photo_2017-09-24_09-26-33photo_2017-09-24_09-26-33photo_2017-09-24_09-26-33photo_2017-09-24_09-26-33
    • کتاب ها
    • نکات قرآنی
    • ترجمه صوتی و تصویری قرآن
    • نکات قرآنی صوتی
    • مقالات صوتی
    • مقالات
    • مطالب گونه گون
    • تماس با ما
    0

    $0.00

      تفسیر خیر نگاهی باز و کاربردی به سوره حمد و چهارده سوره از قرآن عظیم
      آگوست 28, 2016
      روح ربانی مجموعه ای شگرف در باب تسلیم بودن به روح ربانی و نیل به فرزانگی
      آگوست 28, 2016

      هفت عمق آگاهی

      سفری اعجاب انگیز از یک سلوک عارفانه و رفتن به عمق روح!

      تماس بگیرید

      دانلود کامل کتاب 

      فایل صوتی کتاب (با صدای سعید پور محمودی): ☆فصل اول (تفکر)    ☆فصل دوم (رویابینی)  ☆فصل سوم (مشاهده)    ☆فصل چهارم (خاموشی)    ☆فصل پنجم (محبت)  ☆فصل ششم (تسلیم)    ☆فصل هفتم (لا اله الا هو)

      دسته: کتب
      Share
      0
      توضیحات

      بخشی از فصل اول کتاب:

      سه دایره متداخل بر خاک کشید. آن گاه با انگشت اشاره سه ضربه بر آن زد. اولی در مرکز دایره، دومی بین مرکز و محیط، و سومی بر محیط.

      ما دگر در بیابان نبودیم. حجاب کنار رفته بود. اکنون چشمه‌ای بود و سرزمینی سبز. و دریافتم که من و او تنها نیستیم. او شاگرد دیگری داشت از جنس دیگر. کوتاه بود و «پیشانی بلند». شباهتی با من نداشت اما نزدیک بود و غریبه نمی‌نمود. حال می‌فهمم در آن زمان‌ها که استاد سخن می‌گفت ولی به من نگاه نمی‌کرد، چه کسی را می‌نگریست و رو به سوی که تأکید داشت!

      ما بر دامنۀ کم شیب کوهی، کنار چشمه، مشرف به سرزمین سبز نشسته‌ایم. بیابان قبلی به کلی محو شده است و حرارت آفتاب دیگر آزار نمی‌رساند. اینجا جایی دگر است در دل جای قبلی.

      نگاهم به آب جوشان چشمه افتاد. احساس تشنگی پس از آن بیابان‌گردی طولانی، باعث شد تا دستانم را بی‌اختیار به آب چشمه فرو کنم. کفی از آن بر گرفتم. اما به دهانم نرسید. استاد دستم را گرفته بود.

      استاد گفت: نوشیدن را فراموش کن. چون بنوشی خواهی ماند. من تو را برای اینجا نخواسته‌ام.

      آب‌ها از میان انگشتانم چون جواهر به درون چشمه سر خوردند. دست خیس‌ام به صورتم کشیده شد و از یک تریِ زلال، سبک روح شدم.

      استاد چشمانش را به سرزمین سبز دوخت و گفت: این جا ناحیه «تفکر» است. اگر روح را به هفت ناحیه فرضی تقسیم کنیم، اینجا اولین ناحیه است. نواحی هفت‌گانه روح از دیرباز مورد توجه اهل حقیقت بوده است. آن‌ها این نواحی را می‌شناسند و از آن کسب آگاهی می‌کنند.

