☆ چوپان پیر، یعنی همان پیر چوپان، در پیاله ی سفالینش برایم چای ریخت و بی آن که نگاهم کند آن را به دستم داد. آنگاه نگاهش را به دشت دوخت و به آرامی گفت: دگر هیچ نمی خواهم. چرا که هیچ دارم. و کسی که هیچ دارد همه چیز برای اوست. و اینجاست که هیچ همه چیز است و همه چیز، هیچ. اما نه هیچ راضی ام می کند نه همه چیز. حکایت دیگر است. بودنی است فرادست که نه هیچ است، نه همه چیز. پس هم هیچ و هم همه چیز را رها کن. در اندیشه شان فرو نرو. شاید روزی دریابی که هیچ همین چیزها بوده است. همین چیزهایی که آن به آن در حال تغییر اند. بی ثبات اند. غیر قابل اعتماد اند. نیستند اما هست می نمایند. و شاید روزی دریابی که”ما خَلا الله باطِلَُ”؛ آنچه غیر خداست، باطل است”. می دانی عکس نقیض اش چه می شود؟! “هر آنچه خدایی است، حق است”.
لحظاتی مات و مبهوت به او خیره ماندم که با لبخندی به پیاله ی در دستم اشاره کرد و گفت: چایت سرد نشود!
متوجه پیاله ی چای شدم. درخششی چشمگیر داشت. به آرامی آن را بالا بردم و نوشیدم… نه! چای نبود، آگاهی ناب بود! فهم همه ی کلمات بود!
بر گرفته از:
“حکایت چوپانی که فقط یک میش داشت”
مسعود ریاعی