600- “قالُوا لَو کُنّا نَسمَعُ اَو نَعقِلُ ما کُنّا فِی اَصحابٍ السَعِیرٍ”
(گفتند؛ اگر می شنیدیم و عقل مان را به کار می بستیم اکنون از دوزخیان نبودیم!)
☆ وقتی طرز شنیدن به حق را ندانیم و نتوانیم، وقتی در این دنیا حاکمیت عقل از دست برود، آنچه بر جای می ماند چیزی جز حسرت نخواهد بود. چه تنها حاکمیت مورد تأیید خداوند که راه به صلاح می برَد، حکومت عقل است. عقل است که اولین مخلوق خداست؛ “اَوَّلُ ما خَلَقَ اللهُ العَقل ”. عقل است که بزرگترین تابع “حق” است. عقل است که عدالت را می فهمد و قادر است به عدالت رفتار کند. عقل است که خلّاق است، که گره گشای معضلات و مشکلات مادی و معنوی است. این نور عقل است که خوب می بیند و صلاح را از فساد تشخیص می دهد. عقل، آفریننده ی خوبیها، زداینده ی بدیها و ایجادکنندهٔ فوائد عدیده است. عقل محبوب خداست و از میان تمامی مخلوقاتش، برگزیده ای کارآمد و ارزشمند است. عقل، بهشت آفرین و دوزخ زُداست. این عقل همان است که شایسته حکومت است. هر نوع حاکمیتی که بی بهره از عقل خداداده باشد جز خسارت و ویرانی به بار نخواهد آورد. و یادت باشد که “عذاب سعیر” نتیجه ی بی عقلی و حماقت است. ای دوست، این عقلی که می گویم خود عین عشق است، عین فرزانگی است، و تو با مراقبه به چنین عقلی واصِل می شوی. عقلی که درست می شنود و درست می بیند، عقلی که خود دروازه ی شهود است. مراد از این عقل، ذهن و ذهنیات تو نیست، احساسات و عواطف تاریک و آگاهی های ناقص و مغشوش نمی باشد. این عقل علت و منشأ خلقتی است که در آن واقع گشته ای. نور است؛ “العَقلُ نُورٌ”.
601- “الکاذبین”
☆ “کاذبین” را غالباً به دروغگویان ترجمه می کنند. اما این ترجمه ای ناقص و نارساست. زیرا دروغ گفتن فقط یک وجه از معنای “کاذب” است. دروغ حیطه های گوناگون دارد. شخص کاذب گاه احساساتش دروغین است، گاه اندیشه ها و باورهای ذهنی اش دروغین است، گاه رفتارش دروغین است، آن هم بی آن که حتی سخنی بر زبان آورده باشد. گفتن سخن دروغ فقط یک وجه ظاهری از قضیه است. اهل کذب کسانی اند که در دروغ و با دروغ زندگی می کنند. کارشان را با دروغ به پیش می برند و همواره در دروغ قوام یافته و می یابند. اینان مَظهَر دروغ و تجلّیگاه آنند. این کسان از دیگران انتظار راستی و درستی دارند اما وجود خودشان کمترین بهره ای از راستی و درستی نبرده است. کاذبین، انکار کنندگان حق اند و در این کار تخصص و تبحری شگفت به دست آورده اند. اینان می توانند براحتی برای عوام، یک چیز باطل و احمقانه را، مفید و ارزشمند جلوه دهند، و بالعکس، هر مفید و نجات بخشی را، مضر و شیطانی معرفی نمایند. بر خلاف تصور بسیاری که خیال می کنند کاذبین هر جامعه بیشتر از افراد بی سواد و کم سواد و بیکار و کم نفوذ تشکیل شده است، باید گفت که ابداً اینطور نیست. اتفاقاً بیشترین کاذبین دارای دانش و بینش اند و عموماً از قدرت و نفوذ برخوردارند. زیرا اگر اهل دانش نباشند چگونه می خواهند آیات حق را انکار کنند؟! دقت کن! کسی که بتواند آیات حق را انکار کند باید دارای دانش و بینش کافی برای رد و انکار باشد. باید چنان خود را بنمایاند و چنان بیانی داشته باشد تا بتواند حقی را انکار کرده، و حتی بتواند آن را به نفع خود مصادره نماید. “کاذبین”، یک گروه احمق نیستند. آنها یک جمع منسجم اند که در هر جامعه، برخوردار از قدرت تخریبی قابل توجهی اند. و دقیقاً از این روست که قرآن کریم بارها نسبت به آنها و خطرات شان هشدار می دهد. “لَعنَتَ اللهِ عَلَی الکاذِبِینَ”(کاذبین از رحمت خدا دور باد!).
ای دوست، از دیگر نشانه های کاذبین، توانایی شان در تمسخر و استهزا است. این چنین رفتاری برایشان همچون یک سلاح کارآمد است. زیرا دریافته اند که اگر بتوان با تکه پراندنی، یا برچسبی، یا تکه کلامی عوام پسند، نکته ی حقی را مورد حمله قرار دهند و تکذیبش کنند، چنین روشی بهتر و کارآمدتر و کم هزینه تر از هر بحث و نقد و گفتگویی است. کاذبین، توجیه گرانی زبر دست اند. هر چیزی را به راحتی و آنگونه که بخواهند توجیه می کنند و حتی برایش سند و مدرک دست و پا می کنند. زیرا کاذبین برای پیشبرد اهداف شان باید در انظار عموم راستگو جلوه کنند. تا باورشان کنند. پس مجبورند به جلوه ی صادقین در آیند. فلذا منافق نیز هستند.
602- “لا تَدخُلُوا بُیُوتاً غَیرَ بُیُوتِکُم حَتَّیٰ تَستَأنِسُوا”
(به خانه ای غیر از خانه های خودتان وارد نشوید مگر آنکه اجازت طلبیده باشید)
معنای اول: خانه هر کس حریم شخصی اوست، مکان امن و راحت اوست. هیچ کس حق ندارد بدون اجازه ی قلبی صاحب خانه بدان وارد شود. دقت کن! قرآن این اجازه را با فعل “تَستَأنِسُوا” آورده است. و آن یک اجازه ی واقعی و قلبی است. ریشه ی آن اُنس است. این یعنی حتی اخذ اجازت های فریبکارانه نیز باطل است. این اجازه ریشه در اُنس و رضایت خاطر دارد. در خبر آمده است که خلیفه دوم در یکی از شبگردیهای دوران خلافتش، متوجه خانه ای می شود که از آن صدای ساز و آواز و هلهله شادی می آید. پس به بهانه اینکه جلوی منکری را بگیرد بدون اجازه وارد آن خانه می شود… و آخرالامر چون در می یابد که این کارش صرفاً از روی یک احساس، و خلاف شرع و حکم قرآن بوده است، توبه می کند(جامع التمثیل ص ۶۶۹). ای دوست، ورود به حریم خصوصی هر کس، اذن ورود می خواهد. این یعنی حتی خلیفه ی مسلمین نیز نمی تواند بدون اجازه ای که مورد تایید حق تعالی باشد، وارد خانه ی کسی شود، چه رسد به دیگران.
معنای دوم: خانه ی هر کس سینه ی پر اسرار اوست. نمی توان به اسرار دیگران سَرَک کشید. نمی توان با سؤال پیچ کردن دیگران، به درونیات شان ورود کرد. تجسس در اندیشه و احساس دیگران مذموم است. خطاست. اگر شخصی تو را در باره مسائل خصوصی اش صالح دانست و طرف مشورت قرار داد، این یعنی اجازه ی ورود داده و تو حق ورود داری. جز این باشد یک تجسس زیانبار است. پیامبر اکرم (ص) فرمودند:”من مأمور نیستم که دل های مردم را بکاوم و درونشان را بشکافم” (کَنزُ العُمّال ج ۱۱، ص ۳۱۱ ح ۳۱۵۹۷)
در ادامه همین آیه شریفه نیز آمده است “ذلِکَم خَیرٌ لَکُم”؛ یعنی رعایت این نکات برایتان “خیر” دارد. پس اگر واقعاً بدنبال خیر هستی باید چنین نکاتی را رعایت کنی. بدان که عدم رعایت، یعنی “شر” را به روح و جان خود تزریق کردن.
معنای سوم: “بیوت” در اینجا اشاره به مقام و مرتبت الهی سالکان دارد. این یعنی هر کسی را جایگاهی است الهی، که متناسب با شعور و قابلیت اش است. اینجا خانه ی روح اوست. کرسی اقتدار و توانمندیهای باطنی اوست. ورود و دخالت در مقام و رتبت باطنی کسی جایز نیست مگر با اجازت قلبی صاحب مقام.
603- “الکافِرُونَ هُمُ الظالِمُونَ”
(کافران همان ظالمان اند)!
چه واضح و صریح و بی پرده است این آیه! اگر در پی شناخت کافر هستی، اگر می خواهی بدانی کافر کیست، ظالم را ببین! کافر همان ظالم است. این ظلم است که کفر است. پس بیایید راهی آسان برگزینیم و برای شناخت کافران، اوضاع ظالمان را بی هیچ شرحی از زبان خود پیامبر اکرم(ص) بشنویم!
پیامبر اسلام(ص):
☆ از ستم کردن بپرهیزید زیرا دل های شما را ویران می کند.
کَنزُ العُمّال ج ۳ ص ۵۰۵
پیامبر اسلام(ص):
☆ میان بهشت و آدمی، هفت گردنه هست که آسانترینِ آنها مرگ است.
از ایشان پرسیده شد؛ پس سخت ترینِ آنها چیست؟!
فرمود: ایستادن در پیشگاه خداوند، آنگاه که ستم دیدگان، گریبان ستمگران را بگیرند.
کنز العمال ج ۳ ص ۸۲۴
پیامبر اسلام(ص):
☆ از ظلم کردن بپرهیزید، که آن، ظلمت های روز قیامت است.
الکافی ج ۲ ص ۳۳۲
پیامبر اسلام(ص) فرمود؛ که خداوند می فرماید:
☆ به عزّت و جلالم سوگند که از ستمگر، در دنیا و آخرت به طور قطع، انتقام می گیرم، و از کسی هم که ستمدیده ای را ببیند و بتواند یاری اش رسانَد، اما نرسانَد، بی گمان، انتقام می گیرم.
کنز العمال ج ۳ ص ۵۰۵
پیامبر اسلام(ص):
☆ هر که به ستمگری کمک کند، خداوند همو را بر وی مسلط می گرداند.
کنز العمال ج ۳ ص ۴۹۹
پیامبر اسلام(ص):
☆ هر کس بداند کسی ستمگر است و با این حال، او را همراهی کند، از اسلام خارج شده است.
کنز العمال ج ۶ ص ۸۵
پیامبر اسلام(ص):
☆ از دعای ستمدیده بترسید زیرا او از خداوند، حق خود را می طلبد، و خداوند هیچ حقداری را از حقش محروم نمی کند.
کنز العمال ج۳ حدیث ۷۵۹۷
پیامبر اسلام(ص):
☆ از دعای ستمدیده بترسید؛ اگرچه کافر باشد، زیرا هیچ چیزی جلویِ دعای مظلوم را نمی گیرد.
کنز العمال ج ۳ ص ۵۰۰
پیامبر اسلام(ص):
☆ هر گاه به اهل ذِمّه (غیر مسلمانانی که در سرزمین اسلامی زندگی می کنند) ستم شود، دولت دشمن روی کار می آید.
کنز العمال ج ۳ حدیث ۷۶۰۴
و همچنین امام صادق (ع) نیز فرمودند:
☆ شیعه ی ما نیست کسی که به مردم ظلم کند.
تُحَفُ العُقُول ص ۳۰۳
604- “الاَخِلّاءُ یَومَئِذٍ بَعضُهُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ اِلّا المُتَّقِینَ”
(دوستان نیز در آن روز دشمن یکدیگرند مگر اهل تقوا)!
☆ خوب دقت کن! در روزی که حقایق بر ملا می شود این تنها اهل تقوا هستند که اهل دشمنی نیستند. جز اینان همه اهل دشمنی و دشمن پروری اند. تنها استثناء آنهایند و آیه صراحت دارد. و بارها گفته ام که اهل تقوا کسانی اند که در کیفیت “نه خواستن” و “نه نخواستن” سکنا دارند. آنها نه اهل خواهش و آرزویند، و نه اهل کینه و نفرت پراکنی. نفس شان، نفس مطمئنه است. هیچ نیازی به دشمنی ندارند. زیرا از تضادها رهایی یافته اند. ذهن شان به چیزی چنگ نمی زند. پاک و آزاد و رهایند. خالی از غیر و پر از اویند. پس هر جا که باشند، اثر خیرشان را می گذارند و بی توقع می روند. متقین بهترین و پاکترین و قابل اعتمادترین نیروهای خدایند. خالص اند و با عشق کار می کنند. متقین، دشمنی ها را دامن نمی زنند بلکه آنها را از میان بر می دارند. با کار نیک شان، سیئات را از بین می برند. متقین اصحاب آیه “اِنَّ الحَسَنات یُذهِبنَ السَّیِّئات” اند. پس اهل نجات اند. اهل عمران و آبادی اند. جنگ طلب نیستند و به وادی خشونت و دشمن پروری ورود نمی کنند. ای دوست برای رهایی از کینه و دشمنی این آیه را همواره به یاد داشته باش؛ “…اِلّا المُتَّقِینَ”!…”اِلّا المُتَّقِینَ”!
605- “… نُورَاً و هُدًی لِلنّاسِ تَجعَلُونَهُ قَراطِیسَ …”
(… شما نور و هدایت مردمان را تبدیل به مشتی کاغذ کرده اید …)!
☆ این کار ذهن گرایانِ تاریک اندیش است. کسانی که با برداشت هایشان هر حقیقت زنده ای را تبدیل به نوشته های مرده و پراکنده می کنند و نامش را علم می گذارند. این کار را می کنند و باعث می شوند تا حقایق بسیاری پنهان بماند “تُخفُونَ کَثِیراً”! ای دوست، “نور” و “هدایت”، حقیقت حیات و آگاهی اند. زنده اند، و زنده را باید زنده دریافت کرد. تو “حقیقت زنده” را در هیچ کتاب و نوشته ای نخواهی یافت. زیرا حقیقت از جنس کاغذ و جوهر نیست. حقیقت چون دانه ای زنده باید از وجود خودت سر بر آورد. حتی آن کتابی که قرآن می فرماید؛”ذلکَ الکِتابُ لا رَیبَ فِیهِ” (آن کتاب که هیچ شکی در آن نیست)، مرادش کتاب کاغذی نیست، زیرا هیچ کاغذی نازل نشده است. “آن” اشاره به کتاب زنده است. در زنده چگونه میتوان شک کرد؟! زیرا زنده است! خداوند کاغذ نازل نکرده است. نَفَسِ حیّ قیّوم کاغذی نیست. آن حقیقت زنده و اصل جریان حیات است. تمام کتب وحیانی، یعنی همانها که حامل “نور” و “هدایت” اند، اشاره به وجود زنده ای دارند که مملو از حیات و آگاهی است. کتاب خدا را وجودی زنده بدان. و این در برخی احادیث نیز به صراحت آمده است. پس هوشمندانه نکته را دریاب و خود را از هر پیش ذهنیِ مخرّب و بازدارنده خلاص کن، خالی کن، تا در جریان سلوک و مراقبه ات، نور و هدایت الهی را به نیکی دریافت کنی. تا زنده شوی به کتاب زنده، و به “نور” و “هُدیٰ” واصِل گردی. و این را نیز بدان که نوشته ها در بهترین حالت شان، فقط جهت را به تو نشان می دهند و لا غیر. رفتن با خود توست! و تمام خیرات و برکات در همین رفتن و سیر شورانگیز تو نهفته است. و یادت باشد که خدا نور و کتاب زنده ی روشنگر نازل می کند؛ “قَد جاءَکُم مِنَ اللهِ نُورَُ وَ کتابَُ مُبِینَُ”. پس نوری را که با اوست تبعیت کن؛ “وَاتَّبِعُوا النُّورَ الَّذِی اُنزِلَ مَعَهُ”.
606- “الشیطان الرجیم”
(شیطان رانده شده)
☆ شیطان از رحمت الهی رانده شده است انقدر او را به سوی خود نکش! تو با مدام فکر کردن در باره ی شیطان، باعث جذب بیشترش می شوی. خودت را از این تضاد رها کن. پر و بالش مده و با یادکردش او را به وجود خودت مکشان. حتی از قول خودت مگو که لعنت بر شیطان! بلکه بگو “لعنت خدا بر شیطان”. لعنت طعام اوست. تو به او طعام نده. بگذار طعام لعنت خدا را بخورد. اگر تو به او غذا بدهی، مدام به سراغت می آید! بهتر است با پناه بردن به خدا، خالق را با او طرف کنی زیرا تو از پس شیطان نفس بر نمی آیی اما خداوند خوب بر می آید و خوب می داند که چه کند. قرآن می فرماید؛ “فَاستَعِذ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجِیم”؛ از شر شیطان رانده شده به خدا پناه ببر”. این یعنی؛ تو وارد این بازی مرگبار تضاد مشو. بلکه با مراقبه خودت را از این تضاد و کشمکش بیرون آور. که چون چنین کنی آنگاه نفس ات نورانی می شود، بی خوف و اندوه می شود. آرامش می یابی. و از این پس؛ این شیطان است که از تو خواهد گریخت! این شیطان نفس امّاره است که تو را ترک خواهد کرد. یک سالک نیک می داند که نباید به شیطان بپردازد، نباید ذاکرش باشد، و او را مدام به یاد آورد. این کاری خطاست. زیرا هر چیزی را که مدام یاد کنی، همان از آنِ تو خواهد شد! شیطان را از آنِ خود مکن! سالک تنها یاد حق تعالی را در خویش زنده می دارد، نه یاد کس دیگر را! بگذار همانطور که خدا او را از درگاه خویش رانده است، رانده بماند. نزدیکش نکن! با اوهام خودت، به زندگی ات دعوتش نکن! بلکه با پناه بردن به خداوند، اندیشه شیطان را رها کن و تنها خدای رحمن را به یاد آور.
607- “اِنَّ الدِّینَ عِندَاللهِ الاِسلامُ”
(دین نزد خدا، تسلیم بودن است)
☆ تسلیمِ حق بودن، همان دین مقبول حضرت حق است. هر که تسلیم حق است، دین خدایی دارد. به واقع تنها دین نزد خدا همین است. از اول خلقت نیز همین بوده است. و دقیقاً از این روست که پیامبران در قرآن، از آدم و نوح و ابراهیم و یعقوب و… همه خود را مُسلِم یعنی تسلیم شده به حق نامیده اند. و حق، راستی و درستی است. عین پاکی و صداقت است. روح حاکم بر تمامیت هستی است. غریبه نیست و مطابق با فطرت پاک خودت است. و تسلیم بودن، یعنی به حقیقت زنده تن دادن و با جریان حیات هماهنگ بودن. یعنی پذیرش هستی و با آن حُسن سلوک داشتن. انسان تسلیم شده، رام و مطیع حق است. این یعنی؛ او تسلیم ذهنیاتش نیست، تسلیم اوهامش نیست، تسلیم برداشت ها و نظریات و احساسات پراکنده اش نیست، بلکه تسلیم حق است، و لو این حق مخالف مطامع نفسانی اش باشد. برای تسلیم بودن، باید همواره هشیارانه در حال باشی. زیرا حق، در هر زمانی، در شأنی است “کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأن”! حق با آنکه ذاتش ثابت است اما هر روز در مظهری متجلّی است. “او” در هر جا و هر موقعیتی تو را امتحان می کند و تسلیم بودنت را می آزماید. تا تو را به خودت نشان دهد. تا آگاه شوی و روزی به تمامیت تسلیم نائل گردی. ای دوست، طریقت تسلیم، همه جانبه از آنِ خدا شدن است. و آن که از آنِ خدا شود خدا نیز از آنِ او خواهد بود؛ همچنانکه در حدیثی قدسی آمده است “کُن لِی اَکُن لَکَ”.
608- “عِلمُ الکتاب”
(علم کتاب)
☆ سالک واصِل به حقیقت کلام خدا، کسی است که آیات را در نسخه ی اصلی یعنی اُمُّ الکتاب می بیند. به بیانی دیگر؛ جایگاه و کاربرد هر آیه را در آن کیفیت برتر می نگرد. کسی که چنین توان روحی به او عطا شده باشد همان است که قرآن در باره او می فرماید؛ “وَ مَن عِندَهُ عِلمُ الکِتاب”(کسی که علم کتاب دارد)! این علم کتاب با آن علم کتابی که در مکتب و مدرسه به تو گفته اند، تفاوتی از زمین تا آسمان دارد. کاری که علم کتابِ واصلان می کند کارستان است. نمونه اش کسی است که تخت بلقیس را کمتر از یک چشم بر هم زدن از سرزمین سبأ به نزد سلیمان آورد. این یک کار جزئی از کارهای علمُ الکتاب است. و دقت کن که می فرماید “علمُ الکتاب”! یعنی این کار، علمی است. نه خرافی یا توهّمی. نه شعبده و جادو. و هر علمی، زبان خود و فرمول خود را دارد. حال اگر این کتاب وجود خودت باشد و مراد از ام الکتاب، حقیقت همان وجود، پس بخوان کتابت را؛ “اِقرَأ کِتابَکَ”! که در آن از هیچ تر و خشکی فروگذار نشده است “وَ لا رَطبٍ وَ لا یابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِین”! و یادت باشد که علم تو به خودت -که جهانی بزرگ در آن سرشته اند-، علم تو به کتاب ات است! بدان، آیات روشن، نه بر روی کاغذ، که به فرموده قرآن، در سینه کسانی است که از آن علم بهره مندشان کرده اند؛ “بَل هُوَ آیاتُ بَیِّناتٌ فِی صُدُورِ الَّذِینَ اُوتُوا العِلم”! نکته اینکه؛ یک رابطه ی اسراری و در عین حال علمی، مابین آیات انفسی(درونی) با آیات آفاقی(بیرونی) وجود دارد که بهره مندی از آن، علمُ الکتاب واصلان حق را، کاربردی می کند. به بیانی دیگر؛ آنگاه که چیزی در نفسِ سالک آگاهانه تغییر کند، متناسب با همان، چیزی در بیرون تغییر خواهد نمود. زیرا تغییرات بیرون -هر چه که باشند- تابع تغییرات درون اند. سالک با شناخت خودش و معرفت از تناسب آیات درون با بیرون، علم المیزان کتابِ هستی را به لطف حق در می یابد… دنیای ما اینگونه تغییر می کند نه با زور!
609- “فَذَرُوهُ فِی سُنبُلِهِ اِلّا قَلِِیلَاً مِمِّا تَأکُلُونَ”
(پس آن را جز اندکی که میخورید، بقیه را بگذارید در خوشه اش بماند!)
هر حقیقتی را نمی توان و نباید به هر کس گفت. چنین کاری جفا به حکمت است. پس بهتر است جز اندکی، مابقی در همان خوشه اش بماند! این سفارش قرآن است و نجات بخش از هر قحطی است! فلذا آن روح های آگاه و واصِلان حق، مأمورند که حقایق اسراری حکمت را تنها به اهلش برسانند و نه جز آنان. کمیل بن زیاد از امیر المؤمنین (ع) روایت نموده که ایشان با دست به سینه شان اشاره کرده و فرمودند؛ “در اینجا دانش هایی گرانبهاست و کاش برای آن حاملانی می یافتم”. و همچنین در مفاتیح الغیب از قول امام سجاد(ع) در ابیاتی چنانکه مشهور است آمده:
-ای بسا گوهرهایی از علم و دانش های پنهان است که اگر آن را آشکار نمایم،
– هر آینه گویند که تو بت پرستی، و مردمان مسلمان ریختن خون مرا روا دارند”.
از ابن عباس نیز مشابه همین مشی را روایت کرده اند که گفت: “اگر آنچه را که من از معنای آیه ی “اللهُ الَّذِی خَلَقَ سَبعَ سَماوات وَ مِنَ الاَرضِ مِثلَهُنَّ …”، می دانم برایتان بگویم، مرا کافر انگاشته سنگسارم می کنید”!
همه ی این سخن ها بر آن دلالت دارند که دریافت حقیقت، قابلیت می خواهد. ظرف مناسب می طلبد. و ظرف مناسب، همان سینه ی پاک است. سینه ای خالی، بدون پیش ذهنی و پیش داوری، و پاک از هر انگیزه نفسانی و جاه طلبانه. سینه ای که اگر حقیقتی را بداند هرگز از آن ذرّه ای سوء استفاده نمی کند. فلذا بزرگان نیک می دانند که آن دانه های ارزشمند آگاهی را بر هر زمین شوره زار نریزند، و بگذارند در همان خوشه اش باقی بماند تا دوره به دوره و سینه به سینه به اهلش برسد. اگرچه این اهل در هر دوره ای بسیار قلیل باشند.
610- “قُل اِنَّ المَوتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنهُ فَاِنَّهُ مُلاقِیکُم”
(بگو؛ این مرگی که از آن می گریزید شما را در خواهد یافت)!
[موضوع: “تَفِرُّونَ”]!
☆ گریز از مرگ احمقانه ترین کاری است که یک نفر با زندگی اش می کند. در این دنیا گریز از مرگ ممکن نیست. زیرا که مرگ بخش مهمی از همین زندگی است. چرخ زندگی بدون وجود آن نمی چرخد. ما با مرگ زندگی می کنیم. در آن قرار گرفته ایم. لحظه ی پیش مُرد و لحظه ی جدید متولد شد. دیروز مُرد و امروز آمد. مرگ همواره با ماست. ما همواره با او اینطرف و آنطرف می رویم. او از درون و بیرون ما را احاطه کرده است. از مرگ نمی توان گریخت همچنانکه از زندگی نمی توان گریخت. مرگ و زندگی دو روی یک سکه اند. با هم اند. واحدند. “مُحیی” همان “مُمیت” است. دریاب نکته را! برای کنار آمدن با مرگ باید با آن رفیق بود نه اینکه از آن گریخت. به کجا می خواهی بگریزی؟! به هر طرف رو کنی او در انتظار توست! چنین گریزی نشانهٔ حماقت است. مرگ هر جا بخواهد ما را در خواهد یافت چه در بستر چه در راه. چه در غفلت چه در هشیاری. پس هشیار باش! اگر میخواهی از مرگ بگریزی، بگذار بهترین راهش را نشانت دهم! بهترین راه گریز از مرگ، پذیرش آن است. فهم آن است. تو تنها با فهمیدن مرگ است که از آن گذر خواهی کرد. و بهترین راه فهم آن، اتخاذ موت اختیاری است. و آن با مراقبه حاصل می شود. تو با مراقبه ای اصیل وارد حوزه مرگ می شوی. در این مراقبه، نه فکری است نه خواهشی است نه ذهنی است و نه ذهنیتی! تو در یک سکون و خاموشی همه جانبه فرو می روی! و آنگاه، و آنگاه، مرگ را به بهترین وجه می بینی. با او در بهترین وضعیت ملاقات می کنی. و بجای ترس و گریز، با او دوست می شوی. و حتی او را به عنوان مشاور عالی خودت بر می گزینی!
611- “اَمواتٌ غَیرُ اَحیاء”
(مردگانی اند که زنده نیستند)!
