لا تَرحَم، لا تُرحَم”(اگر رحم نکنی، رحم کرده نمی شوی) در کار است. شفاعت در قرآن به مفهوم، تنبلی و امید واهی و مفت خوری نیست. شفاعت کسی می شود که خود هم جنس و هم سنخ شفاعت کننده اش باشد. زیرا آنها با هم یک زوج روحانی را تشکیل می دهند. معنای شفاعت همین است. شَفَعَ العَددَ: یعنی؛ او را زوج قرار داد. “کانَ واحِداً فَشَفَعتُهُ بِآخَرَ”: یعنی؛ تک بود و من آن را به مثل خودش ضمیمه کردم، به مثل خودش قرینش ساختم”! دریاب نکته را! تو اگر بخواهی خدای خیرالراحمین شفیع ات باشد، باید لااقل بویی از رائحه ی رحمت از تو متصاعد باشد. باید در زندگی ات مزه ی رحمت را به دیگران چشانده باشی. باید بارقه ای از صفت رحمت در وجود تو متجلی باشد، و آنگاه امید به شفاعت خیرالراحمین داشته باشی. انسانی که سرتاسر زندگی اش خودخواهی و خودپرستی و سلطه گری و ترویج خشونت و اشاعه شرّ و آسیب و آزار رساندن به دیگران بوده است، آخر چه سنخیتی با خدای بخشنده و مهربان دارد که بخواهد با اسمی از اسماءش شفاعت شود!؟ ای دوست، اگر بدنبال شفیع هستی، باید از همینجا دست به کار شوی. باید از همینجا هم سنخ بودن خودت را به اثبات رسانی. باید بتوانی ببخشی. باید بتوانی گرفتاران را مساعدت کنی و آنها را از بند بِرَهانی. اگر در آن روز عظیم، شفیع می خواهی، باید خودت به قدر وُسع ات، در زندگی ات نقش شفیع داشته باشی. و یادت باشد؛ این همجنس است که با همجنس پرواز می کند! خوبی با خوبی! مهر با مهر! شفاعت با شفاعت!
702- “رَبّ العالَمِینَ”
(پروردگار جهان ها)!
☆ “عالَمِین” را غالباً با توجیهی لغوی به “جهانیان” ترجمه می کنند. یعنی همه مخلوقات و پدیده ها. اما این عالمین را با توجیه مفهومی دیگری می توان به “جهان ها” نیز ترجمه نمود. عالَمِین جمع مذکر سالم “عالَم” است. از این منظر این کلمه به جهان های متعدد اشاره دارد. ابن عباس صحابی پیامبر اسلام(ص) در روایتی، به تعدّد جهان ها اشاره می کند و حتی قائل است چه بسا در هر کدام از این جهان ها ابن عباسی چون خودش وجود دارد. بیان چنین مطلبی شبیه چیزی است که امروزه فیزیکدانان جدید تحت عنوان جهان های موازی از آن سخن می گویند. در کتب حدیث و در روایات بسیاری به انحاء مختلف به جهان های دیگر اشاره رفته است؛ از جمله در حدیثی که قاضی سعید قمّی در شرح کتاب توحید صدوق ج ۳ ص ۱۱۸۷ آورده که امام صادق(ع) فرمودند: “آیا تو می پنداری که خداوند همین یک جهان را خلق کرده و غیر از شما بشری خلق نکرده است؟! آری قسم به خدا، که او هزاران هزار عالَم و هزاران هزار آدم آفریده که شما در میان آنها جزو آخرین هایشان هستید!” و یا این روایت از امام (ع) که در البرهان ج ۱ ص ۴۸ وارد آمده است: “خداوند عَزَّ و جَلَّ را هزار عالَم است که هر یک از این عوالم بیش از هفت آسمان و هفت زمین دارد، و در عین حال هیچ یک از اهل این عوالم، عالَمی غیر از عالَم خود را نمی شناسد!” بیان اینچنین نکاتی تنها در منابع اسلامی دیده نمی شود، بلکه در کتب بسیاری از ادیان و مذاهب و مکاتب باطنی؛ از جمله کتب باستانی هندیان یعنی “وِدا” ها، کتب باستانی چینیان به ویژه مکتب تائو، و نیز در بسیاری از فرهنگهای اساطیری سرزمین های دور و نزدیک همچون شمن ها و سرخپوستان و غیره بدان اشاره رفته است. فلذا قضیه وجود جهان ها، چیز تازه ای نیست که صرفاً با فیزیکدانان جدید، تحت عنوان جهان های موازی مطرح و عرضه شده باشد. بسیاری از الهیون و حکمای قدیم، به انحاء مختلف از آن سخن گفته و حتی برخی شان در نوشته ها و معراج نامه هایشان، به شهود برخی از این عوالم اذعان داشته اند. حال باز گردیم به بیان نکته ای از مفهوم ربّ العالمین که مراد است. ای دوست، در قرآن کریم، تسلیمی که مد نظر است، تسلیمی که تعلیم داده می شود، تسلیم بودن در برابر پروردگار جهان ها است. “اَسلَمتُ للهِ ربِّ العالَمِینَ”. زیرا چنین تسلیمی از منظر قرآن، کامل، تمام، همه جانبه و نجات بخش است. زیرا در این کیفیت، تو تسلیم کسی هستی که تمامی جهان ها را ساخته و پرداخته و زیر نظر دارد. جهان هایی که در پیوند و ارتباط با یکدیگر قرار دارند. جهان هایی که یکدیگر را پوشش می دهند و بر یکدیگر تأثیرگذارند. و با آنکه هر کدام استقلال خود را دارند، با هم در یک هماهنگی فوق تصور به سر می برند. زیرا؛ اتفاق در هر عالَمی، تأثیرگذار بر عوالم دیگر است. آن عوالم چه با فاصله زیاد و چه با فاصله کم از هم، عوالمی در هم تنیده و منظم و سازمان یافته اند. آنچنانکه اگر فاصله برخی شان نسبت به دیگری حتی کمتر از اندازه قطر یک اتم باشد، مزاحمتی برای موجودیت شان ایجاد نمی شود… ای دوست، تو وقتی تسلیم ربّ العالمین می شوی، به واقع تسلیم کل کامل شده ای. با تمامی جهان ها ارتباطی زنده و آگاهانه برقرار کرده ای. هماهنگ با تمامی جهان های پیدا و ناپیدا گشته ای. و بدینسان خود را در وحدتی مسحورکننده و در حاشیه امنیت قرار داده ای. تسلیم ربّ العالمین بودن، پذیرش کل کامل است. آشتی با همه ی جهانها و پذیرش جریان اسراری و همه جانبه ی حیات است. پروردگار جهان ها، کسی است که همه ی جهان ها را با تمام تفاوتی که دارند، اداره می کند و از هماهنگی آنها یک جهان کل و بزرگتر می سازد. فلذا انسان تسلیم ربّ العالمین، انسان کل است. مربوط به همه ی جهان هاست. فرا جهانی است. همه ی جهان ها او را می شناسند. چنین کسی در هر عالَم پیدا و ناپیدایی، حضوری فعال و تأثیرگذار دارد. چه آنکه تسلیم ربّ العالمین است، رائحه از ربّ العالمین دارد. و خود جهانی می شود بر فراز همه ی جهان ها.
703- “حمد(۵۲) از آنِ خدا(۱) است”
[نگاهی از منظر اعداد به الحمد لله]
☆ “اَلِف” هم ۱ است هم ۱۰۰۰، زیرا “اَلْف”(هزار) نیز هست. هم اول است هم آخر. حروف الفبا نیز با “ا” آغاز و با “یا” یعنی باز با “ا” خاتمه می یابد. “اِیّا”، اول و آخر است. “اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعِینَ”؛ این تنها وجودی است که قابل پرستش است و تنها وجودی است که باید از او یاری طلبید. در حکایت های اساطیری از “اَیا” به عنوان خدای خدایان، خدای آسمانها و منشأ هستی یاد شده است. از این منظر، هستی با الف آغاز و به الف ختم می گردد. این اشاره به دور هبوط و صعود است که به واسطه “ب” در پیاله “ن” یعنی در جهان هستی به انجام می رسد. “ب” و “ن”، یعنی بن(۵۲)، به تبعیت از الف اصلی(ا)، کِشت الف(۱۱۱) می کند. یعنی خداگونه بار می آورد. و این کیمیاگری حمد(۵۲) مقتدر است که تنها از آنِ خدای یگانه(۱) است نه کس دیگر. قرآن می فرماید؛ “فَالَّذِینَ آمَنُوا بِهِ” (کسانی که به او -یعنی همان “بِهِ” (۵،۲)- ایمان آورند) “وَ عَزَّرُوهُ” (و گرامی اش بدارند) “وَ نَصَرُوهُ” (و یاری اش کنند) “وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی اُنزِلَ مَعَهُ اُولئِکَ هُمُ المُفلِحُونَ” (و از نوری که به همراهش نازل شده پیروی کنند، چنین کسانی همان رستگارانند). ای دوست، “حمد” (۵۲) یک تجلّی بزرگ است که خود برخوردار از تجلیات عدیده است. آن اشاره به وجودی زنده و کارآمد است. اولین آیه بعد از بسم الله الرحمن الرحیم است. آن را واژه ی صرف مپندار. آن نوری ظهور یافته و دست اندر کار فعلی بزرگ است. محمد (ص) دارای “حمد”(۵۲) است. ریشه از آنجا دارد. بدان که مسیح(ع) با ۲ ماهی و ۵ نان، هزاران نفر را سیر کرد! ایلیا(۵۲) نیز با چنین قدرتی مرده را زنده نمود! زیرا حمدی که فقط و فقط از آنِ خدای یگانه است، کارش کارستان است. این حمدِ زنده ی هفت آیه ای (۵+۲)، بسیار شگفت و اسراری است. میمیراند و زنده می کند. هم پاک کننده و هم آبادکننده است. هر صلاتی با آن راست و درست آید… ای دوست، بدان “الحمد لله”، ذکر سالکان فرهیخته ای است که همواره تسلیم محض اند و جز اراده ی او را طالب نیستند. همان کسانی که وجه خود را به او تسلیم نموده و عاشقانه خواهان وجه اویند. چه خود در حدیثی قدسی فرموده: “کُن لِی اَکُن لَکَ”(برای من باش تا برای تو باشم)!
[لفظ “کُن نیز باز (۵۰ + ۲۰) است!]
704- “ما اَنزَلنَا عَلَیکَ القُرآنَ لِتَشقیٰ”
(ما این قرآن را بر تو نازل نکردیم تا خودت را به سختی بیندازی)!
☆ قرآن برای سختی و مشقت و دردسر نازل نشده است. کسانی که به بهانه قرآن، هم بر خود سخت می گیرند و هم بر دیگران سختی تحمیل می کنند، از روح پیام قرآن بی خبر اند. قرآن کریم کتاب سختی و مشقت نیست. زیرا در دین خدا هیچ حَرَج و سختی نیست. آن کاملاً مطابق با فطرت آدمی است. انسان با آن راحت است. با آن احساس امنیت می کند. آن برداشتی که به سختی و مشقت دامن می زند و بجای ایجاد آرامش و امنیت، مدام اضطراب و نگرانی به بار می آورد، دین خدا نیست. “ما اَنزَلنَا عَلَیکَ القُرآنَ لِتَشقیٰ”. این قرآن برای سختی و به مشقت انداختن نازل نشده است. قرآن یک تذکره و پند است؛ “تَذکِرَةً لِمَن یَخشیٰ”؛ آن پندی است برای هر آن که بیمناک است”! دقت کن که چه می فرماید؛ آن برای رفع بیم و اندوه است! زیرا کتاب شفا و رحمت است. ای دوست، بدترین برداشت ها از قرآن، برداشت های سختی ساز و مشقت باری است که مردمان را به سختی و مشقت در زندگی می کشانَد. قرآن، “اَحسَنُ الحَدِیث” است. بهترین سخن است. پس باید همواره بهترین معنا و تفسیر را از آن استخراج نمود. تفسیر زندگی، تفسیر دوستی و مروّت، تفسیر وحدت و مدارا و همدلی. تفسیر راستی و درستی. تفسیر ها و برداشت های مشقت بار و زندگی گیر، “اَحسَنُ تَفسِیراً” نیست. تفسیر های مبتنی بر نفرت پراکنی و کینه توزی و خشونت پروری، “اَحسَنُ تَفسِیراً” نیست. آری “مَا اَنزَلنَا عَلَیکَ القُرآنَ لِتَشقَیٰ”! و یادت باشد که بفرموده قرآن؛ “همواره از بهترین آنچه که از سوی پروردگارتان نازل شده، پیروی نمایید”؛ “وَاتَّبِعُوا اَحسَنَ مَا اُنزِلَ اِلَیکُم مِن رَبِّکُم”! پس همواره بهترین ها را دریاب. بهترین ها را عامل باش. تبعیت از بهترین ها را به تو امر کرده اند. و تو بهترین ها را در بسم الله الرحمن الرحیم خواهی یافت.
☆ از پیامبر خدا (ص) پرسیدند: کدام دین، نزد خدا محبوبتر است؟!
فرمود: “دین راستینِ آسانگیر”
پرسیدند: حنیف چیست؟!
فرمود: “آسانگیر”
سپس فرمود: “اسلام فراخ و پر ظرفیت”
مسند ابن حنبل ج ۱ ص ۵۰۸
☆ پیامبر اسلام (ص):
“خداوند متعال برای این امّت، آسانی پسندیده است و سختی و دشواری را برایش خوش نداشته است”(و این جمله را سه بار تکرار فرمودند)
المعجم الکبیر ج ۲۰ ص ۲۹۸
☆ پیامبر اسلام (ص):
من و اُمّتم، از تکلّف و سختگیری بیزاریم.
تفسیر الثعلبی ج ۸ ص ۲۱۸
☆ پیامبر اسلام (ص):
از سختگیری در دین بپرهیزید، زیرا خداوند آن را آسان قرار داده است.
کنز العُمّال ج ۳ ص ۳۵
☆ پیامبر اسلام (ص):
خداوند مرا برای رنج دادن دیگران، یا رنج دادن خودم بر نینگیخت، بلکه مرا به عنوان “معلمی آسانگیر” بر انگیخت.
صحیح مسلم ج ۲ ح ۲۹
705- “یا نارُ کُونِی بَردَاً وَ سَلامَاً”
(ای نار، سرد و سلامت باش)!
☆ نار را نباید از بین برد. آن یک نیروی کارآمد است. آن را باید مهار زد. تبدیل کرد. این کاری است که خداوند در این آیه می کند. آن را با قاعده ی کُن، تجزیه می کند به خنکی و سلامتی! و چون این شود؛ اکنون نار چیز دیگری است. چونان قبل ویرانگر نیست. بلکه در خدمت است. زندگی بخش و شادی آفرین است. نار را با نور خدا می توان به نور حیات و سازندگی تبدیل کرد. نفس شیطانی را که ناری است می توان با سلوکی پیگیر به تسلیم در آورد و مسلمانش نمود. می توان نرم و پذیرایش کرد. مهارش زد. و به کارش گرفت. می توان آن را از یک نیروی مخرب به نیرویی سازنده تبدیل نمود. و آنگاه تو در بهشتِ بَرد و سلام خویش قرار گرفته ای. زیرا از سلطه ی یک نیروی افسارگسیخته بدر آمده، و بی آنکه آن را از بین ببری، به خدمتش گرفته ای. نکته ی آموزنده این آیه، تبدیل نار به نور حیات و شادکامی است. نار به بَرداً و سَلاماً تبدیل شدنی است. [قاعده ای عددی و البته قرآنی نیز مؤید آن است که در این مجال جای بیانش نیست]. ای دوست، یک سالک، نار شهوت و شهرت و شرارت و خشونت و آز و حسد و فریبکاری را مهار می زند. او اجازه ی شعله ور شدن به آنها نمی دهد. اجازه نمی دهد که نیروهای نفس شیطانی در سرزمین وجودش جولان دهند. بلکه آنها را به تسلیم وا می دارد و تمامی نیروهایشان را به خدمت روح خویش در می آورد. این همان جهاد بزرگ است که سالکان باید از آن ظفرمند برون آیند. ای دوست، تبدیل نار به بَرد و سلام، یک کیمیاگری باطنی است. آن عروج از لایه ی پست حیات به لایه ی برتر حیات معنا می دهد.
706- “فَاَمَّا مَن اَعطَی وَ اتَّقَی”
(و اما آن که عطا کند و تقوا ورزد)!!
☆ و اکنون چند ترجمه ی مفهومی از این آیه شریفه:
– آن که به دیگران عطا کند، به واقع حافظ خود است. به صیانت خود اقدام نموده، زیرا دیگران خودِ اویند در جلوه ای دیگر.
– آن که عطا کند و از منّت گذاشتن پروا نماید… زیرا منّت و آزار رسانی، از بین برنده ی خاصیت و برکات عطایاست.
– آن که جانش را به اخلاص بر کف دست نهد، در حقیقت آن را صیانت کرده است! مسیح (ع) فرمود؛ آن که بخواهد جانش را حفظ کند، آن را از دست داده است و آن که جانش را در طبق اخلاص نهد، آن را بدست آورده است.
– عطا کردن و پرهیزکاری در یک راستا عمل می کنند. عطا کردن، دل کندن است. آن که عطا کند، دل کَنده است.
– عطا کردن بدون تقوا و پرهیزکاری، یک معامله و گاه یک فریب است. عطاکننده ی واقعی، تقوا پیشه است. و تقواپیشه، عطاکننده ی واقعی است.
– حقیقت عطا کردن و تقوا داشتن، واحد است. همچون درختی با دو تنه که از یک آب می نوشند و با هم بار می دهند. هم دست و هم داستان اند. آنها یکدیگر را پوشش می دهند.
– دادن و عطا نمودن، خود نوعی صیانت است. رهایی از چیزهاست. همچنانکه گرفتن و داشتن و انباشتن، گرفتاری و دربندی است. ضد تقوا و ضد رهایی است.
– اول عطا کننده(مُعطِی) و تقواپیشه، خودِ خداست؛ “وَ هُوَ اَهلُ التَّقوی وَ اَهلُ المَغفِرَة”! و نیز تجلّی او، وجه الله، انسان کامل است.
– عطا کردن، رها کردن است. رها کردن، رها شدن است. تا رها نکنی، رها نشوی. تقواداران، رهایی یافتگان اند.
707- “اِمتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُم”
(خداوند قلب هایشان را امتحان نموده است)
☆ یک سالک برای اهل راز شدن، باید امتحانات عدیده ای را پشت سر گذارد. امتحاناتی که گاه بسیار خوفناک و هراس آور است. اینطور نیست که به هر کس که از راه برسد، رموز و اسرار هستی را بر ملا کنند. زیرا آگاهی از حکمت ها و رموز هستی، اقتدار می آورد و کسی که بر نفس اش مسلط نیست، موجودی خطرناک و خطرساز است و باید از حکمت اسرار به دور نگه داشته شود. این سنتی دیرینه است و بسیار سنت بجایی است. باید در مرحله مرحلهٔ زندگی امتحان پس داد و خداوند امتحان کننده ای قهار است. از ابتدایی ترین و ساده ترین امتحانات برای سالکی که طالب حقیقت است، آن است که گاه تمام تکیه گاه های مادی خود را از دست می دهد و دوره ای به استیصال و فقر مفرط دچار می شود. آیا او موفق خواهد شد که امیدش را از اشیاء منقطع سازد؟! یا هنوز بندهٔ داشتن هاست؟! گاه دچار تنهایی مفرط می شود آنچنان که خود را در صحرایی بیکران، بی کس و بی یاور می یابد. آیا می تواند روی پای خود بایستد؟! گاه در رؤیاهایش – چه رؤیاهای بیداری و چه رؤیاهای در خواب- با موجودات عجیب و خوفناک روبرو می شود. آنچنان که نزدیک است قالب تهی کند. گاه خود را در میدان جنگ و ستیزی عجیب می یابد که از هر سو در محاصره نیروهای تاریکی است. آیا او شجاعت ذاتی اش را بدست می آورد؟! گاه به او رازی گفته می شود که چندان مهم نیست اما به او طوری القا می شود که بسیار مهم و حیاتی است! آیا او می تواند در مقابل وسوسه ها طاقت بیاورد و آن را -نه در بیداری و نه حتی در رؤیایش- برای هیچ کس افشا نکند؟! آیا او به عهد و پیمان پایبند است؟! گاه به او چیزی نقد می دهند مثلاً کلمه یا کلید واژه ای که برای رفع معضلی کارگشاست اما به او گفته می شود حق ندارد برای خودش از آن استفاده کند. آن صرفا برای خدمت به دیگران است. آیا او می تواند امانتدار باشد و تحت فشار های زندگی از راز و رمز به ودیعت داده شده، سوء استفاده نکند؟! گاه به او قدرت می دهند و بر کس یا کسانی مسلط اش می کنند. آیا او می تواند بخشنده و مهربان باشد؟! می تواند منصفانه و خالی از خشونت رفتار کند؟! … آری، اهل راز شدن و خدمتگزار راستین خدا گشتن، سلوک می طلبد. مراحل گذر دارد. تطهیر می خواهد. مُخلَص می طلبد. تسلیم محض و خالی بودن و بی خواهشی و بی آرزویی پایه آن است.
708- “أَتَعبُدُونَ ما تَنحِتُونَ”
(آیا چیزهایی را که خود می تراشید، بندگی می کنید؟!)
⭐️ مفسران غالباً این چیزهای تراشیده شده را صرفاً همان بت های تراشیده شده از سنگ و چوب دانسته اند. اما اینطور نیست. این آیه شریفه فراتر از این ساده انگاری هاست. بت ها و معبود های دروغین تراشیده شده تنوع بسیار دارند. بت های ذهنی، بت هایی که در ذهن مان می تراشیم، خود از خطرناک ترین و ویرانگرترین بت هایند. بسیاری از ما غُلُو می کنیم و در ذهن هایمان از این و آن بت می تراشیم و آن گاه به اطاعت شان تن می دهیم. ما با برداشت هایمان از هستی و از متون مقدس مدام مفاهیمی را می تراشیم که حقیقت ندارند و صرفاً تصورات ذهنی مایند. ما با تیشه ی احساس و خیال، مدام تصاویری وَهمی و غیر واقع می تراشیم و آنها را به مرور باور کرده، راست می انگاریم و بندگی می کنیم. ما با اندک معلومات مان هر روزه چیزهای باطل بسیار می تراشیم. تصوراتی خیالی و ناصواب از خدا و فرشتگان و بهشت و جهنم و قیامت می تراشیم و اسم برداشت هایمان را عقیده می گذاریم و آنها را عبادت می کنیم. امروزه بت های ما فقط از سنگ و چوب تراشیده نشده اند، بلکه از جنس فکر و خیال، از جنس باور و عقیده، از جنس خودبزرگ بینی و خود حق پنداری، از جنس قدرت و سلطه طلبی، از جنس شهوت و شهرت پرستی، از جنس حسد و بخل و کینه و دشمنی و خشونت طلبی تراشیده شده اند. ای دوست! این ذهن تاریک اندیش، کارخانه ی عظیم بت تراشی است. تعطیلی ندارد. مدام بت های جدید می تراشد. نو به نو و هر کدام مدرن تر از قبلی…
پروردگارا، نورا، وجودا، ما را از شر همه ی بت های تراشیده شده خلاص کن و توفیق حق پرستی و یگانگی را نصیب مان فرما، برحمتک یا ارحم الراحمین.
