☆ در روزگار سلیمان(ع) مردی از بازار مرغکی خرید که آن را هزار دستان گویند و آوازی خوش داشت. آن مرغک را به خانه برد و آنچه شرط او بود از قفس و آب و دان بساخت و به آوازش مستأنس می بود. یک روز مرغکی بیامد، هم از جنس خودش. بر قفس او بنشست و چیزی به او فرو گفت. آن مرغک دگر بانگ و آواز نکرد! مرد آن قفس را بر گرفت و پیش سلیمان آمد و گفت: یا رسول الله! این مرغک ضعیف را به بهایی گران خریدم و به آنچه شرط اوست از جا و آب و علف قیام نمودم تا برای من بانگ و آواز کند. روزی چند بانگ کرد. مرغکی بیامد و چیزی به او فرو گفت و این مرغ دگر گنگ شد! بپرس تا چرا اول بانگ کرد و اکنون نمی کند و آن مرغک چه گفت او را!
سلیمان قفس پیش ساخت و آن مرغ را گفت: چرا بانگ نمی کنی؟! مرغک گفت: یا رسول الله! مرغکی بودم هرگز دام و دانه نادیده، صیادی بیامد و بر گذرِ من دامی بگسترد و چند دانه در آن دام فشاند. من چشم حرص باز کردم و دانه بدیدم اما چشم عبرت باز نکردم تا دام ببینم! به طمع دانه در دام شدم و به دانه نارسیده در دام افتادم! صیاد مرا بگرفت و از جفت و بچه جدا کرد. این مرد مرا بخرید و در زندان قفس باز داشت. “من از سرِ دردِ فراق نالیدن می گرفتم و این مرد از سرِ خوشی و غفلت سماع می کرد و از درد من بی خبر”! تا اینکه آن مرغکِ دوست بیامد و مرا گفت: “ای بیچاره! مگر ندانی که سبب حبس تو، این ناله ی توست”! پس نکته را دریافتم؛ “با خود عهد کردم که تا در این زندان باشم، ننالم”!
مرد چون این دانست قفس پیش خواست و درش بگشاد و مرغ را رها کرد و گفت؛ من این را برای آواز بداشتم، چون بانگ نخواهد کرد، من او را چه خواهم کرد!
نقل از تفسیر ابوالفتوح رازی، ج ۴ ص ۳۲