☆ تعریفی که خداوند از مردگی و زندگی دارد با تعاریف بشری ما یکسان نیست. زنده بودن نزد او چیز دیگریست و این مردگان که به آنها اشاره دارد ظاهراً زندگانی اند که فقط می جنبند و میخورند و حرّافی می کنند اما به حقیقت مردگانند و مردگی می کنند. درست بالعکس شهدایی که به چشم ظاهر مرده اند اما به واقع زنده اند و نزد خداوند روزی دارند. اما زنده کیست و مرده کدام است؟! زنده کسی است که به روح زنده است. کسی است که آن چه را که هست می بیند. جهان واقع را می بیند نه افکار و توهّماتش را. زنده آن است که به تمامی در هستی حضور دارد. کسی است که بیدار شده و سرزمین اوهام و رؤیاها را پشت سر گذاشته است. زنده آن است که هر لحظه با جریان حیات ارتباط آگاهانه دارد و آن به آن با هستی در حال داد و ستد است. زنده کسی است که عشق می ورزد و آباد می کند و زندگی می بخشد. کسی است که پویاست. رونده ای است که با جریان حیات هماهنگ و همراه است. اهل جاری شدن است. زنده، اسیر ذهنیات و تفکراتش نیست و در زندان های تاریک باورهای سخیف و احمقانه به سر نمی برد. زنده آزاد است. مُخلَص است. زنده کسی است که آرمان پرست نیست. بعداً زندگی نمی کند بلکه همواره فِی الحال زندگی می کند. زنده هم اکنون و همینجاست. زنده، زنده پرستی است که فقط “حیّ” را می پرستد. “زنده” را. چه هیچ خدایی جز این “زنده” نیست؛ “هُوَ الحَیُّ لا اِلهَ اِلّا هُوَ”.
612- “فَانتَشِرُوا فِی الاَرضِ”
(در زمین انتشار یابید!!)
☆ مرحله ای است در سلوک تحت عنوان “انتشار در زمین”. و این مرحله ای است که بعد از وصل اتفاق می افتد. آنگاه که صلاة تمام می شود! مرحله ی قبل، “جمع” بود اما این مرحله “انتشار” است! یکی الیاسی است و دیگری خضری. یکی قبض است و دیگری بسط. در مرحلهٔ انتشار، تو نباید به زمین بچسبی! نباید از اصحاب “اثّاقَلتُم اِلَی الاَرضِ” باشی! باید جاری شوی. باید شجاعانه به سفر سلام کنی. باید پشت سر گذاشتن را عملاً یاد بگیری. اکنون دگر یکجا بودن و ساکن بودن خطاست. باید با انتشار خود، نور وجود را انتشار دهی. آگاهی را وسعت بخشی. باید با ارکان دیگر هستی ارتباط زنده ایجاد کنی. و این یک سفر خارق العاده در خلق است. یک زیارت ناب از جریان حیات و پدیده هایش است. یک خروج آگاهانه از غار خود است. سفری است که تمام نعمت هایی را که برای توست در آن نهاده اند. تو فضل خدا را در این پویایی خواهی یافت. به عبارتی؛ آن چه توراست، در این سفر است. رسیدن، در دل این سفر است. تو با چنین سفری، با چنین انتشاری در زمین، دوباره زنده می شوی. سرپا می شوی. خودت می شوی. این انتشار، اصل نعمت و فضل خداست. وسعت وجود تو در گرو همین انتشار است و تو با این انتشار، خود جهان می شوی. این انتشار، برخوردار شدن بدون وابسته گشتن است. همچنان که می روی، به تو می دهند! کسانی که از این انتشار بی خبرند و یا حاضر نیستند از جای به ظاهر با ثبات و گرم و نرم شان تکان بخورند، کسانی که نمی خواهند جاری شوند، بی شک همچون مردابی خواهند گندید. و چه حیف!
613- “فَاُولئِکَ تَحَرُّوا رَشَداً”
(آنها [تسلیم شدگان] در راه رشد آزاد شدند!)
☆ راه رشد و نیل به آزادی، پذیرش و تسلیم است. هماهنگی با هستی و همراهی با جریان ناب حیات است. این پذیرش و تسلیم، عین آزادی است. خودِ رشد و رهایی است. کسی که خدای آزاد و مطلق را بنده است، به واقع آزادی را بنده است. چنین کسی هرگز در زندانهای ذهنی اسیر نمی شود و در احساسات و عواطف تاریک محبوس نمی گردد. بلکه در هر مرحله ای از حیات راه خروج برایش باز است. چه او تسلیم لایتناهی است. تسلیم بی حد و مرز است. پس هیچگاه در نمی ماند و به بن بست نمی رسد. محال است کسی خدای آزاد را تسلیم باشد و آزاد نشود. زیرا قاعده اینست؛ هر که را بپرستی شبیه همو می شوی. چه “المَرءُ مَعَ مَن اَحَبَّ”!
ای دوست، هر دینی که جوهره اش آزادی نباشد و تو را از هر نوع اسارتی آزاد نکند، بدان که آن دین خدا نیست و کنارش بگذار.
614- “مَثَلُ نُورِهِ کَمِشکاةٍ فِیها مِصباحٌ المِصباحُ فِی زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کَاَنَّها کَوکَبٌ دُرِّیٌّ”
(مَثَل نور او به چراغدانی مانَد که در آن چراغی است، و آن چراغ در میان شیشه ای بلورین که تلألؤ آن گویی ستاره ای است درخشان)!
☆ در باره این آیهٔ شریفه مفسران و عارفان و حُکَما سخنان بسیار گفته اند که همه در جای خود خواندنی است و لزومی به تکرار آنها در اینجا نیست. اما نکته ای که قصد گفتنش را دارم اینست که این مثال را می توان در خود انسان که میوه ی درخت هستی است، مشاهده کرد. فلذا از این منظر؛ مراد از چراغدان کالبد جسمانی آدمی، مراد از آن شیشه ی بلورین کالبد ذهنی، و مراد از خود چراغ که نور افشانی می کند، کالبد روحی است. نور در این روح است. وقتی جام شیشه ای که همان کالبد ذهنی است، شفاف باشد، آن نور، کالبد جسمانی را نیز برخوردار می کند و جهان بیرون تو نیز روشن به حقیقت می گردد. پس در اینجا سخن از سه کالبد اصلی است؛ ثقیل، لطیف، و اَلطف. ثقیل یعنی همان چراغدان، کالبد جسمی است، لطیف یعنی همان جام شیشه ای، کالبد ذهنی است، و اَلطف یعنی همان چراغ که نور حیات و آگاهی از آنجا سرچشمه می گیرد، کالبد روحی است. حال دقت کن! اگر جام بلورین ذهن، شفاف نباشد، اگر این حباب کدر و پر زنگار باشد، اگر پر از فکر و خیال و توهّمات باشد، اگر غرق خواهش ها و آرزوهای تاریک و دور و دراز باشد، آن نور پر ارزش تمامیت وجود تو را در بر نمی گیرد و تو محروم از یک عظمت بزرگ خواهی شد. این کالبد ذهنی که حکم واسط را دارد بسیار مهم است و باید آن به آن تمیز و شفاف گردد. باید هر صبح و شام زنگار زدایی شود و صیقلی گردد. که اگر چنین شود تو بی شک یک انسان الهی و برخوردار از نور خدا خواهی بود. به نور خدا خواهی دید و به نور خدا زندگی خواهی کرد.
615- “ها اَنتُم اُولاءِ تُحِبُّونَهُم و لا یُحِبُّونَکُم”
(این شمائید که آنها را دوست دارید، آنها شما را دوست ندارند!)
☆ عجب آیه هشدار دهنده ای! چه کسی را دوست داری؟! هوادار و دوستدار که شده ای؟! چه بسیارند افرادی که هوادار و دوستدار کسانی هستند که آنها کمترین ارزشی برایشان قائل نیستند. کسانی را دوست دارند که آنها دوست شان ندارند. امروزه از این دست انسانهای غافل و حماقت پیشه را بسیار می بینی. کافیست نگاهی به این فضای مجازی بیندازی! گاه ملیون ها نفر دوستدار و دنباله رو اشخاص مشهوری شده اند که برخی شان متاسفانه از کمترین معرفت و شعور خداوندی برخوردار نیستند! و صرفاً مشهورند! و یا گاه خیل جمعیتی را می بینی که دوستدار و دنباله رو سیاست بازانی شده اند، که زنده و مرده ی دیگران برایشان عَلیَ السَّویّه است! و یا رمالان مدرن و منجیان دروغینی که جز بدنبال هوادار و مشتری بیشتر نیستند! واقعاً قرآن چه خوب و به موقع هشدار می دهد! ای دوست، دوستدار کسی باش که لااقل سرنوشت تو برایش مهم باشد. کسی که نسبت به آبادی و آرامش روح تو حساس باشد. و از تو سوء استفاده نکند. بسیاری از آن کسان را که دنبال می کنی، تو را به عنوان اسکناس می بینند! تو را به عنوان ابزاری برای رسیدن به شهرت بیشتر و نیل به مطامع خودشان می بینند! آنها دوستت ندارند، احترام هایشان صوری و کلمات فریبنده شان فریبی برای جذب بیشتر است. آنها تو را به عنوان یک مُبَلِّغ مفت و مجانی می خواهند. ای دوست، این آیه هم در حوزه ی دین کاربرد دارد و هم در حوزه های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی… این یک آیه ی همه کاره است. آن را به نیکی حفظ کن و نصب العین خود قرار ده تا هیچگاه عمله ی بی جیره و مواجب ظَلمه نگردی.
616- “وَ اَضَلَّهُ اللهُ عَلیٰ عِلمٍ”
ترجمهٔ مفهومی: (و خداوند بر اساس همان علمی که دارند گمراهشان نمود!)
☆ گمراهی علمی! گمراهی بر اساس علم! بر اساس همان چیزی که نجات بخش اش می پندارند! آری، آن که حقیقت طلب نیست، آن که علم اش در خدمت حیات و سازندگی نیست، بر اساس همان دانشی که دارد گمراه می شود! علم اش -بی آنکه بفهمد- او را به گمراهی می کشاند. وسیله ی هلاکتش می شود! و این نکته ای در خور تأمل است. دانشِ چنین کسی نجات بخش نیست، مُهلک است. سعادت نمی آورد، شقاوت را بیشتر می کند. چنین کسی هر چه بیشتر بداند، از حق دورتر شده است! زیرا هدایت، با تسلیم حق بودن محقق می شود نه با انباشتن دانش بیشتر. دانش وقتی مقدس است که در خدمت حقیقت باشد. در خدمت رشد و تعالی باشد. که کارآمد و سازنده باشد. مشکلی را حل کند و باری را از دوش مردمان بر دارد و زندگی را زیباتر کند. بسیاری از دانش ها خادم حیات نیستند و دقیقاً بر ضد حیات اند. محدودکننده و اسارت بار و خفقان آورند. با جریان زنده ی حیات هماهنگ نیستند. ناهماهنگ اند. دانش هایی که به جای زندگی، مرگ می آورند و به جای نشاط، ماتم. پس خدا نیز اصحاب چنین دانش های مخربی را به همان دانش شان گرفتار می کند. آن چنان که می پندارند هدایت یافته اند حال آن که به بیراهه های دور از حقیقت گرفتار آمده اند. پس علم شان بجای نور، هر روز برایشان تاریکی بیشتر می آورد. آنان با علم شان بسوی پرتگاه هلاکت می روند. و این عده در طول تاریخ کم نبوده اند. ای دوست، بلعم باعورا اسم اعظم می دانست! قارون کیمیاگری قابل بود! سامری دانشی اسراری داشت که با بهره گیری از اثر جبرائیلی میتوانست مصنوعی بسازد و آن را بعنوان خدا به خلق الله قالب کند!…
بدان که بدترین و تلخترین عاقبت ها، عاقبت کسی است که علمش او را روانه ی دوزخ کند!
پس هرگز به دانستگی هایت غرّه مشو و راهی جز تسلیم و تواضع در برابر حق تعالی پیش مگیر.
617- “وَ شاهِدٍ وَ مَشهُودٍ”
(قسم به شاهد و مشهود)!
☆ شاهد کسی است که در حال مشاهده است و مشهود آن است که مورد مشاهده قرار گرفته است. در ابتدا این دو را دو چیز مجزا می پنداری. یکی تو که می بینی و یکی جهان هستی که دیده می شود. اما روزی خواهد رسید که در خواهی یافت، شاهد و مشهود یکی بیش نبوده اند. تو همواره خودت را دیده ای و به مشاهده خودت پرداخته ای! و آن روز “یوم جمع” است، روزی که وجودت به وحدت و یکپارچگی نائل شده است؛ “ذٰلِکَ یَومٌ مَجمُوعٌ”! “وَ ذٰلِکَ یَومٌ مَشهُودٌ”! ای دوست، شاهد و مشهود، واحدند. دوئیتی در کار نیست. جهانی که می بینی، جهان خود توست، و جهانی که دیگری می بیند جهان اوست. تو به هر طرف که رو کنی، در حال دیدن خودت هستی! این یعنی هر آنچه که می بینی خود تویی در آن مَظهَر! در آن کالبد و موقعیت!! هر تصویری که بگیری، آن تصویر توست! خوشایند یا ناخوشایند، تو همواره با خودت روبرو می شوی! و این نکته را به عنوان یک سالک در “روز جمع” به وضوح در خواهی یافت. همان روزی که از پراکندگی و تشتّت ذهنی و احساسی بدر آمده ای و واحد گشته ای. همان روزی که تمامی کالبدها و قوای مُدرِکه ات به وحدت رسیده اند. اکنون دوئیت است. در دوگانگی هستی. زیرا همواره یکی خودت را می بینی، و یکی آنچه را که بیرون توست. دو بینی یعنی همین! و یگانه بینی چیز دیگریست! و آن، روزی محقق می شود که به کُنه توحید پی ببری و تبدیل به وجودی یکپارچه و یگانه گردی. در آن روز شاهد و مشهود را جز یکی بیش نخواهی یافت. و دقیقاً در این کیفیت متعالی است که تو از کثرت رسته ای! در این کیفیت، شاهد و مشهود امری واحد و مقدس اند، زیرا حق تعالی به آن قسم خورده است! و قسم به امری مقدس می خورند!
ای دوست، اگر آنچه را که گفته شد به نیکی دریابی، تو دیگر هرگز نمی توانی به کسی ظلم کنی! زیرا دریافته ای که آن، خودِ تویی در جلوه ای دیگر! آیا هیچ فرزانه ای به خودش ظلم می کند؟!
618- “اِنَّ الصَّفا وَالمَروَةَ مِن شَعائرِالله”
(صفا و مرور از شعائر الهی اند)!
☆ مراد از “شعائر” نماد های الهی اند. اینجا سخن از شعار با شعور است! و صفا و مروه که دو بلندی در کنار کعبه اند، به واقع دو نماد سلوک اند که پیام شان در عمل شان نهفته است! “صفا” همان خلوص است، پاکی و خالی بودن است، و “مروه” همان مروّت است، فتوّت و جوانمردی است. دقت کن! یک سالکِ حق وجودش مدام بین این دو در حرکت است! مدام خود را از هر احساس و اندیشه ی غیری خالی می کند، خالص و پاک می کند، تا بتواند جوانمردانه و بی هیچ توقعی خدمت خلق خدا کند! دریاب ارتباط این دو نماد را! آن شعائر شیوه ی خدمت سالکانه در راه خدا را به تو نشان می دهد! آیا تو که بارها به کعبهٔ الوهیت سیر داشته و میان صفا و مروه هَروَله کرده ای، به شیوه ی پاکانِ جوانمرد اهل خدمتگزاری شده ای؟! آیا خالی از هر خواهش گشته ای و بی توقع، عشق ورزیده ای؟! آیا دو بلندیِ صفا و مروه را در وجود خودت استوار نموده ای؟! آیا این هَروَله ی بین خلوص و خدمت را تبدیل به یک جوشش درونی کرده ای؟! و این سؤالی است که هر سالکی باید خود پاسخ دهد! چه هر انسانی بر نفس خویش بصیر است!
619- “اَنَّ دابِرَ هؤلاءِ مَقطُوعٌ مُصبِحِینَ”
(ریشه ی این ظالمان صبحگاهان کَنده خواهد شد)!
☆ چرا صبحگاهان؟! زیرا همچنانکه صبح با آمدنش، تاریکی شب را محو می کند، طلوع نور فهم و آگاهی نیز ریشه ی ظالمان ظلمت پرست را از بُن بر می کَنَد. صبح یکی از کلمات کلیدی قرآن است. “صبح”، ۱۰۰ است. از جنس قلّهٔ “قاف” (۱۰۰) است. از آن کیفیت بلند و متعالی تابیدن می گیرد. این “صبح” همه چیز را جز یکِ اصلی صفر می کند. نورش چون بتابد، ظلمت از هر نوع که باشد، رفتنی است. آنچنانکه طبق نص آیه، حتی نسل ظالمان نیز مقطوع می شود. “دابِر” شان، “مَقطوع” است! این یعنی؛ پشتی نخواهند داشت. “وَ اَلَیسَ الصُّبحُ بِقَرِیبٍ” آیا صبح نزدیک نیست؟!” و این هشداری است به همه ظالمان و تجاوزگران در طول تاریخ. زیرا ظلم و تجاوز که فرزندان ظلمت اند، در هیچ دوره ای پایدار نبوده و نخواهد بود. زیرا خدا نور “حق” است و چون بی پرده بتابد کار تمام است. و نیز بدان که هر سالکی صبحی برای اشراق اش دارد. صبحی که چون بیاید تمام ظلمات وجودش محو و نابود می گردد.
620- “ آخرت”
☆ آخرت، پایان هست اما نه پایان همه چیز. آن پایان یک دوره و آغاز دوره ی دیگری است. اتمام یک کیفیت از بودن و شروع کیفیتی دگر است. وقتی می گویی امروز آخرین روز هفته است به پایانش اشاره می کنی اما آن بدین معنا نیست که روزهای دیگری وجود ندارد. آخرت اصطلاحی است که پایان مطلق و بن بست معنا نمی دهد. زیرا تا حیّ، حیّ است جریان حیات همچنان باقی است. صورت هایش عوض می شود اما همچنان جاری و باقی است. آخرت کیفیتی متعالی از بودن است و فقط مختص به پس از مرگ نیست. بسیاری از همینجا آن را تجربه کرده و حتی از آن عبور کرده اند. حکایت موسی و آن مرد الهی را در سوره ی کهف با نگاهی دیگر بخوان! که یکی هنوز در دنیا و در ذهنش است و پر سؤال، و دیگری در آخرت و در روحش ساکن است و بی سؤال! در روایات سخن از اَبناء الدنیا هست و اَبناء الآخرة هست و اَهلُ الله! سالکانی که بسوی ذات حق تعالی رهسپارند نه از جنس دنیایند و نه از جنس آخرت، فلذا از دنیا و آخرت، از هر دو می گذرند. آخرت برایشان بن بست نیست، آخر کار نیست. چنین کسی نیک می داند که اینها همه لایه های متنوع حیات و آگاهی اند. روشن کننده ی حقایق و موجبات رشد و تعالی اند… و هر کس به اصل خویش باز می گردد.
621- “لَیسَ بِی ضَلالَةٌ”
(در من هیچ گمراهی نیست)!
☆ کسی که تمام وجود و مایملکش را به خدا فروخته است، کسی که خود را به تمامی به حق تعالی واگذار کرده است، محال است در او ضلالت و گمراهی باشد. زیرا از این پس؛ این خداست که از زبان او می گوید و با چشم او می بیند و با گوش او می شنود و با دست او می گیرد و با پاهایش می رود. آن که تسلیم محض حق است، این حق است که او را منزل به منزل می برَد. گمراهی از آن کسی است که بنده ی ذهن تاریک اندیش خویش است. گمراه کسی است که احساسات و عواطف نفسانی اش بر او حاکم اند. آن است که اسیر و برده ی برداشت های خویش گشته است. آن کس که در خویش مرده و به حق زنده است، کجا گمراه است؟! این آیه از آن کسانی است که ارادهٔ خویش را دور انداخته و ارادهٔ الهی را به رضا و تسلیم بنده اند. پس ای دوست، چون تمامیت خویش را به صدق و راستی به حق تعالی واگذاشتی، از هر شک و تردیدی بیرون آی، که گمراهی در تو راه نخواهد داشت.
622-“وَ الاَرحامَ”
(و رَحِم ها)!
☆ ای سالک حق، بدان که منظور از رَحِم در قرآن فقط آن عضو زنانه نیست که جنین را در خود نگه می دارد و پرورش می دهد. رَحِم ها بسیارند و مهمترین آنها رَحِم های روحی اند! پس یار باش تا با هم به وجه دیگری برویم! در معانی الاخبار ص ۳۰۲ در حدیثی قدسی از قول امام صادق(ع) آمده است که خدای رحمن با رَحِم سخن گفت و فرمود؛ “من نامت را از نام خود مشتق کردم”! می توانی آن را در کلمه رحمن ببینی. “رحمن” سه حرف اولش اصلی و آن “رحم” است. در همان حدیث تصریح شده است که ائمة علیهم السلام و مؤمنین دارای “رَحِم” اند و ارحام مؤمنین به رَحِم ائمة پیوند دارند. در حدیثی دیگر در تفسیر امام عسکری(ع) ص ۳۷ آمده است؛ “هر مرد و زن با ایمان و پیرو ما، از رَحِم محمد(ص) هستند”! در تاج العروس ج ۸ ص ۳۰۷ در حدیثی قدسی از قول پیامبر(ص) نیز آمده است؛ “زمانی که خداوند، رَحِم را آفرید، فرمود؛ من رحمانم و تو رَحِم، نامت را از نام خود مشتق کردم!” ای دوست، هر که را که تسلیم شده ای، در رَحِم او قرار گرفته ای! روحت را به رَحِم او سپرده ای! پس بنگر که با روح خود چه می کنی! که را بنده ای و با چه کسانی در آن رَحِم محشوری! خود را در اختیار چه جریانی قرار داده ای؟! بنده ی کدام فکر و اندیشه گشته ای؟! و در یک کلام در رَحِم که به سر می بری؟! تو موظفی که روح های آشنا و هم ارتعاش با روح خود را بیابی و با ایشان صله ارحام برقرار کنی! صله ی ارحام خاله بازی و خانه این و آن رفتن معنا نمی دهد! چه ارواح دارای صفوف اند و هر صف در فضایی مشترک یعنی در لایهٔ حیات و آگاهی خاص خود به سر می برند! صف خود را بیاب! بسیاری در رَحِم ابلیس اند و خود نمی دانند! در رَحِم خشونت و طمع و فریبکاری اند و از خون او ارتزاق می کنند! و خداوند می داند که در رَحِم ها چیست و چه می گذرد؛”یَعلَمُ ما فِی الاَرحام”! ای دوست، با خدای رحمن باش. از سر صدق بگو “وَارحَمنا” تا در حوزهٔ پر مهر و رحمت او قرار گیری! عِبادُ الرَّحمٰن شو! تا تمام روح های بزرگ را ملاقات کنی!
623- “وَ رَدَّ اللهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیظِهِم”
(و خداوند، منکران حقیقت را با خشم خودشان دفع نمود)!
☆ خشونت، گریبان خودِ صاحب خشونت را می گیرد! و این طرفند خداست. و چه طرفند ظریف و کارآمدی! خداوند خود هیچ نیازی به خشونت ندارد. او بَری از هر نوع خشونت است. دوستانش نیز چنین اند. خشونت خود خورنده ی صاحبش است. نیازی به خشونت دیگر نیست. آن یک بیماری مُهلک نفسانی است و شخص خشن بیمار است. خشونت یعنی عدم تعادل روح و روان، یعنی از صراط تعقّل و خردمندی خارج شدن. و منکران حقیقت با خشونتِ خودشان است که از بین می روند. آنها به “خیر” نمی رسند؛ و این در ادامه ی آیه است؛ “لَم یَنالُوا خَیرَاً”! (آنها به “خیر” دست نیافتند)! پس خشن شدند! خشونت شان را آشکار کردند! و به دست خودشان نابودی شان را تسریع نمودند! زیرا کسی با خشونت و با زور به رستگاری نمی رسد. نرسیده است. این ناممکن است. مسیر خیر و رستگاری از جاده ی خشونت نیست. خشونت جاده ی هلاکت است. رسیدن به “خیر” که از نام های بزرگ خداست، عشق می خواهد نه خشونت! و این آیه ی شریفه درس بزرگی برای همهٔ انسانها در همه دوران هاست.
624- “وَ اَرسَلنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ وَ اَنزَلنا مِنَ السَّماءِ مآءً”
(ما بادها را برای بارور ساختن فرستادیم و از آسمان آبی نازل کردیم)!
☆ ای دوست، نه آن “ریح” هر بادی است و نه آن “ماء” هر آبی! این جریان روح الهی است که مستعدان را باروَر می کند و تولدی دیگر می بخشد. تولد دوم هر سالکی آنچنان که مسیح(ع) نیز فرموده، از “آب” و “روح” است! بسیار لطیف است! اینجا سخن از تولدی دیگر است، و نه صرفاً اشاره به کشاورزی معمول، آنچنانکه بسیاری از مفسران پنداشته اند. این آیهٔ شریفه فراتر از این برداشت هاست. اینجا بیان یک قضیه باطنی، حیاتی و بسیار مهم است. هر سالک حقی -چه مذکر باشد چه مؤنث- در فرآیند سلوکش تولد دومی دارد. تولد کالبدی لطیف و انرژیایی که فراتر از مرگ معمول، حیات دارد. این فرآیند بارداری از روح رونده، برای هر سالک شایسته ای، آن هم در موعدی مقرر -و لو در رؤیایش- اتفاق می افتد. این یک ملاقات روحانی و خلاقانه است. اصحاب کشف و شهود این تولد دوم را امری واقعی و به دور از تشبیه و استعاره می دانند. برخی آن را کالبد اختری و برخی آن را کالبد روحی نام نهاده اند. اما نامگذاری ها مهم نیستند، آنچه مهم است این است که تو در فرآیند همین زندگی زمینی ات در حال ساخت و ساز کالبدی سماوی هستی. بدان که آغاز سیر لطیف بسوی جاودانگی، با تولد دوم تو محقق می شود. با کالبدی لطیف، که از آنِ توست، بلکه آن خودِ تویی!
[برای اطلاعات بیشتر به مقاله “آب و روح” در کتاب “چند تکه ابر” رجوع فرمایید]
625- “یَعِدُهُم و یُمَنِّیهِم”
626- “وَاذکُر اِسمَ رَبِّکَ وَ تَبَتَّل اِلَیهِ تَبتِیلاً” (نام ربّ ات را یاد کن و برای وصل به او، خود را از هرگونه دلبستگی رها کن)!