709- “قُوا اَنفُسَکُم”
(نفس هایتان را صیانت کنید)!
☆ قوّت نفس در پاکیِ آن است. نفس هر چه پاکتر و بی خواهش تر شود، قوی تر و قوی تر می گردد. تبدیل به نفس الهی می شود. نفس قوی، می تواند بر اجسام تاثیر بگذارد. و نفس اَقویٰ می تواند علاوه بر اجسام، بر نفوس دیگر نیز تاثیر گذارد. و بالعکس؛ نفسی که ضعیف است حتی از اجسام هم تاثیر می پذیرد. چنین نفسی به هر چیز که بنگرد تحت تاثیر قرار می گیرد. فلذا کلیه واکنش ها و گفتار و رفتارش تحت تاثیرات است. این یعنی آزاد نیست و اراده ی آزاد ندارد. کار مهم سالک آن است که نفس خود را از تاثیرات بدر آورد. دوره ای به سکوت همه جانبه رفتن، برای همین است. باید از شرّ تاثیرات خلاص شد. یک سالک هر چه در این روند موفق تر شود، به نفس مطمئنه نزدیکتر شده است. اقتدار واقعی در نفس مطمئنه است. نفس مطمئنه تحت تاثیر هیچ سحر و جادو و نیرنجات و طلسمات واقع نمی شود. زیرا چنین نفس پاک و زلالی همواره چونان آینه ای شفاف تمامی تاثیرات مخرب را به صاحبانش باز می تاباند. نفس مطمئنه فریب هیچ جلوه ای را نمیخورد. او خود جلوه ای تاثیرگذار از “حق” است.
710- “خَیرُ الرّازقِینَ”
(بهترین روزی دهندگان)
– خدا را از آن رو خیرُالرازقین گفته اند که حتی روزی کافر را نمی بُرَد. او برای روزی رسانی اش خوب و بد نمی کند. خداوند روزی رسان همه است، چه باورش داشته باشند چه نداشته باشند. زیرا “خیر” فراتر از خوب و بد است. صیغه مبالغه است. او روزی رسان همهٔ مخلوقات خویش است؛ حال تو چه برخی را خوب بدانی و برخی را بد. برخی را مؤمن بنامی و برخی را کافر. هیچکدام از این اصطلاحات مانع روزی رسانی خدا نیست. همه روزی خوار اویند. مخلوق -هر چه و هر که باشد- باید روزی اش را دریافت کند. زیرا خالق او را خلق کرده است! ای دوست، کسانی که نان بُری می کنند، کسانی که برخی دیگر را صرفاً بخاطر فکر و باور و عقیده شان، از رزق و روزی خداداده شان می اندازند، دورترین انسانها نسبت به اخلاق الهی اند. مانع رزق شدن، یک ظلم فاحش است و خداوند خود حسابرس ظالمان است.
پروردگارا، نورا، وجودا، مدد کن تا ما هیچگاه و لو آنی از اصحاب “یَمنَعُونَ الماعُون” نباشیم.
برحمتک یا ارحم الراحمین.
711- “وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ وَ الاِنسَ اِلّا لَیَعبُدُونِ”
(جن و انس را خلق نکردم جز آنکه عبادتم کنند)!
☆ بسیاری می پرسند؛ خب که چه؟! این همه خلق کرده است که فقط او را عبادت کنند؟! این چه فایده ای دارد و چه رشدی بر آن مترتب است؟!
پس اگر حقیقتاً بدنبال جوابی، خوب دقت کن که در همین یک آیه، نکاتی ظریف و سرشار از آزادی نهفته است. به واقع این آیه ی آزادی است. خداوند دارد راه رهایی و آزادی و آزادگی را نشانت می دهد. او تو را آزاد و فارغ از بندگیِ کثرات می خواهد. چه ما در این جهان کثرت و پر رنگ و لعاب، بنده ی همه چیز گشته ایم؛ بنده ی پول، بنده ی قدرت، بنده ی شهوت، بنده ی حماقت و جهالت، بنده ی حاکمان ظالم، بنده ی دانش های مخرب و ویرانگر، بنده ی احساسات ناپاک، بنده ی برداشت های ناصواب، بنده ی آرمان های توهّمی، و از همه مهمتر بنده ی ذهن تاریک اندیش مان گشته ایم. ما عملاً اسیریم. بنده ی دیگر چیزها ایم. ما آزاد نیستیم. زیرا هر کدام مان در این دنیای پر برخورد بنده ی چیزی یا کسی گشته است. و اکنون قرآن کریم، آن هم در این تک آیه ی شریفه، قاعده ای حیاتی و نجات بخش را بیان می کند؛ و آن اینکه؛ تو با بندگیِ خدای واحد مطلق، خدای آزاد و نامتناهی، از بندگیِ هر کس و هر چیز دیگر، خلاص می شوی، رها می گردی، آزاد می شوی. این آیه بیانگر قاعده ی آزادی است. تو با پرستش خدای مطلق آزاد، شبیه او می شوی. به اخلاق او آراسته می گردی. بندگیِ خدای آزاد، آزادی می آورد. زیرا هر که را بپرستی، شبیه همو می شوی. در علل الشرایع(ص ۹ ح ۱) روایتی از امام حسین(ع) نقل شده که ایشان بر همین نکته تاکید فرموده اند: “ای مردم! خداوند جَلَّ ذِکرُهُ بندگانش را نیافریده، جز برای آن که او را بشناسند و چون او را شناختند، عبادتش کنند و چون عبادتش کردند، با عبادت او، از بندگیِ جز او، بی نیاز شوند”! ای دوست، خداوند تو را در این آیه، به آزادی دعوت کرده است. آیا او را لبیک خواهی گفت؟!
712- “وَ نَذکُرَکَ کَثِیرَاً”
(و تو را بسیار یاد کنیم)!
ای دوست، یادکرد خدا، یادکردی همه جانبه است. تو وقتی به عظمت هستی می نگری، در حال یاد کردن اویی. وقتی کسی را خالصانه کمک می کنی، در حال یاد کردن اویی. وقتی به عهدت وفا می کنی، در حال یاد کردن اویی. وقتی بخاطر برخورداری و آرامش دیگران از حق خودت می گذری، در حال یاد کردن اویی. وقتی به راستی و درستی تسلیم می شوی، در حال یاد کردن اویی. وقتی گواهی و شهادت راست می دهی -و لو بر علیه خودت- تو در حال یاد کردن اویی. وقتی بتوانی رشوه بگیری و رانت بخوری، اما این کار را نکنی، تو در حال یاد کردن اویی. وقتی دخالت در امور دیگران نمی کنی و آزار نمی رسانی، تو در حال یاد کردن اویی. وقتی به مخلوقات خدا آسیب نمی رسانی و حرمت حیات و محیط زیست را پاس می داری، تو در حال یاد کردن اویی. وقتی بتوانی ظلم کنی و حق دیگری را پایمال کنی، اما مرتکب آن نشوی، تو در حال یاد کردن اویی. وقتی خالصانه عشق می ورزی، تو در حال یاد کردن اویی…
ای دوست، یادکرد خدا، فقط به زبان نیست. آن قلمرویی وسیع به وسعت زندگی و تمامیت آن دارد. بدان در هر کاری که وارد می شوی، در آن یادی از خدا هست. پس از آن غافل مشو!
713- “الَّذِینَ یَختانُونَ اَنفُسَهُم”
(کسانی که به خود خیانت می کنند)!
⭐️ خیانت به خود از بدترین انواع خیانت است. آن یک حماقت بزرگ و خودزنی سفیهانه است. در این نوع از خیانت؛ می دانی که راست چیست و حق کدام است اما دروغ می گویی و به باطل دامن می زنی. می دانی که راه خیر و روشنی کدام است اما به بیراهه های تاریک می روی و می رانی. می دانی که اجبار و خشونت به رستگاری منجر نمی شود اما همچنان خشونت می ورزی. می دانی که برداشت و قرائت ات از دین خدا، نابجا و مخرب و ویرانگر است اما همچنان بر آن اصرار می ورزی. می دانی که این عمل یا قضاوتت، خدا را محبوب دل ها نمی کند بلکه انزجار و نفرت بیشتر به بار می آورد، اما باز مرتکب می شوی… آری، در خیانت به خود، تو قلباً خیر و خوبی را می شناسی اما همواره خلاف آن گام می نهی. و چنین کاری پیش از آن که خیانت به دیگران باشد، خیانت به خود است. خیانت به فطرت پاک الهی خویش است. فطرتی که بر توحید و عشق و رحمت واسعه بنا شده است. بدان که خداوند خائنین به خود را دوست ندارد و سرانجام شان به فلاح و رستگاری منجر نمی شود. ای دوست، به فرموده این آیه شریفه هیچگاه از کسانی که به خود خیانت می کنند، حمایت مکن، که تو نیز به آتش شان خواهی سوخت؛ “لا تُجادِل عَنِ الَّذِینَ یَختانُونَ اَنفُسَهُم” (هیچگاه از کسانی که به خود خیانت می کنند، حمایت مکن)!
714- “وَالله جَعَلَ لَکُم مِن بُیُوتِکُم سَکَناً”
(و خداوند از خانه هایتان جایگاهی برای سکون قرار داده است)!
“رهایی از تأثیرات”
– پس به خانهٔ قلبت برو. حقیقت وجودی تو آنجاست. خانهٔ خودت را دریاب و خانه های دیگر را رها کن! چه هر سالکی اگر خواهان حقیقت خویش است باید دوره ای را در سکون و خاموشیِ خانه خویش بسر برد تا خود را از تحت تاثیرات دیگران بِرَهاند. این دوره ای ضروری است. سکون در خانهٔ خودت! به دور از تاثیرات! چه تنها در این کیفیت است که می توان خود را از انواع شرطی شدگی ها خلاص نمود و خودیت خویش را بی پیرایه دید. اکنون ما آزاد نیستیم زیرا ذهن ما، احساسات و عواطف ما، همواره تحت تاثیرات نیروهای دیگر عمل می کنند. ما توهّم آزادی داریم نه خود آن را. زیرا لازمهٔ آزادیِ واقعی خروج از انواع تاثیرات و اسارت های نامرئی است. ما در خانه قلب خودمان زندگی نمی کنیم. در اتاقک های تاریک افکار و اوهام و آرمان های پوچ بسر می بریم. و دقیقاً از این روست که سکون و آرامش نداریم. ما از خانهٔ قلب مان دور افتادیم. آنچنان دور که حتی به یاد نمی آوریم که خانه ای در همین نزدیکی داریم! ما در اختیار خودیت خودمان نیستیم، در اختیار تأثیرات این و آن ایم. حال آن که ارادهٔ آزاد آن کس دارد که اسیر و بردهٔ تاثیرات نباشد. پس هر چه زودتر به خانه ات باز گردد. به تسلیم در خانهٔ قلب خویش باش. همانجا که عرش خدای رحمان است. آنجاست که خدا برایت سکون و آرامش حقیقی گذاشته است. به سکون خانهٔ خود وارد شو! ای دوست، سکون و خاموشی و بی عملی به معنای سالکانه اش یعنی رهایی از هر نوع اسارت مادی و معنوی. یعنی گذر از کَونَین. یعنی عبور از جهنم و بهشت. یعنی خود شدن و روی پای خود ایستادن و با فطرت الهی خویش روبرو گشتن.
715- “وَ أَیَّدناهُ بِرُوحِ القُدُسِ”
(او را به روح القُدُس، پشتیبانی کردیم)!
– برخی را فقط روح گیاهی باشد. همچون آن کسی که به کُما فرو رفته و جز حیاتی گیاهی ندارد. برخی علاوه بر روح گیاهی، روح حیوانی نیز دارند. می جنبند و میخورند و می نوشند و شهوت می رانند و بر رقیبان خود نیز گاه حمله ور می شوند و از ابراز خشونت و سلطه گری لذت می برند. برخی علاوه بر دو روح قبلی روح انسانی هم دارند. اینان مدارا کننده اند و در زندگی جمعی بسر می برند و تلاش شان اینست که با مراوده با یکدیگر -با کمترین ریسک- گذران زندگی کنند. برخی دیگر که شمارشان چندان زیاد نیست برخوردار از روح ناطقه اند. اینان فهم حقایق را طالب اند. به عمق جریان زندگی می روند تا از چند و چونش اطلاع یابند. تا دریابند چه هستند و به چکار آمده اند. تعداد بسیار بسیار اندکی نیز در هر دوره، برخوردار از روح قدسی اند، پاک و بی خواهش و بی آرزویند و از مشرب “سُبُّوحٌ قُدُّوس” سیراب می شوند. اینان واصلان اند و غایت بسیاری از سالکان فرزانه همینجاست. کیفیتی که خالی از شک، و سرشار از یقین است. … و اما خود “روح القُدُس” که روح الارواح است؛ آن وجه خاصی از حضرت حق است و خود روح الله. یگانه ای است بر فراز. دو و چند نیست. یکی است. در ذات خود، قدرت ایجاد و اِمحاء، به وفور دارد و آن کس که تأیید شدهٔ چنین روحی باشد، یعنی اِذن داشته باشد، بی شک کارش در هر عالَمی که باشد کارستان است.
716- “وَ اَن لَوِ استَقامُوا عَلَی الطَّرِیقَةِ لَاَسقَینٰاهُم مٰاءً غَدَقاً”
(و اگر بر طریقت استقامت بورزند قطعاً ایشان را از آبی فراوان و حیات بخش بنوشانیم)!
– سالکان جن و انس هر کدام به فراخور حال طریقت های گوناگون دارند؛ “کُنّا طَرائِقَ قِدَداً” (ما طریقت های گوناگون ایم)! برخی بر طریقت قربانی اند. چیزی می دهند و چیزی می گیرند. اهل تعامل اند. برخی بر طریقت دعایند. هر چه بخواهند به شیوهٔ دعا طلب می کنند و البته دعا نزد اینان قواعدی دارد. برخی بر طریقت توکل اند. در هیچ موقعیتی از کسی چیزی نمی خواهند. بلکه در روند تقدیر، هر چه از دوست رسد را با جان و دل می پذیرند، حتی اگر مرگ شان باشد. برخی بر طریقت فهم و دریافت اند. تا چیزی را نفهمند و درنیابند، بدان عامل نمی شوند و به راهش گام نمی نهند. برخی بر طریقت تقلیدند. نگاه می کنند آن که در پیش روست، چه می کند، پس همان را انجام می دهند. برایشان فهمیدن چیزی مهم نیست فلذا گاه حتی سوال هم نمی کنند. برخی بر طریقت نشانه هایند. چشمان شان همواره در جستجوی نشانه های جریان حیات است تا ببینند امروز کدام نشانه آنها را به کدام سو می کشاند. برخی اهل ریاضت اند. بر نفس خویش به انحاء مختلف سخت می گیرند تا نیروهای نهفته در درون شان بیدار گردد. برخی از اندیشهٔ در جستجوی خدا بودن را رها شده اند. به جستجویش نمی روند. بلکه با اعمال صالح و خالص، کاری می کنند تا خدا بدنبال شان بیاید. به واقع کار اینان، جذاب کردن خویش برای خدایشان است تا خود خدا به جستجویشان بر آید و خواستارشان شود. پس از هر عمل خیری برای جذابتر شدن استقبال می کنند. برخی اهل ذکر اند. با ذکر آگاهانه فراخوانی نیروهای حیاتی می کنند. اینان بالنسبه از اسرار اسماء الهی آگاهند. کارشان را با ذکر پیش می برند. تلاش شان اینست تا ذکرِ الهی هر موقعیتی را بدانند تا نیروی های مرئی و نامرئی متناسب با همان موقعیت را فراخوانی کنند. ذکر برای اینان همچون کلید است که باید درست و دقیق بکار رود. برخی اهل مشاهده اند. عمل شان، مشاهده است. نه اینکه مشاهده می کنند تا بعداً عمل کنند. بلکه خودِ مشاهده عمل شان است. آنها با مشاهده هم نیرو می گیرند و هم با مشاهده بر دیگران و حتی اشیاء تاثیر می گذارند. اینان ذهن تحلیل گر را رها کرده و تماماً با جریان هستی هماهنگ اند. برخی طریقت شان عشق و محبت است. آنها کارشان عشق ورزی است. به تمامیت هستی عشق می ورزند. جز عشق چیزی در وجودشان نیست. حتی اگر تکه تکه شان هم کنند، قادرند کشنده خود را دعای خیر نمایند… ای دوست، چون در این طریقت ها نیک بنگری، چیزی را در تمامی آنها مشترک می یابی، و آن “تسلیم” است. هر کدام به فراخور حال و طریقت شان، برخوردار از درجه ای از “تسلیم” اند. و خودِ “تسلیم” همچون یک شاهراه بزرگ است. در هر عصری قلیلی هستند که با فهم حکیمانه “تسلیم” و با توجه به هر موقعیتی، قادرند تا از همهٔ طرائق بهره بگیرند. این یعنی؛ دست شان باز است و شیوه های گوناگون در خدمت شان است.
717- “هُوَ اَنشَاَکُم مِنَ الاَرضِ وَاستَعمَرَکُم فِیها”
(اوست که شما را از زمین آفرید و خواست که آبادش گردانید)!
☆ و این بشر طماع، عجب زمین را آباد کرد! فساد و تباهی و آلودگی از هر سو خشکی و دریا و حتی فضا فرا گرفته است! و سرانجام؛ نه آب گوارایی، نه هوای تمیزی، نه غذای سالم و بی ضرری، نه جنگل و دشت سرسبزی، نه دریا و رود پاکیزه ای…! “ظَهَرَ الفَسادُ فِی البَرِّ و البَحرِ بِما کَسَبَت اَیدِ النّاسِ” (فساد و تباهی که خشکی و دریا را فرا گرفته دستاورد مردمان است)! زیرا بشر به این آیه حیات بخش “وَاستَعمَرَکُم فِیها” عمل نکرده و هنوز هم نمی کند. این انسان طماعِ حماقت پیشه فقط زمین را چاپیده و بجایش بر رویش آب دهان انداخته است. گویی حفظ حیات برای هیچ رئیس و مرئوسی نه تنها اهمیتی ندارد بلکه از کمترین اولویت نیز برخوردار نیست. حال آن که آبادی زمین و حفظ حیات زمینیان از مهمترین فرمان های خداوند است که در جایجای قرآن به انحاء مختلف بدان اشاره رفته است. ای دوست، امروزه حفظ طبیعت و حیات آن، از مهمترین اولویت اهل ایمان است. اگر مؤمنی راست می گوید و واقعاً مؤمن است، باید تمامی سعی و کوشش و توان خود را در راه حفظ طبیعت و حیات زمین و زمینیان مصروف بدارد. تو با این زمینِ زنده است که زنده می مانی و می توانی به امور مادی و معنوی بپردازی. حیات زمین که از دست برود، دیگر چه کاری؟! کدام کار؟! کدام هدف و آرمان؟! من و تو نیز از دست رفته ایم. امروزه جامعه مدیریت جهانی با بی تفاوتی اش نسبت به تغییرات شتابنده اقلیمی، در حال خودزنی است. در حال به نابودی کشاندن خود و نسل های آینده است. نه آینده ای دور بلکه در همین چند دهه ی پیش رو! تا وقتی که جامعه جهانی و حاکمانش، حاضرند عظیم ترین سرمایه ها را صرف تیر و ترقه و جنگ و ویرانی بکنند اما حتی نیمی از آن را صرف حفظ محیط زیست و حفظ شریان های آب های حیاتی و احیای جنگل های رو به موت و رودهای خشکیده نکنند، سقوط به پرتگاه هلاکت قطعی می نماید. امروزه این بشر خفته ی غفلت زده، اگر بیدار نگردد، نه تنها از نظر معنوی رو به انحطاط است بلکه از نظر زندگی جسمانی نیز رو به انحطاط گذاشته و به ناچار باید به حیاتی آلوده و بیمارگونه تر از پیش تن دهد. فلذا این دوره ای حساس و سرنوشت ساز است و اگر بشر دیر بجنبد شاید دگر راه برگشتی نباشد. ای دوست، اگر خداباوری، اگر اهل ایمانی، اگر اهل زندگی پاکیزه ای، خداوند به صراحت از تو خواسته است تا حیات زمین و زمینیان را حفظ کنی و آن را آباد نمایی؛ “وَاستَعمَرَکُم”! این کاری است که از من و تو خواسته شده است. و این چیزی است که در پیشگاه خداوند نسبت به آن مورد مؤاخذه قرار می گیریم. این حفظ حیات است که واجب و ضروری است. حیات که نباشد، چه چیز را میخواهی حفظ کنی؟! چه می ماند؟! در بی حیاتی، نه مادیت تو بدرد میخورد و نه معنویت ات. پس این آیه را نوش کن. آن را با دقت و حساسیت عامل باش. شوخی اش مگیر. مگو که به من ربطی ندارد. در هر جا و هر مقام و رتبه ای که هستی، اولویت ات را حفظ حیات زمین و زمینیان قرار ده. این زمین بیمار را دریاب. زمین مادر من و توست. پس مگذار در احتضاری بدفرجام به سر برد.
718- “فَلیُؤَدِّ الَّذِی اؤتُمِنَ اَمانَتَهُ”
(آن کس که امین دانسته شده باید امانت خود را ادا کند)!
– مِلاک شناخت یک انسان الهی امانتداری اوست. اصلاً وجود مؤمن با امانتداری گره خورده است. آنچنانکه خطاب واژهٔ مؤمن به کسی که امانتدار نیست، یک خطای فاحش است. امام رضا(ع) می فرمایند؛ به کثرت نماز و روزه شان منگرید بلکه به راستگویی و امانتداری شان بنگرید” [عیون اخبار الرضا، ج ۲]. امانتداری شاخصهٔ ایمان است. این دو جدایی ناپذیرند. تا آنجا که امام سجاد(ع) می فرمایند؛”اگر شمشیری را که با آن پدرم(ع) را کشته اند نزد من به امانت گذارند، آن را به صاحبش بر می گردانم”! [دانشنامه قرآن و حدیث]. ردّ امانات از فرمان های صریح خداوند در قرآن است؛ “اِنَّ الله یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأماناتِ اِلَیٰ اَهلِها” (خداوند شما را فرمان می دهد که امانات را به اهلش باز گردانید)! و امانات انواع دارد؛ از مادی تا معنوی گسترهٔ وسیعی را شامل است. بیت المال از ابتدایی ترین آن و جان های ما از باطنی ترین امانات اند. امروزه اگر نگوییم که سنت امانتداری از بین رفته، قطعاً بسیار کمرنگ و بی رمق گشته است. آنچنان که آن را گاه جز نزد اهل فُتُّوَت و جوانمردی نخواهی یافت.
719- “وَ مِنَ النّاسِ مَن یَعبُدُ الله عَلیٰ حَرفٍ”
(و از مردمان، کسانی هستند که خدا را از روی حرف بنده اند)!