      بسیاری از کسانی که این داستان را می‌دانند هر کدام متناسب با قابلیت‌ها و استعداد‌های خود در یکی از این نواحی ساکن شده و از مشرب آن کسب آگاهی می‌کنند. آگاهی برای هر سالکی لازم و ضروری است. از این رو هر روحی به سوی آبشخورش رفته و ارتزاق می‌کند. استاد با تأکید انگشت بر سرزمین سبز می‌کوبد و می‌گوید: این ناحیه از جنس فکر است. آگاهی در این ناحیه با فکر، صید می‌شود. فکر در این جا فرآیندی کاربردی است که آن به آن به کار گرفته می‌شود. هر جا در کتاب خدا از مادۀ فکر سخن رانده شد، مراد اینجاست. «أفلا یتفکرون»[1] دعوت به سرزمین فکر است.

      سرمایۀ اهل این ناحیه، تفکر است و متفکرین مربوط به این سرزمین‌اند. مأوایشان اینجاست و از این ناحیه از روح تغذیه می‌شوند. اهل این جا آموخته‌اند که چگونه با فکر، آگاهی را صید کنند و دوباره آن را برای کسب آگاهی‌های بیشتر در چرخۀ تفکر به گردش درآورند. سرزمین بزرگی است با شهرهای بسیار، اما پول رایج‌شان همان فکر است.

      آن که پا در این سرزمین می‌گذارد باید ره توشه‌ای به نام فکر داشته و تفکر را بداند. جز این باشد از این دیار رفتنی است.

      حال باید دقایقی در پایتخت بزرگ این سرزمین سیر کرد! استاد با چشمانی که از آن لبخند می‌تراوید به من نگریست. با این نگاه احساس تهی بودن همراه با اندکی سرگیجه مرا فرا گرفت. ناخود آگاه دستان «پیشانی بلند» را به استمداد گرفتم و احساس یکی بودن کردم. آن گاه استاد دستش را در آب چشمه خیس کرد و بر صورتم پاشید. آنی بعد در خیابان عریض پایتخت قدم می‌زدیم!

      چه باشکوه! چه عظمت منظمی! همه چیز دقیق و حساب شده است. ستون‌های سر به فلک کشیده، ساختمان‌های بلند، باغ‌های معلّق، و آسمانی که آبی‌اش به سبزی می‌گرائید همه و همه در هماهنگی شگفتی نمودار بودند. سنگ‌فرش‌های خیابان چنان منظم در هم تنیده شده‌اند که گویی اشکال هندسی را یکی پس از دیگری پوشش می‌دهند.

      نور اندیشمندی در چهره اهالی، بارزترین چیزی بود که به چشم می‌آمد. چنان متحیر بودم و وصلۀ ناجور می‌نمودم که اگر همراه استاد نبودم بدون شک توسط نیروهای تفکر، از آن ناحیه رانده می‌شدم. اهالی استاد را می‌شناختند و به او به دیدۀ احترام می‌نگریستند. پس خیالم از کسب این تجربه، با بودن استاد، راحت می‌نمود.

      شهردار شهر، ارسطو نامی است. اما آن ارسطوی سابق نیست. او پویا است و هر لحظه خود را به نقد می‌نشیند. منطق «صوری»اش، «سیری» شده است. او در شهرداری، سوار بر منطق «سیری»، منطق‌های صوری و علمی و عددی و فازی را در نَوردیده است. او به خوبی می‌داند که روح طبیعت، خود منطق ویژه‌ای دارد که همواره با آن به پیش می‌رود.

      ساختمان شهرداری یکی از زیباترین بناهاست. گوئی همه سبک‌های معماری را با تناسبی حیرت‌انگیز یک جا در خود جمع دارد. یک معماری خاص که نورگیرهایش، نور را چون کتابی مفتوح به دام می‌اندازد و بر سطح می‌تاباند. مشخص است که همه چیز با دقتی حساب شده بنا شده است.