– “تَبَتُّل” مقام انقطاع است. بریدن از هر چیز و هر کس، برای نیل به پروردگار است. مفهوم “تَبَتُّل”، معنای همان دعایی است که در نماز شب بیان می شود؛ “اِلهی هَب لِی کَمالَ الاِنقطاعِ اِلَیکَ”! (پروردگارا! بخاطر نیل به خودت، بریدن از هر چیز و هر کس را به تمامی عطایم کن)! این یعنی “تَبَتُّل”! این یعنی خالی شدن از غیر. پاکی محض. در “تَبَتُّل” جز خدا یاد و تصویر هیچ کس و هیچ چیز در وجود سالک نیست. گویی وجودش تبدیل به یک خلأ شده است. بی صدا، بی تصویر، خالی از دانستگی. حتی در انتظار پاداشی نباش. چنین سالکِ خالی شده ای، برخوردار از بکارت باطنی است. بکر شده است. زیرا روح و جان و ذهنش به تمامی از ماسِوَی الله بریده است. هیچ آلودگی از هیچ سو بدو راه ندارد. خالی است. هیچ خواهش و آرزوی نفسانی او را لمس نمی کند. بکر است. پس آماده ی تولد دوم است! فلذا نور ربّ اش در وجود خالی از غیر او، خانه می کند. و با این واقعه ی با برکت، و همجواری نور با روح، تولد دوم سالک به وقوع می پیوندد. این همان تولد لطیف و روحانی است که انبیاء و اولیاء عِظام از آن بعنوان تولد دوم سخن گفته اند. تولدی که با نزول نور و سکنا گزیدن در روح رخ می دهد. چونان بارشی نورانی و حیات بخش. “رَشَّ عَلَیهِم مِن نُورِهِ”! این وجودِ لطیفِ تازه تولد یافته، خودِ حقیقی توست! توهّمی نیست. از جنس لطیفِ وجود و به شکل خود واقعی توست. ای دوست، پس این نکته را دریاب که مقدمه ی واجب برای این واقعه روحانی، همان خالی شدن از غیر، همان انقطاع تمام، و به عبارتی همان “تَبَتُّل” است.
627- “وَجَدَها تَغرُبُ فِی عَینٍ حَمِئَة”
(دریافت که خورشید در آبی گِل آلود غروب می کند)!
⭐️ تو باید خورشید وجودت را از این مرداب آب و گِل بشری، همچون نیلوفری زیبا بیرون کشی! و تو می توانی، اگر بگذاری که ذوالقرنین وجودت، آن روح رونده ی بیدار، دستگیرت شود. با او شرق و غرب وجودت را بکاو. اوصاف ات را ببین و خصلت های پلید و بازدارنده ات را بشناس. و عاشقانه ذوالقرنین وجودت را در این سیر شگفت و اسراری تسلیم باش. چه تنها با عشق و تسلیم است که می توان از این مرداب آب و گِل بدر آمد. پس نورت را با اکسیر بی خواهشی و بی آرزویی از این ظلمات تیره و تار بیرون بکش و کالبد نورانی و ردای ارغوانی ات را از خداوند باز پس گیر! که این حکایت همچون “قصیدهٔ مروارید” شگفت و اسراری است!
[برای آگاهی بیشتر به متن اسطوره ای “قصیده مروارید” آمده در کتاب “مرغ قِدَم” رجوع شود]
628- “اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ”
(آیا در میان شما یک مرد “رشید” نیست؟!)
– “رشید” رشد یافته ای است که خودش “مرشد” خودش است. او تحت ارشاد کسی به سر نمی برد. پیرو و مقلد نیست. بردهٔ کسی نیست. اسیر افکار و اوهام دیگران نیست. رشدیافته ای است که روی پای خودش است. برخوردار از نور خود و روح خودش است. مستقل است. آزاد است. خودِ خودش است. در هر دوره ای انسانهای رشید، بسیار نادر و اندک اند. انگشت شمار اند. با این وجود حتی یکی شان هم برای شهر و دیاری کافی و کارآمد و کارساز است. “رشید” از اسماءالله نیک است. مظهر مردانگی و فتوّت است. اهل عمل صالح است. رشید بودن به قدرت و شوکت و ثروت نیست. قرآن امثال فرعون را رشید نمی داند؛ “وَ ما اَمرُ فِرعَونَ بِرَشِیدٍ”! آنها از رشادت و مردانگی به دورند. اصلاً درکی از آن ندارند. رشید، رشدیافته ای است که مستقیماً متصل به نور حکمت است. دارای اقتداری باطنی است. کسی است که خود صاحب اِذن است. می تواند رأساً اقدام کند و نیاز به کسب اجازه از غیر ندارد. زیرا او مقبول آسمان است و از منظر الهی، رشید است، “رشید”. اگر حتی یک “رشید” میان قوم لوط پیامبر بود، محال بود خداوند شهرشان را زیر و رو کند!
629- “کَما اَرسَلنا فِیکُم رَسُولاً منکُم”
(همچنانکه فرستادیم در شما، رسولی از خود شما)!!
☆ این بحث بسیار ظریف و دقیق است، پس دقت کن! رسولان الهی همچنان که قرآن فرموده، انواع دارند. برخی از جنس بشرند و برخی از جنس ملائکه… اما همه ریشه از یکجا گرفته اند و آن “عقل اول” است. عقل اول، پیامبر بزرگ خداست “اَوَّلُ ما خَلَقَ اللهُ العَقلَ” (اول چیزی که خدا خلق نمود عقل است). این عقل تجلیّاتی دارد. تمام جهانهای مصنوع، زیر مجموعه ی همین عقل اند. این عقل غیر از عقل جزئی و ناقص و سطحی نگر ماست. آن عقل کل است. از ابتدای خلقت بوده و بر هر چیزی تقدّم زمانی دارد. به واقع جریان هستی از طریق او شکل گرفته و از طریق او به پیش می رود. فلذا از آن به عقل اول تعبیر می شود. برخی آن را به نام روح اعظم می شناسند. به هر حال این عقل یک نور کامل و خلّاقه است. یک تجلّی بزرگ که جاودانه است و بر هر چیزی اشراف دارد. پیامبر اسلام(ص) خودشان را با این عقل معرفی می کنند؛ “اَوَّلُ ما خَلَقَ اللهُ عَقلِی” (اول چیزی که خدا خلق نمود عقل من بود). این یعنی پیامبر(ص) تجلّی آن عقل بوده اند. این عقل اول، حقیقت پیامبری است. مغز و جوهره ی رسالت است. وقتی از پیامبران الهی سخن گفته می شود به واقع از کسانی سخن می رود که هر کدام مطابق با شأن و رتبه شان به این عقل مرتبط اند. ریشه نبوت و رسالت شان آنجاست. عقل اول یا همان عقل کل، چونان روحی اعظم در همه جا و همه چیز جاری و ساری است. حضوری زنده و آگاه دارد. به عبارتی؛ همه مخلوقات را در هر عالمی که باشند -چه بدانند و چه ندانند- در بر گرفته است. شعاع وجودی این عقل، این نور خلّاقه، در تمام هستی گسترده است. جایی از او خالی نیست. هر موجودی بنابر قابلیت و استعدادش از این شعاع نورانی برخوردار است. و بالاترین برخورداری از آن انسان است. به عبارتی؛ عقل، پیامبر درونی اوست. لکن هر کسی به این پیامبر دسترسی ندارد. نیل به آن سلوک می خواهد. هجرت از خود به او می طلبد. سالکی که با سلوکش بتواند به این شعاع وجودی اش واصِل شود به واقع وجودش را آگاهانه به عقل کل یعنی پیامبر اعظم متصل نموده است. نجات و رستگاری با این وصل و این تبعیت آغاز می شود. حال دوباره به آیه دقت کن! می فرماید: رسولی که در شما (فِیکم) و از خود شماست (مِنکُم)! و این با دیگر آیاتی که میفرماید؛”رسولی بسوی شما فرستادیم” (اِلَیکُم)، فرق دارد! تعابیر “در شما” و “از خود شما” در چند جای دیگر قرآن نیز آمده است که توجهی تام به درون خود آدمی می دهد. ای دوست، تو زمانی می توانی از پیامبر اسلام(ص)، از عقل کل، تبعیت کنی که از درون خودت یعنی از طریق همان شعاع، وصل شده باشی. عقل یا همان نور خِرَد، صاحب رسالت است. این نور، همیشه زنده، جاری و در حال است. این عقل خود عین عشق است. زیرا اول عاشقِ خدا همین عقل است که خود اولین موجود است. این عقل هیچ تضادی با عشق ندارد. تضادها مربوط به لایه های پایین تر هستی است. این عقل متعالی همه را به عشق و محبت و رحمت فرا می خواند.
630- “جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ”
(و ظلمات و نور را پدید آورد)!
ای دوست، نور و ظلمت در حقیقت یک پدیدهٔ واحدند. دشمن نیستند، همکار اند! اتفاقاً خیلی هم با هم رفیق اند! در پشت صحنه دست شان در یک کاسه است! آنها دو همکار حیات بخش اند! دو نیروی مثبت و منفی هستی اند! مثل فاز و نول جریان برق اند! آنها با هم وجود دارند. با هم اند. زیرا هیچیک بدون دیگری نمی تواند به ظهور برسد. اگر ظلمت نباشد نور بی معناست. چه چیزی را میخواهی ببینی؟! دگر کنتراستی وجود ندارد! پس دیدن منتفی است. مقولهٔ دیدن محصول همکاری نور و ظلمت است. تو در ظلمت مطلق، نابینا می شوی، همچنانکه در نور مطلق نیز نابینا می شوی. “بینایی” محصول کنتراست بین این دو است. جایگاه سالک فهیم در مرز این دو است. این برزخ بین نور و ظلمت است که به سالک توان دیدن می دهد. در این کیفیت است که هم می تواند نور را درک کند و هم ظلمت را. نور و ظلمت هر دو در خدمت حیات اند. هیچ تضاد و تناقضی بین نور و ظلمت نیست. آن حرف های دوگانه پرستانه را از ذهنت بیرون بینداز. از آن خبر ها نیست. جنگ و جدال زرگری بین نور و ظلمت مقهورت نکند.آن تضادها و جدال هایی که برخی گذشتگان با آب و تاب نقل می نمودند همه از منظر ذهن بشری است. ذهن ناقص بشری که خوراکش تضاد است. با تضاد می فهمد. لکن از منظر اعلی، نور و ظلمت دو پدیدهٔ واحدند و هر دو در همکاری و هماهنگی مسحورکننده به سر می برند. زیرا آن ذات یگانه و بسیطی که بر فراز نور و ظلمت است هر دو را به نیکی تحت کنترل و انقیاد خود دارد. ای دوست، هستی از طریق دو وجه نور و ظلمت است که شناخته می شود. آنها با هم عامل معرفت اند. آن خدایی که نور را پدید آورد، ظلمت را هم پدید آورد. و ظلمت چیزی جز یک مقولهٔ جعلی نیست. آن غیبت نور است. وقتی نور به غیب رود، آن ظلمت است. و چون نور از غیب دوباره به ظهور بیاید، دگر ظلمت نیست. می بینی! شبیه بازی روز و شب است! این یعنی ظلمت چیزی از جنس وجود نیست. آن با غیب و ظهور نور است که معنا می یابد.
631-“وَ نَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِن غِلٍّ”
(و هرگونه کینه ای را در دل هایشان بر کَنیم)!
632- “وَ اللهُ عَزِیزَُ ذُو اِنتقامِِ”
(خداوند عزیز و صاحب انتقام است)!
☆ لطفاً به این مبحث خوب دقت کن! “عزیز” اسمی در اوج خوبی و لطافت و اقتداری دوست داشتنی است اما در کنار اسم “ذو انتقام” آمده است! این چگونه مناسبتی است؟! بی شک در معنای انتقام نکات لطیفی است که از ما پنهان مانده است! ای دوست، “انتقام” بر خلاف معنای مشهور عامیانه اش، خالی کردن عقده و کینه نیست. آن فرو نشاندن عطش آتش کینه معنا نمی دهد. انتقام یک نیروی بازدارنده ی الهی است. آن از ریشه ی “نَقَمَ” و به مفهوم نفی و انکار و پس زدن چیزی است که حق نیست. کسی که از لطافت بویی نبرده نباید و نمی تواند به لطیف نزدیک شود. آن معنای عامیانه و خشن انتقام را به دور بریز. انتقام آن نیست که معاذالله خداوند برود جایی و عقده و کینه اش را بر سر مخلوقش خالی کند و بعد بگوید؛ آخیش دلم خنک شد! اینگونه احساسات تاریک و نفسانی همه مربوط به نفس شیطانی است. خداوند از این نقص ها و پلیدی ها و باورهای حماقت آمیز و کینه توزانه مبراست. انتقام او، انعکاس خودت است بر خودت! خداوند سبحان همچون آینه ای پاک و درخشان همواره تو را به خودت نشان می دهد. هر گونه پلیدی و شرّی که در وجودت باشد همان بی کم و کاست به سویت انعکاس می یابد. این یعنی تو همواره با کارمای خودت روبرو خواهی شد. با دستاوردهای خودت. انتقام الهی چیزی جز این نیست. “فَذُوقُوا الغَذابَ بِما کُنتُم تَکسِبُونَ”! این قاموس هستی و سنت خداست. انتقام به آن معنای زشت و مشهور عامیانه اش را هرگز به خدای بخشنده و مهربان نسبت مده. آنگونه اعمال با آن برداشتهای سخیفانه، نه کار و خواست خداست و نه کار و خواست انبیاء و اولیاء خدا. آن صرفاً یک برداشت خشن و نفسانی از واژه انتقام است. در قرآن کریم هفده بار واژه انتقام با مشتقاتش آمده اما حتی یکبار هم نمی یابی که فرموده باشد؛ تو برو انتقام بگیر “اِنتَقِم”! یا شما بروید انتقام بگیرید “اِنتَقِمُوا”! اصلاً حرف از افعال مخاطب “تَنتَقِم” و “تَنتَقِمُونَ” نیست! دقت کن که خداوند انتقام را فقط به خودش نسبت می دهد. و این نکته ای در خور تأمل است. زیرا این اوست که می تواند حتی با نیروی بازدارنده ی انتقام، اصلاح و سازندگی کند. چیزی غلط را درست کند. او دشمن مخلوقاتش نیست. صانع و رشد دهنده ی آنان است. ملاصدرا در “مفاتیح الغیب”، سخنی حکیمانه و بجا دارد. او می گوید: “غضب و انتقام و ضلالت، امور عارضه اند که دوام ندارند، و عاقبت تمامی خلق و آفریدگان خداوند به رحمت واسعه ی حق است”. و درست می گوید. ای دوست، ما باید معنای واژگان وحی را نیک و درست بفهمیم تا از صراط حق منحرف نگردیم. بدان که کلمات خدا، مساوی با برداشت های ذهنی و نفسانی ما نیست. آن کلامی لطیف و برتر است. پس آن را لطیف و برتر دریاب. سازنده دریاب. خشن در نیاب. و همواره به “او” و کلامش گمان نیک داشته باش.
633- “وَ غَرَّتْهُمُ الحَیاةُ الدُّنیا”
(و زندگی دنیا آنها را فریفت)!
– در این دنیا بدنبال خوشبختی و آرامش نگرد. از مسیری نرو که رهروانش زیادند و حسرت خورانش بسیار. تجربه شده را مدام تجربه نکن. دنیا همچون یک آکواریوم آزمایشگاهی است. جاخوش نکن و دل نبند. خالق هستی آرامش و خوشبختی را در دنیا نهان نکرده است. تو آن را اینجا نخواهی یافت. اصلاً ذات دنیا با آرامش و خوشبختی بیگانه است. مگر نمی بینی که در هر لحظه اش ناامنی موج می زند. هر آنْ امکان وقوع اتفاقی ناخوشایند است. در این دنیا هیچ چیز تضمین شده ای وجود ندارد. کدام تضمین؟! چه تضمینی؟! تو خوشبختی را در چنین کیفیتی نخواهی یافت. و چه نیک فرمود امام صادق(ع): “الرّاحَةُ لِلمُؤمِنِ فِی الدُّنیا مُستَحِیلَةٌ” (راحتی در این دنیا برای مؤمن محال است)! ای دوست، تنها راه خوشبختی در دنیا، گذر از دنیاست. عبور از آن است. مگذار که ذهنت به چیزی چنگ زند. مگذار آرزویی روح و جانت را در اختیار بگیرد و به اسارت خود بَرَد. از درون به خودت قفل نزن و زندانیِ این زندان خودخواسته مشو. تو می توانی زیبا زندگی کنی بدون آنکه اسیر دنیا و بازی هایش شوی. می توانی برخوردار شوی بی آنکه در اندیشهٔ تملّک و تصاحب چیزی باشی. دنیا را بفهم و بی وفایی و بی ثباتی اش را عمیقاّ درک کن. که چون ذهن و دلت آزاد شود، تو به نرمی از کنار آن عبور کرده ای، بی آنکه روح و جانت آلوده شده باشد.
634- “و لا یَزالُونَ مُختَلفِینَ”
(مردمان پیوسته مختلف اند)!
اکنون بیایید به لطف حق نگاهی عمیق تر به این آیه داشته باشیم؛ برخی گویند اختلاف مردمان در خُلق و خوی و رفتار و اندیشه شان مربوط به اختلاف طبایع شان است. این یعنی هر کدام کالبدی و مزاجی خاص دارد که تحت تاثیر انواع ترکیبات عناصر اربعه -خشکی و تری و گرمی و سردی- آن هم به اندازه های مختلف شکل گرفته است. مزاج هر کس خُلق و خوی او را شکل داده و جریان اندیشه اش را تحت تاثیر خود قرار می دهد. فلذا از این منظر؛ آنچه که فرد می خورد و می آشامد و تنفس می کند بسیار مهم و اساسی است. زیرا هر مادهٔ وارده به بدن، ترشحات غدد درون ریز آدمی را تحت تاثیر قرار داده، و آن ترشحات یا به تعادل و آرامشش می کشانند و یا نابهنجار شده و مضطرب و پریشانش می کنند.
برخی دیگر گویند که اختلاف آدمیان به سبب تاثیرات سیاره ای است. سیستم عصبی انسان به شدت تحت تاثیر انواع نیروهای افلاک و ستارگان است. تابش این نیروها آنچنان قدرتمند است که روند تصمیم و اراده آدمی را به شدت تحت تاثیر نیروی انکار ناپذیر خود دارند. زمین با تمامی موجوداتش هر لحظه در حال تبادل انرژیایی و تاثیر پذیری از انواع تابش های کیهانی است.
برخی دیگر گویند که اختلاف آدمیان، از اختلاف اسمائی است که در آنها بارز شده است. از این منظر، هر کس مظهر اسمی از اسماء خداست. یا به عبارتی دیگر، اسمی نسبت به اسماء دیگر، در او بارزتر شده و مسلط گردیده است. و از آنجا که هر اسمی دارای معنا و هویت خاص خود است، هر فرد از افراد دیگر متمایز می گردد. بدان که اسماء جلال و اسماء جمال همچون دو جریان لطف و قهر هر کدام جریان خود را دارند. (که البته اسماء کمال که جامع اضداد است بر فراز این دو جریان است)
برخی دیگر گویند که اختلاف آدمیان به سبب اختلاف ارواح شان است. ارواح دارای صفوف متعدد اند و هر روحی برخوردار از لایهٔ حیات و آگاهی خاص خویش است. فلذا چیزی که برای روح تجربه ناکرده ای جذاب است برای ارواح آگاهتر و تجربه دار چنین نمی نماید.
برخی دیگر گویند که اختلاف آدمیان به سبب اختلاف محیط تربیتی آنهاست. اینکه چه کسی و در کجا و چه چیزهایی را به ذهن آنها القا می کند. انسانی که در محیطی سالم و آزاد است با انسانی که در محیطی بسته و خفقان آور تربیت می شود، متفاوت اند. اینکه معلم کیست و مواد تعلیمی چیست و محیط تعلیم کدام است، بسیار مهم و تعیین کننده اند.
برخی گویند که اختلاف آدمیان به سبب اختلاف زبان هایشان است. زیرا هر زبانی منطق احساسی خود را دارد. فلذا هر قومی را تنها با فهم زبان خودشان می توان درک کرد. زیرا احساسات و مفاهیمی که در واژه ها و جملات یک زبان است عیناً و تماماً به زبانی دیگر قابل ترجمه نیست.
برخی دیگر گویند اختلاف آدمیان به سبب تاثیر اسم و فامیل خود شخص، و تاریخ تولد خود او می باشد. اینکه در کجا و در چه زمان متولد شده، در چه سالی، چه فصلی، چه روزی و چه ساعتی از شبانه روز، و اینکه در آن زمان ماه و خورشید و افلاک در چه موقعیتی بوده اند، و کدام فلک در آن ساعت بر طالعش چیره بوده است. اینها همه از این منظر؛ اطلاعات بسیار مهم و تعیین کننده ای هستند که مجموع شان، همان چیزی است که وجه تمایز یک شخص از دیگران است…
خب؟! کدام درست می گویند؟! راستش را بخواهی همگی به نکاتی درست و تاثیرگذار اشاره دارند، لکن هر کدام فقط به بخشی از حقیقت اشاره می کنند. با این وجود همگی اختلاف آدمیان را پذیرفته اند. اما نکته مهمتر اینکه اگر کسی احساس کند که در وضعیت ناخوشایندی است، خداوند قدرت تغییر وضع ناخوشایند به خوشایند را به او عطا کرده است. حتی اگر تحت تاثیر اسمی از اسماء است می تواند به اسم دیگری رجوع کند و این با تغییر ذکر امکان پذیر است. (بطور مثال؛ انسانی که خشن است و در چرخهٔ خشونت به دام افتاده است نباید بر اسماء منتقم و شدید العذاب و شدیدالعقاب و امثالهم مداومت نماید بلکه باید قلباً و سریعاً به اسم رحمٰن باز گردد). و ما این تغییرات را در مقالات عدیده به ویژه در شروح متعددی که بر آیه شریفه “اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومِِ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِاَنفُسِهِم” داشته ایم مبسوطاً بیان کرده ایم. (لطفا به آنجا رجوع شود).
635- “وَ اِذا قِیلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أنزَلَ الله قالُوا بَل نَتَّبِعُ ما أَلفَینا عَلَیهِ آباءَنا”
(و هنگامی که به آنها گفته شود از آنچه خدا نازل نموده تبعیت کنید، گویند: نه، ما از آنچه از پدرانمان که به آن الفت گرفتیم، تبعیت می کنیم)!
– این یعنی همان شرطی شدگی! همان بردهٔ گذشته بودن! اینان به گذشتهٔ مردهٔ خود خو گرفته اند. اسیر و بندهٔ گذشتهٔ تاریک شان اند. حال آن که جریان حیات نو به نو در حال جوشش و حرکت است و خداوند هر روز در شأنی و کاری است؛ “ کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأن”. اینان تر و تازگی را نمی فهمند و همواره اسیر گفته ها و کتابهایی اند که پدرانشان در گذشته های دور نوشته اند. اینان غلام نوشته های گذشتگانشان اند. اسیر قالب هایی اند که آنها تعیین کرده اند. پس اینان تسلیم کلام زندهٔ خدا نیستند. نمی توانند باشند. زیرا در اتاقک ذهنی شان محبوس گشته اند. حال آنکه خداوند پیوسته در “حال” است. کلامش زنده و هر روز تر و تازه است. کلامی زنده که با جریان ناب حیات سیر می کند. حتی در تجلیاتش تکرار نیست. ای دوست، بازگشت به کلام زندهٔ خدا، بازگشت به زندگی است. یک سالک خواهان دین خداست نه دین گذشتگان. “دینُ الله” را می خواهد. “فقهُ الله” را طالب است. “هدایتُ الله” را در پی است. این آیهٔ شریفه به زندگی حقیقی دعوت می کند و از مردگی بر حذر می دارد. و زندگی تنها در “حال” است. حالی که همواره سرشار از حضور خدا و کلام زندهٔ اوست.
636- “وَ اِلَی عادِِ اَخاهُم هُوداً”
(و بسوی قوم عاد “برادرشان” هود را فرستادیم)!
☆ دقت کن! این کلمه “اَخاهُم” این “برادرشان” در این آیه به چه معناست؟! به چه اشاره دارد؟! آیا به برادر نَسَبی اشاره دارد؟! اینطور نمی نماید زیرا یک نفر نمی تواند بردار همه ی قوم باشد! آیا به بردار دینی اشاره دارد؟! این نیز صحیح نمی نماید زیرا آن قوم هنوز دین را نپذیرفته اند! ای دوست، خطاب “اَخا” یک واژه ی کلیدی قرآن است که به اهل فتوّت و جوانمردی اشاره دارد. هود، جوانمرد آن قوم است. آن قوم، او را به فتوّت و جوانمردی می شناسند. و خداوند یک جوانمرد اهل فتوّت از خودشان را به پیامبری مبعوث کرده است نه یک عالِم و عابد و زاهد متعارف را. دریاب نکته را! همچنین است در باره ی قوم ثمود؛ “وَ اِلَی ثَمُودَ اَخاهُم صالِحَاً”. و همچنین است در باره اهالی شهر مَدیَن؛ “وَ اِلَی مَدیَنَ اَخاهُم شُعَیباً”! این “اَخا”، این خطاب “برادر”، نماد جوانمردی و فتوّت است. در علوم باطنی واژه های “اَخُو” و “اَخِی” و “اُخُوَّة”، آن هم در دوره های مختلف، به همین معنا و مفهوم بوده است. آن اشاره به یک کیفیتِ روحی شگفت و اسراری و کاربردی است. اصلاً خودِ ابراهیم خلیل(ع) سر سلسله ی اهل فتوّت و جوانمردان است. زیرا امر رسالت، خصلت جوانمردی می طلبد. کار هر کسی نیست. ایثار و از خودگذشتگی می خواهد. شور و عشق به نجات دیگران را خواهان است. خطاب “اَخا” اشاره به چنین کسی است. کسی که ذاتاً برخوردار از روحیه جوانمردی و مروّت است. انجام رسالات الهی کار انسانهای خشن و متعصب و ناشکیبا نیست. آنها نمی توانند با خلق خدا رابطه ای دوستانه بر قرار کنند. آنها بیشتر فراری می دهند تا جذب! این مهم، اهل فتوّت می خواهد. اهل مدارا و گذشت می طلبد. و این شاهکار خداست که در میان این همه مدعیان علم و زهد و عبودیت، او جوانمردان اهل فتوّت را به رسالت خویش بر می گزیند. زیرا نیک می داند اگر قومی جوانمردِ راستکار و قابل اعتماد خویش را به رسالت الهی نپذیرد، به طریق اولیٰ هیچ کس دیگر را هم نخواهد پذیرفت.
637- “و لا یَحزُنکَ قَولُهُم”
(سخنان شان تو را غمگین نکند)!
تحت تاثیر سخنان دیگران زندگی نکن. بنده و بردهٔ سخنان دیگران نباش. اگر زندگی ات را بر اساس سخن این و آن تنظیم کنی، دگر خودت نخواهی بود. و آنگاه غمگین می شوی. افسرده می شوی و نقد وجودت را از دست می دهی. خداوند این زندگی را به تو داده و از تو خواسته که خودت را بشناسی و خودت باشی. زندگیِ تو هدیه ای به خود توست نه به دیگران. ذهنت را از اسارت نگاه و سخن دیگران به در آر. مسئول زندگی خودت باش. روی پای خودت بایست. سالکی آزاده باش. هرگز به چیزی که عقلاً و قلباً باور نداری، آن هم بخاطر تبلیغات و تلقینات دیگران، تن مده. چه آن کس که بخاطر حرف و نظر دیگران زندگی کند، مغبونی است که هرگز روی آرامش نخواهد دید. زیرا مدام مجبور است هر روزه ریاکاری پیشه کند. چیزی را بگوید که باور ندارد. رفتاری را بروز دهد که قلباً بدان راضی نیست. و این یعنی از خودیت خویش دور شدن. از خودبیگانه گشتن. ای دوست، “لا یَحزُنکَ قَولُهُم” ؛ سخنان دیگران تو را محزون نکند! از سخنانشان رها باش! و بدان که “تمامی عزّت از آنِ خداوند است”، این یعنی عزت در گرو سخنان دیگران نیست، در پیروی از سخنان دیگران نیست، بلکه از آنِ خداوند است! که این نیز ادامهٔ آیه است؛ “اِنَّ العِزَّةَ لله جَمِیعاً”! و چه ادامهٔ با مسمّایی!