– اینان پرستش حرفی دارند! حرفش را می زنند اما در حقیقت بندهٔ چیزهای دیگرند. بندهٔ شهوت و زر و زور و تزویر اند. خود را در پوشش حرف از بندگیِ حق پنهان کرده اند. “حرف” ریشهٔ “انحراف” است. واژه اش این را می گوید. هر “انحراف” و “تحریفی” با “حرف” آغاز می شود. این “حرف” است که “منحرف” می سازد. و متأسفانه هنوز که هنوز است بسیاری از مردمانِ غفلت زدهٔ جهان، “حرّافان” را دوست دارند. آنها را می ستایند. ببین چقدر قشنگ حرف می زند! این همان است که راست می گوید! که بر حق است! همان است که باید “حرفش” را پذیرفت! … و جهان همین می شود که می بینی! امروزه کمیاب ترین چیزها در جهان، راستی و درستی است. و این یعنی بندگان “حق” قلیل اند. زیرا بندگیِ حق، تنها با راستی و درستی محقق می شود و راستی و درستی نیز در عمل و با عمل است. بندهٔ حق کسی است که عامل به حق است. چنین کسی را از روی عملش می شناسند. این عملش است که گویای بندگی اش است، نه حرفش. پس ای دوست، سخن ها را بشنو، اما اعمال را ببین. چشم عقلت را بگشا و به عملکردها توجه کن. و هرگز فراموش مکن که بندگی، عمل است. پس براحتی و بی حرف و نقل، می توانی از عمل هر کس دریابی که او بندهٔ چه چیز و چه کس است.
720- “آتُوا حَقَّهُ”
(حقش را بدهید)!
☆ هر چیزی که آفریده شده، حقی دارد که باید پرداخت شود. اگر چه یک خوشه ی گندم خشکیده باشد. خداوند موجود بی حق نیافریده است. این ناممکن است، زیرا آفریننده خود “حضرت حق” است. حتی مخالف و دشمن تو نیز حقی دارد. تو باید پیش از هر چیز به حق ها توجه کنی. یک سالک باید حق هر چیز و هر کس را بشناسد و آن را به نیکی ادا کند. نکته این است که درجات حق در وجود هر کس و هر پدیده ای به فراخور حال و عملکردشان متفاوت است. برخی درصدی از آن را دارند و برخی بیشتر. اما اینکه موجودی باشد که هیچ حقی نداشته باشد، در قاموس سالکان وجود خارجی ندارد. ای دوست، اگر آدمیان حق هر کس و هر چیز را به رسمیت بشناسند و ادا کنند، جهان خودانگیخته بسوی صلح و آرامش خواهد رفت. نکته این است که بسیاری از ما جز خودمان و منافع خودمان، حقی برای دیگران قائل نیستیم. حرفش را می زنیم و سیاستش را بازی می کنیم، اما عامل به ادای آن نیستیم. زیرا جز خودمان و برداشت های خودمان، حق دیگران را عملاً باور نداریم و وقعی به آن نمی نهیم. حال آنکه سالک حق، آن است که قادر است حق را در همه چیز و همه کس ببیند. کم باشد یا زیاد. خوشایندش باشد یا نباشد. او حق بین است. حق جوست. کارش شناخت حق، ادای حق، و بالنتیجه ظهور حق است. او برای همین به زمین آمده است. او حتی گاه حاضر است برای ایفای حق مخالفانش، جان خودش را هم بدهد. زیرا آنچه که برای او مهم است حق است، نه موافقت و مخالفت. حق کجاست؟! این سؤال زنده و همیشگی اوست. پس در هر فرصتی ادای حق می کند. “حق” برای او خداست. او راستی و درستی را بنده است. فلذا در باب هر کس و هر چیز و هر ماجرایی، حق را در اندیشه و گفتار و رفتارش -به بهترین وجه- به ظهور می رساند.
721- “فَهَل اَنتُم مُسلِمُونَ”؟!
(آیا شما تسلیم شدگانید)؟!
⭐️ “تسلیم” از مقولهٔ اختیار است، نه جبر. می توانی تسلیم نباشی و هر کاری که دلت خواست بکنی. اما اگر تسلیم حق، تسلیم راستی و درستی، تسلیم واحد مطلق شدی، این به اختیار خودت بوده است. تسلیم از مقولهٔ اختیار است. تو در تسلیم، آگاهانه از ارادهٔ بشری خود دست شسته و ارداهٔ الهی را می پذیری و به جریان زندهٔ حیات وارد می شوی. در “تسلیم” چشمانت گشوده می شود. تو آن به آن حقایق هستی را شاهد خواهی بود. زیرا آنچه که انسان را کور می کند، آرزوها و امیال خودش است. تو با تسلیم، بینا خواهی شد. سمیع و بصیر می گردی. زیرا تسلیمِ آگاه مطلق بودن، آگاهی می آورد. تسلیم، بیداری است. رستگاری است. خروج از زندان ذهن و ذهنیات خود است.
722- “لَهُم ثِیابَُ مِّن نّارِِ یُصَبُّ مِن فَوقِ رُءُوسِهِمُ الحَمِیمُ”
(برای منکران حقایق، پوشش هایی آتشین است و از بالای سرشان حرارتی سوزان جاری می شود)!
☆ ای دوست، وقتی مملو از خواسته ها و آرزوهای نفسانی شوی، وقتی قوای شهوت و غضب در وجودت شعله ور گردند، به واقع تو پوششی آتشین را بر تن کرده ای. این “نار” آن آتشی نیست که تصور کرده ای. “مِن نارِِ” مجهول آمده است. هر ناری نیست. این آتشی است که منبعث از صفات رذیله ی خودمان است. این خود ماییم که این آتش را چون لباسی می دوزیم و بر تن می کنیم. ما خود جهنم خود را می سازیم. خداوندِ بخشنده و مهربان شکنجه گر نیست. او برای کسی دیگ آبجوش و مواد مذاب و دیگر آلات شکنجه مهیا نکرده است. از این کار نه لذت می برد و نه نیازی به آن دارد. ساحت قدسی او از این معانی مبراست. آیات جهنم بیانگر اوصاف ناپسند خود ماست. آن نتیجه عملکردمان است. ما خود سازنده ی آنیم. تو مرتبه ای از آن را در همین دنیا حس می کنی. وقتی امیال و آرزوها در تو شعله ور می گردند، وقتی شهوت و خشم در وجودت شراره می کشند، تمامی وجود تو داغ می شود و حرارتی سوزنده و ناخوشایند از فرق سرت تا نوک پایت را فرا می گیرد. گویی کالبدی آتشین به تن کرده ای. در حال سوختنی. زیرا تو خود با خواسته ها و امیال باطل، موجبات شکنجه ی خود را فراهم کرده ای. تو خود تولید رنج کرده ای. نفسی که پر از خواسته و امیال است وقتی به دنیای دیگر هم برود، این رنج را از همینجا با خود برده است. او جهنم خودش را با خودش حمل کرده است. جهنم پیش از آنکه نمادی بیرونی داشته باشد، یک کیفیت درونی است. عامل آن خود تویی، نه کس دیگر. دریاب نکته را. آنهایی که نادانسته و با برداشت های سطحی و بی اساس، خداوند سبحان را نزد مردمان شکنجه گر و بی رحم معرفی می کنند، آیا لحظه ای با خود نمی اندیشند که آخر چگونه میتوان عاشق خدایی شکنجه گر شد؟! چگونه میتوان به چنین خدایی عشق ورزید و او را محبوب دل ها کرد؟!
723- “وَ لا یَأمُرُکُم أَن تَتَّخِذُوا المَلائِکَةَ وَالنَّبِییِنَ أرباباً أَیَأمُرُکُم بِالکُفرِ بَعدَ إِذ اَنتُم مُسلِمُونَ”
(خدا هرگز شما را به ارباب گرفتن ملائکه و پیامبران امر نمی کند، آیا پس از آنکه تسلیم حق شده اید، شما را به کفر فرمان می دهد؟!)
– تسلیم شدگانِ به حق تعالی هیچ کسی را ارباب نمی گیرند، نه ملائکه را، نه پیامبران را و نه مادون آنان را. این کار بر ایشان حرام است. کفر است. تسلیم شدگان رها از اینگونه حماقت هایند. آن کسان که جز حق تعالی را رب خود اتخاذ کرده اند، معلوم است که واصِل به حق نیستند. و همین نکته نشانه شان است. آنها “اَربابٌ مُتَفَرِّقُونَ” دارند. گرفتار چندگانگی اند. هنوز به یگانگی نرسیده اند. حال آن که سالک حق کسی است که به یگانگی رفته است. او آگاهی های مورد نیازش را از ملائکه و انبیا و اولیای الهی علیهم السلام اخذ می کند تا تسلیم حق باشد. زیرا نیک می داند که آن بزرگواران هرگز به خود نمی خوانند، بلکه به خدا می خوانند. “داعِیاً اِلَی الله” اند. چه این تسلیم حضرت حق بودن است که اصل است، که موجب رستگاری و نجات است. تو با “تسلیم” قرار است آزاد شوی، رها گردی، نه اینکه در اسارت های چند لایه و تو در تو فرو روی. تسلیم حق بودن، آزادی می آورد. تو با تسلیم از وادی ارباب و رعیتی خلاص می شوی. ذهنت از این اراجیف و از هر نوع بردگی رها می گردد. روی پای خودت می ایستی، میوهٔ خودت را می دهی، و در بهشت خدایی خودت به سر می بری.
724- “یا بُنَیَّ اِذهَبُوا”
(ای فرزندانم! ذاهب شوید)!
– “مذهب” راه است و “ذاهب” روندهٔ این راه است. تو اگر ذاهب شوی، یوسف خود را خواهی یافت. انسان مذهبی یک ذاهب است. رونده است. سالکِ در راه است. و راه برای عبور. در راه نمی نشینند. نمی خوابند. سد معبر نمی کنند. راه برای رفتن است. آن رهرو می طلبد. فلذا مذهب، پویایی است. واژه اش این را می گوید. آن به معنای جاخوش کردن در جایی نیست. راه است. و راه، چالش برانگیز. تو در راه پیوسته با سوالات و موانع عدیده روبرو می شوی. پس نمی توانی مشتی جواب های از پیش مهیا شده را حفظ کنی و مدام همانها را در برابر سوالات و چالش های جدید و عدیدهٔ راه تکرار کنی. سوال و چالشی که در پیچ صخره ای راه مطرح است همان سوال و چالشی نیست که هنگام عبور از نهر با آن روبرو می شوی. راه، تنها در “حال” معنا می دهد و جواب چالش هایش را تنها در “حال” می طلبد. وقتی می گوییم یک سالک، فردی مذهبی است، آن به معنای متعارف و عامیانه اش نیست. آن به معنای هوشمندی و درایت و در حال بودن است. پویا بودن است. چنین سالکی حکم کیمیا را دارد. اتفاقاً “الذَّهَب” نیز به معنای طلاست! سالک ذاهب بسوی پروردگار خویش می رود؛ “اِنِّی ذاهِبٌ اِلیٰ رَبِّی”! او به اصل خویش رهسپار است. او از خود به خدایش می رود. به خویشتن حقیقی خویش. به فطرت پاک الهی اش. این مهمترین کار اوست. هر کار دیگری فرع بر این کار است. فلذا هر کس که سالکانه بسوی پروردگارش “ذاهب” است، “مذهبی” است. هر که به اصل خویش رهسپار است، “مذهبی” است. این سوی دنیا باشد یا آنسو. فرقی نمی کند. زیرا تمام داستان واصِل شدن به حقیقت خویش است. پس نیک بنگر که تو “ذاهب” کجا و که هستی؟! “فَاَینَ تَذهَبُونَ”؟! ذاهب راه خشم و خشونت نباش، “اِذ ذَهَبَ مُغاضِباً” نباش! ذاهب حسرت خوردن بر این و آن هم نباش، “لا تَذهَب نَفسَکَ عَلَیهِم حَسَرات”… ذاهب خودیت متعال خودت باش. ذاهب پروردگارت که از رگ گردن به تو نزدیکتر است.
725- “یُرسِلِ السَّماءَ عَلَیکُم مِدرارَاً وَیَزِدکُم قُوَّةً اِلیٰ قُوَّتِکُم”
([پروردگارتان] آسمان را می فرستد تا بر شما بارش فراوان ببارد و قوّه ای بر قوّهٔ شما بیفزاید)!
– عجب آیهٔ پر اسراری! نه آسمانش این آسمان متعارف است و نه بارش آن، بارشی متعارف! زیرا این آسمان را می فرستد! این آسمان فرستادنی است! و بارش آن، از آن بارش هایی نیست که انسان را زمینگیر کند، بلکه بر نیرو و توان آدمی می افزاید! این آسمان، حامل قوّه ای خاص است. این “قوّةً” از فرط عظمت نکره آمده است. هم سنخ قوّه های دیگر نیست. ای دوست، آسمان از دیرباز نماد روح بزرگ بوده است. و روح بزرگ سرشار از قوّه است. سرشار از حیات و آگاهی ناب است. تو با چنین بارشی زنده می شوی، نیرو می گیری، واصِل می گردی. این بارش، هر بارشی نیست. بارش الوهیت است. لقا با حقیقت است… و از همه جالب تر اینکه تو با “استغفار” و “توبه” به چنین بارشی دست می یابی، نه با معلومات اکتسابی؛ “یا قَومِ استَغفِرُوا رَبَّکُم ثُمَّ تُوبُوا اِلَیهِ یُرسِلِ السَّماءَ عَلَیکُم مِدرارَاً وَ یَزِدکُم قُوَّةً اِلیٰ قُوَّتِکُم”! تو وقتی همچون ظرفی خالی شدی، وقتی پاک از همه چیز گشتی، وقتی تماماً تسلیم و پذیرا بودی، به چنین بارش پر عظمتی دست خواهی یافت. قوّه ای خواهی گرفت که پیش از آن نداشته ای. و این قطعی است. زیرا وعدهٔ پروردگار قطعی است و بسیاری از بزرگان در طول تاریخ تجربه اش کرده اند. و این وعده در همین دنیاست، نه بعداً و نه در جهانی دیگر! همینجا و در همین زندگی!… پس ای دوست، به “استغفار و روی آوردن به پروردگارت”، موفق باشی. که تو با آن، حقیقت وجودی ات را در خواهی یافت.
726-
“اهل کتاب از منظری دگر”
– اهل کتاب از منظری دیگر؛ کسانی اند که نوشته پرست اند. بجای خداوند حیّ، نوشته ها را می پرستند. بنده و اسیر نوشته های قُدَمایند. در باب هر مسئله ای می گویند که در آن کتاب این را نوشته و در آن دیگری، آن را. حجت و دلیل و راهبر زندگی شان صرفاً نوشته های گذشتگان است. با نوشته ها و واژه ها و جملات آن سرگرم اند، و با رجوع به آنها قانع می شوند. این یعنی؛ اینان اهل تسلیم بودن به حقِ زنده و جاری نیستند. خود اهل مشاهده نیستند. جریان حیات خداوندی حاکم بر ایشان نیست، بلکه نوشته ها و محفوظات شان، حاکم بر ذهن شان و حاکم بر زندگی شان است. اینان جهان را از چشم نوشته های مردگان می بینند. از خود چشمی ندارند. نادانسته بندهٔ مردگانی اند که میراثی به نام نوشته برایشان بجا گذاشته اند. پس بندهٔ حیّ نیستند. بندهٔ زنده نیستند. زنده به اکنون و اینجا نیستند… حال آنکه آگاهی امری زنده است. فِی الحال است. تو آگاهیِ زنده را در نوشته های مرده و منسوخ نمی یابی. مرده، آگاهی زنده ندارد. آن حلّال مشکلات کنونی تو نیست و نبوده و نمی تواند باشد… و دقیقاً از این روست که در قرآن “اهل کتاب” مذمّت شده اند. قرآن کریم، از خدای حیّ سخن می گوید. از جریان حیات و حیات طیبه سخن می گوید. قرآن، دعوتش به زندگیست. زندگی ای که از هم اکنون و همینجا باید بدان وارد شد. ای دوست، اهل قرآن، اهل کتاب نیستند. آنها “اهل الله” اند. و اهل الله کجا و اهل کتاب کجا!
727- “وَ جَزاهُم بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیرَاً”
(و پاداششان را بخاطر شکیبایی شان، بهشت و آزادی قرار داده است)!
“بهشت و آزادی”
– اغلب اهل لغت “حریر” را به معنای همین پارچه حریر متعارف گرفته اند! عجبا! آخر پارچه حریر چه مناسبتی با بهشت برین دارد؟! ای دوست، در وجه باطنی و حکیمانه آیات، اتخاذ چنین معنا و برداشتی آن هم در چنین جایی، درست قرین بهشت، نوعی ظاهرگرایی نامتناسب و بدور از حکمت می نماید. بی شک این “حریراً” با حرّیة و آزادی در ارتباط است. رگ و ریشه از آنجا دارد. این “حریراً” لطافت آزادی و آزادگی است. چه این حرّیت است که با بهشتی که قرآن معرفی می نماید، تناسب دارد. با آن در وحدت است. ای دوست، مثال و تمثیل آزادی در قرآن، همان بهشت است. آنچه که قرآن در باب بهشت می گوید، به واقع شرح آزادی است.
– آزادی محصور نیست، بهشت نیز وسعتی همچون وسعت آسمانها و زمین دارد.
– در بهشت، حکومتی وجود ندارد که امر و نهی کند، که تکلیف کند، که پیوسته باید و نباید به گوش ات القا کند، در آزادی نیز تو خود حاکم بر خویشتن خویشی. این فرمان خود متعالی توست که اجرا شدنی است.
– در بهشت، احتیاج بی معناست. در آن کیفیت نه گرسنه می شوی و نه تشنه، نه سردت می شود و نه گرمت، … در آزادی نیز تو از قید بندها خلاص شده ای، مُخلَص شده ای. نه از درون اسیری و نه از بیرون.
– در بهشت هر آنچه بخواهی مهیاست. پس حرص و آز و حسد، منتفی است. خشم و خشونت منتفی است. در آزادی و رهایی از بندهای نفسانی نیز، همهٔ جهان از آنِ تو خواهد بود. بدون خشونت و درگیری. چه آن کس که بر نفس خویش غالب شود، بر تمامی عالَم غلبه یافته است.
ای دوست، بهشت بی حکومتی، بهشت بی نیازی، بهشت بی باید و بی نباید، غایتی است که قرآن معرفی می کند. این بهشت آزادی هدیهٔ ارزشمند خدا به دوستدارانش است. پس به چنین بهشتی سلام کن، و به آن روی آور، که “بهشت” و “آزادی” دو واژه برای بیان یک مفهوم و یک کیفیت اند.
728- “وَالقَلَمِ وَ ما یَسطُرُونَ”
(قسم به قلم و آنچه که می نویسند)!
– ای دوست، قلم ها بسیارند. قلمی است از جنس نور که بر روح تو می نویسد. قلمی است از جنس تاثیرات که بر احساس تو می نویسد. قلمی است با ساختار ژنتیک که بر کالبد جسمی تو می نویسد… و قلمی است که بر کاغذ متعارف می نویسد. شیاطین نیز قلم دارند. قلم شان وسوسه است. افلاک نیز قلم دارند. قلم شان تاثیرات کیهانی است. سلطه طلبان حرفه ای دنیا نیز قلم دارند. قلم شان تلقینات فریبکارانه بر لوح ذهن مردمان است. آری قلم ها بسیار است و لوح ها نیز گونه گون.
لکن این قلمی که آیه شریفه بدان قسم می خورد، هر قلمی نیست. مقدس است. زیرا به آن قسم خورده است. آن قلمی زنده و حیات بخش است. از جنس استخوان و چوب و پلاستیک نیست. زنده ای الهی است. آزادی می آورد. و تو را از بندگیِ هر کس و هر چیز رهایی می بخشد و از اتاقک تاریک ذهنی ات خلاص می کند. این قلم همچون نِیای توخالی، نَفَسِ زنده از آن بیرون می تراود. این قلم، قلم ایدئولوگ ها و نظریه پردازان و حرّافان نیست. این قلم “حیّ” است. “مُخلَصین” با چنین قلم زنده و پویایی است که “خلاص” می شوند. قلم زنده، نوشته اش زنده است. فِی الحال است. هم اکنون و همینجاست. او را با کتابهای مرده کاری نیست.
729- “اِنِّی اَنَا رَبُّکَ”!
(منم من، پروردگار تو)!
– ای موسی، این “اِنِّی اَنَا” پروردگار توست. این “منم من” ربّ توست. این خود متعالی ربّ توست. به کجا می نگری؟! عمق درون خودت را بنگر. عرش رحمان قلب خودت را بنگر. آن چه که در بیرون می بینی، فرافکنی نور قلب خود توست. منشأ آنجاست. ربّ تو، با خود توست. با مَربُوب است. آن “اِنِّی اَنَا” جدا از تو نیست. و این تنها من واقعی جهان است. هر من دیگری جز این دروغین و باطل است. این “من” نزدیکترین است. نزدیکتر از رگ گردن. پس کفش هایت را در آور؛ “فَاخلَع نَعلَیکَ”؛ زیرا برای ورود به قلمرو پاک درون به هیچ کفشی نیاز نیست. دریاب نکته را.
730- “اِقتَرَبَتِ السّاعَةُ”
(ساعت نزدیک می شود)!
– ساعت ریشه در سعی و تحول دارد. آن اشاره به فرارسیدن مرحلهٔ دیگری از حیات و آگاهی است. وقتی از دورهای عبور کنی، به دوران دیگری وارد می گردی. و تو دگر انسان قبلی نیستی. زیرا جهان هستی تغییر کرده است. دیگر نه آگاهیها و دریافتها همانند گذشته است و نه انرژی ها همان انرژیهای دیروز. این آیه می فرماید که تبدّل و تحوّلی شگرف در حال صورت پذیری است. و فَلَک قمر نیز که از منظر حکمای الهی از دیرباز مسلط بر عناصر و موالید دنیوی است این تحول را پذیرفته و از هم شکافته می گردد. این یعنی زمین تابع تغییر آسمان است. و این اتفاقی است که در پایان هر دوره از حیات بشر افتاده است. نه یکبار که بارها. زیرا این جهان پویاست. دوره به دوره در حال گذر است و همواره روی سوی کمال خویش دارد. آنان که با این تغییرات ماهُوِی هماهنگ نباشند، آنان که بخواهند همچنان در گذشتهٔ موهوم خود بمانند، به واقع به نابودی و تاریکی تن سپردهاند. ای دوست، “اِقتَرَبَتِ السّاعَةُ” یک هشدار است. هشداری که دوره به دوره کاربرد دارد. این آیه شریفه پایان یک دوره از حیات و آگاهی و آغاز دورهای جدید را اشاره دارد. پس باید با آن هماهنگ بود. نباید غفلت ورزید، زیرا آیه از نزدیکی آن سخن می گوید؛ “اِقتَرَبَتِ السّاعَةُ”!
731- “وَ کانَ اَمرَاً مَقضِیّاً”
(و این کاری است حتمی و انجام شده)!
– وقتی خداوند اراده بر انجام کاری کند تمامی ذرات آسمان و زمین جنود او می شوند. حتی تک تک سلولهای بدنت. همه چیز دست بدست هم می دهند و آن کار را انجام شدنی می گردانند. در این روند؛ بزرگ یا کوچک، مرئی یا نامرئی، موافق یا مخالف، دور یا نزدیک فرقی ندارند. همه در خدمتند و آن کار انجام شدنی است. تمامی نیروهای هستی حتی اگر متضاد هم باشند -چه بدانند چه ندانند، چه بخواهند چه نخواهند- در خدمت انجام آن کار قرار گرفتهاند. دگرگونیهای بزرگ اینگونه اتفاق می افتند. واقعاً مسحورکننده است. در این روند؛ حتی دشمنان تو، باعث رسیدن برکات بزرگ به تو می شوند. و دقیقاً از این روست که سالکان فرهیخته همواره تسلیم ارادهٔ الهی اند. ارادهای سرشار از خیر که همواره خیر و برکت و آزادی به بار می آورد.