      عظیم‌ترین ساختمان‌ها مربوط به مدارس عالیه تفکر است، دانش سراهایی که چشم و چراغ شهر محسوب می‌شوند. این ساختمان‌ها معماری‌های زیبا و متنوعی دارند. نوع و شکل رواق‌های بلندشان، نشانگر نوع تفکر متفکرانی است که در زیر سایه آن‌ها به تعلیم و تعلم مشغولند. در این جا همه متفکران بزرگ، از هر اقلیم و هر سده، گرد آمده و به تولید فکر مشغولند. این جا همه را می‌بینی زیرا جریان‌های فکری از شرق دور گرفته تا غرب، از هند و چین تا یونان باستان، از متفکران اسلامی تا مسیحیت و حتی جریان‌های فکری قبایل و سرخ پوستان امریکایی، همه آزادانه در رفت و آمدند. این صاحبان اندیشه هر کدام طیف‌های رنگین اندیشه‌هاشان را به زیر سقف رواق‌ها می‌تابانند و پس از تلفیق رنگ‌ها، آسمان شهر را زینت می‌بخشند. این شهر، مرکز تفکر است و متفکرین از هر جنس و از هر ملیت در آن حاضرند.

      عجیب است، چیزی را که در دنیا ندیدی، این جا به خوبی می‌بینی، اینان یکدیگر را به خوبی تحمل می‌کنند! و به جای تکفیر و تحقیر یکدیگر، در راستای رفع نقایص و معایب همدیگر فعالیت می‌کنند. این جا تضارب افکار، منجر به راه‌حل‌های اساسی می‌گردد. زیرا نیت همین است و این نیت از کلامشان نمایان است.

      استاد به زیر بزرگترین رواق که بلندترین نیز می‌نمود، رفت. اما به ما اجازه ورود نداد. با اشاره او، «پیشانی بلند» دست مرا گرفت تا جاهای دیگر شهر را نشانم دهد.

      با «پیشانی بلند» از عرض عریض خیابان گذشتیم و در آن سو خود را مقابل ساختمانی که سه سالن نمایش داشت، یافتیم. سه فیلم از سه دست، بر پرده بود. زوربای یونان، گوژپشت نتردام و توپ‌های سن سباستین. «پیشانی بلند» که معلوم بود پیش از این هم به این سفرها آمده، گفت: این فیلم‌ها آن چنان نیست که در عالم خود دیده ای. در این جا فکر پنهان شده در تک تک پلان‌ها دیده می‌شود. سه فیلم با سه سلیقه و سه مشرب فکری، آن هم با یک بازیگر واحد. بازیگری که به خوبی این سه فکر مستقل را بازی می‌کند.

      در این جا سرگرمی‌های اهالی نیز بر اساس تفکر و در جهت تولید فکر است.

      چند زن زیبا، لبخند زنان از کنارمان گذشتند. گویی آنها را فکری لطیف، از جنس وجود تراشیده و به شهر تقدیم کرده است.

      «پیشانی بلند» می‌گوید: ازدواج در این جا متفکرانه است. کفو و هم سنخ هر کس، آن کسی است که هم سو با جریان فکری اوست. همسران در این جا متفکرانه یکدیگر را تکمیل نموده، به بار می‌نشانند. فرزندشان، فکری نوست که نتیجۀ آمیزش دو فکر همسوست. این جا فکر تنها مطاعی است که در پس پردۀ مغز خوانده می‌شود. آن زنان فکر تو را دیدند که تحسین‌شان نمودی پس لبخند زنان از کنارت گذشتند. این جا فکر دیده می‌شود.

      ساختمان‌های شهر به ویژه فضاهای سبزی که در گوشه و کنار دیده می‌شد، چنان دل‌انگیز و فرح‌بخش می‌نمود که هر بیننده‌ای را از طراحی ظریف و متفکرانه‌اش به حیرت وا می‌داشت. چیز عبث و غیرمعقول در شهر دیده نمی‌شد. هر چیز علتی داشت و نفعی.

      خواستیم با «پیشانی بلند» روی سکویی به انتظار استاد بنشینیم که استاد را در کنارمان دیدیم!