638- “بَلدَةً مَیتَاً”
(شهر مرده)!
☆ شهر مرده شهری است که جریان حیات در آن متوقف شده است. شهری است که رگ هایش خشکیده است. پیوندهایش گسسته است. رحمت و پویایی از آن رخت بر بسته است. عشق نیست. مودّت نیست. یاوری نمی یابی. تو در شهر مردگان، زنده نخواهی یافت. حتی اگر از حُسن تصادف، یکی دو زنده ببینی، بی شک آنها برای فاتحه خوانی آمده اند! برای زیارت اهل قبور آمده اند! شهر مرده، کالای زنده ندارد. کالای شهر مرده، جز مرگ نیست. آن احساسش مرده است. عقلش زایل شده است. پویایی اش ز کف رفته است. در شهر مرده، دست به هر چیزی بزنی، مَسّ میّت کرده ای. خود را آلوده ای. ای دوست، “حیّ” باید تا شهر مرده را اِحیا کند. “حَیّ” را دریاب، که جز او هیچ خدایی نیست؛”هُوَ الحَیُّ لا اِلهَ اِلّا هُو”. شهر مرده با حرف زنده نمی شود. با شعار جان نمی گیرد. بارانِ حَیّ و زندگی بخش می خواهد؛ “وَ اَحیَینا بِهِ بَلدَةً مَیتَاً”. از آن آب های حیات بخش آسمانی که روح زندگی را دوباره به کالبد شهر مرده بدمد؛ “وَ کَذلِکَ تُخرَجُونَ”! (و شما اینگونه از مردگی خارج می شوید)! با فَیضان “حَیّ”! با زنده ای که هرگز نمیمیرد.
639- “اِنَّما نُملِی لَهُم لَیَزدادُوا اِثمَاً وَ لَهُم عَذابَُ مَّهِینَُ”
(آنها را مهلت می دهیم تا بر گناهانشان بیفزایند! چه برایشان عذابی خوارکننده مهیاست)!
☆ گاه برخی می پرسند؛ پس چرا بسیاری از ظالمان گنهکار در این دنیا سالمند و بلایی بر سرش نمی آید؟! و این آیه پاسخ به آنهاست. خداوند حکیم بسیاری از آنها را حکیمانه مهلت می دهد تا چوب خط شان پر شود، و آنگاه به موقع یا در همین زندگی و یا در رجعت شان، گریبان شان را سخت بگیرد. زیرا محال است که ظلم بی جواب بماند. اگر تطهیرشان در همین زندگی شان صورت پذیرد، بسیار خوش اقبال خواهند بود! اما اگر کار تطهیرشان به رجعت کشد، بنا بر برخی روایات، تقاص سخت و تلخی در کار است. در روایتی که هم در تفسیر قمی (۲/۶۵) و هم در بحار(۵۳/۵۱) و هم در تفسیر الصافی(۳/۳۲۵) آمده، ابن عمّار از امام صادق(ع) سؤال نمود و گفت: ما که اینان را همواره در زندگیِ خوش و در ناز و نعمت می بینیم! و امام(ع) در جوابش فرمودند؛ “به خدا قسم که آنها آن زندگی سخت و پر مشقت را هنگام بازگشت دوباره به دنیا خواهند داشت به طوری که حتی نجاست را هم خواهند خورد”! در روایتی دیگر در بحار(۵۳/۴۴) از امام صادق(ع) در باره ی اینگونه رجعت ها پرسیدند؛ و ایشان در جواب، آیه “تِلکَ اِذاً کَرَّةٌ خاسِرَة” (آن یک بازگشت خسارت بار است!) را قرائت کردند”!
ای دوست، یک سالک فرهیخته همواره از مهلت های خداوند در راه استغفار و جبران مافات استفاده می کند و هرگز به این مهلت ها غرّه نمی شود و بر خطاهایش نمی افزاید.
640- “اَعداءُ الله”
(دشمنان خدا)
☆ در معنا و مصداق دشمنان خدا چه تصوّر کرده ای؟! آنها را چه کسان می پنداری؟! آیا هر کس که مخالف باور ما و برداشت ما باشد، دشمن خداست؟! آیا اگر کسی چون ما نباشد و چون ما نیندیشد، دشمن خداست؟! اگر اینطور باشد پس ما خودمان و برداشت هایمان را خدا فرض کرده ایم! اگر معاذالله چنین احساسی -گفته یا ناگفته- در وجود ما باشد، بی تردید به بیراهه های دور از حقیقت گرفتار آمده ایم. زیرا ملاک حق، برداشت ها و قرائت های شخصی من و تو نیست و نمی توان از روی نفسانیت، مصادیق دشمنان خدا را این و آن پنداشت. یک سالک حق، پیش از آنکه آنها را در درون خود نیابد در بیرون از خود نمی جوید. زیرا نیک می داند که دشمنان خدا پیش از هر چیز و هر جا، در درون خود ما لانه کرده اند. آنها اوصاف ذمیمه مایند. وقتی به فحوای قرآن هشیارانه بنگری؛ دشمنان خدای بخشنده و مهربان را، حرص و غضب و حسد و شهوت و حماقت و ریا و لجاجت و کفران و… خواهی یافت. اینان اند که دشمنان خدای حق اند. حرص، انصاف را از بین می برد و غضب، ستم و پشیمانی به بار می آورد و حسد، نفرت و کینه را شعله ور می کند و شهوات لجام گسیخته به منیّت و خودپرستی دامن می زند و حماقت و جهالت، دورکنندهٔ معرفت و آگاهی اند و ریا، بیماری شرک و دوگانگی می آورد و لجاجت ها و تعصب های کور به هلاکت و خسارت و خواری می انجامد و کفران، حق و راستی و درستی را می پوشاند… ای دوست، این اوصاف اند که دشمنان خدای بخشنده و مهربان اند. این اوصاف اند که باید در جهادی سالکانه قلع و قمع گردند. این اوصاف اند که باید گردنشان زده شود و دست و پایشان به خلاف هم قطع گردد و شرّشان از وجودمان کَنده شود! ریشه همهٔ پلیدی ها اینجا در درون است. آنچه که در بیرون می بینی همه نشأت گرفته از درون است. ریشه را بخشکان. به قول پیامبر اکرم (ص): بدترین دشمنان ما در خود ما و در دو پهلوی ماست؛ “اَعدَی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتی بَینَ جَنبَیکَ”! ای دوست، خداوند قادر مطلق است، خالق همه چیز است، قاهر و چیره است، بالا دستش کسی نیست و نمی تواند باشد. دشمنان خدا، اوصاف پلید خود ماست. کفر و شرک و نفاق در وجود خود نهفته است؛ “فَمِنکُم کافِر”! نکته را دریاب! پس اگر میخواهی با دشمنان خدا مبارزه کنی، بسم الله! صحنه آماده است! این اوصاف پلید و ضد کمال را در خودت شناسایی کن و همچون سالکی شکارچی یکی یکی شان را در وجودت شکار کن و از حَیّز انتفاع بینداز. هر جا که آنها را یافتی “فَضَربَ الرِّقاب”؛ گردنشان را بزن و نترس. از سَروَری بیندازشان. خودت را از شرّشان خلاص کن. آزاد کن. و آن گاه است که خواهی دید جهان بیرون به نیکی تغییر کرده است. به صلاح آمده است. حیاتی پاکیزه گشته است.
641- “وَ اللَّیلِ اِذا یَغشیٰ”
(قسم به شب، آنگاه که می پوشانَد)!
☆از شب نترس. شب مدرسه ی اسرار است. از شب، ناپیدایی را بیاموز. حضور نامحسوس را. همچنان که از روز، پیدایی را می آموزی. حضور محسوس را. وقتی با مراقبه ای عمیق، به سکون و خاموشی روی، تو وارد حوزه ی ناپیدایی شده ای. به تاریکی مسحورکننده ای وارد آمده ای. به کیفیت “لیل” ورود کرده ای. در این کیفیت، هر جا که باشی حضورت به چشم دیگران نمی آید. زیرا جهان و هر که در آن است پوشانده شده است. تو هستی، وجود داری، اما آنها تو را نمی بینند. زیرا از کیفیتی که در آن قرار گرفته ای هیچ ارتعاش قابل ادراکی برای دیگران فرستاده نمی شود. با آنکه هستی اما از تو غافلند. نمی بینندت. و این یکی از اسرار خاموشی و شب پوشی است. آن که به عمق خاموشی رود، آن که به کیفیت “لیل” در آید، یکی از آثارش چنین است. از ادراک دنیوی فراتر رفته است. اگرچه حتی بر سر گذرگاهی شلوغ باشد. به قول قرآن؛ “یَنظُرُونَ اِلَیکَ وَ هُم لا یُبصِرُونَ”: (به تو می نگرند اما نمی بینند)!
[لازم به ذکر است که جمعی از احادیث از نادیده شدن برخی از اولیاء (ع) در بعضی از موقعیت ها تصریح کرده اند در حالیکه آن بزرگواران در همانجا حضور داشته اند. برای اطلاعات بیشتر به کتب حدیث -بصائر الدرجات، کافی، بحارالانوار- مراجعه فرمایید]
برای برخی دیگر از اصحاب اِذن، [و نه هر کسی]، ورود به چنین کیفیتی با ذکر “وَ جَعَلنَا مِن بَینَ اَیدِیهِم سَدّاً و مِن خَلفِهِم سَدَاً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرُونَ” محقق می شود. عَلیٰ اَیِّ حالٍ؛ آنچه در این روند رعایت می شود، خاموشی است. خاموشی باید، تا آن پوشش بیاید. ذهن باید خاموش باشد. به شب روح در آید. بی هیچ گفتگوی درونی و بی هیچ ارتعاش مزاحمی. یعنی؛ تسلیم محض. این اتفاق شگفت، محصول ورود سالک به کیفیت “لیل” یا همان “خاموشی” است. دقت کن! که قصد ما در این مجال تبیین غیب شدن و ناپیدا گشتن نیست بلکه بیان حضور در کیفیتی دیگر از حیات است. سکون و خاموشی دریافت های عظیم دارد. آن اساس حکمت است. در قرآن، “یوم” اشاره به یک کیفیت است، و “لیل” اشاره به کیفیتی دگر. هر کدام از اینان حکایت خود را دارند. شب نزد مردمان عادی صرفاً یک تاریکی است برای خوابیدن. و روز یک روشنایی است برای اینطرف و آنطرف رفتن. اما برای سالکان، هر کدام از این کیفیات اشاره به نوعی تعلیم و دریافتی خاص است. دریافتی در ظهور، دریافتی در غیب. بدان که دریافت از کیفیت “لیل” جز در خاموشی و با خاموشی محقق نمی شود.
“وَ اللَّیلِ اِذا یَغشیٰ”! ای دوست، این شبِ پوشاننده حکایت های بسیار دارد. مقدس است و باری تعالی به آن قسم خورده است!
642- “قُل ما یَعبَؤُا بِکُم رَبّی لَولا دُعاؤُکُم”
(بگو؛ پروردگارم برای شما ارزشی قائل نیست اگر دعای شما نباشد)!
☆ عجب نکته ی قابل تأملی! دعای ما، ارزش ما نزد خداوند است. ای دوست، دعا را چه دیده ای؟! چه دانسته ای؟! فهم تو از دعا تعیین کننده ی میزان ارزش توست. تو همواره با نوع دعایت ارزش خود را تعیین می کنی. پس نیک بنگر که چه می گویی و چه می خواهی! خواسته های سخیف و پست -هرچند بلا مانع اند- اما ارزش تو را پایین می آورند. تو همواره با نوع دعایت، خودت را به هستی می شناسانی و قدر و اندازه ات را بر مَلا می کنی. زیرا ارزش تو، دعای توست. می توانی بگویی؛ خدایا این چیز و آن چیز را به من بده، و می توانی بگویی؛ خدایا از این چیز و آن چیز بی نیازم کن. می توانی بگویی؛ مرا مالک و صاحب کن، و می توانی بگویی؛ مرا برخوردار از نعماتت کن بی آنکه داغ مالکیت و تصاحب بر چیزی زنم. می توانی بگویی؛ مدرک تحصیلی دهان پُر کن میخواهم، و می توانی بگویی؛ نور علم را چنان در وجودم روشن کن که نیازم به غیر نیفتد. می توانی بگویی خودت را میخواهم، و می توانی بگویی؛ غیر خودت را میخواهم… هر چه بگویی ارزش خود را تعیین کرده ای. و اگر هیچ دعایی نداشته باشی؛ نزد خدا ارزشی نخواهی داشت. پس چه می کنی؟! ای دوست سالکم، دعا دعوت است. خودش را دعوت کن. او را به خانه ی سینه ات دعوت کن. او را بخوان تا بیاید و زندگی ات را نورانی کند. خودش بیاید، نه پیک و نامه اش. خودش بیاید، نه خبرش. بگذار مکرر کنم؛ دعا، دعوت است. که را دعوت می کنی؟! تا بحال که را دعوت کرده ای؟! آیا تا بحال او را دعوت کرده ای. یا فقط در دعاهایت چیز خواسته ای. آیا تا بحال شده حتی یکبار خانه ی وجودت را برای او تمیز و غبار روبی کنی؟! آیا شده یکبار از سر صدق بگویی: کَرَم نما و فرود آی که خانه خانه ی توست! آیا شده یکبار خود را برای او بیارایی؟! وجودت را برای او خوشبو کنی؟! برای او خالی از غیر کنی؟!… ای دوست، دعای ما، ارزش ماست. تعیین کننده ی شعور ما و قدر و منزلت ماست. دعای ما نشانه ی فهم ما و جایگاه ما در هستی است.
643- “الرُّؤیَا”
– ورود به عالَم رؤیا کالبد رؤیایی می خواهد. اگر بتوانی انرژی ات را ذخیره کنی و آن را با فکر و خیال های بیهوده هدر ندهی، براحتی میتوانی کالبد رؤیایی ات را در اختیار داشته باشی و خروج از بدن فیزیکی ات را تجربه کنی. در این کیفیت تو اجازه می دهی که بدنت بخوابد اما هشیاری ات بیدار باشد. و این بدن انرژیایی یا رؤیایی توست که اکنون آماده برای سفرهای دور و نزدیک است. به واقع همه کس به هنگام خواب، تجربه خروج از بدن را دارند اما تجربه شان هشیارانه نیست. آنها هیچ اختیاری بر بدن انرژیایی شان ندارند. اما یک سالک مراقبه گر، تجربه اش هشیارانه است. او هنگام آرام گرفتن جسم و خوابیدنِ بدن فیزیکی اش، با کالبد انرژیایی اش زندگی را پی می گیرد و با کالبد انرژیایی اش اینسو و آنسو می رود و کسب آگاهی می کند. دقت کن که منظورم زندگی در خواب های آشفته و توهّمات رؤیاگونه نیست، بلکه زندگی در جهانهای واقعی است. او می تواند به سراغ دوستان خود برود، می تواند به شهر های دور و نزدیک سفر کند، با مرده و زنده ملاقات کند، از گذشته یا آینده با خبر شود، و کارهایی انجام دهد که با کالبد جسمانی اش ممکن نیست، و حتی می تواند جهانهای بسیار لطیف تر را مشاهده نماید. زیرا برای این بدن، بسیاری از محدودیت ها برداشته شده است. آن برخوردار از یک آزادی دلچسب است. اینکه مسیح(ع) فرمود؛ “می توانم شما را از درون خانه هایتان خبر دهم و حتی بگویم در پستوی خانه هایتان چه پنهان کرده اید و چه می خورید”، سخنی به گزاف نیست. زیرا آن که کالبد لطیف انرژیایی اش را هوشمندانه در اختیار دارد، آگاه است. دور و نزدیک برایش فرقی نمی کند. پنهان و آشکار، هر دو برایش آشکار است. زیرا کالبد انرژیایی تابع قوانین محدودکنندهٔ فیزیکی نیست. آن جهان خود و قوانین خود را دارد. برای نیل به چنین کیفیتی، تو کاری نداری جز حفظ و ذخیره انرژی ات. دزدان انرژی تو، خواهش ها و آرزوها و فکر و خیال های بیهوده اند. پس با مراقبه هر روزه از آنها حذر کن. این تنها کاریست که باید انجام دهی. بقیه کارها را خالق هستی خود به نیکی به انجام رسانده است.
644- “یَأخُذُوا بِأَحسَنِها”
(بهترینش را برگیرند)!
☆ این فرمان خداوند به موسی است آنگاه که آیاتش را بر الواحی نگاشته و به او می دهد. “پیروانت موظف اند بهترین اش را بر گیرند”! بهترین اش را عامل باشند! دقت کن که خداوند حرف از بهترین می زند. او آیات و فرامین بسیار دارد اما همواره تبعیت از بهترین ها را طالب است. در رابطه با قرآن نیز به همین صراحت میفرماید: “وَاتَّبِعُوا اَحسَنَ ما اُنزِلَ اِلَیکُم مِن رَبِّکُم” (همواره از بهترین آنچه از سوی پرورگارتان نازل شده، تبعیت کنید)! دقت کن که هر دو آیه، با فعل امر آمده است! در یکی؛ “وَأمُر قَومَک…” و در دیگری “وَاتَّبِعُوا…”! ای دوست، خداوند طالب عمل به بهترین هاست، نه هر عملی! او اشاره به بهترین ها دارد. بهترین ها را طالب است. و این خود یک ماده ی امتحانی برای پیروان ادیان و مذاهب الهی است! آیا آنها بهترین ها را از میان دیگر آیات در خواهند یافت؟! آیا فهیمانه عامل به بهترین ها خواهند شد؟! و این نکته ای در خور تأمل است! حال سؤال دیگر اینست؛ آیا امروزه پیروان ادیان الهی به بهترین ها عمل می کنند؟! آیا کشت و کشتار و ویرانی و دربدری بهترین هاست؟! آیا سلطه گری و پایمال کردن حقوق اولیه انسانها که امروزه در جایجای جهان آن هم با توجیهات مذهبی شاهد آنیم، بهترین هاست؟! آیا بهترین ها، مُثله کردن و سر بریدن و تجاوز کردن است؟! آیا بی آبرو کردن، بهترین هاست؟! آیا قصاص چشم و دست و پا و … که خود اجازه فرموده، بهترین است یا عفو و گذشت و پرداخت خون بها که بلافاصله بعد از آن بیان کرده است؟! ای دوست، در میان راهکارهای مختلفی که آیات مطرح می کنند، بهترین را باید جست. کار عالِم فرزانه همین است. او بهترین ها را مطابق با مقتضیات زمان و مکان می یابد. یک سالک، تسلیم امر خدا و تابع بهترین هاست. چشمان مشاهده گرش را می گشاید تا بهترین ها را ببیند. و خشونت و شکنجه در نزد خداوند، هرگز جزء بهترین ها نبوده و نیست. بهترین ها در بسم الله الرحمن الرحیم جمع اند. بهترین ها مدارا و بخشش و گذشت است. “وَاصفَحِ الصَّفحَ الجَمیل” است. “اَحسَنُ الحَدِیث” است. بهترین ها رشد دهنده اند. آباد کننده اند. بهترین ها هماهنگ ترین ها با مقتضیات زمان و مکان اند. بهترین ها محبت می آفریند و خداوند را محبوب دل ها می کند. نفرت را می زداید و محبت را جایگزین می کند. بهترین ها، با نیکمرامی زایل کننده ی سَیّئات اند؛ “اِنَّ الحَسَنات یُذهِبنَ السَیِّئات”! بهترین ها، بهترین زندگی را به ارمغان می آورند، طبیعت را سر زنده و شاداب و آدمی را حیات و آگاهی می بخشند. بهترین ها، عاشقانه به خدا دعوت کردن و خدمتگزار خلقش بودن است… ای دوست، آیا ما به بهترین ها عمل می کنیم؟! آیا اصلاً بهترین ها را می شناسیم؟! و این پرسش سرنوشت سازی است که هر سالک فهیمی خود باید جوابش را مهیا و به پیشگاه خداوند تقدیم کند. و بدان که جواب هر کس، سرنوشت اوست! پایان قصه ی اوست!
645- “وَ بَلَوناهُم بِالحَسناتِ وَ السَّیِئاتِ لَعَلَّهُم یَرجِعُونَ”
(و آنها را به امور خوشایند و ناخوشایند امتحان کنیم، باشد که [به حق] باز گردند)!
☆ در این دنیا نه به خوبی اش دلبسته باش و نه از بدی اش دلشکسته. خوب و بدش را رها کن، تا رها شوی. تا به کیفیتی نائل شوی که فراتر از این خوب و بد است. و آن خیر است. حق است. خودِ خداست. تو از آنِ خدایی و بسوی او باز میگردی؛ “اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ”. پس نه به خوبی ها و برخورداری های این دنیا دلخوش باش و نه به بدی ها و نداشتن ها، دل ناخوش! چنان باش که به دست آوردن ها و از دست دادن ها برایت یکسان باشد؛ “لِکَیلا تَأسُوا عَلی ما فاتَکُم وَ لا تَفرَحُوا بِما آتاکُم”! هرچند اگر راضی و تسلیم هم نباشی، این جهان کار خودش را می کند و اهمیتی به اعتراضات تو نمی دهد. پس هشیار شو و رها از وابستگی باش تا همه ی این امتحانات را به نیکی و به لطف حق، پشت سر گذاری. چیزها می آیند و می روند همچنانکه اشخاص می آیند و می روند. اتکا به این آمد و رفت ها نداشته باش. وجودت را به وجود آنها گره نزن. آزاده باش و روی پای خودت بایست که خداوند هر آنچه را که بدان نیاز داری، نقداً و پیش از این در وجودت نهاده است؛ “وَ آتاکُم مِن کُلِّ ما سَأَلتُمُوهُ”! پس لازم نیست حسرت چیزی را بخوری و در امتحانات الهی خرابکاری به بار آوری. زیرا تو پیشاپیش ثروت خود را در نهان داری.
646- “فِی کُلِّ سُنبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ”
(در هر خوشه، صد دانه باشد)!
تو یک دانه کاشته ای، اما خاک خوب آن را صد دانه کرده تحویل ات می دهد. این اِعجاز خاک است. همان که در زیر پایت است و هر روزه بی توجه بر آن گام می نهی! اگر دانه را به باد می دادی آن را می پراکند، اگر به آتشش می سپردی، آن را میسوزاند، اگر به سیلابش می انداختی با خودش می برد. اما این خاک متواضع و بی صداست که حَبّه را در خویش می پرورانَد و از شیرهٔ وجود خود تغذیه اش می کند، تکثیرش می نماید، و آنگاه بی منت همه را تقدیم تو می کند. خاکی بودن و مفید بودن و اخلاص را باید از خاک آموخت. ای دوست، حَبّه را با حُبّ ارتباطی تنگاتنگ است. از یک رگ و ریشه اند. یک محبت، صد محبت به تو تحویل می دهد. این هستی هوشمند است و هیچ دانهٔ با اخلاصی را بی جواب نمیگذارد. یک، ۱۰۰ می شود! در ۱۰۰ باز همان یک را می بینی! منتها اینبار با قابلیت های فراوان! و شیطان حقیقت را ندانست آنگاه که به غرور گفت؛ مرا از آتش آفریدی و او را از خاک و گِل! ندانست که خاک را کاری است سترگ، که آتش از آن عاجز است! ای دوست خاکی ام، خاکی بودنت را پاس بدار، پاکش بدار، حفاظت کن و آن را با هوس ها و خودخواهی ها و امیال تاریک به شوره زاری عَفِن تبدیل مکن. تو از این خاک است که به افلاک می روی. این تجربهٔ خاکی است که تو را عروج می بخشد. یکِ تو، با این خاک است که صد می شود. زمین ات را پاس بدار.
647- “زُخرُفَ القَولِ غُرُوراً”
(سخنان آراسته از روی فریب)!
“زُخرُفُ القَول” سخنان بیهوده و بی اساسی را گویند که آن را بصورت زینت شده و بَزَک کرده تحویل مخاطب دهند. آنچنان که آنها را راست و درست و نجات بخش بینگارد و با خود پندارد؛ عجب سخنان عمیق و ریشه دار و نجات بخشی! زُخرُفُ القَول همچنانکه قرآن میفرماید کار شیاطین است و در پی آنها، کار پیروانشان یعنی سیاست بازان مکار و دنیاطلب. همان زبان بازانی که قادرند احمقانه ترین و خسارت بار ترین چیزها را همچون مدینه فاضله ای به ذهن مخاطبانشان بخورانند. ای دوست، امروزه در سراسر جهان، اکثر مردمان گرفتار زُخرُفُ القَول اند و خود نمی دانند. آنها اسیر سخنان فریبنده اند. هر زبان بازی بیاید و به زیباترین الفاظ آنها را وعده های سر خرمن دهد، آراءشان را بسویش سرازیر می کنند. و دنیا همین می شود که می بینی. در جایجای زمین، کشت و کشتار و ویرانی و دربدری! و آن هم از وضع طبیعتی که روز به روز در حال اضمحلال و تباهی است! ای دوست، یک سالکِ راه معرفت، زُخرُفُ القَول شناس است. او حرف های توخالی بَزَک شده را می شناسد و خود را هرگز عمله ظلمه نمی کند.
648- “اِتَّبِعُوا مَن لا یَسأَلُکُم اَجرَاً وَ هُم مُهتَدُونَ”
(از کسانی تبعیت کنید که مزدی از شما نمی خواهند و خود هدایت یافته اند)!
– ای دوست، آن که برای بیان آیات خدا و هدایت و رستگاری مزدی طلب کند، جنس اصلی نیست. کاسبکاری دنیوی است. تو هدایت و رستگاری را نزد اینان نخواهی یافت. زیرا آیات خدا فروشی نیستند و قرآن کسانی را که بخاطر متاع اندک دنیا آیه فروشی میکنند بشدت مذمت کرده است “وَ لا تَشتَرُوا بِآیاتِی ثَمَناً قَلِیلاً”! آیه فروشانی اینچنین، کجا می توانند رستگار کنند و که را هدایت بخشند؟! ای دوست، تبعیّت از تعالیم کسانی شایسته است که به خدا می خوانند و در باب این مهم، از هیچ کس مزدی طلب نمی کنند. و این از نشانه های بارزشان است. چنین کسانی اجر و پاداش شان همچنانکه قرآن فرموده با پروردگارشان است “اَجرُهُم عِندَ رَبِّهِم”! و یادت باشد که پیامبر اکرم(ص) فرمود؛ “بدترین مردمان کسی است که آخرتش را به دنیایش بفروشد “شَرُّ النّاسِ مَن باعَ آخِرَتَهُ بِدُنیاهُ”! پس از اینان حذر کن، نه تبعیت!
649- “اِنَّ الَّذِینَ یُحادُّونَ الله وَ رَسُولَهُ أُولئکَ فِی الأَذَلِّینَ”
(آنان که خدا و رسولش را تَحَدّی می کنند، ایشان از خوارترین هایند)!