“پروردگارا، نورا، وجودا،
ارادهٔ تو، و نه ارادهٔ تاریک و نفسانی من”!
732- “وَ اِنَّهُم ٰاتِیهِم عَذابٌ غَیرُ مَردُودٍ”
(و برای آنان عذابی بیبازگشت، خواهد آمد)!
– عذابی است “غَیرُ مَردُود”. یعنی غیر قابل بازگشت. یعنی حتمی. یعنی قطعیالصدور. و این عذاب خاص ستمگران است. زیرا خداوند از هرچه بگذرد از ظلم به دیگران نمی گذرد. ظالمان مشمول عذابی قطعیاند و این عذاب در هر کجا که باشند دامنگیرشان خواهد شد. چنین عذابی تحت هیچ عنوان شامل وساطت و شفاعت انبیا و اولیا هم نمی شود زیرا نص صریح می فرماید؛ “لا تُخاطِبنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا اِنَّهُم مُغرَقُونَ” (در بارهٔ کسانی که ستم کردهاند با من سخن مگو، که آنها غرق شدنیاند)
733- “کُلٌّ فِی فَلَکٍ”!
(هر کدام در فَلَک خویش اند)!
– این جهان آفرینش زنده و هوشمند است و هر نیرویی در مدار خویش قرار دارد. نظمی مسحورکننده که ذهنی نیست، فراذهنی است. آن که در مدار فطری خویش است زنده و کارآمد است. نقشاش اساسی و تعیینکننده است. دقت کن! این آیه از معدود آیاتی است که حتی اگر بر عکس بخوانی؛ یعنی از آخر به اول بیایی باز همان “کُلٌّ فِی فَلَکٍ” می شود! این یعنی هم در سیر صعود و هم در سیر نزول هویت واحد دارد! این گونه جملات دارای اقتداری مضاعف اند. آیه “رَبُّکَ فَکَبِّر” را هم که پیشتر شرح گفتیم در همین سیاق است. آن را هم اگر از آخر به اول بخوانی باز جمله “رَبُّکَ فَکَبِّر” می شود! ای دوست، این در مدار فطرت الهی خود بودن و به کار خویش مشغول بودن، هویتی حقیقی و اقتداری آسمانی می آورد. این به معنای همان خود بودن اصیل است. تو اینگونه کارآمد می شوی و نقش واقعی خود را در هستی به نیکی در مییابی. در مدار خود بودن، بر اساس فطرت الهی خود زندگی کردن، هماهنگی با کل هستی است. یک پیروزی عظیم است. حال آنکه بر ضد فطرت خود بودن و خروج از مدار حقیقی، حذف شدن و هلاکت است.
734- “وَ ما لَکُم لا تُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ الله”
(شما را چه شده است که در راه خدا پیکار نمی کنید!)
– پیکار در راه خدا به چه معناست؟! و برای چه؟! پس خوب دقت کن! خداوند، حضرت آزادی است. یگانه آزاد مطلق است. “فعّالٌ لِما یَشاء” و “فَعّالٌ لِما یُرِید” است. آزادی و آزادگی، خُلق و خویِ ذاتیِ اوست. پس “فَتَخَلَّقُوا بِاَخلاقِ الله”؛ “خود را به اخلاق الهی آراسته کنید”. ای دوست! وقتی قرآن می فرماید؛ در راه خدا بجنگید؛ یعنی در راه چنین آزادی پیکار کنید. در راه رهایی. زیرا یگانه آزاد مطلق هموست. برای من این آیه هیچ معنای دیگری ندارد. “او” آزادی شما از انواع اسارت را می خواهد. شما را “مُخلَص” می خواهد. بندگیِ خدای آزاد، آزادی می آورد. و تنها آزادگاناند که بندگان راستین خدایند. آنها “مُخلَصین“ اند. خلاص شدگان. رهایی یافتهگان. همان کسانی که از انواع اسارت و بردگی رهایی یافته و خُلق و خویِشان شبیه خود خداوند شده است. زیرا هر که را بپرستی شبیه همو می شوی. پس خدای مطلق آزاد را پرستنده باش و در راه وصل به او، با نیروهای نفس تاریک شیطانی پیکار کن، تا آن به آن مزهٔ حقیقت رهایی و آزادی را چشیده باشی. و یادت باشد که ادامهٔ این آیه شریفه سرشار از نوید رهایی برای همه مظلومان است؛ [“و شما را چه شده است که در راه خدا و رهایی مردان و زنان و کودکان مستضعف پیکار نمی کنید؟! هم آنان که می گویند پروردگارا، ما را از این شهری که اهلش ظالمند، رهایی بخش، و برایمان از سوی خودت ولیّ و یاوری قرار ده”] (سوره نساء آیه ۷۵)
735- “مَن قَتَلَ نَفسَاً بِغَیرِ نَفسٍ أَو فَسادَاً فِی الاَرضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِیعَاً”
(هر کس فردی را به ناحق و به گناه ناکرده در زمین بکشد، مانند آن است که همهٔ مردمان را کشته است!)
– این آیه شریفه خود اعلام یک حقوق بشر ناب و متعالی است. از منظر این آیه، چنین قاتلی یک نفر را نکشته است، بلکه همهٔ مردمان را کشته است. او قاتل همه است نه یک نفر. دقت کن؛ در این آیه حتی حرف از آن نیست که فرد کشته شده، اگر مؤمن و مسلمان باشد، چنین است. بلکه می فرماید؛ ”نَفسَاً” (هر کسی را)! این یعنی اوج حرمت نهادن به جان همهٔ انسانها، صرف نظر از هر فکر و اندیشهای که دارند. جان یک نفر همچون جان همهٔ مردمان تلقی شده است. این آیه اشاره به پیکرهٔ واحدهٔ انسانی دارد. جانها همه به هم مربوطاند. پس همه مسئولند. کسی نمی تواند نسبت به قتل به ناحق دیگری بیتفاوت باشد. زیرا تکهای از وجود خودش کشته شده است. هر چند که قرآن در جای دیگری میفرماید؛ چنین قاتلی بی شک مجازاتی سخت خواهد شد؛ “وَ مَن یَفعَل ذٰلِکَ یَلقَ أثامَاً “. همچنان که در آیهای دیگر به صراحت می فرماید؛ “هر کس که مظلومانه کشته شود برای خونخواهاش سلطهای مقرر کردهایم؛”وَ مَن قُتِلَ مَظلُومَاً فَقَد جَعَلنَا لِوَلِیِّهِ سُلطانَاً “.
ای دوست، انسان خداباور امروز باید به فهم و درایت یاد بگیرد که دینداری واقعی در زندگیِ اجتماعی، حرمت نهادن به جان دیگران و آسیب نزدن و آزار نرساندن به آحاد جامعهٔ بشری است. رعایت این نکات است که جامعهای سالم و متوازن به بار می آورد.
736- “طُوبیٰ لَهُم”
(خوشا به حالشان)!
– اسم تفضیل “طُوبیٰ” از آنِ کسی است که برخوردار از “حالِ” خوش است. سعادت واقعی در این خوش “حالی” است. طُوبیٰ درختی بهشتی است که نقد است. و نقد تنها در “حال” یافت می شود. آن که بیرون از “حال” است محروم از “طُوبیٰ” است. خوش “حال” نیست. نمی تواند باشد. زیرا در زمان و مکان درست قرار ندارد. آن که همواره در گذشته یا آیندهٔ موهوم بسر میبرد کجا از طُوبیٰ با خبر است. “طُوبیٰ” محصول یقین است. و یقین کیفیتی هم اکنون و همینجاست. امام علی(ع) می فرماید؛ “طُوبیٰ لِمَن بُوشِرَ قَلبُهُ بِبَردِ الیَقِین”. طُوبیٰ از آنِ کسی است که قلبش را به خُنَکای یقین بشارت داده اند. آن یک کیفیت بهشتی است. درختی است که شاخه هایش در تمامی درجات و مراتب بهشت حضور دارد. وقتی روح تو در کیفیت خوش “حالی” واقعی است، وقتی در کیفیت یقین و تسلیم است، این کیفیت متعالی به تمامی کالبدهای دیگر تو سرایت کرده است. تمامی لایه های حیات تو را در بر گرفته است. و اما در برابر طُوبیٰ، شجره ای است به نام “زَقُّوم”! آن درست بر عکس طُوبیٰ است. کیفیتی است جهنمی. در بد “حالی” رشد می کند. در تلخی و سنگینی و زهرآگینی. طُوبیٰ لطیف است، زَقُّوم ثقیل. یکی آرام جان است و دیگری سرشار از رنج و فکر و خیال و حسرت. یکی رهایی می آورد و دیگری اسارت و بردگی. این دو کیفیت، از هم اکنون موجودند. پس نیک بنگر که طعام روح خود را از کدام بر می گیری. از نقد طُوبیٰ و در “حال” بودن، یا از هپروت زَقُّوم و از عَدمَین گذشته و آیندهٔ موهوم خوراک خوردن؟!
737- “سارِعُوا اِلَیٰ مَغفِرَةٍ مِن رَبِّکُم و جَنَّةٍ عَرضُها السَّمَواتِ وَ الاَرضِ”
(بشتابید بسوی آمرزشی از پروردگارتان و بهشتی که وسعتش به پهنای آسمانها و زمین است)!
– بهشتی است متعالی که هیچ مکتب و آیینی بر آن حاکم نیست و فرمان نمی راند. هیچ باید و نبایدی در کار نیست و هیچ تکلیف تحمیلی وجود ندارد. این بهشتِ خدا، بهشت آزادی است. مقدسترین بهشت همین است. خودِ خدا در این بهشت حضور دارد؛ بهشت آزادی. ای دوست، این آیه تو را به کیفیتی متعالی دعوت می کند؛ پس بشتاب بسوی چنین کیفیتی. بهشتهای دیگر را پشت سر بگذار. آنها نسبت به چنین بهشتی، کوچک و حقیرند. چه تنها این بهشت است که وسعتش به پهنای همهٔ آسمانها و زمین است. این بهشت محدودیت ندارد. باز است. کل است. هیچ جاهلیت متعصبی بر آن حاکمیت ندارد. و جایگاه فرزانگان و “مُخلَصین” تنها همین کیفیت متعالی است. آنها هیچ بهشت دیگری را بر نمیتابند. پس بشتاب و با سلوکت این بهشت را از همینجا بدست آور؛ که دنیا را دار عمل خواندهاند.
738- “عالَمین”
(جهانیان)!
– دقت کن تا به لطف حق، به وجه دیگری از معنا و مفهوم “عالَمین”(جهانیان) برویم. وجهی که تا کنون ناشناخته مانده است. و آن اینکه؛ عالَمین یا همان جهانیان، اشاره به جمعی خاص از نیروهای الهی است و هر کسی را شامل نمی شود. اینان آن بخش از جنود خداوندند، که جهانی اند. عالَمین یک نسبت است به اینان. یعنی کسانی که جهانی اند. یعنی اقلیمی و قبیلهای و گروهی و فرقهای نیستند. جهانی اند! و دقیقاً از این روست که به “عالَمین” خطاب می شوند. آیهٔ “أَوَلَم نَنهَکَ عَنِ العالَمینَ” شاهد خوبی بر این معناست. در این آیه؛ قوم لوط، لوط پیامبر را به طور تهدیدآمیز خطاب می کنند که “آیا تو را از میزبانی “عالَمین” منع نکرده بودیم”!؟حال آنکه این عالَمین یا همان جهانیان فقط سه نفر بودند! در این وجه از معنا، جهانیان به معنای عام آن که همه گروهها و طبقات را شامل می شود، نیست! قوم لوط نسبت به پذیرفتن مهمانهایی از جنس خودشان و امثالهم اعتراضی ندارند. آنها به طور خاص منع “عالَمین” کردهاند. قوم لوط بی شک “عالَمین” را می شناختهاند. و اِلّا در چنین موضعی چنین واژهٔ دوری را بکار نمی بردند. آنها می توانستند از واژهٔ ناس و اناس و انس و بشر و انام و انسان و امثالهم که متداولترند، استفاده کنند، اما آنها واژهٔ “عالَمین” را بکار می گیرند! جهانیان را! این نیروی موسوم به جهانیان است که قوم لوط را شگفتزده کرده است، نه انسان عادی! این “جهانیانِ” آمده به خانه لوط فقط دو سه نفرند! اما همین دو سه نفر برای ویران کردن شهری کافیاند! چه اینان از “عالَمین” اند، یعنی نیروهای جهانی خداوند که بر تمامی عوالم هفتگانه اشراف دارند. جهانیاند چون اندیشهشان جهانی است. کار و بار و ماموریتشان جهانی است. اقلیمی و گروهی و فرقهای و متعلق به این مکتب و آن مشرب نیستند. اینان هر کجا که باشند خدمتشان جهانی است و تنها از خودِ خداوند فرمان می گیرند. و قوم لوط به خیال خام خود تحویل اینان را طلب می کردند. مثال دیگر آنکه؛ “عالین” و “عِلِّیون” نیز در وجهی دیگر از معنا، اشاره به جمع خاص دیگریاند. خداوند، به ابلیس -که فرمان سجده بر آدم را اطاعت نکرد-، شماتتگونه خطاب می کند؛ مگر تو از “عالین” بودی که آدم را سجده نکردی؟! زیرا “عالین” نیز جماعتی خاص اند که دارای مرتبهای از عُلُوّ و قدرتمندی در هستیاند. طبق آیات نص شریف، فرمان سجده بر آدم، فقط برای جمع ملائکهٔ مورد خطاب بوده است نه برای “عالین” که جمعی دیگرند و موجودیتی دیگر دارند! فلذا از این روست که به ابلیس خطاب می کند؛ “تکبر کردی یا از “عالین” بودی که سجده نکردی؟!” ای دوست، خداوند را جنود بسیار است و خود قرآن می فرماید که هیچ کس تعداد جنود او را نمی داند. بی شک کلمات کلیدی آیات الهی پر از رمز و راز و اسرار است که ما زمینیان سطحینگر حتی به بخش کوچکی از آن هم به شناختی در خور و شایسته دست نیافته ایم. “پروردگارا! آگاهیمان را فزونی بخش”!و مِنَ الله التَّوفیق و عَلَیهِ التَّکْلان
739- “وَ لا تَمنُنْ تَستَکثِر”
(و منّت مگذار و فزونی مجوی!)
– کاش میدانستی که برخی چیزها با فزونی نجستن، افزون می شوند و برخی با فزون طلبی کاسته می گردند! سرّی است عجیب! چون بدهی میگیری. چون ببخشی برخوردار میشوی. تو آنگاه که بیمنّت انفاق کنی به واقع بر داشتههای خودت افزودهای. چون دیگران را آگاهی بخشی، هدایت خود را افزون کردهای. آنگاه که خدمت خلق خدا کنی، جهانی خادمت خواهد شد. این روند باطنیِ آفرینش خداست. تو با بخششِ بیمنّت است که وجود خود را گسترش می دهی. از جزء به کل میروی. و بالعکس؛ منّتگذاری و خودخواهی و فزونطلبی، حیطه وجودی تو را تنگتر می کند. تو را به زندان تاریک داشتههایت می کشاند. اسیر ذخیرهسازیهایت می شوی و عاقبت نیز زیر تلنباری از داشتهها مدفون میگردی. ای دوست، راه برخورداری از مواهب و نعمات، ذخیرهسازیهای خودخواهانه و همواره دستبگیر داشتن نیست. اینها همه اسارت و وابستگی است. ضد زندگی و ضد آزادی و ضد جریان ناب حیات است. عطا کردن، پویایی است. آن نشانهٔ زنده بودن است. “با بخشیدن، بدست آور” که این قانون فقط برای مادیات نیست بلکه سنتی است دیرینه که تمامی عوالم معنوی را در بر گرفته است. بدان که این روند، طریقت همهٔ سالکانی است که بسم الله الرحمن الرحیم، یگانه قانون زندگیشان است.
740- “آخرت”
– آخرت هر کس در درون خودش نهفته است. آخرت جا نیست که تو به آنجا بروی. آن یک کیفیت متعالی از بودن است. توصیف دیگری از جریان حیات که فرامنطق خود را دارد. تو هم اکنون نیز می توانی با گذر از دنیا، در آخرت خویش سکنی گزینی. چه آن کیفیت در ذات و فطرت خود تو نهان است. با مراقبه و سلوک به آن وارد شو، که مراد از آخرت، غایت وجودیِ توست، و غایت وجودیِ تو در شکوفایی آن دانه ازلیای است که از ابتدا در وجودت نهادهاند. و اینچنین است که اول همان آخر است و آخر همان اول. تو، آن می شوی. خودِ خودت! و چون آن شوی، جهانت نیز تغییر خواهد کرد. پس دنیای پیشین و معادلاتش محو شده و هستی روی حقیقیاش را به تو نشان خواهد داد. آخرت، بارز شدن حقایق است و این یک استحالهٔ شگرف است. ای دوست، آخرت، بهترین و ماندگارترین است ؛”وَالآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبقیٰ”! خودت را بشناس، آخرتت را شناختهای. تو آخرتت را با خودت از همینجا به جهان دیگر می بری. آن با توست، همچنانکه بهشت و جهنمات نیز با خود توست. و چه نیک فرمود حضرت سجاد(ع) که: “دنیا، خواب است و آخرت، بیداری است و ما در میان این دو در خوابهای آشفتهایم”(تنبیه الخواطر ج ۲ ص ۲۴)
741- “یَهدِی مَن یَشاءَ”
(هر که را بخواهد هدایت می کند)
– ای دوست، از کسانی که می پندارند خداوند جز آنان کس دیگری را هدایت نکرده، دوری گزین. اینان خودبزرگبینانی متوهّماند که تو را به زندان ذهنیِ تاریک و بستهای می کشانند که رهایی از آن به سهولت ممکن نیست. خداوند “یَهدِی مَن یَشاء” است. او هر که را بخواهد هدایت می کند. به مفهوم “هر که” توجه کن. آن موصول عام است. در این آیه نمی گوید مؤمنین را، نمی گوید متقین را، نمی گوید زاهدین و متعصبین را… بلکه می فرماید؛ هر که را. این یعنی دست خدا باز باز است. پس هدایتت را از او بطلب. مگو که بسی خراب و گنهکارم، مگو که آب از سرم گذشته و کارم تمام است، مگو که عمری در ناپاکی و خداناباوری به سر کردهام. “او” هدایتگر هر کسی است که بخواهد. پس بخواه و برخوردار شو، که او هیچ دعایی را بی جواب نمیگذارد. بدان تنها هدایت واقعی، هدایت خداست؛”اِنَّ هُدَی الله هُوَ الهُدیٰ”! هدایت دیگران شِبه هدایت است. هدایت راستین و ماندگار از آنِ کسی است که “هادی” است. کسی که بهترین طُرُق هدایت در همهٔ عوالم دیده و نادیده را می شناسد. ای دوست، و هیچگاه جاهلانه و با معیارهای محدود ذهنیات، کسی را به گمراهی متهم و تحقیر مکن؛ چه بسا آن روز که حقایق آشکار شوند بسیاری از کسان را که هدایت شده می پنداشتی، خواهی دید که گمراهانی بیش نبودهاند، و برخی را که گمراه می انگاشتی، خواهی دید که هدایتشدگان خدا بودهاند. چه تنها این خداست که به هدایتشدگان آگاهتر است “وَ هُوَ اَعلَمُ بِالمُهتَدِینَ”
742- “سَبِّحُوا بُکرَةً وَ عَشِیّاً”
(پاک کنید هر صبح و هر شام)!
– ذهن اگر خواهان حقیقتی ناب است، باید “بکر” باشد. باید باکرهگیاش را پاس بدارد. یک سالک باکرهگی ذهناش را هر روزه تجدید می کند. این شرط اساسی سلوک است. در کیمیاگری باطنی، ذهنی که باکره نیست، فرزند حقیقت از آن زاده نمی شود. اصطلاح باکرهگی برای تولد نیک دوباره، اشاره به یک اصل دیرینه باطنی است. امروزه ذهنهای آدمیان همه دستخورده و آلوده است. آلوده به افکار و اوهام و عقایدی است که شب و روز از هر سو بر آنها القا می شود. و ذهن شرطی شدهای که پر از زبالههای رنگارنگ است، نمی تواند حامله حقیقت شود. حقیقت ذهن پاک میخواهد. یک ذهن بکر. “سَبِّحُوا بُکرَةً وَ عَشِیّاً”(پاک کنید هر صبح و هر شام)! این راز فرزندخواهی زکریاست! فرزندی که از جنس حقیقت حیات است! “سَبِّحُوا” اشاره به شماست! خدا که پاک هست! این تویی که باید وجودت را پاک کنی. این تویی که باید با پاکی “او”، هماهنگ شوی. اتفاقاً واژهٔ “بُکرَةً” نیز خود ریشه در مفهوم بکر بودن و ناآلودگی دارد. تو هر روزه دستکم دو بار، آن هم هر صبح و هر شام، باید دستاندر کار دور ریختن زبالههای ذهنیات شوی. باید ذهنت را خالی از غیر کنی. بکارت ذهن اینگونه هر روز تجدید می شود. اینگونه نو می شود. ذهن تو اینگونه هر روزه باکره می گردد. “فَجَعَلناهُنَّ اَبکاراً” (ما آنها را بکر قرار دادهایم)! این بکر بودن از منظر الهی اصل مهمی است. و اِلّا در چندین جای قرآن بدان اشاره نمی نمود. اصلاً دریافت رزق حقیقی در همین “بُکرَةً و عَشِیّاً” نهفته است؛ “وَ لَهُم رِزقُهُم فِیها بُکرَةً وَ عَشِیّاً”! ای دوست، ذهن پاک و بکر، بهترین زهدان برای دریافت و پرورش بذر حقیقت است. آن مناسبترین و بهترین زمین کشت است. بذر حقیقت در این کیفیت به ثمر می نشیند. پس ای دوست، ذهنت را هر روزه پاک کن، باکرهگی ذهنت را از این روزگاران پر از نیرنگ و فریب، بازپس گیر. دست از باورهای سخیف و آرمانهای تاریک بردار، زمین ذهنت را هر صبح و شام پاک و خالی کن، تا خداوند سبحان، بذر حقیقت وجودیات را به بهترین وجه به ظهور رساند.
743- “بیت الله”
(خانه خدا)
– خانه خدا، خالی از همه چیز است. و چون خالی است، پُرترین است. و این یک درس بزرگ است. تو نیز پیرو خدا شو. خانهات را خالی کن تا پُر شوی. کالبد ذهنیات را خالی کن. زبالههایش را دور بریز. وابستگیها و دانستگیهای ناکارآمد را شجاعانه جاروب کن. خانهای که پر از چیزهاست، خانهای که پر از خواهش و آرزو و آرمان است، خانه نیست. قبرستان چیزهاست. خانهٔ وجودت را خالی کن. خودت را از اسارت هر چیزی بِرَهان. آزاد کن. بگذار سینهات بیتالله شود. تو تنها با خالی کردن است که می توانی خدا را داشته باشی. خدا، سینهٔ خالی می خواهد. تا کَرَم نماید و فرود آید!
744- “اُدعُونِی”
(مرا بخوانید)!
