برای انسان ناهشیار هیچ شهودی نیست. هم درون برایش غیب است هم بیرون. وقتی نه باطن را بشناسد و نه ظاهر را، این یعنی همه چیز برایش حکم غیب دارد. اینطور نیست که باطن برایش غیب باشد و ظاهر، شهود. او حتی ظاهر را هم نمی بیند و نمی شناسد. غیب و شهود برای کسی معنا دارد که به مرتبه ای از شهود رسیده باشد. برای کاملانِ واصل، درون و بیرون یکی شده است. زیرا از اول هم دوگانگی وجود حقیقی نداشته است. درون و بیرون توصیفاتی ذهنی اند. همچنانکه بالا و پایین توصیفاتی ذهنی اند. اصل وجود، نه بیرون دارد نه درون. نه بالا دارد نه پایین. یک وجود بَحت است. ناب و خالص است. یکی است. و دقیقاً از این روست که برای ذهنِ دوگانه فهم، غیر قابل فهم است.
مسعود ریاعی