دقت کن! بسیاری فعل “یُحادُّونَ” را به معنای جنگ و پیکار با خدا گرفته اند، حال آنکه این معنایی دقیق و تمام نیست. چرا که جنگ و پیکارِ متعارف، خود فعل دارد و آن “یُحارِبُونَ” و “یُقاتِلُونَ” … است. لکن این “یُحادُّونَ” است و ریشه اش “حدّ” است. محدود کردن است. برای چیزی حد و مرز قائل شدن و مانع گشتن است. در اینجا روی سخن آیه با کسانی است که خدا را در ذهن شان محدود انگاشته اند و برای توانمندیهایش حد و مرز قائل شده اند. پس بدیهی است که چنین کسی در این دنیای پر خطر و پر رمز و راز مدام ضرر کند و خسارت ببیند. زیرا قدرت نامتناهی خداوند را در حل مسائل و مشکلاتش باور ندارد. خدای او خدایی محدود است. فلذا چنین کسی از تمامیت توانمندی های خداوند بی بهره است. خودش اینطور خواسته است. فلذا ذلیل می شود. فرو می افتد. زیرا خود را بواسطهٔ ذهنِ محدودساز خویش، از نیروی مطلق و همه کاره و لایزال الهی محروم کرده است. ای دوست، یک سالک فهیم، همواره تمام در و پنجره های وجودش را بر روی خداوند، باز نگه می دارد تا از هر کجا که خواست و از هر طریقی که صلاح دانست او را در بر بگیرد و از برکات خویش منتفع سازد. یک سالک اهل معرفت، هرگز با ذهن محدود خویش، توانمندی های خدا را محدود نمی کند. بلکه او را “عَلیٰ کُلِّ شَیءٍ قَدِیر” می داند. هیچگاه برای خداوند، حدّ قائل مشو. اهل “یُحادُّونَ” نباش! چه خداوند را طُرُقی برای نجات است که به مخیّله هیچ کس خطور نمی کند. او متخصص مدد رسانی به شیوهٔ “مِن حَیثُ لا یَحتَسِب” است. دریاب را نکته را! به خدای نامحدود و توانا ایمان داشته باش. چه تنها این خداست که در همه حال نجات بخش است. آن کس که خدا را محدود بینگارد به واقع زندگی را بر خود سخت کرده است. خود را ذلیل و ناتوان کرده است. بلکه از “اَذَلِّین” گشته است.
650- “اِنَّ الَّذِینَ لا یَرجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالحَیاةِ الدُّنیا وَاطمَأَنُّوا بِها”
(کسانی که به دیدار ما امیدی ندارند، و به زندگی دنیوی راضی شدند و بدان اطمینان کردند)!
– دیدار خداوند، دریافت حقیقت هستی است. آن یک دیدار معمولی نیست. یک دریافت بزرگ است. تو حقیقت محض را ملاقات می کنی. و دیدار با حقیقت، یک استحاله تمام است. تو با این دیدار، بی سؤال می شوی. بی نیاز می شوی. ثبات می یابی. با چنین دیداری، حماقت و جهالت رخت بر می بندد و هستی بی حجاب خود را عیان می کند. دیدار با حق، دریافت اسرار است. حقیقت حکمت است. یک پیوند انرژیایی قوی است. تو با چنین دیداری زنده می شوی، بیدار می گردی و آرامشی ابدی می یابی. آنان که به چنین دیداری امید و باوری ندارند، نشانه شان اینست که به همین زندگی دنیوی دلخوش اند و به همین زندگی پر رنج و پر مصیبت اطمینان کرده اند. آن که دیدار با حق را طالب نیست، به ناچار باطل را گزیده و آتش فراغ را به جان خریده است. دیدار با حقیقت محض، غایت سلوک الی الله است. و پس از آن، آنچه هست سلوک فِی الله است.
651- “فَانظُر ماذا تَری”
(بنگر که چه می بینی)!
☆ کم اند کسانی که وقتی می نگرند، می بینند! بسیاری مدام نگاه می کنند، اما نمی بینند! زیرا آنها اسیر القاءات این و آن اند. ذهن شان در بند نظرات دیگران گرفتار است. اینان فقط چیزی را که به آنها گفته شده، می بینند. هیپنوتیزم شده اند و خود نمی دانند. ای دوست، قرآن تو را به “دیدن” دعوت کرده است. از تو میخواهد که تو چشمان مشاهده گرت را بگشایی. از “اُنظُر” ها و “اُنظُرُوا” های قرآن عبرت بگیر! قرآن هرگز نفرموده که یکی ببیند و بعد بیاید و برای دیگران تعریف کند! خود تو را به دیدن دعوت کرده است. چه بسا تو چیزی ببینی که دیگران ندیده اند. نکته ای را دریابی که دیگران از آن غافل بوده اند. از کسانی که القا می کنند فقط دیده ی ما را قبول کن، حذر کن. آنها رشد تو را نمی خواهند. خواهان بردگی تو اَند. تو باید هستی را با چشمان خودت ببینی، نه چشم دیگران. آن که با چشم دیگری ببیند، بنده ی هموست. اسیر اوست. از بندگی دیگران بدر آی. القاءات دیگران را به دور بریز و خودت ببین. بگذار چشمانت باز شوند. بیدار شوند. “دیدن” تقلیدی نیست. امری کاملاً فردی است. خاص خود توست. و دیدن آموزش می خواهد. باید از شرطی شدگی ها بدر آمد. باید از قضاوت ها و پیش ذهنی ها رها شد. پاک شد. چه این تنها چشمان پاک است که قادر به “دیدن” است. این رمز دیدن است! بسیاری می ترسند، ببیند. زیرا آنها را ترسانده اند. تا مبادا چیزی ببینند که اربابان خودخوانده از حَیّز انتفاع بیفتند. تا مبادا به آگاهی ای دست یابند که دیگر برده وار زندگی نکنند. ای دوست، “دیدن” امر مقدسی است. مایه نجات است. این “دیدن” که می گویم خود عین عمل است. تو با دیدن حتی می توانی بشنوی و ناگفته هایی را که هرگز گفته نشده اند، دریابی. دیدن، حضوری زنده داشتن است. شراکت آگاهانه در هستی است. یک فعل است. پس “فَانظُر ماذا تَری”! بنگر که چه می بینی!
652- “فَانظُر ماذا تَری”
(بنگر که چه می بینی)!
☆ کم اند کسانی که وقتی می نگرند، می بینند! بسیاری مدام نگاه می کنند، اما نمی بینند! زیرا آنها اسیر القاءات این و آن اند. ذهن شان در بند نظرات دیگران گرفتار است. اینان فقط چیزی را که به آنها گفته شده، می بینند. هیپنوتیزم شده اند و خود نمی دانند. ای دوست، قرآن تو را به “دیدن” دعوت کرده است. از تو میخواهد که تو چشمان مشاهده گرت را بگشایی. از “اُنظُر” ها و “اُنظُرُوا” های قرآن عبرت بگیر! قرآن هرگز نفرموده که یکی ببیند و بعد بیاید و برای دیگران تعریف کند! خود تو را به دیدن دعوت کرده است. چه بسا تو چیزی ببینی که دیگران ندیده اند. نکته ای را دریابی که دیگران از آن غافل بوده اند. از کسانی که القا می کنند فقط دیده ی ما را قبول کن، حذر کن. آنها رشد تو را نمی خواهند. خواهان بردگی تو اَند. تو باید هستی را با چشمان خودت ببینی، نه چشم دیگران. آن که با چشم دیگری ببیند، بنده ی هموست. اسیر اوست. از بندگی دیگران بدر آی. القاءات دیگران را به دور بریز و خودت ببین. بگذار چشمانت باز شوند. بیدار شوند. “دیدن” تقلیدی نیست. امری کاملاً فردی است. خاص خود توست. و دیدن آموزش می خواهد. باید از شرطی شدگی ها بدر آمد. باید از قضاوت ها و پیش ذهنی ها رها شد. پاک شد. چه این تنها چشمان پاک است که قادر به “دیدن” است. این رمز دیدن است! بسیاری می ترسند، ببیند. زیرا آنها را ترسانده اند. تا مبادا چیزی ببینند که اربابان خودخوانده از حَیّز انتفاع بیفتند. تا مبادا به آگاهی ای دست یابند که دیگر برده وار زندگی نکنند. ای دوست، “دیدن” امر مقدسی است. مایه نجات است. این “دیدن” که می گویم خود عین عمل است. تو با دیدن حتی می توانی بشنوی و ناگفته هایی را که هرگز گفته نشده اند، دریابی. دیدن، حضوری زنده داشتن است. شراکت آگاهانه در هستی است. یک فعل است. پس “فَانظُر ماذا تَری”! بنگر که چه می بینی!
653- “نفس لوّامه”
(نفس سرزنش گر)
☆ برخی تصور کرده اند که نفس لوّامه(سرزنش گر) صفتی ذاتاً متعالی و جاوید و همه جا مفید است. خیر، اینطور نیست. آن فقط در مرحله ای از سلوک کاربرد دارد. و آن هم وقتی است که نفس امّاره مسلط است. نفس امّاره نفسی شریر است که به شرّ می خواند. نفس لوّامه متضاد نفس امّاره است. آن هم شریر و خشن است منتها به شرّ نمی خواند. این قضیه مثل “جَزاءُ سَیِّئةِِ سَیِّئةَُ مِثلُها” است! به معانی دقت کن! مرحله متعالی آن است که تو از این تضاد بیرون بیایی. به فراتر از نفس امّاره و نفس لوّامه روی. و گرنه همیشه در جنگ و عذاب خواهی بود و آب خوش از گلویت پایین نخواهد رفت. زیرا بیست و چهار ساعته -چه در خواب و چه بیداری- یا باید سرزنش کنی و یا باید سرزنش بشنوی. و این عین جهنم است. کجایش رستگاری است؟! کجایش بهشت است؟! ای دوست، تو باید از نفس لوّامه هم عبور کنی. دست از قضاوت هر چیز و هر کس برداری. این ذهن فضول را رام کنی. باید آرام و مداراکننده شوی. طبیعت نفس لوّامه، خشن است. ذاتاً میخواهد به این و آن بپرد. مرتب قضاوت کند و جار و جنجال بیافریند. و این صفت اگر رشد کند و در وجود کسی جاخوش کند، تبدیل به یک بیماری وخیم و کشنده شده است. امروزه جهان بیش از آنکه از نفس امّاره آسیب ببیند، از شرّ نفس لوّامه در رنج است. مگر نمی بینی چه خبر است، همه احساس حق بجانبی دارند، همه همدیگر را به بدترین شکل قضاوت می کنند، تکفیر می کنند، برچسب می زنند، بی آبرو می کنند، ترور شخصیت می کنند و جنگ و جدال بر پا می کنند؟! اینها همه کار نفس سرزنش گری است که از دست در رفته است. نفس امّاره، رو بازی می کند، اما این نفس لوّامه است که حقّه بازی اش خفی تر و خطرناکتر است. زیرا با لباس حق بجانبی جلو می آید. اگر این نفسی که تبدیل به بیماری شده، معالجه نشود، روزگار سالک سیاه است. نفس لوّامه همواره خود را حق بجانب می داند، بی گناه می داند، زیرا اگر چنین احساسی نداشته باشد، نمی تواند به سرزنش بپردازد. نمی تواند مدام به این و آن بپرد و انتقاد کند. و اگر نتواند از نان خوردن می افتد! نفس لوّامه، عیب بین است، آلوده بین است، گناه بین است، و این یعنی چشمانی پاک ندارد! زیرا چشمانش فقط به گناه و خطا و عیب گیری می پردازد! دریاب نکته را! حتی آیه “لا اُقسِمُ بِالنَّفسِ اللَّوَّامَة” اشاره به قداست نفس لوامّه ندارد، زیرا این سرزنش گری از آنِ انسانهای بدبختی است که بعد از قیامت مدام خود را شماتت می کنند! آن یک هشدار است! ای دوست، یک سالک در روند خودشناسی، انواع نفس هایش را می شناسد و آنگاه رهایشان می کند. نفس شریر امّاره را که شناخت، رهایش می کند. نفس خشن و سرزنش گر لوّامه را که شناخت، از آن هم عبور می کند. سالک با رها کردن انواع نفس های جعلی است که به “نفس مطمئنه” خویش دست می یابد. که به فطرت اصیل خود واصِل می شود. نفس که مطمئنه شد، به قول قرآن، دگر از سرزنش هیچ سرزنش گری نمی هراسد -چه درونی باشد چه بیرونی- “لا یَخافُونَ لَومَةَ لائِم”! چنین کیفیتی جایگاه یک سالک فرهیخته است. سالکی که به ثبات الهی خویش رسیده است.
654- “فَمَن حَجَّ البَیتَ”
(پس آن که حج خانه کند)!
[“حج، تمرین مردن است”]
– حج تمرین مردگی برای دریافت زندگی حقیقی است. حج تأویل دارد. آن مردن قبل از مرگ است. تو در حج، مردن را تمرین می کنی. میمیری قبل از آنکه بمیری. از همان ابتدا لباس مردگان را بر تنت می کنند. تو در نقش یک مرده ظاهر می شوی. مرده به خودش عطر نمی زند. مرده جماع نمی کند. مرده شکار نمی کند. به دنیایش نمی پردازد. مرده حتی اگر پشه ای بر روی بدنش نشست آن را نمی کشد. زیرا او مرده است و همراه با مردگان دیگر هَروَله کنان است. مرده را با اخبار دنیا چکار؟! با سود و زیان ارز چکار؟! با عکس گرفتن و سِلفی گرفتن چکار؟! بسیاری که به حج رفته اند، نمیمیرند. آنها حج را نفهمیده اند. این از طرز راه رفتن و حرکت چشمان و بحث ها و سِلفی گرفتن هایشان کاملاً مشهود است. آنها در حج شبیه همه چیز هستند جز مرده. حال آن که حج، به مرگ دعوت کرده است. قرار است از قبرستان ذهن خود بدر آیی. آن تمرین مردن است. حج تو به سوی خانه ای خالی است. آن خانه خالی است. خالی بودن را باید بیاموزی. آن ذهن پُر و شلوغ را باید بدور بیندازی. با برداشت هایت باید خداحافظی کنی. با این مردن باید از همه چیز پاک شوی. و اگر جرأتش را نداری، اگر آمادگی اش را نداری، کجا می روی؟! حج که سفر تفریحی زیارتی نیست. حج سفر مرگ است. تو در آنجا باید با حس مرگ روبرو شوی. باید بفهمی که دیگر دستت از دنیا کوتاه شده است. باید دریابی که همه چیزت را پشت سر گذاشته ای و دگر دستت به جایی بند نیست. ای دوست، اگر خوب بمیری، خوب زنده خواهی شد. این تمام داستان است.
655- “حُورُ العِین”
☆ حور العین بر خلاف تصور بسیاری به معنای زن خوشگل و امثال این تعابیر نیست. همچنان که غلام و غِلمان به معنای پسر بچه ی متعارف نیست. “حور” به معنای سفید و درخشان(حواری و حواریون از همین ریشه اند) و “عین” به معنای چشم و چشمه و مرکزیت ادراک است. آن در معنای باطنی اش اشاره به یک ادراک پاک و لطیف و لذت بخش دارد. بهشت یک کیفیت متعالی از بودن است و کیفیت متعالی، ادراک متعالی دارد. آن را نباید با ادراکات تاریک و آلوده ی دنیوی همسان پنداشت. لذت های آخرت غیر قابل قیاس با لذت های این دنیای آلوده است. در آن کیفیت، لذت های عالَم معقول و عالَم محسوس به بهترین وجه و پاکترین و ناب ترین موجودیت، دریافت شدنی است. آن کیفیت خالی از هر گونه فساد و تباهی و هرزه گیِ شناخته شده است. و تو سازنده ی بهشت خویشی. پس آن را خوب بساز که بهترین نیات و اعمال صالح ات، به زیباترین تجسم، با تو روبرو خواهند شد. در بهشت تو، هیچ غریبه ی نابهنجاری راه ندارد. امر و نهی یی در کار نیست. اراده ی تو ملاک است. و تو خود با نیروی آفریننده ی خداداده ات، آفریننده ی آنی. هر چه بخواهی و هر طور که بخواهی. تو پادشاه بهشت خویشی. در نهایت پاکی و زیبایی و آرامش.
656- “اِدفَع بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ فَاِذَاالَّذِی بَینَکَ وَ بَینَهُ عَداوَةَُ کَاَنَّهُ وَلِیَُ حَمِیمَُ”
(تو به بهترین شیوه بدی را دفع کن، در این صورت خواهی دید آن کس که میان تو و او دشمنی است، همچون دوستی صمیمی گردد)!
☆ دشمنان من، دوستان بالقوه منند. زیرا همینکه توجه و دقت شان را به سخنانم معطوف کرده اند، در مرز دوستی ام قرار گرفته اند! کافیست فقط حقیقت کلام را درک کنند، آنگاه به دوستانی قابل اعتماد تبدیل شده اند. ای دوست، دشمنی و دشمن سازی کار هر کسی هست، لکن این تنها سالکان فرهیخته اند که قادرند دشمن را به دوست تبدیل کنند و بد فهمی ها را به خوش فهمی. پس ساعتی در خود بنگر و ببین تا بحال در طول عمرت چند دشمن را به دوست تبدیل کرده ای؟! آیا چنین امتیازی داشته ای؟! اگر هیچکس! پس انسان ضعیف و فاقد اقتدار باطنی هستی. تبدیل دشمن به دوست، از امتیازات بزرگ معنوی است که این آیه شریفه بدان اشاره کرده است.
657- تِلکَ حُدُودُ اللهِ وَ مَن یَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَقَد ظَلَمَ نَفسَهُ”
(این حدود خداست و کسی که از حدود خدا تجاوز کند به خودش ظلم کرده است)!
☆ متاسفانه بسیاری تا سخن از حدود می آید، از معنای آن فقط شلاق و کشتن و حبس و امثالهم به ذهن شان خطور می کند. لکن باید گفت که وجوه دیگری نیز در کار است و حقیقت آیه به فراتر از این برداشت اشاره دارد. پس دقت کن! خداوندِ نامحدود برای هر عالَمی حدودی را معین کرده است. زیرا هر عالَمی ساختار کیفی خود را دارد. زبان و منطق خود را دارد. دروازه های ورود و خروج خود را دارد. هر عالَمی برخوردار از سطحی از حیات و آگاهی است. کل عوالم از معقول تا محسوس هرچند در ارتباط با هم قرار گرفته اند اما هر يك برخوردار از حدود خویش است. مابین شان ارتباط هست اما تداخل ناهماهنگ و ناموزون نیست. جریان حیات اینگونه طراحی شده است که می توان از لایه ای به لایه ای فراتر رفت. می توان از سطحی از آگاهی به سطحی فراتر عروج کرد. ساختار وجودی خود انسان نیز همین گونه است. لایه لایه است. او دارای عوالم جسمی، عاطفی، ذهنی و روحی است. هر کدام از اینها نیز زبان خود را دارند. حدود خود را دارند. حدودی که خالق متعال آنها را معین کرده است. وقتی سالک در جریان رشد خویش سیر کند، این عوالم را به نیکی پشت سر می گذارد و با فهم و درایت از آنها عبور می کند. حدود خدا، مجموعه قوانین عروج است. آیین نامه ی رشد و تعالی است. آن خشونت معنا نمی دهد. عین رحمت است. زیرا سخن از کمال و به لایه های برتر حیات سلوک کردن است. و دقیقاً از این روست که بلافاصله می فرماید؛ “هر که از حدود خدا تجاوز کند، به خودش ظلم کرده است!” زیرا چنین شخصی خودش را از رشد و تعالی محروم کرده است. حدود خدا یک نعمت است. نقشه ی راه است. خدای بخشنده و مهربان شکنجه گر نیست. او لطیف و بسیط است. رشد دهنده است… و نکته مهم دیگری که آیه بدان اشاره دارد آن است که حدود الهی چیزی مطلقاً ثابت و لایتغیّر نیست. انعطاف دارد. پویاست. و این انعطاف و پویایی را در سنت پیامبر (ص) نیز می توان مشاهده نمود(بخشی از احادیث مربوط به حدود را در مجموعه مرغ قِدَم بیان کرده ایم، به آنجا رجوع شود). فلذا در ادامه ی همین آیه به صراحت می فرماید:”لا تَدری لَعَلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلِکَ اَمرَاً” (و تو چه دانی شاید خداوند بعد از آن، امر دیگری وضع کند)! این یعنی خدای خلّاق، خدایی که احسن الخالقین است، بهتر از هر کسی به شرایط و مقتضیات زمان و مکان هر عالَمی آگاه است و بهتر از هر کس راه رشد و تعالی هر پدیده را می شناسد. جریان حیات او زنده و پویاست. حدود او نیز زنده و پویاست. پس در هر عالَمی که باشی، آن عالَم، شعور و ایمان تو را انعکاس می دهد. اگر می خواهی بهترین هماهنگی را با هستی داشته باشی، پس حدود الهی هر عالَم را رعایت کن. رعایت حدود الهی، هماهنگی با هستی است. زنده شدن است. عین حیات است. بدان که او (تعالی) هر روز در کاری و شأنی است. و کار و شأن، بدون حدود نمی شود. پس حدود الهی هر عالَمی را رعایت کن تا هم آگاه شوی و هم آگاهانه از آن عبور کنی. تا به “حق” واصل گردی.
658- “یا مَعشَرَ الجِنِّ قَدِ استَکثَرتُم مِنَ الاِنسِ”
(ای گروه جنیان، شما بسیاری از اِنس را به خدمت خود کشاندید)!
☆ در جهان ما، موجودات زنده فقط موجوداتی نیستند که دارای جسمیت مادی اند. موجوداتی هستند از جنس انرژی. در اصطلاح قرآنی به آنها جن گویند. به معنای پوشیده و ناپیدا. امروزه تحت اصطلاح موجودات غیر ارگانیک طبقه بندی می شوند. جن یک اسم عام است و به همه ی انواع آنها اطلاق می شود. آنها انواع دارند همچنانکه موجودات دارای جسمیت مادی، انواع دارند. جهان ما، بشدت تحت تاثیر انواع موجودات انرژیک است. بر طبق اشارات قرآن، آنها هوشمندند. دارای اختیارند. قدرت جابجایی سریع دارند و قادر به تسخیر موجودات ضعیف تر از خود نیز هستند. این آیه به صراحت می گوید که آنها بسیاری از اِنسیان را پیرو خود کرده و به خدمت خود گرفته اند. اِنس، انسانهای عامی و ساده لوح را گویند که هنوز “انسان” نشده اند. اِنسند! یک الف کم دارند! هنوز روی پای خود نایستاده اند! عقل و خِرَدشان بارور نگشته است! ساده لوح اند و فریب هر وعده ای را میخورند! اِنس قابلیت انسان شدن دارد اگر عقلش را بارور کند و تنها پروردگارش را تسلیم باشد. رو سوی پروردگارش کند و هر آنچه بخواهد تنها از پروردگارش بخواهد و تنها او را بنده باشد. آن که تسلیم پروردگار جهانیان نیست لا جِرَم خود را لقمه ی موجودات انرژیک و تسخیرکنندگان دیگر کرده است. آزادی و استقلال تنها از آنِ کسانی است که بنده و برده هیچ کس و هیچ چیز نیستند و فقط تسلیم حقیقت محض و زنده اند. سالکی که اینگونه است -بی آنکه خواسته باشد- همه ی موجودات اعم از پوشیده و ناپوشیده در خدمت او خواهند بود.
[برای آشنایی بیشتر از موجوداتی به نام جن، به فصل مربوطه از کتاب روح ربانی مراجعه شود]
659- “وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلحِدُونَ فی اَسمائِهِ”
(و کسانی که اسماء خدا را بدنام می کنند به حال خود واگذارید)!
زیرا خود آن اسماء روزی به حساب شان خواهند رسید! حسابی سخت و طاقت فرسا! زیرا هیچکس نمی تواند از نام های خداوند سوء استفاده کند. نام های خدا، واژه نیستند. کلمات زنده و هوشیار اند. نیروهای بزرگ و مقتدر و هستی سازند. حال دقت کن! مفهوم “یُلحِدُون” حقیقت چیزی را پوشاندن است. این پوشاندن گاه با مسخره کردن است، گاه با تحریف کردن است، و گاه با سوء استفاده کردن از آن. و تمام اینها به معنای خوبیها را بدنام کردن است. کسانی هستند که فریبکارانه مدام در سخنان شان خود را ذاکر و زاهد و عابد نشان می دهند تا دیگران را استحمار و استثمار کنند. تا خود بیشتر بخورند و بیشتر بچرند. به دیگران چیزی می گویند و جلوه ای نشان می دهند که خود ابداً عامل به آن نیستند. اینان هیچ ایمان حقیقی به اسماء خداوند ندارند بلکه آن اسماء و آیات فقط دستاویزی است برای چنگ انداختن به مواهب دنیوی بیشتر. به انباشتن بیشتر. اینان اسماء را برای هدایت نمی خواهند و نمی خوانند، برای نیل به حیات و آگاهی ناب نمی خواهند و نمی خوانند، برای عروج از تاریکی به نور نمی خواهند و نمی خوانند، بلکه برای چریدن بیشتر می خواهند و می خوانند. اینان به اسماء خداوند به عنوان مدیران تدارکات شان نگاه می کنند. باورشان چنین است؛ چیزی را به ظاهر می گوییم تا چیز نقدی بدست آوریم! پس خود را ذاکر و زاهد و عابد نشان می دهند، حال آنکه کوچکترین بهره ای از مفهوم ذکر و زهد و عبادت ندارند. و دقیقاً همینانند که اسماء خداوند را نزد دیگران بدنام می کنند. حال آنکه خداوند می فرماید؛ مرا محبوب دلها کنید! اما کار اینان دقیقاً بالعکس است. کاری می کنند که دیگران از خدا و نام هایش بگریزند. لکن کارشان به همین سادگی ختم نمی شود. عاقبتی سخت در انتظارشان است. روزی که اسرار آشکار شود، خواهی دید که خودِ همان اسماء و آیاتی که ریاکارانه و سودپرستانه می خواندند، چگونه گریبانشان را خواهد گرفت. به فرموده ی آیه، آنها را به خودشان واگذار؛ تا “یَومَ تُبلَی السَّرائِر”(آن روزی که درونیات شان آشکار شود)! و تشت رسوایی و دنیاطلبی شان از بام فرو افتد!
660- “یا وَیلَتی’ اَعَجَزتُ اَن اَکُونَ مِثلَ هذَاالغُرابِ”
(وای بر من! آیا نتوانستم حتی چون این کلاغ باشم)!
☆ کلاغ در قرآن معلمی اسراری است. مبعوث شده است. از آن با فعل “بَعَثَ” یاد می شود. او چیزها می داند که حتی فرزند آدم با تمامی غرور و تفاخرش نمی داند. او فرزند آدم(ع) را آموزش می دهد بی حرف و نقل! کلاغ پیکی الهی است. فعلش درس است. طنین صدایش، پروازش به چپ و راست، فراز و فرودش، حتی نگاه و سکونش، همه حاوی آگاهی است. کلاغ را شوم مپندار و زشتش مینگار. خود را از آموزه هایش محروم نکن. کلاغ است که در بیابان تنهایی، به ایلیای نبی(ع) غذا می رساند و او را از گرسنگی می رهاند. کلاغ است که پس از چهل روز نوح(ع) را آگاهی می دهد که خشکی از آب بیرون زده است. در یونان باستان کلاغ نمادی خورشیدی است. آن مرحله ای از مراحل هفتگانه آیین میترا است. کلاغ پیک خدای صاعقه در میان مایاهاست. نقش راهنما و روح حامی در میان بسیاری از قبایل افریقایی است. کلاغ حتی در کیمیاگری هم نقش دارد و آن ماده ی سیاه را به کلاغ نسبت می دهند. در میان شمن های سیبری (تلن جت)، کلاغ دارای چهره ای الوهی و اصلی است. در چین و ژاپن کلاغ نماد حق شناسی از والدین است زیرا کلاغ پدر و مادر خود را در پیری شان تغذیه می کند…. ای دوست، حکایت هر حیوانی که در کتب وحیانی از آن نامی به میان آمده، هر کدام برخوردار از اشاراتی اسراری است. آن عرضه ی نوعی آگاهی خاص و ویژه است. از آنها به غفلت مگذر و طبیعت خداداده شان را با چشمانی مشاهده گر بنگر.