⭐️ در “اُدعُونِی” نکته ای عمیق و باطنی نهفته است. “او” می گوید؛ مرا بخوانید! اما تو به واقع پول را می خوانی. خرید خانه را می خوانی. حل مشکلات را می خوانی. در پس پردهٔ مغز تو اینهاست، نه خود خدا! “او” را بخوان. “او” که باشد نیاز به چیزی نیست. خودش کافیست. زیرا همه چیز در خدمت اوست. “او” را بخوان. “او” را داشته باش. اصل را بگیر. همهٔ خیر را گرفتهای. تو چیزی کم نخواهی داشت.
“این دعا کردن را جدی بگیر”. دعا کردن فقط آن نیست که چیزهای مادی و دنیوی بخواهی و مرتب دور و برت را شلوغ و شلوغتر کنی. آن مرتبهٔ اسفل دعاست. این دعا که می گویم وصل به منبع لایزال هستی است. وصل به سرچشمهٔ حیات طیبه است. در هر فرصتی به سرچشمهٔ هستی وصل شو. آرامش حقیقی، نوشیدن از این چشمه است. حیات و آگاهی ناب، جاری از این چشمه است. طعام روح تو، شناور شدن در این چشمه است. این دعای حقیقی را جدی بگیر. بدون این دعا مخواب، و بدون این دعا بیدار مشو. این دعا نشانهٔ حماقت و جهالت نیست. نشانهٔ فهم و درایت است. با این دعا، انسانِ جزء خود را به کل وصل می کند. کل می شود. و همه چیز در این وصل و با این وصل است. اصلاً مراقبهٔ واقعی خود یک دعای تمام عیار است و جز این نیست. تو در این دعا و خواندن حتی اگر هیچ نخواهی، باز بُردهای. برندهٔ واقعی تو هستی. تمام جهان قلمرو تو شده است. زیرا نکته وصل شدن و به یگانگی تن دادن است. مرزهای موهوم منیّت را زدودن و کل گشتن است. تو با خدا هیچ چیز کم نخواهی داشت. چه هر چیزی به موقع در خدمت تو خواهد بود. ای دوست، اگر در هر سرزمینی لااقل چندین دعاگوی اینچنین وجود داشته باشد، زمین بیشک از بابرکتترین و مقدسترینها خواهد بود. اما افسوس که نیست و امروزه اینچنین زمین و اهلش در تاریکی و افسردگی و غرق در مشکلات عدیده به سر می برد.
745- “وَ قالَ ساحِرٌ اَو مَجنُونٌ”
(و فرعون گفت: موسی یا جادوگر است یا دیوانه)!
– جادوگری و دیوانگی از جمله اتهامات مرسومی است که فرعونصفتان از دیرباز به هر آن که وصل به حق تعالی است و از سرچشمه می نوشد، می زدند. کار ایادی باطل همین است. آنها اینگونه اتهامات را متوجه معلمین الهی میکنند تا مردمان تعالیم رهاییبخششان را نشنوند و از گِردشان پراکنده گردند. گاه ساحر و جادوگر می نامندشان تا از تأثیر شگفت کلامشان بکاهند. و از آنجا که خود گرفتار نافهمی و بدفهمیاند، بدیهی است که قدرت خارق العادهٔ روح الهی ایشان را در نیابند. و گاه نیز مجنون و دیوانه می نامندشان، زیرا معلمین الهی بر اساس معیارهای تاریک ذهن بشری سیر نمی کنند. آنان حصارهای تنگ القاءات اسارتبار را شکستهاند. دارای ذهنی رها و آزادند. “مُخلَص” اند و از جهالت و حماقت و تاریکی و بردگی و بندگی غیر، خلاص شدهاند. به تمامی بیدارند و جهان را در بیداری کامل می نگرند. آنها شبیه خفتگان و مردمان شرطیشده نیستند. و چون شبیهشان نیستند، دشمنانشان تهمت جادوگری و دیوانگی را برچسبی کارآمد و قابل باور دانسته، و بکارش می بندند. غافل از اینکه چراغ روشنگر الهی را کس خاموش کردن نتواند. “کَذلِکَ ما أَتَی الَّذِینَ مِن قَبلِهِم مِن رَسُولٍ اِلّا قالُوا ساحِرٌ اَو مَجنُونٌ” (و این چنین بود که بر پیشینیان آنان فرستادهای نیامد، جز آنکه گفتند؛ یا جادوگر است یا دیوانه!)
746- “هَل اَتی عَلَی الانسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهرِ لَم یَکُن شَیئاً مَذکُوراً”
(آیا لحظهای از فرازمان بر انسان نیامده است آنچنانکه چیز قابل ذکری نباشد)!؟
⭐️ “دهر” را غالباً به روزگار ترجمه می کنند اما این ترجمهای دقیق و فراگیر نیست. دهر به معنای زمان غیر کرانمند است. زمان مطلق. زمان غیر قابل تقسیم به گذشته و آینده. روزگار معمول، زمانی کرانمند است. زمانی قابل تقسیم است. گذشته و آینده دارد. ما یک زمان جاوید داریم که بی آغاز و بی انجام است. زمانی است مطلق که بدون تغییر وجود دارد. این فرازمان متناسب با سرمدیت خداوندست. زمان معمول و خطی، از دل آن فرازمان غیر خطی ایجاد گشته است. فرازمان یا همان دهر را می توان صادر اول نامید. اولین تجلّی الوهیت. حکمای ایران باستان از دیرباز زمان بیکرانه را می شناخته اند و اصطلاحاتی چون زُروان و اورمزد از دل چنین حکمتی بارز شدهاند. آن فرازمانی مطلق، نامحسوس و بدون تغییر است. ذهن معمول نمی تواند آن را درک کند. زیرا ذهن بشری اسیر زمان معمول و خطی است. و دقیقاً از این روست که از آن به فرازمان یاد می کنیم. حقایق هستی در وحدتی اعجاب انگیز در آن کیفیت متعالی و عاری از فساد زمان خطی به سر می برند. سالکان واصِل با مراقبهای اصیل وارد چنین زمانی می شوند. آنها با مراقبه و با بیذهنی از زمان کرانمند عبور می کنند. فلذا زمان عادی برایشان میمیرد. محو و ناپدید میشود. این چنین سیری شبیه خلسهای عُظمیٰ است که وجود تو را از این جهان محسوس و زمان کرانمندش می رُباید. سیر از کرانمندی به بیکرانگی همچون موت است. دهر اشاره به بیکرانگی است. در زندگی تو لحظاتی است که می توانی آگاهانه به بیکرانگی وارد گردی. و چون وارد شوی دگر چیز قابل ذکری نخواهی بود. زیرا از آن لحظه به بعد تو نیز غیرکرانمند خواهی بود. فروافتاده در اقیانوس، خود اقیانوس است. دیگر تشخص مشخص و محدود و قابل اشارهای نخواهی داشت. آیه “وَ ما یُهلِکُنَا اِلّا الدَّهر”(ما را جز دهر هلاک نمی کند)، جملهای دروغ نیست. قرآن آن را نفی نمی کند بلکه می فرماید؛ “آنها به معنای این نکته علم ندارند” «وَ ما لَهُم بِذلِکَ مِن عِلمٍ”! مضافاً اینکه خود پیامبر اکرم(ص) در حدیثی با صراحت فرمودهاند؛”لا تَسُبُّوا الدَّهرَ فَاِنَّ الدَّهرَ هُوَ الله” (به دهر ناسزا نگویید که دهر همان خداست).
747- “لا تَنفُذُونَ اِلّا بِسلطانٍ”
(عبور نتوانید جز به سلطان)!
این سلطانی که باعث عبور از قفس دنیا می شود، سلطان متعارف عادی نیست. سلطانهای دنیوی باعث اسارت بیشتر می شوند نه آزادی. این سلطان که قرآن می گوید، جانی الهی است. تبلور کیمیاگری در سلوک است. این سلطان، یک مفهوم انتزاعی نیست. کالبدی نورانی است. “سلطانٌ مبین” است. وجود دارد و برای واصلان قابل رؤیت است. سلطان تو، پاداش الهی سلوک تو بسوی حقیقت است. آن را بدست آور و هرگز از دستش مده. مباد فرصت داشتنش را از دست دهی که روزی با حسرت خواهی گفت؛”هَلَکَ عَنِّی سُلطانِیَه”!(سلطان من از دستم برفت)! سلطان تو، آن کالبد لطیف و نورانی است که بر مادون خویش مسلط است. به واقع هدیهای الهی است. عبورکنندهای عبوردهنده است. راه خروج از سِجن دنیا را می شناسد و می شناسانَد. کالبدی بارورکننده که اشعههای نورانیاش، مادینه بکر اجسام را به بذر حقیقت بارور می کند. نجات دهندهای رهاییبخش که به وفور توان رهاییبخشی دارد. این سلطان، از جنس حرف نیست. برهان و استدلالهای صوری و زبانی نیست. آن از جنس وجود است. وجودی زنده و لطیف و مسلط که گویی از آب و روح است. حکمای کیمیاگر، اکسیر نابش دانند. هیچ سالکی بدون این سلطان، واصِل نمی شود. زیرا قادر به گذر از اَقطار آسمانها و زمین نیست. ای دوست، با مراقبه و خلوص، سلطان خود را دریاب. کالبد نورانیات را، مایه نجاتت را دریاب.
748- “اَلا اِنَّ حِزبَ الله هُم المُفلِحُونَ”
(بدانید که حزب خدا همان رستگاراناند)
– نَفْس سالک آنگاه که پاک و خالی از غیر شود و نور خدا گیرد، از آن پس به حزب خدا در آید. مراد از حزب خدا، واصِلان به خدای تعالی و نوشندگانِ از سرچشمهٔ هستی است. ایناناند که رستگاراناند. همان کسان که از ظلمت و جهل و نافهمی و بدفهمی رستهاند و واصِل به سرچشمهٔ حیات و آگاهی گشتهاند. حزب خدا به معنای بزن و بگیر و ببند، نیست. به معنای اِعمال خشونت و ایجاد وحشت و کشت و کشتار نیست. حزب خدا، حزب عاشقان است و مدام عاشقپروری می کند و همواره با اندیشه و گفتار و کردارش، خدا را محبوب دلها می گرداند. حزب خدا، محو شدگانِ در خدای بخشنده و مهرباناند. بی منیّتاند. ریاستطلب نیستند. دنیاطلب نیستند. برتریطلب نیستند. خادمانی فهیم و عاری از خشونتاند. غلبهشان از جنس عشق و اخلاص است. آنها همچون روحی واحدند. کسانیاند که تماماً تسلیم راستی و درستیاند. دروغ نمی گویند و فریبکار و تجاوزگر نیستند. بشدت امانتدارند آنچنانکه اگر کوهی از طلا به امانت به آنها سپرند ذرهای از آن کم نشود. خودخواه و لذتطلب نیستند. اهل آزار رساندن و آسیب زدن نیستند. و از آنجا که واصِلاند و آگاهند و با نور خدا می بینند، هیچ قدرتی نمی تواند از آنها سوءاستفاده کند و یا آنها را به مزدوری برَد. حزب خدا، مجمع روحهای آگاه است. بیدارشدگان را حزب خدا گویند. فرزانگان را حزب خدا گویند. همان آزادگان و مُخلَصینی که تحت سلطهٔ هیچ کس در نیایند. چه از جمله بزرگان اَحرارند و جان خویش جز به اَحسنُالخالقین تقدیم نکنند.
749- “فَلَن اُکَلِّمَ الیَومَ إِنسِیِّاً”
(امروز هرگز با انسانی سخن نخواهم گفت)!
⭐️ روزی می رسد که حاضر نیستی با هیچ انسانی همسخن شوی. آن سالکی که حامل حقیقت است، آن که در حضور حقیقت است، روا نیست که آلوده به همسخنیِ غیر گردد. او روزه سکوت میگیرد و اینچنین از حقیقت خویش صیانت میکند. زیرا او اهل “نَذَرتُ لِلرَّحمٰنِ صَومَاً” است! چنین سالکی انسانهای ذهنی را، انسانهایی که پر از شک و تردید و دوگانگیاند را، رها می کند. به حال خودشان وامیگذارد و در ترکیبات وجودیشان شرکت نمیکند. حتی اجازه نمی دهد که او را با ارتعاش سخنانشان لمس کنند. او نیز با سخنی مَسّشان نمی کند. زیرا این کیفیت متعالی، جای ترکیب نیست. حالتی ایزولهگونه دارد. زیرا قرار است از وجود سالک چیزی متولد شود که پاک و آسمانی است. وجودی که از جنس دنیا و آلودگیهایش نیست.
750- “فَاِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ”
(پس آنگاه که او را راست و درست نمودم و از روح خود در او دمیدم، همگی برای او سجده کنید)!
⭐️ این آیه شریفه راجع به انسانی خاص سخن میگوید نه همهٔ انسانها. انسانی که لایق سجدهٔ ملائکه است. پس دقت کن! فعل “سَوَّیتُهُ” که اصل آن تسویه است به معنای راست و درست و هماهنگ کردن است. آن فقط در بارهٔ کالبد جسمانی نیست. بسیاری کالبد جسمانی راست و درست ظاهری دارند اما لایق دریافت روح خدا نیستند. در “سَوَّیتُهُ” معنای باطنی دیگری مستتر است. کلیه قوای مُدرِکهٔ این انسان، باید هماهنگ شود و طبق موازنهای راست و درست بر قرار گردد. زیرا قرار است روح قدرتمند الهی را دریافت کند. پس باید زمینه این واقعهٔ عظیم در باطن او مهیا شود. و می شود. این انسان برخوردار از مرتبهٔ والایی از حیات و آگاهی است. به انسانهای دیگر روح حیوانی یا همان روح حیات و جنبندگی عطا شده است. آنها با روح حیوانی می توانند احساس کنند و جنبندگی داشته باشند، می توانند شهوت و غضب بورزند و زندگی معمولشان را طی کنند. انسانِ عام حیوان ناطق است. اما در این آیه و در این انسان، سخن از دمیدن روح الهی است. خداوند قرار است روح خودش را در او بدمد. انسانهای دیگر، انسان بالقوه الهیاند. هنوز بالفعل نشدهاند. اما این انسان، بالفعل الهی است. زیرا برخوردار از روح قدرتمند خود خداست. و دقیقاً از این روست که پیش از واقعهٔ دمیدن، باید سَوَّیتُهُ اتفاق بیفتد. این تسویه، این راستی و درستی و پاکی و هماهنگی و یکپارچگی، بسیار مهم است. زیرا تنها این قوای مُدرِکهٔ تسویه شده و هماهنگ است که قادر به پذیرش روح الهی است. ای دوست، انسانهای مراقبهگون، نزدیکترین انسانها به روح الهیاند. زیرا مراقبهٔ اصیل نیز تو را تسویه میکند. قوای مُدرِکهٔ تو را هماهنگ میسازد. تو را تبدیل به وجودی یکپارچه و واحد میکند. تو با دور ریختن احساسات مخرّب و ذهنیات تاریک و تعصبات بازدارنده جاهلی، تسویه میشوی. تو با تسلیم محض مستعد پذیرش روح الهی میگردی. چه دریافت و برخورداری از روح الهی، به هر میزان که باشد، قابلیت میخواهد. و تو به عنوان یک سالک فرزانه نیز میتوانی قابل شوی و برخوردار گردی.
751- “و عِندَهُ مَفاتِحُ الغَیبِ”
(و کلیدهایِ غیب نزد اوست)!
– کلید هم نماد گشودن است هم نماد بستن. و کلیددار صاحب اسرار است. می تواند بگشاید یا ببندد. هر چیزی در این هستی، صندوق در بستهای از حقیقت است. و برای فهم حقیقت هر چیز کلیدی است. دروازههای آسمان را کلیدی است همچنانکه دروازههای زمین را کلیدی خاص خود است. جسم را کلیدی است و روح را کلیدی. گاه کلیدها چنان سنگیناند که برای حملش مردان قویبنیه نیاز است؛ “لِتَنُوءُ بِالعُصبَةِ أُولِی القُوَّةِ”! گاه چونان کلمهای نرم و لطیف همچون ارتعاش تسبیح نسیم. آری کلیدها فراواناند. کلیدی است از جنس فلز. کلیدی از جنس کلمه. کلیدی از جنس احساس. کلیدی از جنس نگاه. کلیدی از جنس سکوت… در قرآن، حتی فتح باران را کلیدی است همچنانکه زندهکردن مردگان را کلیدی است. کلیدی است برای فهم آینده و کلیدی برای فهم گذشته. شفا کلید خود را دارد و رهایی کلید خود را. خداوند با کلیدواژهای میمیراند و با کلید واژهای زنده میکند. هر قبض و بسطی کلید خود را دارد. حتی آگاهی از افتادن برگ درختان را کلیدی است. در کیمیاگری باطنی کلیدی است برای انعقاد، کلیدی است برای انحلال. کلیدهای سیمین، جسم را است و کلیدهای زرین روح را. و همهٔ کلیدهای فهم هستی، تنها در دست خداوند فتّاح است. مِفتاح و مَفاتِح با اسم جلاله فتّاح پیوند ناگسستنی دارند. چه ریشهٔ وجودیشان از اوست. و این یعنی؛ فهم اسم جلاله فتّاح و دریافت نیروی گشایش از او، مفتاح بسیاری از درهای بسته است.
752- “اِنَّمَا المُشرِکُونَ نَجَسٌ”
(مشرکین نجساند)!
– نجاست، آلودگی و پلیدی است. و شرک، اصل نجاست است. دقت کن! آن که روح و جانش را در اختیار هر کس و ناکس قرار میدهد، آن که هم بنده دنیاست و هم بردهٔ قدرتهای حاکمه دنیوی، آن که فرمانبردار شهوت و غضب خویش است، آن که تسلیم توهّمات و برداشتهای تاریک و مخرب است، آن که خدایش زر و زور و تزویر است، و آن که در یک کلام مشرک است و خدایان بسیار بر او فرمانروایی میکنند، اصل آلودگی و نجاست است. نجس کسی است که اربابان بسیار دارد و هر اربابی زبالههایش را در او میریزد. مشرک، زبالهدان انواع نیروهای تسخیرکننده است. همه در او سهیماند. نجاست پیش از آنکه ظاهری باشد، وجهی باطنی است. درون چنین کسی نجس است. ذهن او نجس است. نجس کسی است که از آلودگیهای نفسانی رها نشدهاست. دانستگیهایش آلوده است. احساساتش آلوده است. او از درون اسیر تأثیرات نیروهای بردهدار مرئی و نامرئی است. از درون قفل است. ای دوست، “اِنَّما”، از ادات حصر است. اصل نجاست، منحصر به اینهاست. کسانیکه یگانگی را رها کرده و بنده و بردهٔ چندگانگیها گشتهاند.
753- “لا تَعبُدِ الشَّیطانَ اِنَّ الشَّیطانَ کانَ لِلرِّحمٰنِ عَصِیّاً”
(رام و تسلیم شیطان نباش که شیطان نسبت به خدای رحمن نافرمان است)!
این شیطان را جز در وجود خودت در جای دیگر جستجو مکن که شیطان هر کس در وجود خود اوست. به قول امام سجاد(ع) در دعای بیست و پنجم صحیفه؛ “این شیطان در سینههای ما جا دارد و مثل خون در رگهایمان روان است بهگونهای که اگر ما از او غفلت کنیم، او از ما غفلت نمیکند”. ای دوست، شیطان را چه میپنداری؟! آدمی همواره از کجا وسوسه میشود؟! آیا غیر از درون خودش؟! این نفس تاریک و ذهن وسوسهگر خود ماست که هر روزه ما را به بیراهههای باطل میکشاند. این شیطان، دشمنی داخلی است و در درون خود ما جاخوش کردهاست. این نفسامارّه خود ماست که شیطان ماست. این آیه شریفه خیراندیشانه می فرماید؛ رام این شیطان نباش. بندگیاش مکن. از نشانههای شناخت این شیطان آناست که وسوسهها و فرامینش دقیقاً برخلاف “رحمٰن” است. ضد رحمت و بخشندگی است. بر ضد عشق و وحدت و تسلیم حقیقت بودن است. از نشانههای این شیطان، خودخواهی و تکبر است. تفرقه انداختن و سلطهگری و بیدادگری است. این شیطان بر ضد زندگی است و همواره به مرگ و تاریکی میخواند. حال آنکه خدای رحمٰن، اصل زندگی و حیات است و همواره به زندگی با عزت میخواند. و دقیقاً از این روست که؛“کانَ لِلرَّحمٰنِ عَصِیّاً”! بدان، هر که رام شیطان درون شود تجلّی آن در بیرون گشتهاست. پس تسلیمش مشو، بلکه به سجدهاش وادار و با سلوکی جانانه او را تسلیم روح حیاتبخش خویش کن.
754- “فَاِذا اَصابَ بِهِ مَن یَشاءُ مِن عِبادِهِ اِذا هُم یَستَبشِرُونَ”
(و چون آن ریزه باران را به هر کس از بندگانش که بخواهد، زَنَد، آنها شادمان خواهند شد)!
⭐️ قطره بارانی است حیات بخش. نامش وَدْق است. این هر بارانی نیست و بر هر کس اصابت نمیکند. بندهٔ راستین خدا میطلبد. نه بندهٔ مال، نه بندهٔ قدرت، نه بندهٔ نفس. بلکهٔ بندهٔ راستین حق. هر قطرهاش استحاله کننده است. خفته را بیدار و مرده را به حیات و آگاهی نوین زنده مینماید. او را تولدی دوباره میبخشد. این قطره باران اکسیر کیمیاگری است. روح دارد. نشانهاش شادی بعد از اصابت است. یک فرح باطنی است. و مسیح(ع) فرمود؛ تا از آب و روح تولد نیابید به ملکوت خدا ره نیابید.
و خوشا آن مُخلَصین که چنین آب آسمانی را با جان و روحشان دریافت کرده و برخوردار گشتهاند.
755- “هُوَ الَّذِی یُرسِلُ الرِّیاحَ بُشرَاً بَینَ یَدَی رَحمَتِهِ … لَعَلَّکُم تَذَکَّرُونَ”
(اوست که میفرستد بادها را بشارتدهندگان میان دو دست رحمتش… باشد که متذکر شوید)!
– این آیه به چه معناست و به چه اشاره دارد؟! کدام باد و کدام دو دست؟! ای دوست، این “ریاح”، ریشه در “روح” دارد. آن هر باد و نسیمی نیست. این آیه به صراحت میگوید که اینان بشارتدهندگان رحمت خدایند. سخن از باد و طوفان متعارف نیست، سخن از موجود زندهٔ بشارتدهنده است. بشارتدهندگانی که وجودشان، که کلامشان، همچون نسیمی حیاتبخش، لطیف و نافذ و بارورکننده به خیر است. اینان کسانیاند که دوره به دوره میآیند و نسلها را به صلح و صلاح و رستگاری میخوانند. به رحمت، به مهر. به حیاتی پاکیزه. آن هم از میان دو دست رحمتش! اما از چه رو اشاره به دو دست است؟! ای دوست، چون این باد روحافزا بیاید، در آن واحد، دو کار انجام می دهد! چیزهایی را با خود می آورَد و چیزهایی را با خود می برَد! چیزهایی است عطاکردنی که برای تقویت سالکان، نیک و ضروری است، و چیزهایی است زائد و مانع رشد که آنها را میزداید و روح و جان سالکان را از شرّشان خلاص میکند. دستی دهنده به عطا، و دستی زداینده به خیر. این هر دو دست عین رحمتاند. واحدند و در خدمت رشد و صلاحاند. هم گیرندگیاش خیر است و هم عطاکنندگیاش. و آن گاه جوانههای حیات پاکیزه از میان زمین مرده و فسردهٔ آدمی بیرون زده و شکوفا میگردد.