      استاد گفت: این جا حرکت و جابه جایی بر اثر فکر است، سریع و قاطع. هنگامی که فکر می‌کنی در جایی باشی در همان جا خواهی بود. فکر سرعتی به مراتب سریعتر از نور دارد.

      اکنون می‌خواهیم به کنار چشمه برگردیم. چشمانت را ببند و فقط به چشمه بیاندیش و تصویر آن را در ذهن‌ات ثابت نگه دار.

      لحظه‌ای سنگین شدم. تصویر چشمه در ذهنم مغشوش و لرزان بود. اما نمی‌دانم چه شد که با کنده شدنی، خود را کنار چشمه یافتم. احساس دردی مرموز در ستون فقراتم آزارم می‌داد.

      استاد گفت: جابه جایی به این سختی هم نیست. البته تو سرعت و قاطعیت لازم را نداشتی و من به کمکت آمدم. اگر این کار را نمی‌کردم تمام وجود تو نمی‌توانست به کنار چشمه بیاید و بخشی از تو هنوز در شهر مانده بود. و این در حال حاضر برای تو خوب نیست زیرا باعث ضعف و حیرانی‌ات می‌گردد.

      چون بر بلندی دامنه‌ای که مشرف به چشمه بود آرام گرفتیم استاد به آن سوی بلندی اشاره کرد و گفت: آن سوی این بلندی تمامی تفکرات مخرب و شیطانی گرد آمده‌اند.

      به واقع آن جا جهنم عالم فکر است. و این بلندی که بر آن قرار گرفته‌ای «اعراف» این ناحیه است. اگر خوب گوش کنید صدای زبانه‌های آتش تفکرات مخرب و پلید را می‌شنوید.

      راست می‌گفت. آرام آرام فریاد‌ها و ناله‌ها با ارتعاشی دلخراش بالا گرفت. صدا از جنس آتش بود و آتش از تفکری متعفن زبانه می‌کشید. من به راستی ناله‌های گرفتاران در این آتش شوم را شنیدم. مشمئزکننده و دلخراش می‌نمود. از استاد ملتمسانه خواستم که مانع جریان یافتن این صدا‌ها شود. همین طور شد.

      آن گاه استاد ادامه داد: این جا همان جایی است که افکار مخرب، خود را به شدت به هم می‌کوبند.

      افکار پلید و آتشینی که کلاف در کلاف در هم گره خورده‌اند. آن‌ها بی‌رحمانه یکدیگر را پاره پاره می‌کنند و باز پاره‌ها نیز به جان هم می‌افتند. تا وقتی افکار مخرب و پلید هست این آتش خاموش شدنی نیست. این جا جهنم افکار است و هر فکر پلیدی هیزم این نار محسوب می‌شود.

      در پشت این بلندی در میان آتش، چهره‌های آشنای بی‌شماری خواهی یافت که جز سلطه‌گری و تثبیت اندیشه‌های مخرب، چیزی در سر نداشتند.

      آن گاه استاد برخاست و قدم زنان به طرف نهر منطقه سرسبز روان شد. ما نیز به دنبالش. لحظاتی در سنگینی و سکوت گذشت. ولی این سکوت با رسیدن به نهر شکسته شد و دوباره استاد سخن گفت: …

      [1] پس چرا تفکر نمی‌کنند. قرآن 6/50. ق.

      توضیحات تکمیلی
      سال انتشار

      1393

      تعداد صفحات

      ۱۷۶

      محصولات مرتبط

      • کلمات بارانی

        اکسیر آزادی و چگونگی رهایی از انواع اسارت تا آزادی حقیقی

        تماس بگیرید
      • روح ربانی

        مجموعه ای شگرف در باب تسلیم بودن به روح ربانی و نیل به فرزانگی

        تماس بگیرید
      • چند تکه ابر

        سرمایه های روح در حل معضلات ذهنی

        تماس بگیرید
      2016@ All rights reserved for www.masoudriaei.com
        0

        $0.00

          ✕

          ورود

          گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