661- “تَحِیَّتُهُم یَومَ یَلقَونَهُ سَلامٌ”
(زنده بادشان در روزی که ملاقاتش کنند، سلام است)!
– این یک ملاقات شگفت و یگانه است.
سالکان واصِل به این لقاء، زنده می شوند به صلح و سلام و امنیت. و این همان زندگی اصیل و پاکیزه و پر آرامش است. این تحیّت، این زندگیْ بخشی، با لقاء حقیقت عریان اتفاق می افتد. ذهنی نیست. اکتسابی نیست. موهبتی الهی است. و برای قلیلی در همینجا اتفاق می افتد. تو توهّمات ذهنی ات را ملاقات نمی کنی. دانستگی هایت را ملاقات نمی کنی. تصویرپردازی و خیالپردازی نمی کنی. زیرا در این ملاقات تو خالی از هر توهّم و دانستگی گشته ای. این یک ملاقات حقیقی با حقیقت است. با تمامیت آنچه هست. در این ملاقات پرده بر افتاده است. و تو با دیدنی که شبیه هیچ دیدن دیگری نیست، لبخند خواهی زد. زیرا در “سلام” واقع شده ای. در صلح و امنیتیِ خوش و آرامش بخش. این ملاقات یک دریافت بزرگ است. یک برخورداری عظیم است. تمام شدنی نیست و همیشه با تو خواهد ماند.
662- “کَاَن لَم تَغنَ بِالاَمسِ”
(گویی دیروزی وجود نداشته است)!
☆ این بهترین تعریف از زندگی دنیاست! وقتی دمی سالکانه به گذشته می نگری، گویی اصلاً نبوده است! آن همچو یک رؤیاست و ما در این رؤیا به دام افتاده ایم. رؤیایی که همه چیزش رؤیاگون است. به دست آوردنش، از دست دادنش، خنده و گریه اش، شکست و پیروزی اش … و زندگیِ حقیقی، خروج از این رؤیاست. به تعبیر امام سجاد(ع): “دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو در خوابهای آشفته به سر می بریم”! (تنبیه الخواطر ج ۲ ص ۲۲).
ریشه ی رنج ما در این است که این زندگیِ سطحی و رؤیاگونه را جدی گرفته ایم. حقیقی اش پنداشته ایم. حال آنکه این فقط یک توصیف از میان بیشمار توصیفات جهان است. ما این رؤیای آشفته را حقیقت پنداشته ایم و دقیقاً از این روست که خودخواهیم، سلطه طلب و آزاررسانیم. ما جدی اش گرفته ایم و برای همین است که افسرده ایم، که در رنج ایم. ما افسون این رؤیا شده ایم. رؤیایی که دیروزش نیست، لحظه ی گذشته اش نیست و فردایش نیامده است. دنیا هیپنوتیزور قهاری است و همه ی ما را هیپنوتیزم کرده است. بی آنکه بدانیم ذهن هایمان را در اختیار گرفته است. ما در این رؤیای ذهنی با یکدیگر می جنگیم، همدیگر را آواره می کنیم، مدام ویرانی به بار می آوریم و فرصت عروج به حیات و آگاهی برتر را تباه می سازیم. ما بجای جذب عشق و آگاهی، جذب نفرت می کنیم. بجای تمرین مدارا و دوستی، مشق کشتار و دشمنی می کنیم. حال آنکه این فضای رؤیاگون، مایه امتحان ما بود. فرصتی برای پرتاب به دگرسو بود. اما اکنون ما همه اسیرش گشته ایم. در مردابش فرو رفته ایم. و حتی اگر کسی بیاید و بیدارمان کند، او را دشمن می انگاریم! آری، به دام افتادگانِ رؤیایی آشفته به نام دنیا! “رَبَّنا اَخرِجنا مِن هذهِ القَریَةِ الظّالمِ اَهلُها” ( پروردگارا! ما را از این قریه ای که اهلش ظالمند، خارج کن)!
663- “یُؤتِکُم خَیراً مِمّا اُخِذَ مِنکُم”
(بهتر از آنچه از شما گرفته شده، به شما خواهد داد)!
☆ انسانهای نامعمولِ معمول نام گرفته هنگامی که چیزی را از دست دهند، به غم و ماتم می نشینند، حال آنکه یک سالک فرزانه که قلبش سرشار از خیر و گمان نیک به پروردگارش است، از همان دم در انتظار دریافت چیزی بهتر و ارزشمندتر است. ای دوست، هر از دست دادنی را خسارت مپندار. آن نوعی جای باز کردن برای نزول نعمات برتر است. از دست دادن های اینچنین را مقدمه ی ظهور نعمات و برکات مستور بدان. کافیست به خداوند بخشنده و مهربان ایمان داشته باشی و گمان نیک ات را به چنین خدایی از دست ندهی.
664- “فَاِنَّکَ بِاَعیُنِنا”
(تو تحت نظر مایی)!
☆ خوشا بحال کسی که خود را تحت نظر خدای بخشنده و مهربان می داند. چنین کسی یک برنده ی واقعی است. خَلوَت و جَلوَتش از زیباترین و پاکترین و پر بارترین خلوت ها و جَلوَت هاست. زیرا نگاه خدا، عمل خداست. یک راهبرد است. آن برای سالکان، به معنای یک حفاظت تمام است. این تحت نظر بودن، معنایی ویژه دارد. هر نگاهی نیست. آن اِعمال یک انرژی ناب برای به جریان انداختن است. کشتی نوح، با چنین نگاهی حرکت می کرد؛ “تَجرِی بِاَعیُنِنا”! دریاب نکته را! ای دوست، اگر میخواهی خود را در معرض چنین نگاهی قرار دهی، باید کافر شوی! کافر به هر نیرویی جز نیروی خداوند! چه بقول قرآن، برخورداری از این کیفیت متعالی تنها از آنِ کسانی است که مورد کفر و انکار قرار گرفته اند؛ “تَجرِی بِاَعیُنِنا جَزاءً لِمَن کانَ کُفِرَ” (زیر نظر ما حرکت می کرد! و این پاداش کسی است که کافر شده بود)!! عجب کفر نجات بخشی! عجب کفر هدایتگری! “لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِالله” و این همان ذکری است که همه ی نیروها و توانمندی های جز خدا را کافر است. کفری مبارک و هدایتگر و مقتدر.
665- “وَ اُزلِفَتِ الجَنَّةُ لِلمُتَّقِینَ”
(و بهشت برای متقین نزدیک می شود)!
☆ به جمله بندی دقت کن! می گوید این بهشت است که نزدیک می شود! نه متقین! این بهشت حرکت می کند! متقین بسوی بهشت نمی روند بلکه این بهشت است که بسوی شان می آید! این یعنی بهشت آنچنانکه بسیاری پنداشته اند اشاره به یک مکان فیزیکی ثابت نیست. آن وجودی زنده است. یک کیفیت متعالی از بودن است. تو بسوی آن نمی روی. بلکه این اوست که تو را در بر می گیرد! بهشت متقین اینگونه است. زیرا متقین یعنی همان پارسایان فرهیخته، رها از اندیشه بهشت عوام اند. آنها وجودشان خالی از هر خواسته و آرزوست. و چون خالی اند، این بهشت است که بدنبال آنهاست و در آنها متبلور می شود. به واقع آنها خود بهشت اند. بهشتی که راه می رود و هر جا برود عطر خود را می پراکنَد. این بهشت متحرک، خود انسان کامل است. وجود الهی اوست. روح زنده و پویای اوست. نگاه زیبای او و سینه ی مملو از عشق و محبت اوست. چنین انسان کاملی همواره در هر عالَمی که باشد بهترین ها در خدمت اویند. این بهشت همانجایی است که او قرار دارد و متبلور از کیفیتی است که او در آن به سر می برد.
666- “رَبِّ اجعَل لِی آیَةً”
(پروردگارا! برای من آیه ای قرار بده)!
– عجب درخواست خردمندانه ای! زکریا(ع) برای اطمینان به وعده ای که به او داده اند، نشانهٔ بارز می خواهد! زیرا او عقل دارد! یک سالک فرهیخته کسی نیست که هر چیزی را ساده لوحانه باور کند. او آیه می خواهد. نشانهٔ بارز می خواهد. زیرا تمامی باورهای او خردمندانه است. کور و چشم بسته نیست. سالک مثل احمق ها هر حرفی را باور نمی کند. برده ی هر سخنی نمی شود. او برای باورهایش حتی از خدا، آیه می طلبد. مدرک می خواهد. و این درس بزرگ قرآن است برای همه ی ما، آن هم در این روزگاران تاریک و پر فریب، تا هر حرف و ادعایی را بدون نشانه های قابل اعتماد، باور نکنیم. ای دوست، نه تنها زکریا(ع) که ابراهیم(ع) نیز که به پدر انبیاء مشهور است برای اینکه اطمینان قلبی پیدا کند که خداوند چگونه مردگان را زنده می کند، از او آیه می خواهد! و آیه یک نشانهٔ بارز است. هر نشانه ای نیست. نشانه ای دیدنی است. یک مدرک قابل قبول است. ابراهیم(ع) باید ببیند تا قلبش اطمینان حاصل کند. و خداوند آیه را نشانش می دهد. ای دوست، انبیاء ساده لوح نیستند. آنها با نشانه کار می کنند. این بی خردان هستند که هیچ آیه و نشانه ای طلب نمی کنند. بی خِرَد کسی است که هر حرفی را باور می کند. نه اهل آیه خواستن است، نه اهل دلیل و برهان است، و نه حتی خود اهل تحقیق و پژوهش است. حال آنکه قرآن مُبَلِّغ نور خِرَد است. قرآن تو را به نشانه خواهی دعوت می کند. وقتی به تو می گوید که حتی از خود خدا هم آیه و نشانه بارز بخواه، دیگران که جای خود دارند! ای دوست، در این روزگاران پر فریب از ساده لوحی به در آی. مگذار هیچ کس از احساسات مذهبی ات سوء استفاده کند. راه فریب را بر شیطان صفتان ببند و هر حرفی را بی نشانه بارز باور نکن.
667- “قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَدائَنا”
(موسی به جوانمرد خویش گفت؛ غذایمان را بیاور)!
– هر پیامبری جوانمردی دارد که در رکاب اوست. به واقع جوانمرد وجهه ای از خود اوست. آنها از یک روح واحدند. همچنانکه پیامبر(ص) و علی(ع) از یک روح واحدند. در علوم باطنی دیدار با جوانمرد دیدار با فطرت خداداده است. دیدار با حقیقت ملکوتی خویش است. و آن غذای اسراری، آن طعام باطنی، آن کلید تعلیم بزرگ، نزد جوانمرد است. نزد فَتیٰ به ودیعت است. و سلوک باطنی موسی(ع) با همین غذا آغاز می شود. شروعش همینجاست. این غذا هر غذایی نیست. هوشمند است. ارائه طریق می دهد. راه می نماید. آن فاتح دروازهٔ دگرسو است. ای دوست، بدون جوانمردی رسالتی کارساز نیست و حرکتی سامان نمی گیرد. جوانمردی و فتوّت، روح و روان ماجراهای طریقت و زمینه ساز آن است. بدان جامعه ای که بدون فتوّت و خالی از جوانمردی است جامعه ای مرده است. خالی از رشد است. گرسنه و بی غذاست. و فرقی نمی کند که این جامعه در کجا و تحت سیطرهٔ کدام فرهنگ و تمدن است.
668- “لَها سَبعَةُ اَبوابٍ لِکُلِّ بابٍ جُزءٌ مَقسُومٌ”
(برای دوزخ هفت دَر است، که هر دری برای گروهی است)!
– هفت دَر است که اگر یک دَر خاص بر فرازشان قرار نگیرد، آنها برایت هفت دَر دوزخ می شوند. و چون آن یک دَر از فرازشان مسلط آید، همگی دَرهای بهشت می گردند. پس نیک دریاب که دَرهای دوزخ و بهشت مشترک اند و تنها وجه تمایزشان وجود همان یک دَر خاص است. خوب بفهم فهمیدنی را! آن هفت دَر دوزخ؛ پنج حس ظاهر و دو حس درونی شهوت و غضب خود توست. که مجموعاً هفت می شوند. اما چون نور خِرَد را بر فرازشان حاکم کنی، همهٔ آنها درهای بهشت تو می شوند. نکته فقط بر سر همین یک دَر خاص است. دریاب نکته را! و تا فرصت هست آن هفت را از بلاتکلیفی و شرطی شدگی و گمراهی به در آر. که تو خود سازندهٔ بهشت و جهنم خویشی. آیا جهنم ات را بهشت خواهی کرد؟! آیا هفت دَر دوزخ را با سلوکی جانانه به هشت دَر بهشت مبدّل خواهی نمود؟!
669- “وَ البُدنَ جَعَلناها لَکُم مِن شَعائِرِالله”
(و “بُدن” را برایتان از نمادهای الهی قرار دادیم)!
☆ “بُدن” را در وجهی ظاهری و دنیوی، به معنای شتران فربه و گوشتی گفته اند که پس از قربانی شدن از گوشت شان بهره مند می شوند و به دیگران هم می دهند تا بخورند. خب، این یک وجه است اما بدون شک آیه به وجه باطنی عمیق تری نیز اشاره دارد که با فحوا و سیاق کلی آن سازگارتر می نماید. “بُدن” در قاموس سالکان، (آنچنانکه رساله اصطلاحات عبدالرزاق کاشانی اشاره دارد)؛ کنایه از نفسی است که گام در طریق سیر و سلوک نهاده است. “بقره” نیز کنایه از نفس است اما نفسی که هنوز به طریقت گام عملی ننهاده است. لکن چون این نفس آغاز به سلوک نماید از آن به “بُدنَه” یاد کنند. این کالبدِ نفسانیِ در مسیرِ حق قرار گرفته، از شعائرالله است. از نمادهای الهی است. و دارای “خیر” است. “خیر” دارد. چه خود در ادامه میفرماید؛ “در آن برای شما خیر است؛”لَکُم فِیها خَیرَُ”! اما این خیر تا وقتی که نفس سرپاست و بر شما مسلط است ظاهر نمی شود! بلکه تنها آنگاه قابل بهره برداری است که به تمامی تسلیم حق شود و بر پهلوی(جنب) خویش فرو افتد! یعنی همه جانبه رام و تسلیم حق گردد. و آنگاه است که خیرات و برکات نهفته در خویش را تقدیم تان می دارد و از توانمندی هایش بهره مندتان می سازد. این نفسِ تسلیم شده و رام و خدمتگزار، سرشار از انرژی های کارآمد است. چه “خیر” بهترین و والاترین انرژی حیاتی است. این طعام ارزشمند نه تنها انرژی بخش خود شماست بلکه قادر است به واسطه ی شما، انسانهای نادار و خواهنده ی دیگر را نیز خدمت رسانده و نیرو دهد. ای دوست، دستاوردهای نفس تسلیم شده، برای همه ی جهانیان نعمتی نیک و طعامی انرژی زاست. پس یادت باشد که یک انرژی ناب در معدن وجود خودت قرار دارد. کافیست با رام کردن نفس، آن را استخراج کنی.
670- “و هُوَ عَلیٰ جَمعِهِم اِذا یَشاءُ قَدِیرٌ”
(و او بر جمع کردنشان، چون بخواهد تواناست)!
– جمع کردن، گِرد آوردن است. نوعی وحدت است. آن به معنای نابود کردن و برچیدن نیست. جمع است. جمعِ تو با دیگری. جمعِ زمین با آسمان. جمعِ انرژیها و توانمندیها. با این جمع، جنبندگی های پراکنده همسو و هماهنگ می شوند. جان مضاعف می گیرند. و جمع، کار “جامع” است. و جامع از اسماء الله الحُسنیٰ است. جمع الهی، ویژگیهای کارآمد بسیار دارد. در این جمع، توانمندیها فزونی می گیرند. روح ها نزدیک شده و پذیرای یکدیگر می گردند. با چنین جمعی است که بسیاری از ناشدنی ها، شدنی می شوند. زیرا در این جمع، دوئیت ها و تضاد ها برخاسته اند. دگر نیروهای جنبندگیِ جنبندگان، “علیه” هم نیستند، “لَه” هم اند. در راه رشد یکدیگر را پوشش می دهند. این جمع کردن، جمع کردنی روحانی و مقدس است. کارآمد و کارساز است. و چنین جمع کردنی با ستیزه جویی و نفرت پراکنی میسر نمی شود. با دامن زدن به کینه ها و عداوت ها محقق نمی گردد. این نوع جمع کردن، خدای رحمن و رحیم می خواهد. رحمت و مهرورزی می طلبد. آن نیازمند لطیف ترین نوع آگاهی است. “وَ لَو شاءَ الله لَجَمَعَهُم عَلَی الهُدیٰ” (و اگر خدا بخواهد قطعاً همه شان را به هدایت “جمع” خواهد نمود)! ای دوست، در اینجا نکته ای گران بها مستتر است، و آن اینکه؛ ما باید با اتخاذ بهترین و مسالمت آمیزترین نوع زندگی، خود را لایق خواست خدا کنیم. “لَو شاءَ الله” را محقق کنیم. باید چنان اخلاق مان شبیه اخلاق خدا شود، باید چنان بخشنده و مهربان و با فُتُوَّت شویم، که سزاوار چنین جمعِ هدایت شده ای گردیم. چه انسان های بد طینت و خودخواه و تکخور و متکبر هرگز به جمع الهی هدایت شدگان راه نخواهند داشت. آنها همواره از برکات نیروی روحی و کارآمدِ چنین جمعی بی بهره اند. و یادت باشد که نجات یک فرآیند جمعی است.
671- “خَلَقَ کُلَّ شَیءٍ وَ قَدَّرَهُ تَقدِیراً”
(هر چیزی را خلق کرد و برایش طرح و برنامه ای مقدّر نمود)!
☆ هر چیزی قدر و برنامه ای دارد. زمین دارای برنامه است. آن ابر دارای برنامه است. آن رود، آن درخت هر کدام دارای برنامه اند. حتی آن گُلِ تنها در کنار آن صخره، برنامه خود را دارد… من و تو نیز دارای برنامهٔ خاص خویش ایم. در این جهان چیزی بدون قدر و برنامه وجود ندارد. هر کدام کاری دارند برای انجام. متناسب با قَدرِشان. تمام این برنامه های جزء، در دل برنامهٔ بزرگتری به نام جریان هستی قرار گرفته اند. هر پدیده ای متناسب با شعور و قابلیتش موظف است برنامه خود را عملی کند. نقش خود را داشته باشد. زیرا جریان حیات اینگونه به پیش می رود. برخی نقش شان کوتاه مدت است، برخی میان مدت است، و برخی طویل المدت. سخن از کِهتر و مِهتری نیست. هر کس باید نقش خود را به خوبی ایفا کند. نقش او، زندگی اوست. تاثیرات و تاثرات اوست. جمع و تفریق اعمال اوست. بالا و پایین شدن های اوست… اگر کسی طبق برنامه اش پیش نرود، اگر خرابکاری به بار آورد، برنامه اش حذف می شود! و چه بسا برنامهٔ جدیدتر و پیشرفته تری جایگزین او گردد؛ “فَاَرَدنا اَن یُبدِلَهُما رَبُّهُما خَیرَاً مِنهُ”([با کشته شدن آن فرزند] خواستیم پروردگارشان به آن پدر و مادر، فرزندی بهتر عطا کند)! و یا این آیه؛”عَسی رَبُّنا اَن یُبدِلَنا خَیراً مِنها”!! و یا این آیه ۵۴ از سوره مائده:”ای اهل ایمان اگر هر یک از شما از راه الهی اش برگردد، خداوند مردمانی را خواهد آورد که دوست شان دارد و آنها نیز دوستش دارند)!! ای دوست، این هستی با کسی شوخی ندارد. بر طبق برنامه کار می کند. او از همه کار می کشد، چه بدانند و چه ندانند. منتها نکته بسیار مهم این است که این برنامه ها همچون یک دستور خشک و ثابت و لایتغیر نیست. بلکه پویاست. هوشمند است. قابل انعطاف و قابل تغییر است. زیرا برنامه ها، زنده اند و چونان یک ماتریکس عمل می کنند. پس به جریان زندگی ات آگاه شو، و تسلیم وار در مسیر فطرت الهی ات بی هیچ خوف و اندوهی سلوک کن.
672- “اُنظُرُونا نَقتَبِس مِن نُورِکُم قِیلَ اِرجِعُوا وَراءَکُم فَالتَمِسُوا نُوراً”
(لحظه ای به ما نظر کنید تا پرتویی از نورتان برگیریم! گفته شود: به دنیایی که پشت سر گذاشتید بازگردید و نور از آنجا التماس کنید)!
☆ تو نور خود را باید در همین دنیا بیابی! هم اینجا و اکنون جای روشن ضمیری است نه جای دیگر! آن را به آینده حواله مده! فریب آینده را مخور! نورت را با مراقبه و سلوکی پیگیر همینجا بدست آور. آن را به دعا همینجا بخواه. در همین زندگی دنیوی ات به اشراق برس. نور حیات و آگاهی را همینجا در خودت روشن کن. روشن شو و روشن کن. تا می توانی کار نورانی و خیر کن. کلام نورانی و راهگشا بگو. حُسن اخلاق و رفتار نورانی داشته باش. نور جذب کن و همچو شمعی روشن باش. جای نورگیری همینجاست. اشراق در اینجا رخ می دهد. در تاریکیِ دنیا! در خیالِ جای دیگر و زمان دیگر نباش. در آخرت کسی به تو نور نمی دهد. آنجا کیفیتی است که هر کس برخوردار از نور خویش است. تو به زمین آمده ای تا نور خودت را بدست آوری. کار اصلی تو همین است. بقیه زندگی حاشیه است! بدان کسی که در اینجا چشم حقیقت بین نداشته باشد، در آخرت هم نخواهد داشت؛ و این نص صریح آیه است؛ “مَن کانَ فِی هذهِ اَعمی فَهُوَ فِی الآخِرَةِ اَعمی”!! و اَضَلُّ سَبِیلاً!! بلکه حتی گمراه تر است!
مگذار در آن روز بگویند؛ به دنیایت بازگرد! که این بازگشتی سخت و سنگین و خسارت بار است! “تِلکَ اِذاً کَرَّةَُ خاسِرَةَُ”!
673- “ثُمَّ اَورَثنَا الکِتابَ الَّذِینَ اصطَفَینَا مِن عِبادِنا”
(سپس این کتاب را به بندگان خود که برگزیده ایم به میراث دادیم)!
☆ دقت کن که چه می گوید! این کتاب ارثیه است! آن را به ارث می برند. آن هم نه همه کس! بلکه فقط بندگان منتخب. این یعنی صاحب کتاب، آن نیست که کتاب را میخواند و واژه و لغت آن را معنا می کند و تفاسیر عریض و طویل می نویسد. بلکه تنها بندگان راستین اش وارثان کتاب اند. دیگران ممکن است عالم و علامه شوند اما وارث کتاب نیستند. تنها بندگان برگزیده وارث کتاب خدایند. و باز دقت کن! نمی گوید که وارثان از دانشمندان نامی و از زاهدان و عابدان و رهبانان آنچنانی اند، بلکه می فرماید بنده اند، از بندگان اند! و بنده ی خدا کسی است که بنده ی غیر او نیست. بنده ی این و آن نیست. بنده و برده ی هیچ صاحب مقامی نیست. از هر بندگی رهاست. آزاد است. نه بنده ی پول و قدرت است، نه بنده ی شهرت و مقام و چیزهای دیگر. او حتی بنده ی علم و آگاهی هم نیست. بنده ی بهشت و جهنم هم نیست. صرفاً و تماماً بنده خدای واحدِ مطلق است. تسلیم محض است. چنین کسی وارث کتاب است. به واقع کتاب حقیقی نزد اوست. آگاهی ناب در سینه ی اوست. دیگران تنها ذهن شان با کتاب آشناست و فقط مشتی اصطلاحات و تعبیرات مختلف حفظ کرده اند. لکن وارث، روح و جانش خودِ کتاب است. خواندن وارث با خواندن دیگران از زمین تا آسمان فرق دارد. کاری که از نَفَس وارث ساخته است از قیل و قال دیگران بر نمی آید. برای فهم کتاب خدا، باید وارث زنده را دریافت. زیرا کتاب زنده، وارث زنده دارد. چنین وارثی شبیه هیچکس نیست. زیرا بنده ی کسی نیست. او شبیه خالقش است. شبیه خالق مطلق. و یادت باشد که ارثیه دو گونه است: زنده و مرده. آن که از مردگان به ارث برَد، خود نیز مرده است و آن که از زندگان به ارث برَد، خود نیز زنده است. ارثیه ی مردگان، میمیراند و ارثیه زندگان، زندگی می بخشد. ارثیه زنده را باید از روح زنده ی خدا دریافت. و اما وارثان میراث زنده همچنان که در ادامه ی آیه آمده، خود سه گونه اند: برخی از فرط عظمت میراث، به نفس خویش ستم کنند(یعنی خودشان بر نفس خودشان سخت گیرند و از برخی نعمات محرومش کنند)، برخی میانه رو باشند، و برخی به اذن خدا پیشتاز در کارهای خیر گردند.
674- “و اَرسَلنَا عَلَیهِمُ الرِّیحَ العَقِیمَ”
(و بر آنها باد مُهلِک فرو فرستادیم)!
☆ بادها گوناگون اند؛ از لطیف ترین و فرحبخش ترین گرفته تا ثقیل ترین و مُهلِک ترین. جهت هایشان هم با هم فرق دارند. و چه بادی را مُهلِک تر از طوفان هوا و هوس های افسارگسیخته می شناسی؟! چنین طوفانی از درون آنها را فرا می گیرد و برون شان را بر باد می دهد. این طوفان مُهلِک با الف و لام آمده است. معرفه است! یعنی همه آن را می شناسند! و شگفت تر آنکه آن را با صفت “عقیم” ذکر کرده است! گویی جریان زایش شان تمام شده است! و از جریان جاری حیات به برون پرتاب شده اند! تو گویی سنگ شده اند و مصداق این آیه گشته اند؛ “کُونُوا حِجارَةً اَو حَدِیداً” (سنگ شوید یا آهن)!! و گویی حتی حیوان و گیاه زاینده هم نمی شوند!!
675- “السّاعَةُ مَوعِدُهُم وَ السّاعَةُ اَدهیٰ وَ اَمَرٌّ”
(وعدگاه شان “ساعت” است و “ساعت” مصیبت بارترین و تلخ ترین است)!