756- “قُل بِفَضلِ الله وَ بِرَحمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلیَفرَحُوا هُوَ خَیرٌ مِمّا یَجمَعُونَ”
(بگو: به فضل خدا و رحمتش، شادمان باشند؛ که آن از هر آنچه میاندوزند، بهتر است)!
– در هستی اصل با رحمت و نشاط و شادمانی است. غم و اندوه و غضب اصل نیست. آنها عَرَضیاند و ذاتی نیستند. این هستی بر اساس عشق و رحمت و نشاط آفریده شده است. جریان حیات، ذاتاً شادی آفرین است. تمام آفرینش همچون یک سماع با شکوه و هماهنگ است. تو وقتی از درون شادمان و با نشاط باشی، در بهترین حالت تعادلی قرار گرفتهای. در این حالت است که لطیفترین انرژیهای هستی را جذب میکنی. قوی میشوی. در غم و اندوه و ماتم، انرژی از دست میدهی. در فرح و شادمانی انرژی به دست میآوری. تو با نشاط و شادمانی است که میتوانی مشکلاتت را به بهترین وجه حل کنی. حزن و خوف و ماتمزدگی چیزی را حل نمی کنند و قادر به رفع مشکلی نیستند. اصل با شادمانی است. پویایی، در شادمانی است. حیات پاکیزه، در شادمانی است. انسانی که به فضل و رحمت خدا شادمان است، خود با فضل و رحمت شده است و انسانی کمال یافته است. چنین انسانی نمیتواند خشن باشد و آسیب بزند و یا ترویج نفرت و خشونت کند. اهل خشونت و نفرتپراکنی کسانیاند که از این رحمت و این شادمانی بویی نبرده و از آن بیخبرند. قدر این شادمانی را بدان. این فرح و شادمانی، از بهترین هدایای خداست. یک امر ذاتی است و از هر آنچه جمع کرده و ذخیره ساختهای، بهتر است. زیرا جمعکردنها و ذخیرهسازیها شادی نمیآورند. شادی و شادمانی حقیقی از جنس بیرون نیست. آن یک کیفیت درونی است. باید آگاهانه به آن رسید. به آن واصِل شد. انسانی که با خدای بخشنده و مهربان است، نشانهاش اینست که از بانشاطترین و شادمانترین مردمان روی زمین است. آخر مگر می شود کسی با ارحمالراحمین باشد و شادمان نباشد؟! این ناممکن است. ای دوست، این آیه شریفه را یک تعلیم بزرگ بدان. یک ذکر بزرگ و کارآمد؛ “… بِرَحمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلیَفرَحُوا…” خداوند، شادی تو و شادمانی راستین تو را میخواهد. این شادی نشانهٔ قُرب است. حال آنکه غم و اندوه عین بُعد است. این شادمانی را از دست مده که آن جوهرهٔ زندگی است.
757- “لا تُشرِک بِی شَیئاً وَ طَهِّر بَیتِی”
(چیزی را شریک من قرار مده و خانهام را پاکیزه گردان)!
⭐️ ای دوست، این خانه را چه پنداشتهای؟! آیا جز قلب خود توست؟! چه هیچ زمین و آسمانی گنجایش خدا را ندارد جز قلب بندهٔ با ایمانش. قلب تو عرش خدای رحمن است. پس خانهام را خانهتکانی کن. پاکیزهاش گردان. از غیر من خالیاش کن. آرزوهایت را یکسره جاروب کن، که چون من باشم به هیچ خواهش و آرزویی نیاز نیست. از دانستگیهایت رها شو، که چون من باشم، خودْ اصل علم و حقیقت آنم. تکیهگاههای وهمیات را وداع گوی، چه تنها تکیهگاه واقعی خود منم. وسوسهٔ هر بهشتی را از دلت بِشُوی که تنها بهشت حقیقی حضور من است. درون خانهام را به هیچ تزئینی آلوده مکن. هم مادی و هم معنوی را شجاعانه بیرون کن. خالی خالیاش بدار تا من نیز همواره با تو باشم. که چون با تو باشم همهٔ نیروهای وجودت خادمانه طوافکنندگان قلبت گردند.
758- “وَ یُزَکِّیهِم و یُعَلِّمُهُمُ الکِتابَ وَ الحِکمَةَ”
(و پاکیزهشان میکند و کتاب و حکمت تعلیمشان میدهد)
– دقت کن که ابتدا پاکی و پالایش آمده، سپس تعلیم الهی. و این نکتهای حائز اهمیت است. تا خالی نشوی، پر نخواهی شد. تا از شرطیشدگیها و القاءات گوناگون و اسارتهای ذهنی رها نشوی، قادر به فهم کتاب خدا و دریافت حکمت الهی نخواهی بود. این خالی شدن، این تطهیر شرط اساسی و ضروری در سلوک است. در ظرفی که آلوده به انواع دانستگیها و پیشداوریها است، نور مغذی و حیاتبخش نمیریزند. آن را هدر نمیدهند. ابتدای سلوک دور ریختن محتویات ذهن تاریکاندیش و منیّتخواه است. تا دور نریزی و از دست ندهی، بدست نمیآوری. این همچون بریدن شاخههای درختان قبل از شکوفه زدن است. ظاهر این کار از دست دادن جلوه میکند اما به گاه شکوفه زدن و بار دادن خواهی دید که درخت بیش از پیش به ثمر نشسته است. این پاکی، این زَکیٰ، مفهوم زیاده شدن در خود دارد. از دست دادنی است که بدست میآورد. که زیاد میشود. که وسعت مییابد. نزول حقیقت، جای خالی و پاکیزه میخواهد. جایی که غیر در آن حضور ندارد. پس جایش را باز کن. شجاعت دور ریختن و خالی شدن داشته باش. ای دوست، این آیه به ما میفهماند؛ آنان که مرحلهٔ تزکیه و خالی شدن را طی نکردهاند، چیزی از کتاب خدا و حکمتش نمیدانند. چه آنها مسیر درست را طی نکردهاند. هرگز خالی نشدهاند. آنها حتی اگر به دانش شهره باشند، دانششان واژهای است. حال آنکه حقیقت کتاب و حکمت، موهبتی است که با خالی شدن از غیر محقق میشود. این خالی شدن و پاکی را مقدمهٔ واجب برای نزول عظمت بدان. که هر دریافت نابی پس از آن واقع است.
759- “حُبّ الله”
(دوستی خدا)
⭐️ در قرآن، دوستی و دوست داشتن یک اصل اصیل است نه یک پیشنهاد صرف اخلاقی. آن خود یک طریقت بزرگ و نجاتبخش است. یک پیوند و پیمان عمیق روحی با ذات هستیبخش است. آن میثاق که نباید شکسته شود، دوستی با خدای بخشنده و مهربان است. زیرا مِلاک شناخت دوستیِ هر کس، در وفای به عهدش است. در نهان و آشکار حرمت نهادن به دوستی و دوستی را پاس داشتنش است. مهمترین ویژگی اهل ایمان، دوستیِ محکمشان با خداست. اینان “اَشَدُّ حُبَّاً لله” اند. اینان رابطهشان با خدا بر اساس دوستی است نه چیز دیگر. نه طمع به بهشت و نه ترس از جهنم. عبادت و اخلاصشان از سر دوستی است. خدمتشان از سر دوستی است. دوستی و حفاظت از دوستی، طریقتشان است. اصلاً دینشان دین حُبّ است. دینِ دوستی است. آیهشان این است؛“یُحِبُّهُم و یُحِبُّونَهُ”(خدا دوستشان دارد و آنان نیز خدا را دوست دارند). حدیثشان این است؛ “هَلِ الدِّینُ اِلّا الحُبّ”؟! (آیا دین جز دوستی و محبت است)؟! ای دوست، تو اگر حقیقتاً خدا را دوست داشته باشی، مخلوقات او را هم دوست خواهی داشت. خدمتشان خواهی کرد. زیرا دوستی خدا، دوستیِ کل است. نه تنها در قرآن، که در فرهنگ ایران باستان نیز به این دوستی ارج بسیار نهادهاند. ایزد “مهر” خود ربّالنوع دوستی و حافظ پیمان دوستی است. در “مهر یشت” آمده است هر ایرانی که در برقراری پیوند دوستی و نگهداری آن بکوشد شایستهٔ برخورداری از فرّهٔ ایزدی و نیز سزاوار “مهر” است. زرتشت یگانهپرست در “یسنا ۴۹/۸” اظهار میدارد:”ای پروردگار حکیم و خالق یکتا، اجازه فرما تا ما برای همیشه عزیزترین دوستان یکدیگر باشیم”! ای دوست، فرهنگ دینی و ایرانی این سرزمین، فرهنگ دوستی است. طریقتاش دوستی و مروّت است. فرهنگ نفرت و نفرتپراکنی نیست. هرگز نبوده است.
760- “وَارحَمنا وَ اَنتَ خَیرُالرّاحِمِینَ”
(و ما را مورد رحم قرار ده که تو بهترین رحمکنندگانی)
⭐️ای دوست، در معنای رحم چه تصور کردهای؟! هر چه باشد اکنون تصورات و گمانهایت را کنار بگذار تا با هم به وجهی دیگر رویم. رحم کردن، تحت پوشش و حمایت قرار دادن است. درست همانطور که رَحِم نطفه را در بر میگیرد تا آن را به غایت و کمال خویش برساند، رحم کردن خدا نیز چنین است. آن نوعی پرورش است. یک سیر تکاملی همهجانبه. رحم کردن آن نیست که تو را همینگونه که هستی رها کنند. آن نیست که صرفاً تو را ببخشند و کاری به کارت نداشته باشند. در رحم کردن خدا، پر از اتفاقات گوناگون است. تو دم به دم استحاله میشوی. پخته میشوی. آن میشوی که باید بشوی. آن که مورد رحم قرار میگیرد به واقع در مسیر پر ماجرای رشد افتاده است. در قاموس باطنی، رحم کردن و مورد رحم واقع شدن، یک اتفاق بزرگ و با برکت است. تازه شروع ماجراست. رحم کردن خدا به معنای این رحم کردنهای سطحی و متعارف نیست. اگر خدا به تو رحم کند، تو را به کورهٔ کیمیاگری میفرستد تا مس تو را طلا کند. تا تو را به الوهیت خویش واصِل گرداند. اگر خدا به تو رحم کند، آن انسان قبلی را میمیراند تا از تو انسانی جدید خلق کند. رحم کردن خدا فرمولها دارد و پر از ماجراهای زندگیبخش است. تو آن به آن نو میشوی. از منظر انسانهای معمولی، رحم فقط یک واژه به معنای بخشش است اما از منظر سالکان، عالَمی است لطیف که در آن کیفیت همه چیز در خدمت رشد و بالندگی است. آن یک سلوک همهجانبه تحت اشراف خداوندی است. تو وقتی مورد رحم خداوند واقع شوی، یعنی با خود خدا سلوک میکنی. تحت حمایت اویی. و خدا، هم ارحمالراحمین (برترین رحمکنندگان) است و هم خیرالراحمین (بهترین رحمکنندگان). و خوشا به حال آنان که مورد رحم خدا قرار گرفتهاند.
“وَ اَدخِلنا فِی رَحمَتِکَ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرّاحِمِینَ”
(و ما را به رحمت خود داخل کن که تو برترین رحمکنندگانی)
761- “لِکُلِّ نَبَأٍ مُستَقَرٌ”
(برای هر آگاهی جایگاهی است)
– نَبَأ آنچنانکه بسیاری پنداشتهاند، به معنای خبر متعارف نیست. خبر در زبان عربی خود واژه دارد. نَبَأ نوعی آگاهی منبعث از هشیاری است. نَبَأ ریشه در حال دارد. خبر مربوط به گذشته است. در این آیه سخن از نَبَأ است نه خبر. و برای هر “نَبَأ”یی، یعنی برای هر نوع از این آگاهی هشیارانه، جایگاهی است. محل استقراری است. نوعی هشیاری در پوست و گوشت و جریان خون تو است. در سلسله اعصاب تو است. و آن حکیمِ بدن توست. هنگامی که بیمار می شوی، آن بصورت خودکار دست بکار می شود. نوعی دیگر از هشیاری است که در احساسات و عواطف تو است. محل استقرارش مرکز عاطفی است. نوعی دیگر در ذهن تو و افکار تو هست. در مرکز ذهنی مستقر است. کارش پردازش فکر و خیال است. نوعی دیگر فراتر از اینهاست و آن آگاهی روحی است. محل استقرارش در کالبد روحانی توست. اما یگانه نوع برتر و حقیقی، که محیط بر همهٔ اینهاست، از آنِ ربّ توست؛ “اِلَی رَبِّکَ یَومَئِذٍ المُستَقَرٌ”. تمام آگاهیها به اینجا ختم میشود. زیرا ریشه از اینجا گرفته است. ای دوست، آگاهی و حیات، لایههای مختلف دارد و جریان حیات وقتی پابرجاست که هر کدام از این آگاهیهای هشیارانه و حیاتبخش، در جایگاه خاص خود مستقر باشند. تا “حَسُنَت مُستَقَراً” محقق گردد. این استقرار عین هماهنگی و تعادل است. لکن عدم استقرار صحیح، ناهماهنگی و عدم تعادل است. “ساءَت مُستَقَراً” است. بیماری است. انحراف و هلاکت است. بدان که هر امری جایگاه خود را دارد؛ “کُلُّ أَمرٍ مُستَقَرٌ”. پس امور را با هم خلط مکن. از قیاسات نامربوط و مع الفارق استفاده مکن. انقدر همهچیز را ذهنی و احساسی نبین و نسنج. بگذار مراکز وجودت در یک هماهنگی کامل کار خود را بکنند. و این هماهنگی کامل نمی شود مگر آن که تسلیم ربّات باشی. تسلیم راستی و درستی. و یادت باشد که مراقبهٔ اصیل مرکزها را پاکیزه و هماهنگ میکند و تو را به “خَیرٌ مُستَقَراً” که بالاترین و والاترین جایگاه است، رهنمون می گردد.
762- “وَ اَنزَلنا اِلَیکُم نُورَاً مُبِیناً”
(و بسویتان نوری روشنگر را فرو فرستادیم)
– نوری است در زمین که هدیهٔ خداوندی است. نوری آگاهیدهنده و حیاتبخش. یک نور لطیف جاودانه. این نور در زمین است. چه نازل شده برای زمین است و دوره به دوره نزد اهلش دست بدست و سینه به سینه میگردد. اهل شهود از دیرباز از وجود چنین نوری با خبر بوده و هستند. نوری لطیف و واقعی. آن نه تشبیه است و نه استعاره. خود نور است. برخی در پی آناند تا طماعانه آن را از آنِ خود کنند. غافل از اینکه آن نور صاحبانش را میشناسد و در هر دورهای از جایگاه خود با خبر است. این نور در هر عصری با هر که باشد، فرّهٔ ایزدی با اوست. پس میداند بیآنکه فکر کند. میبیند بیآنکه نگاه کند. در همهجا حضور دارد بیآنکه به جایی رفته باشد. میتواند بیآنکه حتی دستش را تکان دهد. این نور، خود نوری است روشنگر و قدرتمند و کارساز. برخی آن را همان نوری میدانند که انبیا و اولیا الهی در هر دوره از آن بهرهمند بوده و آن را در پایان هر دوره به نفر بعدی رد میکردهاند. چه آن نور امانتی الهی است برای زمین و زمینیان. هر که زنده است از تشعشعات آن نور است که زنده است. آن نور مجرای اصلی دریافت حیات و آگاهی است. نور حق است. پس هر که بیشتر تسلیم راستی و درستی باشد و مراقبهگری اصیل گردد، به این نور روشنگر نزدیکتر است. این نور قادر است تا شمعهای خاموش وجود ما را روشن کند. چشمانمان را به حقایق روشن گرداند. این نور مجرای وصل است. فاصلههای زمانی و مکانی بر او تاثیر ندارند. مهم نیست که آن کجاست و ما کجاییم. نکته بر سر ارتباط و تسلیم است. پس از خداوند منان عاجزانه مسئلت داریم که ما را شایسته برخورداری از این نور روشنگر -که هدیه نازلشدهٔ خود اوست- قرار دهد.
763- “اَوَلَم یَرَوا اِلَی ما خَلَقَ اللهُ مِن شَیءٍ یَتَفَیَّأُ ظِلالُهُ عَنِ الیَمِینِ وَالشَمائِلِ سُجَّدَاً للهِ وَ هُم داخِرُونَ”
(آیا به آنچه خدا آفریده نمینگرند که چگونه سایههایشان از راست و چپ در اطاعت از [قانون]خداوند خاضعانه میگردند)!
⭐️ و اما سایه!
ای دوست، از منظری باطنی، سایهٔ تو بخشی از هویت پنهان توست که همواره بدنبالت روان است. بخشی که هنوز به خودآگاهت نیامده است. اگر بخواهی میتوانی آن را بخش تاریک ضمیر ناخودآگاهت بنامی. هم اصحاب یمین(سعادتمندان) سایه دارند و هم اصحاب شِمال(شقاوتمندان)! سایهای که سعادتمندان در آن بسر می برند، خنک و دلچسب و روحافزاست زیرا آنها ضمیرشان را پاک کردهاند. باطنشان را از پلیدیها زدودهاند؛”اِنَّ المُتَّقِینَ فِی ظِلالٍ وَ عُیُون”(متقین در سایهها و چشمهسارانند). آنها و جفتهای روحیشان در سایههایی بر تختهای آرامش تکیه دادهاند؛ “هُم وَ اَزواجُهُم فِی ظِلالٍ”! اما شقاوتمندانی که ضمیر ناخودآگاهشان پر از پلیدی و خشونت و نفرت است، به واقع زیر سایههایی به سر میبرند که همچون دودی داغ و پر حرارت است؛”وَظِلٍ مِن یَحمُومٍ”! زیرا سایههایشان انباشتهای از ستمها و پلیدیهایی است که در زندگیهای متوالی مرتکب شدهاند. آنها اسیر دستاوردهای تاریک خویشاند. لکن برای آن سالکانی که با سلوکشان همواره درون خود را تطهیر کرده و میکنند سایهها نیکاند. مملو از خیر و برکت اند. موسی(ع) به شهادت سورهٔ قصص وقتی گوسفندان آن دو زن را آب داد، بلافاصله به “سایه” بازگشت؛”ثُمَّ تَوَلّیٰ اِلَی الظِّلِ”! زیرا نیک میدانست که در ضمیر بیکران ناخودآگاه پاکش، برایش خیر فراوان نهادهاند. و دقیقاً همینجاست که دعای مشهورش را می گوید؛”رَبِّ اِنِّی لِما اَنزَلتَ اِلَیَّ مِن خَیرٍ فَقِیرٌ!(پروردگارا هر خیری که بر من نازل کنی، به آن محتاجم)! ای دوست، سایهٔ تو بخشی از هویت ناپیدای توست. آن سایهها روزی که به “یَومَ تُبلَی السَّرائِر” معروف است، به ظهور خواهند رسید. پس نیک بکوش و ضمیر خود را پاک کن. از هر پلیدی خالیاش کن. مگذار چون سایه تعقیبات کند. بیسایه شو! و جز سایهٔ خدای بخشنده و مهربان را نخواه که یگانه سایهٔ خیر و جاودانه همین است؛ “وَاللهُ خَیرٌ وَ اَبقیٰ”!
764-
– “لِکُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ”
(برای هر امتی دورهای معین است)
– “لِکُلِّ اَجَلٍ کِتابٌ”
(برای هر دورهای حکمی معین است)
– نظم که عامل برپایی شیء است چیزی ایستا و ثابت و لایتغیر نیست. نظم امری پویا و همیشه در تحول است. موجودات و پدیدارها هر کدام در نظمی انرژیایی و مسحورکننده بوجود میآیند و پس از مدتی دچار اِنتروپی یا نیروی بینظمی یا واپاشیدگی شده، از میان میروند. هر چیزی شروع و پایانی دارد. نظم و بینظمی با هم اند. همچنانکه مرگ و زندگی با هم اند. در دل هر نظمی بینظمی نهفته، و در دل هر بینظمی، نظمی دگر. در این دنیا هیچ چیز ثابت و ماندگاری وجود ندارد. هیچ موجودی جاودانه نیست. هیچ بنایی همیشگی نیست. همهٔ چیزها در زمان مقررشان دچار انتروپی شده و از هم میپاشند. این نه فقط در طبیعت که در اندیشه و سیاست و اجتماع و اقتصاد نیز قانونی جاری است. هر چیزی سرآمدی دارد. در این دنیا هیچ نظم و تشکیلاتی ابدی نیست. میآیند و میروند. به قول قرآن، اَجَل دارند. اَجَلشان که رسید کارشان تمام است. زیرا نظمی که تا به حال موجب بقایش بوده از هم میپاشد و نیروی بینظمی سبب اضمحلالش میشود. بینظمی و نظم همکاران یکدیگرند. هر دو با هم در یک چرخه عمل میکنند. هیچ نظم ماندگاری وجود ندارد. تنها این نظم پویا و دگرگونشونده است که وجود دارد. هر آمدن و ظهوری، رفتنی دارد. نیروی نظم و انسجام، آن را میآورد، نیروی بینظمی آن را میبرَد. کسی که بخواهد مدام نظم گذشته را بطور همیشگی حفظ کند، به واقع نیروی خود را هدر میدهد. زیرا اینکار ذاتاً شدنی نیست. خلاف جریان حیات است. در این دنیا غایتاً، بینظمی و واپاشی همیشه بر نظم و برقراری شیء پیروز است. همچنانکه مرگ همواره پیروز است. این تقدیر زندگیِ دنیوی است که به وضوح برای هر اندیشمندی قابل مشاهده است و البته مثالهایش هم فراوان است. نظمی که اجل دارد را نمی توان حفظ کرد. آن نظمی را که بزرگان به حفظ آن سفارش کردهاند نظم در کار است نه حفظ نظم گذشتهٔ مرده که مقتضیاتش تغییر کرده است. زیرا هر دورهای اَجَل خود را دارد، شروع و پایان خود را دارد، حکم و کتاب خود را دارد؛”لِکُلِّ اَجَلٍ کِتابٌ”! هر چیزی در هر دورهای با نظم بخصوصش بوجود میآید و با انتروپی یا بینظمی مخصوصش از بین میرود. و این قطعی مینماید و نمیتوان جلوی آن را گرفت. این قانون جریان حیات است. زیرا جریان هستی همواره رو به پیش است و هر دورهای نظم خاص خود را میطلبد. نظم امروز همان نظم دیروز نیست. همچنانکه جهان دیروز جهان امروز نیست. ای دوست، نظم و بینظمی همواره در یک چرخش هماهنگ، چرخشی عمل میکنند. بین نظم و بینظمی حالتی دیالکتیکگونه برقرار است. یکی میآورد و دیگری میبرَد و باز نظمی دگر. از نمونهٔ کارهایشان سیر آدمی از لحظه شکلگیری و تولدش، تا مرگ و اضمحلال جسدش است. وقتی کسی پیر میشود و رو به موت و اضمحلال میرود، یعنی نیروی اِنتروپی بر او غلبه کرده است. قانون انتروپی را باید خوب فهمید و مصادیقش را خوب شناخت. زیرا در همهجا و همهٔ زمینهها فعال است. سالک فرهیخته کسی است که ساختار و عملکرد این جهان را بشناسد و همواره با آن به هماهنگی عمل کند.
765- “وَ یُبطِلَ الباطِلَ”
(و باطل را اِبطال میکند)!
– و اما باطل و گسترهٔ آن!
باطل، ناحق را گویند. ناراستی و نادرستی را. در فرهنگ قرآن، هر آنچه را که بجای خدا بخوانند باطل است؛ “ذٰلِکَ بِاَنَّ اللهَ هُوَ الحَقُّ وَ اَنَّ ما یَدعُونَ مِن دُونِهِ هُوَ الباطِل”. باطل، همان پوچ و بیارزش و ناپایدار است که مدام قصد دارد در پوششهای گوناگون خود را بجای حق جا بزند، که البته مدام هم دوره به دوره اِبطال میشود. بَطّال که از ریشه همین کلمه باطل است به معنای بیکاره است. کسی که مفید نیست. مفتخور است. و باز از همین ریشه واژهٔ البَطَل را داریم که اینبار به معنای قهرمان هست. قهرمان و قهرمانپروری نیز ریشه در باطل دارد. هرگاه توهّم زدی که یک قهرمانی، بدان که باطلی. قهرمان، یعنی چیره به زور قهریه. آن در سلوک اِلَیالله بیمعنا و بیارزش است. در سلوک حق، تواضع و نرمی و تسلیم است که پیروز است، که موجب ایصال به حق است. در سلوک، محو شدن اصل است و در قهرمانی، بارز شدن به قوّه قهریه. یک سالک، مبارز هست اما قهرمان نیست. او خود را قهرمان نمیداند و به سوی قهرمانی حرکت نمیکند. سیر او همواره بسوی رهایی است. خداوند هیچ باطلی را استوار نمیکند، بلکه به موقع اِبطالش میکند. او تنها حق را تثبیت و استوار میگرداند؛”لِیُحِقَّ الحَقَّ وَ یُبطِلَ الباطِل”! پس اگر حقبین، حقگو، حقمدار و حقپرست باشی، تثبیت میشوی. کسانیکه حقیقت را انکار کنند از منظر قرآن، “مُبطِلُون” هستند. یعنی یاوهگویان. اینان به زعم خود مُبطِل حقاند، حال آنکه خداوند مُبطِل باطل است. این مُبطِل از اسماءالله است. و بسیار کارآمد است. زیرا رسواکنندهٔ هر باطلی است.
766- “قیامت”
⭐️ قیامت انواع گوناگون دارد. اینطور نیست که قیامت فقط یکی و آن هم به مفهوم متعارفش اطلاق شود. در قرآن کریم قیامت با کلمات مختلفه از جمله الساعة، الواقعه، الازفة، الطامة و غیرهم آمده که در مقالات عدیده از آن سخن گفتهایم و لزومی به تکرارش در این مجال نیست. اما نکته حائز اهمیتی که اکنون قصد بیانش هست، این است که تمام این قیامتها باید در وجود سالک محقق شوند. حتی قیامت کبری. در قیامت کبری زمین و آسمان در نگاه سالک -آن هم در موقفی خاص و حساس- در هم میپیچد و فرو میریزد. بگذار فرو بریزد و نترس. زیرا پس از این تلاشی و فرو ریختن است که تو میتوانی زمین و آسمان جدید را به مشاهده بنشینی. “یَومَ تُبَدَّلُ الاَرضُ غَیرَ الاَرضِ والسَّماواتُ”(روزی که این زمین به زمین دیگری تبدیل میشود و نیز آسمانها)! سالکی که بسوی حقتعالی روان است باید همهٔ این قیامتها را ببیند و از آنها عبور کند. این قیامتها همه برای من و توست. خیال نکن که برای کسان دیگر و زمان دیگر است. مطمئن باش اگر به من و تو ربط نداشته باشد، به ما نمیگفتند و از انواع آن با خبرمان نمیکردند. در مرحله مرحلهٔ سلوک، قیامتی در کار است. اصلاً گذر از یک مرحله از حیات و آگاهی و ورود به مرحلهٔ برتر با قیامتی همراه است. مرگ جسمانی فقط یکی از آنهاست. هم قبل آن و هم بعد آن قیامتها در کار است. کار سالک مبارز گذر از انواع قیامتهاست. زیرا تو باید پاک و خالی از غیر، خود را به یگانه محبوب حقیقیات برسانی و “وَادخُلِی جَنَّتِی” را محقق کنی. قیامتها باعث رشد اند. باعث میشوند که روی پای خودت بایستی. معنایش همین است. آن نشانهٔ رشد و بلوغ باطنی است. سالکِ قیامت ندیده یک سالک مبتدی است. هنوز مسیرهای نارفتهٔ بسیار دارد. خام است و پخته نیست. پس ذهنت را بِشُوی و از دانستگیهای بازدارنده خالی کن. مپندار که این جهان فقط یک توصیف دارد. این جهان را توصیفات بیشمار است. چهرههای گوناگون دارد. توصیف ذهنی فقط یکی از آنهاست. وقتی که خوب آماده شدی، وقتی نرم و پذیرای راه گشتی، چون قیامتی برایت اتفاق بیفتد خود را نخواهی باخت. زیرا از قبل آماده بودهای. میدانستی که این داستان هر لحظه امکان تغییر دارد و تصاویرش به موقع تبدیل به چیز دیگری خواهند شد.
767- “لِباسُهُم فِیها حَرِیرٌ”
(لباسشان در آنجا آزادگی است)!
⭐️ حریر از ریشهٔ حُرّ و حرّیت است. آن به معنای پارچهٔ عادی حریر نیست که بسیاری تصور کردهاند. کیفیت بهشتی لباسی متناسب با خود دارد. بهشت آزادی، لباس آزادگی میطلبد. هر که آزاده است لباسی بهشتی دارد و هر که بهشتی است لباس آزادگی. چه آزادی و آزادگی نرمترین و لطیفترین پوششهاست. آن که به این لباس آراسته است؛ زبانش نرم و سازنده، نگاهش گرم و فروزنده، دستانش خیر و دهنده، و وجود ذیوجودش عَلَم هدایتکننده است. هیچ پوششی زیباتر و ارزشمندتر از لباس آزادگی نیست. اهل بهشت لباس خشنِ تعصب بر تن ندارند. لباسهای خشن برازندهٔ آنها نیست. ای دوست، بسیاری از بهشتییان لباسشان را از همینجا بر تن دارند. نشانهشان در دنیا همین است.
768- “لِکُلٍ جَعَلنا مِنکُم شِرعَةً وَ مِنهاجاً وَ لَو شاءَ اللهُ لَجَعَلَکُم اُمَّةً واحِدَةً”
(برای هر کدام از شما شریعت و طریقتی قرار دادیم و اگر خدا میخواست همهٔ شما را امتی واحد قرار میداد)!
⭐️ این یک تکثرگرایی مثبت و مفید است. تکثرگرایی امری خارج از دین نیست بلکه در خود دین وجود دارد. قرآن در آیات بسیاری مستقیم و غیرمستقیم به این تکثرگرایی حرمت مینهد. چه هر کس برای نیل به قلهٔ توحید از مسیری راهی است. از مسیری که متناسب با قابلیتها و استعدادهایش است. قرآن تمام ادیان الهی را محترم میشمارد. چه راهها متنوعاند، اما هدف یکی است. و این یک آزمون بزرگ برای همهٔ انسانهاست؛ “لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلاً” (تا شما را بیازماید کدامینتان بهترین عملکرد را دارد)! ای دوست، انسان خردمند با پذیرش و مدارا کردن و رابطه داشتن با دیگران است که رشد میکند، که فرزانه میشود. آنها که تاب تحمل هیچ اندیشهای را ندارند، ضعیفاند. هنوز نابالغاند و نور خِرَد را دریافت نکردهاند. آنکه بپندارد که فقط من حقام و دیگران باطل، پیام قرآن را دریافت نکردهاست. او نمیداند که راههای بسوی خدا به تعداد نفوس خلائق است؛ “الطُّرُقُ اِلَیالله بِعَدَدِ نُفُوسِ الخَلائِق”! سالک قرآنی کسی است که به شریعتها و طریقتهای الهی دیگران به دیدهٔ احترام مینگرد. جنگ و جدال براه نمیاندازد. مردمان را دچار تفرقه و نفاق نمیکند. به کینه و نفرت دامن نمیزند. چه نیک میداند در این تکثرگرایی که قرآن قائل است، حیات نهفته است. رشد و بالندگی نهفته است. آموزش نحوهٔ زندگی مسالمتآمیز نهفته است.
769- “لَئِن بَسَطتَ اِلَیَّ یَدَکَ لِتَقتُلَنِی… اِنِّی اُرِیدُ اَن تَبُوءَ بِاِثمِی وَ اِثمَکَ فَتَکُونَ مِن اَصحابِ النّارِ وَ ذٰلِکَ جَزاءُ الظّالِمِینَ”!
([هابیل به قابیل گوید:]اگر تو به کشتن من دست برآوری من هرگز به کشتن تو دستدراز نخواهم کرد، که من از خداوندْ پروردگار جهانیان میترسم. چه خواهان آنم که هم گناه من و هم گناه خودت، به تو بازگردد، تا تو از اهل آتش شوی، که آن آتش جزای ستمکاران است)!
⭐️ در این آیه نکات بسیار است اما آنچه که اکنون قصد بیانش را دارم اینست که در بطن این آیه یک قاعدهٔ حقوقی شگفت و آسمانی وجود دارد که کمتر به آن توجه شده است. و آن اینکه؛ اگر کسی انسانی را بکشد تمام کارمایِ بد مقتول به گردن قاتل میافتد! به عبارتی دیگر؛ هرچه مقتول گناه و معصیت داشتهباشد همه بر عهدهٔ قاتل خواهد بود؛ “اَن تَبُوءَ بِاِثمِی وَ اِثمَکَ فَتَکُونَ مِن اَصحابِ النّارِ”! این یعنی مقتولی که مظلومانه کشته شده، پاک و مطهر و معصوم به محضر حق وارد میشود، و آن قاتل با کولهباری از گناهان خود و مقتول، اهل آتش میگردد. مقتول به پاس بخشی از زندگیِ ناکردهاش، پاک و بیگناه و بهشتی، و قاتلْ ناپاکی جهنمی که باید مدام تاوان دو گناه و دو زندگی را بدهد! این مجازاتی اُخروی است که هیچ قاتلی از آن رهایی نخواهد یافت. فلذا آدمکشان و کسانی که دستشان به خون مظلوم آلوده است بترسند از این قاعدهٔ الهیِ موضوعه در قرآن، و همچنین آنها که دستشان به خون کسی آلوده نگشته نیز بترسند و مراقب باشند مبادا جان بیگناهی را بگیرند و خود را به ورطهٔ هولناک این تاوان سخت مضاعف فرو اندازند.
770- “فَاَمّاالَّذِینَ آمَنُوا فَیَعلَمُونَ اَنَّهُ الحَقُّ مِن رَبِّهِم”
(و اما کسانیکه اهل ایماناند میدانند که آن مُسَلّماً حق و از سوی پروردگارشان است)!
⭐️ هر موجودی همینکه وجود دارد، دارای حقی است. همینکه مخلوق خداست، برخوردار از حق است. مخالف و موافق و خوشایند و ناخوشایند ندارد. در ابتدای این آیه از پشه مثال زده است! آن نیز حقی دارد! هرکسی و هرمخلوقی به تناسب موجودیتاش بخشی از حق را داراست. این یعنی؛ موجود و مخلوق بیحق نداریم. کم و زیاد دارد اما مطلقاً بیحق نداریم. اگر کسی این حق را که در وجود همه کس به تناسب موجودیتاش جاری است برسمیت بشناسد، به راه وحدت حقیقی رهنمون گشته است. چنین کسی را میتوان مُصلِح نامید. و اگر کسی این حق جاری را به رسمیت نشناسد، عنصر نامطلوب و نابهنجار هستی و عامل تفرقه و درگیری و تضاد است. حقبینی یک بصیرت متعالی است. اگر هنگام دیدن چیزی ابتدا حقش را ببینی، تو حقبین شدهای. عامل حق گشتهای. و چون حقش را پرداخت کنی، تسلیم حقی. ریشهٔ نابسامانیهای جهان امروز بدین خاطر است که ما عملاً حق دیگران را برسمیت نمیشناسیم و بدان عامل نیستیم. ما صرفاً خودمان و برداشتهای خودمان را قبول داریم، نه حق را. و دقیقاً از این روست که همه زجر میکشیم، مضطربیم و روح و روانمان آزرده و ملول است. حق، تثبیت و آرامش میآورد. معنایش همین است. اگر در جایی تثبیت و آرامش وجود ندارد، یعنی در آنجا حق رعایت نمیشود.
771- “یا اَیُّهَاالَّذِینَ آمَنُوا عَلَیکُم اَنفُسَکُم”
(ای اهل ایمان، شما مسئول خودتان هستید)!
⭐️ اگر کسی پیام این آیه شریفه را فهم کند، هرگز به خود اجازه نخواهد داد که در امور دیگران به ویژه در زندگی خصوصیشان دخالت کند. چنین دخالتهایی مذموم و گاه دارای عواقب وخیم و ناسازنده است. حتی از دین و آیین کسی پرسوجو مکن. امام صادق(ع) میفرماید؛”لا تُفَتِّشِ النّاسَ عَن اَدیانِهِم فَتَبقی بِلا صَدِیق”(از دین و آیین مردم پرسوجو مکن که بیدوست میشوی! بحارالانوار ج ۷۵ ص ۲۵۳). عدم تجسس و عدم دخالت در زندگی و امور شخصی مردمان یک فضیلت بزرگ است. ضعف نیست. نشانهٔ ایمان است. یک مؤمن فضول نیست. پیامبر(ص) میفرماید؛”اِنِّی لَم أُومَر أن أنقبَ عَن قُلُوبِ النّاسِ و لا أشُقّ بُطُونَهُم” (من مأمور نیستم که دلهای مردم را بکاوم و درونشان را بشکافم! کنزالعمال ج ۱۱ ص ۳۱۱). هم قرآن و هم سنت نبوی دخالت در امور مربوط به دیگران را ناپسند و مذموم میشمارد. یک مؤمن مراقب نفس خودش است. مسلط بر نفس خودش است. اگر مؤمنی چنین باشد، حتی هیچ گمراهی نمیتواند به او ضرر رساند؛”لا یَضُرُّکُم مَن ضَلَّ اِذِ اهْتَدَیتُم”! و این ادامهٔ آیه هست! ای دوست، پس به فرمودهٔ این آیه، به کار خودت مشغول باش، نفس خودت را دریاب، حاکم بر نفس خودت باش و بدنبال حاکمیت بر دیگران مباش. “عَلَیکُم اَنفُسَکُم”! تو مسئول خودت هستی. این کاری است که از تو خواستهاند. دخالت و تجسس را نخواستهاند. دخالتها و تجسسها موجب رشد تو نمیشوند. بلکه بالعکس ایمانت را تخریب میکنند.
772- “وَاعمَلُوا صالِحاً”
(عمل صلحآمیز انجام دهید)!
⭐️ همانطور که پیش از این نیز گفتهام؛ صالح، ریشه در صلح دارد. واژهاش این را فریاد میزند. صلح، مصدرش است. محل صدورش است. هر کار به ظاهر نیکی را عمل صالح نگویند. بلکه آن عملی را گویند که صلحآمیز، وحدتبخش، و به نیت آشتی و مودّت صورت پذیرد. عمل صالح، کار هر کسی نیست. قلب سلیم میخواهد. عشق به صلح میخواهد. خشونتمداران قادر به عمل صالح نیستند. قلبهای آنها با صلح و دوستی و پذیرش دیگران، بیگانه است. وقتی صلحخواه و صلحجو نباشی اگر همهٔ دنیا را هم انفاق کنی، تو عمل صالح انجام ندادهای. عمل صالح چیز دیگری است. و قرآن همه را دعوت به انجام عمل صالح میکند. خداوند امر به عمل صلحآمیز دارد. زیرا او صلح را بهترین میداند؛”الصُّلحُ خَیرٌ”. وقتی دو نفر را به نیکی آشتی دهی، تو عمل صالح انجام دادهای. وقتی با کلمهای قلب کسی را با خدا نرم و پذیرا کنی، عمل صالح انجام دادهای. وقتی خالصانه هدیه میدهی و دوستیها را پاسمیداری و قلبها را به هم نزدیک میکنی، تو عمل صالح انجام دادهای. وقتی گره از کار دیگران میگشایی و بجای تنش و تفرقه، وحدت ایجاد میکنی، تو عمل صالح انجام دادهای… هر عمل صالحی باید ریشه در صلح و آشتی و وحدت داشته و به همین نیت باشد. بدان که یگانه مصلح بزرگ، خود خداست و به تبع او هر آن کسی است که کارها را به صلاح آورد. تنشزدایی کند و قلبها را به نیکی و سازندگی به یکدیگر پیوند زند.
از خداوند منان مسئلت داریم که ما را توفیق عمل صالح عطا فرماید.
773- “ما اَغنیٰ عَنهُم ما کانُوا یُمَتَّعُونَ”
(برخورداریهایشان به کارشان نیامد)!
⭐️ روزی که داشتهها و برخورداریها و حتی دانستگیهای آدمی بکارش نیاید، آن، روز حسرت و مغبونزدگی است. وضعیت ظالمان و مجرمان اینگونه است و عاقبتشان اینگونه رقم میخورد. تنهای تنها، با وجود داشتهها و امکاناتی بلا استفاده! زیرا عذاب الهی بخاطر دستاوردهای پلیدشان “بَغتَةً” یعنی بطور ناگهانی آنها را فرا میگیرد. و بشنوید ادامهٔ آیهٔ مذکور را؛ “وَ ما اَهلَکنٰا مِن قَریَةٍ اِلّا لَهُم مُنذِرُنَ” (و ما هیچ قریهای را هلاک نکردیم مگر آنکه پیش از آن برایشان هشداردهندگانی بود)! “ذِکریٰ وَ ما کُنّا ظالِمِینَ” (این پند است و ما ستمکار نیستیم)!
ای دوست، در چنین روزی هیچ ثروت و داشتهای به درد نمیخورد و هیچیک از دانستگیها و تکیهگاهها بکار نیاید. چه آنچه هست حق است و جز حق جاری نمیگردد. “وَ نَستَغفِرُ اللهَ رَبَّنا وَ نَتُوبُ اِلَیهِ”
774- “یَهدِی مَن یَشاءُ اِلیٰ صِراطٍ مُستَقِیمٍ”
(هر که را بخواهد به راه راست هدایت می کند)
⭐️ دقت کن! نمیگوید هر که را که عالِم باشد، نمیگوید هر که را که عابد و زاهد باشد، بلکه میفرماید هر که را بخواهد! پس هرگز از رحمت خداوند ناامید مباش هرچند خود را گناهکار بدانی. به خداوند بخشنده و مهربان ظن نیک داشته باش، چه هر کس با همان گمانی که دارد با او لقاء خواهد داشت. پس با قلبت از آن یگانهٔ بینیاز بخواه که جزو این “مَن یَشاء” باشی. که اگر باشی رستگاریات قطعی است. مهم نیست کهای و کجایی. هر که باشی و هرجا که باشی، به بهترین راهها هدایت میشوی. هرگز در نمیمانی و وصولت به حقیقت قطعی است.
775- “اَنُلزِمُکُمُوها وَ اَنتُم لَها کارِهُونَ”
(آیا ما باید شما را در حالیکه از آن اکراه دارید به آن وادار کنیم؟!)
– ای دوست، هدایت امری اجباری نیست. کسی را به زور نمیتوان دیندار کرد. این نکته را نوح پیامبر خوب فهمیده است. او موظف است پیامش را برساند و کشتیاش را بسازد، اما موظف نیست که حرفش را به زور به مردمان بقبولاند و یا آنها را به زور سوار کشتی کند. چنین کاری نه معقول است نه شدنی. مردمان اختیار دارند حرف او را بپذیرند یا نپذیرند. زیرا در پذیرش دین اجباری نیست. اصلاً کار دین با اجبار پیش نمیرود. دین، قلب پذیرا میخواهد. این جملهٔ نوح(ع)، این آیهٔ شریفه، خود تفسیر گویای دیگریست از برای آزادمنشانهترین آیات قرآن یعنی “لا اِکراهَ فِی الدّین”. این “اَنُلزِمُکُمُوها” فعلی از مادهٔ الزام است. به شکل و پیوند حروفش توجه کن! آن شکل و پیوندی غریب و فشرده و نامأنوس دارد. حتی قرائتش براحتی ممکن نیست. گویی آن را به زنجیر بستهاند. دین خدا اینگونه شکوفا نمیشود! نوح قرار نیست کسی را ملزم به پذیرش چیزی کند. اصلاً پذیرش زوری ارزشی ندارد. نور و رستگاری نمیآورد. بر فرض حتی اگر کسی چیزی را که قلباً نمیخواهد، به زور و اجبار و در ظاهر بپذیرد، تازه اول بدبختی و خسارت است زیرا در اینصورت به نفاق و دوگانگی دامن زده شده است. و نفاق و دوگانگی، یک بیماری خطرناک نفسانی است. بر ضد توحید است. وقتی کسی چیزی را در ظاهر بپذیرد اما در قلب انکارش کند این عین نفاق و دوگانگی است. ای دوست، اجبار و الزام، دین حقیقی را متجلی نمیکند، عشق و محبت نمیآفریند و نجات و رستگاری نمیآورد. با زور و اجبار و خشونت نمیتوان خدا را محبوب دلها کرد.
776- “وَ هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ الغَیثَ مِن بَعدِ ما قَنَطُوا و یَنشُرُ رَحمَتَهُ وَ هُوَ الوَلِیُّ الحَمِیدُ”
(و او کسی است که “غیث” را آن هم بعد از آنکه مردمان نومید شدهاند نازل میکند و رحمتش را گسترش میبخشد. چه او سرپرستی ستوده است)!
⭐️“غیث” را هم چون مَطَر به معنای باران دانستهاند، اما چه بارانی! و از چه جنسی!
ای دوست، غیث کار غیاث المستغیثین است و آن انواع دارد؛
– بارانی است از جنس آگاهی که چون بارِش آغاز کند، چشمها را دگرگون کند و نوید ارتقاء شعور دهد.
– بارانی است از جنس عدالت که چون ببارد، ظالم را محو کند و مظلوم را نعمت جبران آورد.
– بارانی است از جنس حیات که دلمردگیها و ناامیدیها را بشوید و نشاط و شادی را شکوفایی بخشد.
– بارانی است از جنس محبت که کینهها را بزداید و دلها را به نیکی پیوند دهد.
– و بارانی است از جنس حقیقت که با بارش خود، نقاب از چهره دروغپردازان و فریبکاران بر کَنَد و زمین و زمینیان را دگر باره تراوت راستی و درستی بخشد…
ای دوست، تنها شرط بارش این بارانها میدانی چیست؟! اینکه از همه کس و همه چیز مأیوس شوی، جز رَوح الله! “اِنَّهُ لا یَیأَسُ مِن رَوحِ الله اِلّا القَومُ الکافِرُونَ”. بدان که بارش روح خدا چون ببارد اِعجاز میکند و هر ناممکنی را ممکن میسازد.
وَ اَغِثنا یا غِیاثَ المُستَغِیثِینَ
برحمتک یا ارحم الراحمین
777- “فَقَد فازَ فَوزاً عَظِیماً”
(و سرشار شد از سرشاریِ عظیم)!