– اغلب مفسران ساعت را به قیامت ترجمه کرده اند. بسیار خب، آن حتی اگر اشاره به قیامت هم باشد، قیامتی خاص را اشاره دارد. ای دوست! ساعت، ساعت است. آن به مفهوم زمان است. معنایش همین است. همین زمانی که همه اسیرش گشته ایم. همین زمانی که روح های فرا زمانمان را به بند کشیده است. همین زمانِ خطیِ که با ایجاد توهّم گذشته و آینده ما را اسیر و زندانی خود کرده است. همین که ذهن هایمان را بلعیده است. ساعت، ساعت است. به دنبال چه معنا و توجیهی می گردی؟! چگونه می تواند ساعت غیر از ساعت باشد؟! آن حرکت های توهّمی ما در همین زمان ذهنی است. و این ساعت است که تلخترین و غمبارترین است. ما در آن به دام افتاده ایم و مدام غفلت زده در آن فرو می غلتیم. سالکان فرهیخته کسانی اند که خروج از این تلخترین و غمبارترین را خواهانند. پس قیامت شان وقتی است که از زندان کشندهٔ این زمان خروج کنند. و در عین حال همین “الساعه” قیامت بدفرجام کسانی است که دوباره و چندباره به زندانش سقوط کنند. چه برای هر کدام از ما زمانی خاص است که یا عروج می کنیم و می رهیم یا هبوط می کنیم و به اسارت می رویم. ای دوست، این زمان، وعده گاه همهٔ کسانی است که در آن جمع شده اند. و ما همه در آن جمع شدگانیم. پس آن کس که روح و جانش را با سلوک و مراقبه از اسارت این زمان رهاند، به حیات و آگاهیِ فرازمان راه یافت و رستگار شد. و اما آن که در آن بماند و وقعی به رهایی ننهاد، به آتش ویرانگرش دچار شد. پس اینطور نیست که خیال کنی “السّاعه” چیزی است که هرگز تا کنون نیامده است. تو در آن واقع شده ای! به آیه دقت کن! این آیه جملهٔ اسمیه است و جملهٔ فعلیه نیست! این طرز جمله بندی به تو نمی گوید که این ساعت بعداً می آید! دریاب نکته را! روح و جانت را با مراقبه ای پیگیر و راستین از این “الساعه” که غمبارترین و تلخترین است خلاص کن. “مُخلَص” شو. و به فرازمان درآی.
676- “قالَ اِبراهِمُ رَبِّ اَرِنِی کَیفَ تُحییَ المَوتَی”
(ابراهیم گفت: پروردگارا نشانم بده چگونه مردگان را زنده می کنی)!
☆ حُکَما گفته اند که ارکان الوهیّت چهار صفت است؛ حیات که تجلی آن اسم حیّ است، علم که تجلی آن اسم علیم است، اراده که تجلی آن اسم مُرید است، و قدرت که تجلی آن اسم قدیر است. اسم حیّ پیشوای این اسمای الهیه است. و چون این چهار صفت در وجود ابراهیم یا عیسی و یا هر سالک مورد تایید خداوند، ظهور یابد، زنده کردن و حیات بخشی به اذن خدای تعالی ممکن و شدنی است. برای اینکه زنده کنی، باید ابتدا خود زنده شوی. و زنده شدن، یعنی بارز شدن و ظهور این ارکان اربعه در وجود آدمی. و چون این شود، ابراهیم خلیل می تواند با فراخواندن آن چهار مرغ ذبح شده، آنها را دوباره زنده نموده و به پرواز در آورد. در واقع زنده کردن، وحدت این چهار نیرو به پیشوایی حیّ در وجود سالک است. حال دقت کن! برای آنکه این چهار نیرو یا چهار صفت الهی در وجود کسی بارز و ظاهر شود، باید چهار چیز از وجودش رخت بر بسته باشد. باید از چهار صفت بشری اش خالی شده باشد. تا جا را برای نزول آن چهار ارکان الوهیت باز کرده باشد. و از آنجایی که زمین و آسمان بصورت آینه ای موازی اند، یعنی معکوس یکدیگرند، آن اوصاف بشری که باید حذف شوند، در تخالف آن ارکان اربعه قرار دارند. این یعنی وجودشان مزاحم است. به تعبیری دیگر اینان چهار حجاب اند که باید بر طرف شوند؛
– برای نزول حیّ، باید در نفس خویش مرده باشی، باید بمیری قبل از آنکه بمیری. زیرا حیات حیّ زمانی تو را در بر می گیرد که تو موت اختیاری ات را حاصل کرده باشی.
– برای نزول علیم، باید تمامی دانستگی هایت را به دور انداخته باشی. باید رها از هر دانستگی شوی. باز باشی و هیچ اتکایی به دانش های ذهنی و اکتسابی ات نداشته باشی.
– برای نزول مرید، باید از اراده خودت تماماً دست کشیده باشی. کاملاً بی خواهش و بی آرزو باشی.
– و برای نزول قدیر که یک اقتدار واقعی است، باید بی عملی پیشه کنی. بی عملی را به نیکی فهمیده باشی و با هر عمل نفسانی خداحافظی کرده باشی. این چهار نیرو یا چهار اوصاف الهی زمانی در وجود تو نزول می یابند و ظهور می کنند که تو آن چهار اقدام سالکانه را به انجام رسانده باشی. معنای به “اذن الله” همین است؛ یعنی باید این ارکان اربعه الوهیت، ظهورشان محقق شده باشد. الف، ذال، نون، الله. و آنگاه نه تنها مرده زنده می شود که هر کاری کارستان می شود. زیرا در این کیفیت متعالی، امور از منبع اصلی و از طریق و مجرای وجود سالک تسلیم شده، محقق شدنی است.
677- “اِنِ الحُکمُ اِلّا لِله”
(حکومت فقط از آنِ خداست)!
☆ حکومت فقط از آنِ خداست، به چه معناست؟! این آیه چه می فرماید و مفهومش چیست و به چه حقیقتی اشاره دارد؟! فهم این آیه شریفه در این روزگاران تاریک، به ویژه برای قرآن باوران، بسیار مهم و حیاتی است و نمی توان از آن با سطحی نگری گذشت. زیرا آن همچون شمشیری برنده است. چه اگر بهانه ای شود و بدست نااهلان و مدعیان دروغین و فریبکاران متظاهر به مذهب بیفتد، دودمان هر جامعه ای بر باد رفته است. همچنانکه در طول تاریخ و در بسیاری از برهه ها بر باد رفته است. چه در موقف های تاریخیِ بسیار همواره عده ای بوده اند که با همین بهانه حاکمیت را بدست گرفته و نتیجه عملکردشان نیز جز کشت و کشتار و فساد و تباهی و فقر و ویرانی نبوده است. امروزه بر دین باوران جهان هر کجا که هستند لازم و ضروری است، که این آیه شریفه را نیک بفهمند تا اسیر ادعاها و القاءات هر مدعی حماقت پیشه ای نشوند و عمله ی بی جیره و مواجب هر فریبکاری نگردند.
ای دوست، حکومت فقط از آنِ خداست، یعنی از آنِ ذهن و ذهنیات من نیست. از آنِ برداشت های من نیست. از آنِ احساسات و عواطف کور من نیست. از آنِ خدای مطلق است. این یعنی از آنِ این گروه و آن گروه نیست. از آنِ قرائت ها و نظریه پردازی های بسته و محدود نیست. از آنِ خدای نامتناهی و نامحدود است. این آیه ۶۷ سوره یوسف است. به ماقبلش دقت کن! یعقوب می گوید؛ “از یک دروازه وارد نشوید بلکه از دروازه های مختلف وارد شوید!” و سپس می گوید؛ “اِنِ الحکمُ اِلّا للهِ”! این یعنی حکم و حکومت خدا، پویاست. بسته و محدود نیست. یک وجه ندارد و دارای وجوه مختلف است. زیرا او هر روز در کاری است؛ “کُلَّ یَومِِ هُوَ فِی شَأنِِ”! این یعنی هر روز جریان آگاهیِ خاص خود را دارد. مقتضیات خود را دارد. حکومت خدا همچون جریان زنده ی حیات است. آن به آن، رساننده به رشد و کمال است. سرشار از خلاقیت است. مدام در “خلق جدید” است. نو به نو پیش رونده است. و “لا تَدرِی لَعَلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلکَ اَمراً” (و تو چه دانی، شاید خداوند بعد از این حکم جدیدی صادر کند)! ای دوست، حکومت خدا، یک حکومت زنده است. در “حال” است. منجمد و غیر منعطف نیست. آن حکومت رهایی است. خلاص می کند. “مُخلَص” می سازد. و “مُخلَصِین” یعنی رهایی یافتگان، پیروان واقعی حکومت خدایند. زیرا تماماً تسلیم اویند و با اویند و همراه او. آنها زنده و پویایند. اهل پافشاری بر برداشت های تاریک ذهنی خود نیستند. پس نه خود را هلاک می کنند و نه دیگران را.
678- “وَ لَقَد فَتَنّا سُلَیمانَ وَ اَلقَینا عَلَی کُرسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ اَنابَ”
(ما براستی سلیمان را آزمودیم و بر کرسیِ او جسدی افکندیم سپس (از تصورات خود) بازگشت و توبه نمود)!!
☆ عجب آیه پر رمز و رازی! خداوند علیم توفیق دهد تا لااقل وجهی باطنی از آن را بدرستی و به حق دریابیم. ای دوست، در قاموس باطنی “جسد” آنچنان که اکثریت پنداشته اند به معنای یک جنازه ی بی روح نیست. ما در لغت یک “جسد” داریم، یک “جسم”. اینها با هم متفاوت اند و هر کدام اشاره به موجودیتی دارند. مراد از “جسم” همین جسم زمخت مادی است که روزی هم میمیرد و متلاشی می شود. اما مراد از “جسد” ظهور روح در کالبدی آتشین یا انرژیایی است. همچنان که بر مریم(ع) ظاهر شد. همچنانکه در آن درخت بر موسی(ع) ظاهر شد. مراد از جسد، تجسد روح است در یک کالبد لطیف و انرژیایی. اغلب مفسران واژه ی جسد در این آیه را به معنای یک جنازه گرفته اند و برخی شان هم بر همین اساس به داستان سرایی پرداخته اند! حال آنکه یک پیامبری چون سلیمان، از جنازه نمی ترسد! او جنازه بسیار دیده است! قضیه چیز دیگریست. بی شک در آن نکته ای اسراری نهفته که دقت در آیات بعدی کار فهم آن را بر ما آسان می کند. اولاً این کرسی، به معنای تخت خواب نیست که تصور کنی جنازه ای بر تختش افکنده اند! این کرسی مرکزیت اقتدار و حکم اوست. سلیمان بر کرسی خود، کالبدی مقتدر و نورانی می بیند. کالبدی که شبیه خود جسمانی اش هست اما خود جسمانی اش نیست. بلکه یک کالبد انرژیایی تمام است. اعجاب سلیمان از این است نه از یک جنازه ی بی روح و جسمانی. زیرا پیش از این سلیمان از خداوند برای پیشبرد کارهایش، نفرات بسیار خواسته بود، فرزندان بسیار خواسته بود. او فکر میکرد اگر تعداد نفرات اش زیاد شود قدرتش هم زیادتر خواهد شد! اما خداوند با ایجاد چنین کالبد نورانی و روحی، به او می فهماند که چنین کالبدی الهی است که او را بر هر عِدّه و عُدّه ای برتری می بخشد. او برخوردار از کالبدی انرژیایی و مقتدر شده است. و دقیقاً از این روست که در آیات بعدی، سلیمان می تواند بر باد فرمان برانَد و بر جن و انس سیطره یابد و هر کدام را به کاری شگرف بگمارد. او از این کالبد انرژیایی بهره مند می شود، نه اینکه می ترسد! او به واقع نیرو و توان اصلی را بدست آورده است. فلذا بی تردید از تصورات خام قبلی اش توبه می کند. چه او تصور می کرد که اقتدار در تعدّد نفرات جسمانی و عِدّه و عُدّه ی دنیوی است. حال آنکه اینطور نیست و اقتدار امری الهی است و باید از بالا به سالک عطا شود.
679- “یَومَ لا تَملِکُ نَفسَُ لِنَفسِِ شَیئَاً وَالاَمرُ یَومَئِذِِ للهِ”
(روزی که هیچ نفسی را بر هیچ نفسی پادشاهی نباشد، [آن روزی الهی است] و فرمان آن روز خدای را باشد)!
☆ این غایت کار است! این همان رهایی و خداگونگی است. به خودیت خویش نائل شدن است. تو باید از زیر سلطه ی هر نفسی بدر آیی! روی پای خودت بایستی و به خداگونگی ات سلام کنی. و آن روزی است که روح و روانت از تکیه به این و آن دست بر دارد. سلطه پذیری الهی نیست. هیچ نفسی نباید بر نفس دیگر پادشاهی کند و مالکیت داشته باشد. این غایت انسان در قرآن است. رهایی باطنی. جز این هرچه که باشد و هرچقدر هم که لطیف به نظر برسد، باز نوعی بردگی و اسارت لطیف است. خلاصی نیست. خود بودن نیست. اگر حتی تو را به بهشتی بردند اما تحت مالکیت و سلطه ی دیگران قرارت دادند، بدان که آنجا بهشت حقیقی تو نیست. از بهشتی که آزادی ندارد، فرار کن! و یا مثل پدرت آدم(ع) کاری کن که اخراجت کنند! بهشت حقیقی جای تکلیف و امر و نهی نیست. آن کیفیتی متعالی از رهایی است. هیچ نفسی نباید مالک نفس دگر باشد و بر آن پادشاهی کند. این از منظر قرآن، غیر الهی است. اگر خواهان رهایی واقعی هستی؛ این آیه شریفه از آن آیه هایی است که باید حفظش کنی و همواره نصب العین خود قرار دهی و مدام بر آن مراقبه نمایی. ای دوست، سلوک سالک برای رهایی از سلطه ی غیر است. انسان الهی چنین است. انسانی رسیده به خودیت الهی خویش. خارج شده از سلطه ی غیر. و یادت باشد که نفس مطمئنه خود پادشاه خویش است.
680-
– “وَ اَخبَتُوا اِلَی رَبِّهِم”
(و کسانی که رو سوی پروردگارشان، مُخبِت اند)!
– “وَ بَشِّرِ المُخبِتِینَ”
(و مژده رسان مُخبِتین را)!
☆ مُخبِتین، نرم دلانِ رسیده به آگاهی ناب اند. آرام و با طمأنینه و در عین حال برخوردار از اقتداری عظیم و باطنی اند. سینه ای پاک و گشاده دارند و عاری از کینه و خشونت اند. مُخبِت کسی است که از خودبرتر بینی عبور کرده و مداراکننده با خلق خداست. کسی است که روح و روانش از تحمیل عقاید، آزاد است. او نور خدا را با تسلیم و فرزانگی می تابانَد. کارش با رضا و تسلیم پیش می رود. پس نیازی به زور و اجبار ندارد. آتش به پا نمی کند. خاموش کننده ی آتش است. مُخبِت کسی است که در الوهیت لطیف خویش سکنا گزیده است. وجود او همچون زمینی نرم و وسیع، آرام و دل انگیز است. آسمانش صاف و نامتناهی است. مُخبِت وجودی آتشین و عصبی ندارد؛ “خَبَتِ النار”! درونش عاری از خشم و خشونت است؛ “خَبَتِ الحَربُ وَ الحِدَّة”! سخت گیر نیست و آسانگیر است. و اینها همه در معانی مُخبِت مستتر است! ای دوست، سلوک به سوی بسم الله الرحمن الرحیم، سالک مُخبِت می سازد. انسان خشن و عصبی و غیر قابل تحمل نمی سازد. نرمی و اقتدار حقیقی را در مُخبِتین بجوی. اینان اند که صاحب بشارت اند، اینان اند که مژده ی الهی را دریافت می کنند. چه اینان اند که برخوردار از نفس مطمئنه اند و به بهشت خود خدا دعوت شده اند.
681- “عَبدِِ مُنِیبِِ”
☆ معنای حقیقی بندگی را فقط و فقط آنگاه در خواهی یافت که از هر بندی آزاد شوی. نمی توان بنده ی چیزها و کس ها و ذهنیات مختلف بود و عبد حقیقی هم بود. این ناممکن است. عبد بودن، آزاد بودن از ماسواست. رها شدن از غیر است. این آزادی پایه ی عبد بودن است. ستون آن است. بندگی خدا تنها در آزادی ظهور می یابد و لا غیر. و این آزادی و رهایی در اول کار است نه آخر آن! تو آنگاه که همه ی خدایان را نفی کنی، آنگاه که از همه ی دانستگی های ذهنی ات رها شوی، آنگاه که آزاد شوی، تازه بنده شده ای. تازه عبد گشته ای. و اما “عبد مُنِیب”! آن بنده ای است که در بندگی خویش پویاست. مکرراً در حال اصلاح بندگی اش است. مدام در حال بازگشت از تصورات و موهومات خویش است. زیرا “مُنِیب” است. شعارش؛ “نه این است و نه آن”! چنین عبد مُنِیبی همواره آزادی و آزادگی و رهایی از این و از آن را پاس می دارد. او مدام در پاکی و رهایی غوطه ور است. و مدام در حال حفظ همین پاکی و رهایی است. مراقب خالی نگه داشتن وجود خویش است. ای دوست، بدان هر کس چنین کیفیتی را درک کند، هر کس در چنین کیفیت متعالی به سر برَد، تازه عبدِ واحدِ مطلقِ نامتناهیِ فرادست شده است. تازه بنده شده است. تازه تسلیم حقیقت محض فراچنگ است، و در عین حال آزادتر و آزاده تر از او نمی یابی. زیرا او که بنده ی چیزی نیست! بنده ی کسی و شخصی نیست! او از اینگونه بندها رهاست. عبور کرده است. فلذا بنده ی مطلق لا یُدرَک و لا یُوصَف شده است. آزادی و آزادگی تنها در چنین بندگی ای بدست آمدنی است و رسیدن به چنین بندگی ای، غایت سلوک است.
682- ” کُن”
(باش)!
[فعل کُن از منظری دیگر]
☆ بیا تا به لطف حق تعالی به وجه دیگری از معنای “کُن” نظر کنیم! حروف قرآن همچنانکه نورانی(مقطّعه) و ظلمانی(غیر مقطّعه) دارند، زوج(شفع) و فرد(وتر) دارند، مذکر و مؤنث و خنثی نیز دارند. در این جهان هر چیزی از پیوند دو نیروی مذکر و مؤنث ساخته شده است. از این منظر؛ کاف اشاره به نیروی مذکر است و نون که قابلیت هستی است، اشاره به مؤنث دارد. یکی فاعلیت است و دیگری قابلیت. اینها دو نوع ارتعاش هستی ساز اند که در پیوند با یکدیگر خلّاق می شوند. البته این پیوند را “واو” که حرف ربط است و خنثی، موجب می گردد. حرفی که خود ناپیداست؛ [کُن در اصل “کون” بوده که واو آن حذف شده است]. علت این پیوند همین واو است و اتفاقاً نامش هم حرف علّة است. این واو رابط، زمینه ساز پیوند دو نیروست. با آنکه خود نیرویی خنثی است اما وجودش بشدت ضروری و حیاتی است. اگر در هر فرآیندی نیروی خنثی نباشد، دو نیروی مذکر و مؤنث، پیوند نمی خورند و خلاق نمی گردند. درست مثل این می ماند که پهنه ی آسمان نداشته باشی اما ستاره و سیاره داشته باشی!! نیروی خنثی را که خود نه مثبت است و نه منفی، زمینه ساز و پیوند دهنده بدان. از کارکرد این سه نیروست که هر آفرینشی به ظهور می رسد. خداوند حیّ با این سه نیرو کار می کند. این یعنی او؛ چون با “روح” زنده اش [که فراتر از مذکر و مؤنث است] به “چیزی” [قابلیت: پذیرنده: مؤنث]، کُن “بگوید”[ارتعاش مذکر: امر: نیروی نافذ: نیروی دهنده]، بیدرنگ “فَیَکُون” می شود. یعنی ظهور می یابد و پا به عرصه موجودیت می نهد. این کیفیت از خلاقیت خاص خداوند و نیز از آنِ قلیلی است که برخوردار از اِذن خداوندند. همچنانکه در حدیثی قدسی نیز به چنین مضمونی اشاره است که؛ ای بنده ام اطاعتم کن تا تو نیز وقتی به چیزی بگویی باش، بشود! در حقیقت باز این خود خداست که اینکار را می کند منتها اینبار از طریق بنده اش.
683- “کَتَبَ رَبُّکُم عَلَی نَفسِهِ الرَّحمَة”
(پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است)!
☆ دقت کن که خداوند، “رحمت” را بر نفس خویش امری ذاتی نموده و آن را بر خود تثبیت نموده است! غضب و کینه و خشونت و انتقام و امثالهم ذاتی نیستند. در میان این همه اسم و صفت گوناگون، این “رحمت” است که واجب و حتمی است. این بخشندگی و مهربانی است که اصل است. رحمت الهی همان اکسیر نجات است. نجات با “رحمت” محقق می شود. حتی علم و اعمالت موجب نجات و رستگاری نمی شوند. مقوله نجات با رحمت الهی پیوند ناگسستنی دارد. در ختم الاولیاء (ص ۱۲۵) حکیم تِرمذی روایتی از پیامبر(ص) نقل شده که اصل آن در صحیح بخاری نیز موجود است؛ پیامبر(ص) در آنجا می فرمایند؛ “هیچکدام از شما را عملش نجات نمی دهد! از ایشان می پرسند؛ حتی خود شما ای رسول خدا؟! و ایشان پاسخ می دهند؛ حتی من! مگر آنکه خداوند مرا در رحمت خویش بپوشانَد!”
ای دوست، از میان این همه اسماء و صفات، بسم الله الرحمن الرحیم را دریاب. رحمت عام و خاص را کانون توجه خود کن. وجه خود را به خدای رحمن و رحیم بسپار. تسلیم او کن. رو سوی اقیانوس عشق و رحمت نما. به جای دیگری مرو. کس دیگری را بندگی مکن. مپرست. که را می پرستی؟! بندگیِ که را میکنی؟! آیا خدایت خشن و غضبناک و کینه ورز و بی رحم است؟! پس با همان روبرو می شوی! چه هر اسم و صفتی را بپرستی و در ذهنت بپرورانی، با همان روبرو خواهی شد! اگر طالب نجات و آرامشی، به بسم الله الرحمن الرحیم باز گرد. کار را بر خود آسان کن. هم زندگی خودت و هم جهانت را با خدای رحمن گلستان کن. هر کس هر که را پرستید، تو عشق و رحمت را دریاب. تو از حوزه ی رحمانیت و رحیمیت خارج مشو. از این قلعه ی نجات بخش بیرون مرو. “و سلام و رحمت خداوند بر شما باد”.
684- “وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنٰا”
(آنان که در ما بکوشند را قطعاً به راه های مان هدایت شان می کنیم)!
☆ این آیهٔ سالکان است و فهم آن دقت سالکانه می طلبد. پس دقت کن! نکته اول آنکه “فِینا” به معنای “در ما” است نه “در راه ما”. اگرچه در ترجمه های ابتدایی وجه اول، با توجیهاتی بلاغی “در راه ما” ترجمه می شود اما به واقع “در راه ما” نیست و چنین برداشتی یک توجیه ادبی و صرفاً برای روانی ترجمه است. “راه” بصورت جمع مکسر در ادامهٔ آیه آمده است و آن “سُبُلَنا” است. اگر مراد از “فینا” اشاره به “راه” هم که باشد بی شک آن راه باطنی و انفسی است نه آفاقی. ای دوست، خداوند با تمامی اسماءش “محیط” بر ماست. ما محاط شده در این محیط ایم. در آن واقع شده ایم. “فینا” اشاره به محاط شدن ما دارد. فلذا خطاب آیه با سالکانی است که با تمام وجود می کوشند تا نسبت به خداوند محیطی که جامع اسماء است، معرفت یابند. تمام داستان، معرفت یافتن و وصل آگاهانه از درون به خداوندی است که هر چیزی را در احاطه خود دارد. پس به آنان یعنی سالکان مبارز و تلاشگر، وعدهٔ قطعی هدایت را می دهند. این یعنی کوشش آنها بی پاسخ نخواهد ماند و ناامید و بی بهره رهایشان نمی کنند. هر کس به وصل خویش نائل می شود. اما نکتهٔ مهم دیگر، فهم “سُبُلَنا” (راه های ما) است. نمی گوید هدایت به ”یک راه”! بلکه به “راه هایمان” اشاره دارد. جمع می بندد. و این نکته ای در خور تأمل است. زیرا اسماء خداوند بسیار است و راه های بسوی آن یگانه، به عدد نفوس خلایق است. این یعنی هر کس از طریق فطرت الهی خویش و از طریق اسم ربّی که به آن متصل است به الوهیت خویش واصِل می گردد. این آیه شریفه به ظرافت به ما می فهمانَد که راه های رسیدن به قلّه الوهیت مختلف است. نمی توان و نباید دیگران را مجبور به پذیرش فقط یک راه نمود. چنین اجباری الهی نیست. زیرا راه های وصل، متنوع اند و بر اساس قابلیت های هر فرد معین شده اند. “کُلٌّ یَعمَلُ عَلیٰ شاکِلَتِهِ” چه هر کس مطابق با طینت خویش عمل می کند. یعنی بر اساس آن جوهره ای که در وجودش نهاده اند. و دقیقاً از این روست که سیر سالکان حق در طول تاریخ، به یک طریق و به یک شکل و یک شیوه نبوده و نیست. بلکه همواره طریقت هایشان مختلف و مطابق با حال و هوای بذری است که در نهادشان قرار دارد. پس یادت باشد که معرفت به این “محیط” از مرکزیت خودت محقق می شود. چه این شناخت نفس خودت است که به شناخت ربّ ات منجر می گردد.
685- “الرُّؤیا الَّتِی اَرَیناکَ”
(آن رؤیایی که نشانت دادیم)!
☆ این رؤیا خواب دیدن معمولی نیست. عالَمی بنام عالَم “خَیال” وجود دارد که کاملاً واقعی است. این عالَم حد واسط عالَم معقول(: مجردات بی شکل و تصویر) و عالَم محسوس(: جسمانیت زمخت دارای شکل و تصویر) است. به واقع یک برزخ میان این دو عالَم است. آن را عالَم واسط یا ملکوت نیز گویند. اینجا عالَمی است که معقولات و ارواح، شکل می یابند و محسوسات و اشیاء، روح. جنس این عالَم آنچنان که ارباب مشاهده گفته اند، از ماده ی لطیفه است. شکل و رنگ دارد اما همچون دنیای فیزیکی، جسمیّت سخت و ثقیل ندارد. منشأ رؤیاهای صادقه همینجاست. این عالَم را نباید با توهّم و تخیّل انسانی اشتباه گرفت. توهّم زاده ی ذهن است و ما به ازایی در واقعیت ندارد. اما عالَم “خَیال” یا همان ملکوت، واقعی است. یعنی چه ذهن باشد و چه نباشد، آن عالَم وجود دارد. اشیایی که در این عالَم اند، همگی ظل و سایه ای از آن عالَم لطیف اند. ریشه و حقیقت وجودی شان آنجاست. عالَم خَیال، یا همان ملکوت، یا همان عالَم میانه یا برزخ، خود دارای لایه های مختلف است. بخشی که به عالَم محسوس نزدیکتر است، همچون بخشی نیست که به عالَم معقول نزدیکتر است. با این وجود از وحدتی مسحورکننده برخوردار است. وقتی خداوند در قرآن می فرماید که ما ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم(ع) نشان دادیم، مراد این عالَم است. در این عالَم حقایق اشیاء بطور واضح قابل رؤیت اند. سالکی که این عالَم را ببیند، بی سوال می شود. گویی پرده ای از این فیزیک زمخت برداشته شده، و حقایق اشیاء و پدیده ها بر ملا می گردند. بی شک مراقبه اصیل و مداوم و رفع شرطی شدگی های ذهنی، ورود به چنین عالَمی را تسهیل می کند زیرا ذهن محدود و محصور و ظلمت زدهٔ بشری قادر به درک و دریافت آن نمی باشد “اِلّا مَن رَحِمَ رَبِّی”.