⭐️ سرشار شدن، گذر از محدودیتهاست. آن به معنای شکستن قالبهای تنگ و تاریک است. از قبرستان دنیا به زندگی حقیقی رهسپار شدن است. سالکِ خالی شده از غیر، آنگاه که پر از حقیقتِ زنده شود، به واقع محدودیتهای بشری را پشت سر گذاشته است. او از شکل محدود بشریاش عبور کرده است. از زندان ذهن خروج یافته است. خودْ کل شده است. این سرشار شدن به معنای شکستن قالبهای تنگ گذشته است. آن به معنای رهایی است. و این غایت سالکِ واصِل است. آن که سرشار شود، آن که رها گردد، دگر در دیار خفتگان و شبزدگان نیست. دگر قوانین سرزمین تاریکی بر او جاری نیست. سالکِ سرشارشده یک برندهٔ تمام است. او رستگاری را به نیکی برده است.
778- “آیَتُکَ أَلّا تُکَلِّمَ النّاسَ”
(آیهٔ تو اینست که با مردمان سخن نگویی)!
– آیه لزوماً آنچنانکه بسیاری پنداشتهاند به معنای حرف و سخن نیست. آیهٔ واقعی دیدنی است. باید آن را دید. اگر میخواهی ببینی باید سکوت را بیاموزی. باید خاموش شوی و قضاوتهای ذهنیات را بدور بیندازی. کسی که ذهنش شلوغ است، کسی که با خودش درگیر است و مدام در سرش با خودش حرف میزند، چشمانش نمیبینند. چنین کسی به هرکجا بنگرد ذهنیت خود را میبیند، نه حقیقت آنچه هست را. نه حقیقت آیه را. دیدن حقیقتِ آنچه هست، سکوت میخواهد. تو آیه و نشانهای داری که با حرف و قیل و قال به آن نمیرسی. آن را با جار و جنجال و جدال در نمییابی. آن تنها با سکوت و خاموشی بدست میآید. با تسلیم محض. مراقبهٔ اصیل این سکوت همهجانبه را به تو میآموزد و تو را آمادهٔ دریافت آیهات میکند. آیهای که اِعجاز میکند و حقیقت را می نمایانَد. ای دوست، دورهای را به سکوت بگذران. خودت را از برداشتها و نظریهها و نظریهپردازها رها کن. برای سالکانی که خواهانِ دیدناند این دورهای لازم و ضروری است. از حرف و سخن و واژه آزاد شو و در خانهٔ قلبت با چشمانی باز و بیقضاوت ساکن باش. چشم قلب تنها با این سکوت و خاموشی است که باز میشود. بدون این سکوت و تطهیر درون، هر دیدنی کوری است. دیدن نیست. توهّم دیدن است.
779- “اِنَّ لَکُم لَمٰا تَحکُمُونَ”؟!
( آیا [پنداشتهاید] هر حکمی کنید، حق شماست)؟!
– آیا پنداشتهاید که خداوند چنین اجازهای به شما داده؟! آیا با او چنین پیمانی دارید؟! “اَم لَکُم اَیمانٌ عَلَینا بالِغَةٌ اِلَی یَومِ القیامَةِ”؟!
آیا کتابی دارید که هرچه بخواهید از آن در میآورید؛”اِنَّ لَکُم فِیهِ لَمٰا یَتَخَیَّرُونَ”؟!
شما را چه میشود، چگونه حکم میکنید؛”مٰا لَکُم کَیفَ تَحکُمُونَ”؟!
ای دوست، انسانی که توهّم حقبجانبی زده و خیال میکند هر حکمی که کند، حق اوست، خطرناکترین انسان روی زمین است. این آیات سورهٔ قلم یک هشدار بزرگ به همهٔ حاکمان جهان است. توهّم حقبجانبی، حق نیست، به جنگ حق رفتن است. مخرب است. و دقیقاً از این روست که پیامبر(ص) میفرماید؛ “اگر حاکمی در عفو و بخشش خطا کند به مراتب بهتر از آن است که در مجازات کردن خطا کند”. زیرا بسیاری از مجازاتها غیرقابل جبران است و دگر نمیتوان آن را جبران کرد. حکمکردنهای ما، حکمهای ذهنی است. منبعث از برداشتهای ناقصمان است. به واقع نفسانی است. ما به حَسَب خیالاتمان حکم میکنیم. زیرا آگاه به تمامی آگاهیهای موجود نیستیم. حکم “حق”، چیز دیگریست. آن ظاهر و باطن را فرا میگیرد. و صد البته “خیر” است زیرا “حق” جز خیر نمیتواند باشد. اولین و مهمترین درس سالک حق آن است که توهّم حقبجانبی را به دور بیندازد. قضاوتهای ذهنی و احساسی را از نگاهش بشوید. زیرا تسلیم حق بودن با قضاوتهای ذهنی و نفسانی محقق نمیشود.
780- “اَساطِیرُ الاَوَّلِینَ”
(کهنْالگوها)
⭐️ اسطورهها یا به تعبیر روانشناسانهٔ امروزین یعنی کهنالگوها، همان مفاهیم و شخصیتهای دیرینهاند که در ناخودآگاه جمعی مردمان در اقوام مختلف از دیرباز وجود داشته و زندگی میکنند. کهنالگوها را در طول تاریخ با قصهپردازیها و آرامانگراییها بر ذهنهای مردمان به طُرُق مختلف القا کردهاند و اکنون بیآنکه بدانیم بخش مهمی از روان ما گشتهاند آنچنانکه به سادگی از آنها خلاصی نتوانیم. کهنالگوها بسیار متنوع و متعددند که به برخی از تاثیرگذارترین آنها اشاره میکنم؛
– کهنالگوی ستیزهگری و نابودگری که بویژه برای ذهن کودکان و نوجوانان بسیار جذاب و هیجانانگیز است و غالباً حاکمیتهای سلطهگر تاریخ از تبیین و تبلیغ و تلقین چنین کهنالگوهایی نهایت استفاده را برده و نیروهای مفت ستیزهگر در خدمت خویش را بدست آوردهاند. از داستانپردازیهای هرکول گرفته تا قهرمانیهای شوالیهها و حماسهسازیها از زندگانی مبارزان همه و همه در چهارچوبه همین کهنالگوست.
– کهن الگوی جذاب مسیح شدن و منجیگری و انتقامگرایی نیز از دیگر کهنالگوهای قدیمی است که دوره به دوره کارکرد خود را داشته و همواره نیز برخی تحت تاثیر اندیشههای آخرالزمانی مدام بدان دامن زده و برخی دیگر نیز سوء استفادههای قدرتطلبانه کردهاند. غالباً تمامی مهدیان دروغین تحت تاثیر همین کهنالگو بودهاند.
– کهنالگوی جذاب پیر و مرشد و مراد گشتن؛ بر اساس چنین کهنالگویی چنان القا میشود که هدایت و نجات فقط از طریق چنین فردی محقق میشود و لا غیر.
– کهنالگوی جذاب شفاگری و درمان دردهای لاعلاج، و اینکه شخصِ درمانگر نمایندهٔ نیروهای غیبی و یا خود ظهور دوبارهٔ یکی از همین کهنالگوهاست.
– کهنالگوی جذاب قهرمانی و ورزشکاری و پوریای ولی شدن و دیگر قصههای مربوطه.
-کهن الگوی جذاب عارف شدن و تارک دنیا گشتن و اقتدار یافتن و صاحب کرامات شدن.
– کهنالگوی جذاب شاه بودن و شاه شدن و همه را از ریز و درشت به زیر فرمان آوردن.
– کهنالگوی جذاب عشق و وصال؛ اینکه باکرهٔ زیباروی را از قلعهٔ اجنه آزاد کردن و با او به وصال خویشتن رسیدن…
*ای دوست، کهنالگوها بسیارند و در ناخودآگاه جمعی همهٔ اقوام به صورتهای مختلف حضور دارند، منتها هر کدامشان در موقعیت و شرایط روانی متناسب با خودش ظهور مییابند. کهنالگوها، جلوهگری خوب و بد و عام و خاص هم دارند اما بحث ما در اینجا بر سر خوب و بد آنها نیست. بلکه نکته آن است که سالکالیالله باید خودش باشد. بر اساس فطرت الهی خودش زندگی کند و رشد نماید. او نباید و نمیتواند کس دیگری باشد. او نباید بنده و بردهٔ کهنالگوها شود. کهنالگوها یا همان اساطیرالاولین، تو را از خودت خالی میکنند. آنها میخواهند تو را از آنِ خود کنند. به خدمت خود گیرند. اجازه نمیدهند که تو خود واقعیات باشی. تمام نکته همینجاست که سالک حق باید از اساطیرالاولین رها شود. باید ذهنش از هر نوع سلطهای آزاد گردد تا بتواند خود متعالی خودش را محقق نماید. قرآن، بندهٔ اساطیرالاولین شدن را تبلیغ نمیکند. تو را برده و بندهٔ کهنالگوها نمیخواهد. قرآن، رهایی را تعلیم میدهد. چه خدا تو را آزاد میخواهد. همانگونه که آزادت آفرید.
781- “فَقاتِلُوا اَئِمَّةَ الکُفرِ”
(بجنگید با سران کفر)!
⭐️ به چشم! که کار سالک مبارز همین است. باید سران کفر را یکی یکی در وجودِ خودمان شناسایی و در مبارزهای جانانه منکوبشان سازیم. ای دوست، دروغ و فریب از اولین پیشوایان کفر در وجودماناند که باید به زیرشان کشید و از ذهن و دلمان بیرونشان انداخت. وسوسهٔ سلطهگری و ستمگری از دیگر سران کفرِ وجودماناند که باید دست و پایشان را به جهت خلاف هم قطع نمود تا دیگر نه وسوسهٔ اقدام و نه توان دستاندازی به حقوق دیگران را داشتهباشند. سرِ دیگر کفر در وجودمان، حرص و طمع است که باید سرش را با تیغ قناعت برید و قربانیاش کرد. شهوتپرستی و خشونتپروری از دیگر سران کفر وجودماناند که باید با نیروی خِرَد و صبر و مدارا و مروت زمینگیرشان کرد و از آتشافروزی انداخت… ای دوست، سران کفر به واقع همان اوصافیاند که حق را در وجودمان میپوشانند و مانع ظهورش میگردند. چه به فرمودهٔ قرآن هم کفر از خود ماست و هم ایمان؛”فَمِنکُم کافِرٌ وَ مِنکُم مُؤمِنٌ”! پس آنچه که در بیرون میبینی، همه تجلیات درونیات خود ماست. اگر کفر و باطل و دروغ میبینی این کفر خود ماست که متجلّی گشته است. باطن ماست که ظاهر گشته است. سران کفر و ناحق را در وجود خودت شناسایی کن و تا فرصت هست آنها را از ریاست بر خودت بینداز. خودت را از درون آزاد کن. تا از بیرون نیز آزاد شوی. که این یک مبارزهٔ آزادیبخش همهجانبه است. اگر از درون از شر سران کفر وجود خویش خلاص شوی، هرگز فریب فریبکارانی را که با سوء استفاده از این آیات مردمان را به جنگ و خونریزی و ویرانی و دربدری میکشانند، نخواهیخورد.
782- “کَذٰلِکَ الخُرُوجُ”
(خروج اینچنین است)!
⭐️ خروج از وضعیت رنج تنها با شکوفایی امکانپذیر است. دانهای زیر خاک میرود و آبی با برکت بر آن نازل میشود و آنگاه با چهرهٔ حقیقیاش سر از خاک بر میآورد و خواهیدید که درختی تنومند و پر ثمر به ظهور رسیده است. این روند شکوفایی است. راه خروج از خاک سرد و تیره اینگونه است. همچنانکه راه خروج از این زندگیِ دنیوی تاریک و فسرده نیز همینگونه محقق میشود. خداوند در وجود تک تک ما دانهای الهی به امانت نهاده و تنها راه خروج از این وضعیت پر درد و رنج شکوفایی همین دانه است. بدان که آغاز این روند با پذیرش موت حاصل میشود. با ترک “من”. با ترک این ذهنِ منیّتساز. و در یک کلام با موت اختیاری. این کار شبیه به زیر خاک کردن دانه است. ما اینگونه نفس پر خواهش را در خاک بیخواهشی چال میکنیم. سالکان را این مرحلهای واجب و ضروری است. در این مرحله هنوز زندهایم اما بی من. بیذهن بشری. تسلیم محض. گویی نیستیم. این همان مرگ اختیاری است. مرگی آگاهانه قبل از مرگ فیزیکی. ای دوست، تنها راه شکوفایی دانهٔ الهیات از مسیر همین موت میگذرد. راه دیگری نیست. پس از این موت نترس. این موت، نجاتبخش است. زندگیساز است. راه خروج است و به حیات حقیقی ره مینماید. اگر طالب خروج از این زندان تنگ و تاریکی، بدان که خروج اینچنین است؛ “کَذٰلِکَ الخُرُوجُ”! ای دوست، راه خروج با دانش و مکاری نیست، با زور و خشونت نیست، با تسلیم آگاهانه و همهجانبه است.
783- “وَ ما اَدرِی”
(و نمیدانم)
⭐️ میدانی آخرین حد معرفت و آخرین مرحلهٔ آن چیست؟! آخرین مرحله؛ “نمیدانم” است. اما این “نمیدانم” همان نمیدانم اول کار نیست. نمیتوانی همان اول راه بگویی نمیدانم و خود را رسیده به آخرین مرحله معرفت بدانی. زیرا در ابتدای راه باید برای نیل به معرفت، تلاش کنی. خود را به آب و آتش بزنی. سفرها کنی و هزینهها صرف نمایی… و آنگاه، و آنگاه که با تمامی دانستگیهایت، دانستی که “نمیدانی”، تو به آخرین مرحلهٔ معرفت نائل گشتهای. پس آگاهانه تسلیم محض میشوی و مختارانه تفویض امر میکنی. این “نمیدانمِ” پس از تلاشهای بسیار، با ارزشترین سرمایهٔ توست. پس دو “نمیدانم” در کار است؛ “نمیدانم” ابتدای راه، و “نمیدانم” انتهای راه. فرق آنها را از زمین تا آسمان بدان.
784- “الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَی النِّساءِ …”
(رجال قائم بر نساء اند …)!
⭐️ غالباً اکثر مفسران این آیه را به صورت مرد و زن معمولی شرح و تفسیر کردهاند که البته ما در این مجال اشارهای به آنها نداریم زیرا میخواهیم به لطف حق به وجه دیگری بپردازیم، که قرآن همچنانکه امام علی(ع) فرمودند ”ذُو وجوه” است. ای دوست، دقت کن و تا آخر آیه همراه باش که بسیاری در فهم این آیه مشکل دارند. در ابتدا باید بدانی که در قاموس حقیقت، هر نرینهای را رجال نگویند. رجال را با مفاهیم کلیدی خِرَد و پایداری ارتباطی ماهوی است. رجال با “رِجل” (پا) پیوندی ریشهدار دارد. هر آن که برخوردار از نور خِرَد است و بر پای خویش ایستاده و بر نفساش مسلط است، را رجال گویند، خواه زن باشد یا مرد. نور خِرَد و استواری باید تا مفهوم رجال شکل بگیرد. از این منظر؛ رجال، نماد نور خِرَد آدمی و “نساء”، نماد نفس اوست. اینها به واقع دو نیروی “مذکر” و “مؤنث” وجود بنیآدماند که توأمان دستاندرکار بقا و حیات عزتمندند. یکی دهنده و دیگری گیرنده. این نور خِرَد و قائم بر پای خویش بودن و بر نفس مسلط شدن است که انسان را -صرف نظر از جنسیتی که دارد- جزو رجال میکند، نه نرینگی صِرف او. نرینگی مِلاک رجال بودن نیست، خردمندی و بر پای خویش بودن مِلاک رجال است. “زنی که خردمندانه بر پای خویش است، جزو رجال است” و ما در این باره پیش از این سخن گفتهایم. در قرآن نیز اشاراتی بر این معنا وجود دارد، از جمله اینکه؛ با لفظ رجال به حج فرا خوانده شده است؛ بِالحَجِّ یَأتُوکَ رِجالاً”، حال آنکه بر زنان نیز حج فریضه است. دریاب نکته را! و بدان همیشه زنان بزرگی بوده و هستند که میتوان از آنها مردانگی آموخت. و اما بعد؛ نور خِرَد یعنی همان وجه مذکر وجود باید قائم بر نفس یعنی وجه مؤنث وجود باشد. چه نور خِرَد به مثابهٔ آسمان برای نفس است و نفس روزیاش را از این آسمان دریافت میکند. نفقهٔ نفس، آگاهیهای رشددهندهٔ اوست؛”وَ فِی السَّماءِ رِزقُکُم وَ ما تُوعَدُونَ”! این نفسِ مؤنث وجود آدمی، اگر رام و تسلیم نور خِرَد نباشد، کارخرابی به بار میآورد و رشدی نخواهد داشت. این آیه در اصل به تو آموزش میدهد چنانچه نفسات با تعالیم نور خِرَد مخالفت نمود ابتدا او را موعظه کن؛ “فَعِظُوهُنَّ”، از عاقبت بد هشدارش بده. اگر همچنان به مخالفت و عصیان ادامه داد، او را منزوی کن، “وَاهجُرُوهُنَّ”، محلش مگذار، در ارتباط آگاهانهاش مگیر، و در یک کلام از ملاقات با خودِ آگاهت محرومش بدار. اگر این نفس سرکش و پرخواهش، باز درس نگرفت و همچنان عَلَم مخالفت بر افراشت، او را ضربهای بزن؛ “وَاضرِبُوهُنَّ”. ضربه زدن به نفس محروم کردن او از خواستهاش است. چیزی را که میخواهد به او نده. این ضربه زدن به نفس است. از مایحتاجش موقتاً محرومش کن تا به خود بیاید. تا به فرمان نور خِرَد در آید. و چون در آمد دگر ظلم و اجحافی نباشد. زیرا نفس نیز حقوقی دارد. خوراکش را بده و حوائجاش را برطرف کن و دوباره رزق آسمانیاش، آگاهیهای مورد نیاز رشدش را بر قرار نما. ای دوست، این آیه شریفه در وجه باطنیاش، بیانگر شیوهٔ تعامل تو با نفس خودت است. یک سالک باید مسلط بر نفساش باشد. باید کاری کند که از این نفس، یک نفس مطمئنه بسازد. نفسی که لایق بهشت خدا باشد.
785- “فَکَشَفنا عَنکَ غِطائکَ”
(اینک پرده [غفلت] از برابرت برداشتیم)
⭐️ “کشف” اصطلاحی است در باب دریافت حقایق هستی بدونحجاب. کشف نوعی پرده بر افتادن و ارتباط مستقیم با حقایق است. این کشف یا معنوی است و یا صوری. در کشف معنوی صورت چیزی دیده نمیشود بلکه مفهوم حقیقی آن درک و دریافت میشود. این نوع از کشف چیزی شبیه الهام و یا فهم مطالب عقلانی است. و اما نوع دیگر کشف صوری است، یعنی تو با حسهای پنجگانه ظاهریات درک حقایق میکنی. مثلاً رؤیت ارواح با حس بینایی، آنچنانکه مریم(ع) رؤیت نمود؛ “فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرَاً سَوِیّاً”. و یا از طریق حس شنوایی است همچون دریافت کلام الهی و یا صورتهای دیگری از صوت و ندا به گاه خروج از ذهن و به گاه مراقبه. گاه حس بویایات درککننده حقایق میشود؛ “لا تَیأَسُوا مِن رَوحِ الله”. رَوح، رائحهٔ رحمت الهی است که قابل استشمام است. بوهایی هستند هدایتکننده. پیامبر(ص) در این مورد فرمودهاند”اِنَّ لِلّهِ فِی اَیّام دَهرِکُم نَفَحاتٌ اَلا فَتَعَرَّضُوا لَها”(در برخی از ایام عمرتان نفحاتی الهی است هشیار باشد و خودتان را در معرضشان قرار دهید). گاه از طریق حس ذائقه، کشف صورت میپذیرد همچون چشیدن اثمار بهشتی؛ “کُلَّما رُزِقُوا مِنها مِن ثَمَرَةٍ رِزقَاً قالُوا هذا الَّذِی رُزِقنا مِن قَبلُ”. گاه از طریق مَسّ و بساویدن است همچنانکه که در حدیث نبوی آمده و پیامبر(ص) خود در معراج دست خداوند را بین دو کتف خود حس کردهاند؛ “فَوَضَع اللهُ کَفَّهُ بَینَ کَتِفَی فَوَجدتُ بَردَها”. ای دوست، نکته اینجاست؛ اگر حسهای ظاهریات از شرطیشدگیها رها شوند، اگر حسهایت پاک و مطهر گردند، اگر از اسارت القاءات این و آن خلاص گردند، تمامی این حسها خود وسیلهای برای دریافت حقایق خواهند شد. بدان که کشف از طریق حسهای ظاهری، سالکان را در طول تاریخ به وفور اتفاق افتاده است. آن امری خرافی نیست. فقط کافیست حسهایت را از انواع شرطیشدگیها پاک و رها سازی. و تو اینگونه خود را در معرض آگاهیهای لطیف قرار دادهای.
786- “بسم الله الرحمن الرحیم”
(داغ خداوند رحمن و رحیم بر خود میزنم)!
– بسم الله الرحمن الرحیم آنچنان که سزاوار است غیرقابل ترجمه است. آن ترجمهها که پیش از این ارائه کردهایم همه اشاراتی ناقص به حقیقتی محض و نامتناهی است. پس بگذار اکنون نیز ترجمهای دگر در وجهی دگر را ارائه دهیم؛ و آن اینکه؛ بسمالله الرحمن الرحیم یعنی؛ “داغ خداوند رحمن و رحیم بر خود میزنم”. در روایتی در عیون اخبارالرضا(۱/۲۰۳) از قول امام رضا(ع)، و در کشفالاسرار میبدی(۱/۲۸) از قول امام صادق(ع) آمده است که از ایشان از معنی “بِسم” پرسیدند. فرمود: “اسم از “سِمَة” است و “سِمَة” داغ بُوَد. چون بنده گوید: “بسمالله”، معنی آن است که داغ بندگیِ حق بر خود کَشم تا از کسان او باشم”.
این داغ و این علامت یعنی؛ من تنها بندهٔ خدای رحمن و رحیمام. تنها از آنِ اویم. داغ او و نشان او بر خود دارم. بندهٔ کس دیگر و چیز دیگر نیستم. بندهٔ مال نیستم. بندهٔ سلاطین نیستم. حتی بندهٔ بهشت و آخرت هم نیستم. تنها بندهٔ اویم و نشان او دارم. این داغ و این نشان یعنی چنین کسی صاحب دارد. بیصاحب نیست. هیچ شیطانی نمیتواند او را از آنِ خود کند. کسی نمیتواند به روح و جان او که مال خداست دستبرد بزند. این داغ به واقع مهر اسراری پادشاه هستی است. هر که چنین مهری بر صحیفهٔ وجودش است، هر جا که رود پیک پادشاه کل است و کارش کارستان است. چنین کسی نمیتواند اهل خشونت باشد. نمیتواند اهل ظلم باشد. او اهل بخشندگی و مهربانی است. اهلالله است. ای دوست، مهر و نشان که بر دل داری؟! که را بندهای؟! ذهنت را؟! مالات را؟! حکام و سلاطین را؟!… بدان هر که را که بندهای نشان همو را بر خود زدهای و با همان شناسایی خواهی شد.