686- “اِنَّ وَعدَاللهِ حَقَُ”
(قطعا وعده ی خدا حق است)!
☆ چه تصور کرده ای از این آیه؟! آیا تو نیز همچون بسیاری می پنداری که وعده ی خدا، چیزی است که در آینده محقق می شود؟! بعداً می آید؟! چیزی از جنس آرمان پرستی و نسیه وار امید دادن است؟! ای دوست، “حق” امر تثبیت شده است. نقد است. هم اکنون هست. بعداً می آید یعنی چه؟! آن ترجمه و فهمی غلط است! این جمله اصلاً زمان ندارد. وقتی می فرماید؛ حق است یعنی هم اکنون هست. هم اکنون برقرار است. فقط کافیست تو به آن وارد شوی. از اسارت زمانِ خطی گذشته و آینده، خلاص شوی و به فرازمان بیایی. از کیفیت دنیوی به کیفیت اُخروی وارد شوی. این یعنی؛ تو با حق باش از هم اکنون و همین جا در بهشتی. از هم اکنون و هم اینجا برخورداری. آخر مگر می شود کسی با خدا باشد و از مواهب و انوارش بی بهره باشد؟! چنین چیزی ناممکن است. این آیه اشاره به نسیه کاری ندارد. وعده های خدا همه نقد اند. زیرا او غنی است و نیازی به نسیه کاری ندارد. این ذهن است که اسیر زمان است. خدا اسیر زمان نیست. این ذهنِ زمان پرستِ تاریک اندیش را دور بینداز و فی الحال از مواهب حق برخوردار شو. و بدان کسی که در “حال” زندگی می کند، همه چیزش نقد است. با خدا نقد کار کن. نقد بده و نقد بگیر. و یادت باشد که معنای “حق” امر تثبیت شده است. هست. هم اکنون هست.
687- “لا تَخَف وَ لا تَحزَن اِنّا مُنَجُّوکَ و اَهلَکَ”
(نترس و غمگین مباش که ما تو و اهل ات را نجات می دهیم)!
☆ “خوف” آنگاه است که پنداری واقعه ای کوبنده در راه است و “حُزن” آنگاه است که کاری از دستت بر نمی آید. پس چون قرار است شهر و دیاری که اهلش ظالم اند، به عذاب محتوم الهی دچار شوند، تنها کسانی نجات می یابند که سراپا تسلیم حق اند و با اهل ظلم و فساد ممزوج نیستند. و این حکایت پایان هر دوره و نسلی است. زیرا “لِکُلِّ اُمَّةِِ اَجَلَُ” (برای هر امتی اجلی است)! پس تو که پاکی و پاکی را پاس می داری؛ تو که اهل ظلم نیستی؛ تو که بنده ی حقی؛ “غمگین مباش که تو و اهل ات را نجات می بخشیم”! لکن این اهلی که نجات می یابند، لزوماً خانواده به معنای متعارف آن نیست. بلکه “اهل”، آن کسانی اند که بر طریق راستی و درستی اند. روح های آشنایند. همان پیروان بی خواهش و آرزویی که پیوسته تسلیم محض اند و جز اراده ی خدای بخشنده و مهربان را طالب نبوده و نیستند.
688- “لَن تَنفَعَکُم اَرحامُکُم وَ لا اَولادُکُم یَومَ القِیامَةِ یَفصِلُ بَینَکُم”
(هرگز بستگان و فرزندانتان روز قیامت سودی به حالتان نخواهند داشت؛ میان تان جدایی می افکند)!
☆ بی تعلقی و عدم اتکا به غیر را از همینجا بیاموز که تو تنها در پیشگاه حق حاضر خواهی شد. در آن روز هیچ یار و یاوری جز خودت و اعمال خودت نخواهی یافت. وقتی بستگان و فرزندان که نزدیکترین هایند، نفعی به تو نرسانند، مال و مقام و دوست و آشنا که جای خود دارند! در آن تنهایی حتی دانستگی ها و حرّافی ها و باورهای نفسانی ات هم بدردت نخواهند خورد. پس بیاموز که روی پای خودت بایستی. خودت باشی. امید به این و آن را از ذهنت بیرون کن. زیرا قضیه “یَأتِینا فَردَاً” است! تو تنها و فرد، با حق روبرو خواهی شد. و فرد، یعنی تو، منهای هیچکس! و آن روز در خواهی یافت که اموال و اولادت همگی وسیله ی آزمایش تو بوده اند؛ “اِنَّما اَموالُکُم وَ اَولادُکُم فِتنَةَُ”! از حزب و گروه و دسته و هوادار هم خبری نیست! پس تا می توانی، برای خدا وجودت را خالی از غیر کن، گوش کن، عمل کن، و بخشنده و مهربان باش، که تنها همینهاست که برایت کارسازند؛ “فَاتَّقُوا اللهَ مَا استَطَعتُم وَاسمَعُوا وَ اَطِیعُوا وَ اَنفِقُوا خَیرَاً لِاَنفُسِکُم”!
689- “فَلَمّا اَلقُوا سَحَرُوا اَعیُنَ النّاسِ”
(و آن گاه که “اِلقاء” نمودند، چشمان مردم را سِحر کردند)!
– و این یک سِحر جمعی است. همه گیر است. سِحر گاه در مورد یک شخص یا یک مورد خاص است و گاه عام است و مردمی را شامل می شود. و این از بدترین و مخرب ترین سِحر هاست. گویی سرزمینی به خوابی تاریک فرو رفته است. چنین سِحری با نگاه مردمان کار دارد. نگاه شان را می دزدد. آنها دگر نمی توانند واقعیت را ببینند. نوعی نگاه توهّمی به آنها القاء می کنند و آنها چشمان واقع بین خود را از دست می دهند. و از آن پس چیزی را می بینند که ساحران می خواهند. سِحر های جمعی، همواره دستاویز حکومت های فرعون صفت بوده است. و این آیه نیز دقیقاً بازگوکنندهٔ ماجرای سَحَره ی فرعون است. کار آنها این است که نگاه مردمان را از درون تغییر دهند. از واقعیت به توهّم و خیالپردازی بکشانند. کار سِحر همین است؛ چیزی را که حقیقت ندارد، به تو به شکلی واقعی و باورمندانه جلوه می دهد. و این کار با “اِلقا” صورت می گیرد. ابزارش اِلقا کردن است. و القا شیوه های مختلف دارد؛ مستقیم یا غیر مستقیم، با وسیله یا بی وسیله! کافیست چیزی را با موفقیت به ذهن کسی القا کنی، کار تمام است. او بنده و برده ی آن القا شده است. از آن پس همانطور می بیند که شخص القاکننده می خواهد، و همان کار می کند که شخص القاکننده اراده کرده است. چنین سِحری بردگی می آورد. تو دگر خودت نیستی، خودت نمی بینی، خودت انجام نمی دهی، بلکه همهٔ اینها از درون به تو القا شده است. تو اسیر توهّمات و ذهنیات القا شده قرار گرفته ای. فلذا سَحَرهٔ قدرت براحتی هر جا که بخواهند تو را می کشانند و از وجودت در راه اهداف و مطامع خود بیگاری می کشند. و تو فکر می کنی که همه ی اینها با اراده ی آزاد خودت انجام می شود، حال آنکه اینطور نیست. سِحر اراده ی آزاد تو را از درون ربوده و به چیز دیگری تبدیل کرده است. ای دوست، برای حفاظت از خود و مصون بودن از سِحر، لازم نیست نزد رمال و دعانویس بروی؛ مراقبه ی اصیل بهترین و کارآمدترین راه مقابله است. هر صبح و شام ذهنت را خالی کن. زیرا سِحر از زیر مجموعه های ذهن است. سِحر ذاتاً اصالت ندارد. این ذهن است که به آن پر و بال می دهد و از جنس وجودش می انگارد. در ذهن خالیِ شناور در سبحان، هر سِحری بی اثر است. در این کیفیت، بی ذهنی، بی سِحری است. مافوق هر سِحر است. دریاب نکته را!
690- “وَ اِذ اَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِم ذُرِّیَّتَهُم وَ اَشهَدَهُم عَلیٰ اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبِّکُم قالُوا بَلیٰ”
(و بیاد آر آنگاه که پروردگارت از پشت بنی آدم ذُرّیه شان را بر گرفت و آنها را بر خودشان گواه گرفت؛ آیا من ربّ شما نیستم؟! گفتند؛ آری)!
– مضمون این آیه به روشنی می فرماید که بنی آدم در موقعیتی خاص ربّ شان را بالمعاینه یعنی رو در رو دیده و شناخته و بر پروردگاری اش اعتراف نموده اند. به چنین دیداری در روایات عدیده تاکید شده است. شاید برخی بپرسند؛ پس چرا ما آن را به یاد نمی آوریم! پاسخ این سوال در خود آیه نهفته است. آن ملاقات با کالبد ذرّی بوده است. کالبد ذرّی کالبد اولیه و انرژیایی توست. از قبل بوده و هم اکنون نیز موجود است. آن نیز چون بذری زنده رشد خاص خود را دارد. مادی است اما از ماده ای لطیفه. مجموعه ای از ذرات نورانی و زنده و هوشمند و به هم پیوسته. از منظری؛ آن بذر وجود تو و نفس زندهٔ توست. کاملاً واقعی است. واقعی تر از این جسم مادی زمختِ تاریک. کالبد ذرّی، زنده است، هوشمند است، می بیند و می شنود و پاسخ می دهد. لطیف و ماندگار و قابل شکوفایی است. در دعای عرفه امام حسین(ع) به چنین موجودیتی به وضوح اشاره رفته است؛ آنجا که می فرماید: ”بار خدایا!… به پروردگاری تو گواهی می دهم. اعتراف می کنم که تو پروردگار منی و بازگشت من بسوی توست. تو با نعمت خود، وجود مرا آغاز کردی، پیش از اینکه من چیزی در خور یاد باشم. مرا از خاک آفریدی، سپس در پشت ها جایم دادی و از حوادث زمانه و دگرگونی های روزگار، ایمنم ساختی، و من در روزگاران گذشته و قرن ها و نسل های پیشین، هماره از پشتی به رَحِمی کوچ کردم”! دقت کن!
مراد از کالبد ذرّی، نطفه نیست. نطفه چیز دیگریست. نطفه به مثابهٔ فُلک(:کِشتی) برای کالبد ذرّی است. در اینجا به موجودیتی زنده و انرژیایی و هوشمند اشاره رفته که از دیرباز بوده و قرار است در موعدی خاص و مقرر بارز و ظاهر شود. کالبد ذرّی نه بزرگ است نه کوچک. زیرا با مقیاس های دنیوی اندازه گیری نمی شود. آن ماده ای انرژیایی و دارای آگاهی است. ویژگی های خود و قبض و بسط خاص خود را دارد. (شاید برخی تعبیر لایب نیتس(۱۶۴۶ م) از بیان ذراتی بنام “موناد” را با عالَم ذر همسان بپندارند، هرچند دلایل و شواهد متقنی بر چنین انطباقی قابل اذعان نیست، لکن مطالعه مبحث “موناد” ممکن است تا حدودی فهم این قضیه را برای محققان و پژوهشگران آسانتر کند). اکنون کالبدهای جسمی و عاطفی و ذهنیِ تو، آن کالبد لطیف انرژیایی را چون بذری پوشانده اند. به خفا رانده اند. امید روزی که آن بذر حقیقی، در کشاکش دهر، رشد غایی خود را یافته، بارز و شکوفا گشته، و سروَری و ریاست کالبدهای دیگر را عهده دار گردد. که چون این شود، بی شک آن واقعه ی دیدار که آیه بدان اشاره نموده، به یاد خواهد آمد. زیرا همه آگاهیها در آن بذر وجودی مستتر است.
691- “ما یُجادِلُ فِی آیاتِ الله اِلّاَ الَّذِینَ کَفَرُوا”
(در آیات خدا مجادله نکنند جز کسانی که اهل انکار حقیقت اند)!
– زیرا مجادله کردن با انکار تواَم است. ریشه در انکار دارد. هیچ عقل سلیمی چیزی را که نمی داند و از حقیقت آن بی خبر است، انکار نمی کند. یک سالک آیات خدا را تدبر می کند، تحقیق و پژوهش می کند، نه انکار. انکار کردن، آن هم بدون آگاهی از حقیقت امر، خبط و نامعقول است. بحث و پژوهش یک چیز است، جدل و انکار چیز دیگریست. فرق این دو را باید به نیکی دریافت. انکار چیزی تنها زمانی صحیح و قابل اتکاست که ریشه در خِرَد و شهودی یقینی داشته باشد. انکار چیز نفهمیده و ندانسته، یک حماقت است. ارزش نیست. محرومیت است. بدان که انکار هر حقیقتی ابتدا گریبان خودِ انکارکننده را می گیرد. خودِ او را از آن حقیقت محروم می کند. کسی که “حق” و آیات حق را انکار کند، به واقع خود را محروم کرده است. به خویشتن خویش و به روح حقیقت جُوی خود ضرر زده است. ای دوست، آیات قرآن تأویل دارد، ظَهر و بَطن دارد، مطلق و مقید دارد، عام و خاص دارد، ناسخ و منسوخ دارد،… آیا کسی که ابتدا به ساکن شروع به انکار می کند، آگاه به همهٔ اینها هست؟! اصلاً می داند که حقیقت این آیه چیست و راجع به چه عالَمی و چه وضعیتی سخن می گوید؟! اگر نمی داند، لااقل توقف کند. انکار نکند. این سالم تر است. “نمی دانم” و “لا اَدری” را برای همین گذاشته اند! ای دوست، انکار جاهلانه همانقدر مخرّب است که تایید کور کورانه. پس هر برداشتی از آیات را هم تایید نکن. به آیات ایمان داشته باش اما بنده برداشت های هر حرّافی مشو، مگر آنکه خودت آن مفهوم را با روح و قلب و جانت دریافته باشی. و بدان که امروزه سوء استفاده کنندگان از آیات قرآن، کم نیستند و بسیارند. هر کس هر آیه ای را که بتواند به نفع خود و گروه و حزبش تأویل و تفسیر می کند؛”کُلُّ حِزبٍ بِما لَدَیهِم فَرِحُونَ”! و یادت باشد که تایید کور کورانه و غلط و ناصواب، خودش نوعی انکار حقیقت است.
692- “یَسأَلُونَکَ کَاَنَّکَ حَفِیُّ”
(از تو [از زمان وقوع قیامت] می پرسند، گویی تو حَفِیّ هستی!)
☆ حَفِیّ از اسماء اسراری و برخوردار از معانی لطیف بسیار است. حافِی اسم فاعل حَفِیَ به معنای پابرهنه است. کسی است که نعلین تعلقات دنیوی و اُخروی را از خود کَنده و دور کرده است. تو گویی یادآور این آیه است “فَاخلَع نَعلَیکَ اِنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُویٰ” (پای پوش خود را در آر که تو در وادی مقدس طُویٰ هستی)! حَفِیّ، تنها مشتاق یکی است و کاملاً پاک و خالی از غیر است. و چون پاک و خالی و بی تعلق است، آگاه از اسرار است. وجودی یکپارچه حقیقت بین دارد. پس می داند آنچه را که اغیار نمی دانند. و می بیند آنچه را که دیگران از دیدنش محروم اند. زیرا هیچ حجاب تعلقی او را فرو نگرفته است. وابسته و دلبسته ی چیزهایی نیست که کور و کرش کرده باشند. حَفِیّ تمام وجودش “مشاهده” است. یک حضور زنده است. او تمام هستی را یکجا از فرا زمان می بیند. گویی همواره از افق قیامت می نگرد. پس از قیامت نیز بخوبی آگاه است. در معنای حَفِیّ، سراپا “اشتیاق” نهفته است. او به تمثیل پابرهنه عاشقی، مشتاقِ ذات حق تعالی است. رهاست. رهایی و مشاهده و اشتیاق به حقیقت محض، از او دانایی اسراری ساخته است. و دقیقاً از این روست که حَفِیّ نزد عام و خاص، از کم شناخته شده ترین و اسراری ترین اسماء الهی است.
693- “لَعَلَّکُم تَعقِلُونَ”
(باشد که تعقل کنید)!
– عقلی است بزرگ که همه چیز را در بر گرفته است. محیط بر همه چیز است. همه پدیده ها به قدر موجودیتی که دارند در پیوند با آن اند. این عقل، همچون یک شبکهٔ انرژیایی سترگ همه را در عِقال انرژیایی خود گرفته است. به خود بسته است. فرقی نمی کند که چوب و سنگ است یا حیوان و انسان، زمین است یا آسمان. منتها هر پدیده ای به قدر ظرفیت و استعدادش از آن برخوردار است. در این میان انسان انعطاف شگفتی دارد. هم می تواند مثل یک احمق زندگی کند و کمترین برخورداری را داشته باشد، و هم می تواند چنان شود که تجلّی آن گردد. این بدان معنی است که اگر هر انسانی با عشق و تسلیم ظرفیت وجودی خود را گسترش دهد، بهره مندی اش هم فزونتر می شود. یعنی عِقال هایش یکی یکی گشوده می گردد و برخورداریش از آزادی بیشتر و بیشتر می شود. تا آنجا که دگر عِقال و بندی در کار نخواهد بود زیرا او خود عقل بالفعل گشته است. از درون آگاهانه به مرکزیت هستی وصل شده است. عقول جزئی با همهٔ تفاوت هایی که دارند، همه شان زیر مجموعه های این عقل بزرگ اند. او همه شان را با نسبت های مختلف در پیوند با خود قرار داده است. این عقل بزرگ که برخی صادر اولش می خوانند، و برخی روح اعظمش می دانند، برای هر چیزی قدر و اندازه تعیین نموده و مسیری باز گذاشته که رشد و شکوفایی اش در همان است. فلذا از این منظر؛ وصل یعنی عقل بالفعل شدن. در عقل بالفعل، جدایی و دوگانگی زایل شده است.
694- “اَعمالُهُم کَسَرابِِ بِقِیعَةِِ یَحسَبُهُ الظَّمآنُ مَاءً حَتَّی اِذا جاءَهُ لَم یَجِدهُ شَیئاً”
(اعمال شان همچون سرابی است در صحرا، که تشنه آن را آب می پندارد و چون بدان رسد، چیزیش نمی یابد)!
☆ چه بد و تلخ است رنج بردن در امر باطل! اینکه خودت را در اختیار مشتی آمال و آرمانهای پوچ و توهّمی قرار دهی، و دست آخر نیز جز باختن زندگی ات نصیب دیگری نداشته باشی. ای دوست، این آیه شریفه بیانگر سرنوشت تلخ همه ی کسانی است که بنده و برده ی آرزوها و برداشت های تاریک ذهنی خود گشته اند. کسانی که نقد زندگی را رها کرده و بدنبال آرمان های سراب گونه ی شان هر هزینه ای را متحمل می شوند. تو گویی در خواب راه می روند. حتی اگر کسی صدایشان کند و انذارشان دهد، او را ندیده و نشنیده می انگارند. بدان که تلقین آرزو های وَهمی و آرمان سازی های نامعقول و غیر واقعی، کار نفس شیطانی است. این شیطان نفس است که مدام تصاویر و دورنماهای جذاب می سازد، و فریب خوردگانش را به بیابان هلاکت می کشاند. تو در این بیابان، هیچ آبی نخواهی یافت و هیچ نعمتی را در آغوش نخواهی گرفت، جز خدایی که در آن آخرین لحظات بی بازگشت، کارش حسابرسی دقیق و سریع و عادلانه است! ای دوست، انرژی ناب خداداده ات را هدر مده و برای رسیدن به سراب، عمل نکن! تلاش ها و اعمالت را بی نتیجه مکن. و سفره ات را از سراب پرستان جدا کن. واقعی باش. در حال باش. و بدان که افکار توهّمی، زندگی توهّمی می آورد. آن به واقعیت ختم نمی شود. با اوهام و آرزوهای دور و دراز هرگز نمی توان به زندگی واقعی دست یافت.
☆ امام علی (ع): “هر که در آرزوی سیراب شدن از سراب به سر برَد، به آرزویش نمی رسد و از تشنگی خواهد مرد”! (غُرَرُ الحِکَم، ج ۵، ص ۴۳۷)
695- “وَ مَا اَنَا مِنَ المُشرِکِینَ”
(و من از مشرکان نیستم)!
☆ من فقط می توانم سرسپرده ی خودِ متعالی خودم باشم. سرسپرده ی خدای خودم. نمی توانم جز این باشم. هر چیزی جز این برایم شرک و دوگانگی است، و من از مشرکان نیستم ؛”وَ مَا اَنَا مِنَ المُشرِکِینَ”. دوگانه پرست و چندگانه پرست نیستم. بیگانه پرست نیستم. من خدایان دیگر را دیرزمانی است که رها کرده ام. آنها را به دوستداران شان وانهاده ام. و دقیقاً از این روست که خدایم نزدیکترین است. حتی نزدیکتر از رگ گردن. خدای دور و بیگانه به درد من نمیخورد. حرفم را نمی شنود و اجابتم نمی کند. من تنها خدای “قریب” ام را پاس میدارم. همان که ندای “اِنِّی قَریب” اش همواره از عمق وجودم طنین انداز است. نه، “من از مشرکان نیستم”. نمی توانم خدای دیگری بپرستم. من به خدایم خیانت نمی کنم. زیرا او خائنین را دوست ندارد “اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الخائِنِینَ”. من آن مرغی نیستم که آب و دان اش را جایی میخورد و تخم اش را برای دیگری می گذارد. این بی معرفتی است. من تنها خدمتگزار خدای خودم هستم و از مشرکان نیستم. همه چیزم فقط و فقط تقدیم خدای بزرگم است. خدایی که یگانه پروردگار آسمانها و زمین است.
696- “لا تَعتَذِرُوا قَد کَفَرتُم بَعدَ اِیمانِکُم”
(عذرخواهی نکنید که شما بعد از ایمان تان، کفر ورزیدید)!
– کفر بعد از ایمان، بعد از آنکه حقیقت را دیدی و شناختی، بدترین و زشت ترین خیانت به خود است. از آن حذر کن که این کفر و انکاری مهلک است. چه بسا حتی اگر بخواهی دوباره به حوزهٔ ایمان بازگردی، پذیرفته نشوی. بدان بسیاری اینگونه به گذشته تاریک شان بر می گردند و اعمالشان را باطل می کنند و در مرداب ضلالت فروتر می روند. اینان وضع شان به مراتب از کسانی که راه حقیقت را نشناخته و ایمان به آن نداشته اند، بدتر است. ای دوست، آنگاه که قلباً تعلیم یکی را پذیرفتی و چشم دلت به راه حقیقت روشن شد، با همان یکی باش. از این شاخه به آن شاخه مپر و هرگز انکارش مکن. چه بسا عذر انکار پذیرفته نگردد و در صحرای بی کسی تنها بمانی؛ “قُل لا تَعتَذِرُوا لَن نُؤمِنَ لَکُم” (بگو؛ عذرتراشی نکنید که هرگز شما را باور نمی کنیم)! بدان که هر قومی را هادی ای است؛ “لِکُلِ قَومٍ هادٍ”. هادی هر کس نزدیکترین فرد به روح اوست. از خود اوست. کسی است که با او احساس وحدت و پیوندی عمیق دارد. همان است که تعلیمش به دل می نشیند و همواره راهگشاست. همان که آورندهٔ عشق و رحمت و صلح کل است. هموست که همواره به خدا می خواند و نه به خود.
697- “وَاللهُ یَقضِی بِالحَقِّ”
(و خداست که قضاوت به حق می کند)!
☆ ای دوست، اگر این آیه را نیک دریابی دست از قضاوت های ناقص و نفسانی هر روزه خواهی شست. زیرا در خواهی یافت که لازمه ی هر قضاوت به حقی، آگاهی همه جانبه است. باید ظاهر و باطن هر قضیه را به تمامی دانست. باید علیم و سمیع و بصیر بود. و اینها همه از اوصاف خداست و از اوصاف نفس بشری ما نیست. تمامی قضاوت های ما، ذهنی است، احساسی است، ظاهری است، ناقص و ابتر است. قضاوت های ما تیر در تاریکی انداختن است. به واقع قضاوت نیست، حماقت و جهالت است. ما برداشت های تاریک خودمان را برون فکنی می کنیم. ما ناآگاهیم و با این وجود، ذهن های تاریک اندیش و افسارگسیخته مان، عاشق قضاوت در باره ی این و آن است. مدام حکم صادر می کند و مدام از قضاوت هایش نشخوار می کند. حال آن که در این هستی هیچ قضیه ای نیست مگر آن که ظواهر و بواطن بسیار دارد. پشت پرده های بسیار دارد. ای دوست، بدان که “مِن دُونِ الله”، هیچگونه قضاوت تمام و به حقی ندانند و ندارند؛ “وَالَّذِینَ یَدعُونَ مِن دُونهِ لا یَقضُونَ بِشَیءِِ”! قضاوت درست و به حق، تنها با القا خودِ حق تعالی ممکن است. حق است که قضاوت حق می کند. باطل را یارای قضاوت حق نیست. چه همواره از کوزه همان برون تراود که در اوست. پس دست از قضاوت ها و حکم کردن های ذهنی ات بردار. انقدر قطعی در بارهٔ هر چیز سخن مگو. حتی اگر مجبور به گفتن شدی، فقط نظر بده و قضاوت نکن. و اگر مجبور نشدی حتی نظر هم نده! زندگی خودت را در کلاف قضاوت ها و نظراتت مپیچان و برای خودت کارما و عاقبت سخت و طاقت فرسا مساز. بدان که برخی قضاوت ها غیر قابل جبران اند. خونبار و نابودکننده اند. از بین برنده ی جان و مال و آبروی مردمان اند. وقتی حکمی را به قطع و یقین نمی دانی و با مصداقش آشنا نیستی، مگو. وقتی از حقیقت و تأویل آیه ای بی خبری، از آن داد سخن مده، و خود و دیگران را به دردسر مینداز.
698- “وَ مَن یَرغَب عَن مِلَّةِ إِبرٰهِمَ إِلّا مَن سَفِهَ نَفسَهُ”
(جز افراد سفیه و نادان، چه کسی از آیین ابراهیم رویگردان می شود؟!)
☆ مگر ابراهیم (ع) چه ویژگیهایی دارد که قرآن کریم -هم در این آیه و هم در آیات عدیده دیگر- انقدر برای او ارزش قائل است. در آیه ای حتی به پیامبر اسلام(ص) امر می کند؛ “اتَّبِع مِلَّةَ اِبراهِیمَ” (از آیین ابراهیم تبعیت کن)! ای دوست، پس حق است خلاصه وار برخی از ویژگی های بارز ابراهیم (ع) بیان گردد. و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:
– او اهل فتوّت است. اهل جوانمردی است. قرآن اولین صفت اش را به لفظ “فَتیٰ” بیان می کند.
– او اهل تحقیق و پژوهش است. اهل “مشاهده” است. حرف بی ریشه و اساس هر کسی را باور نمی کند اگرچه درخششی چون خورشید و ماه و ستاره داشته باشند!
– او اهل توحید است. اهل یگانگی است. یگانه بین، یگانه اندیش و یگانه پرست است. با یگانه کار می کند و مقهور هیچ تکثری نمی شود. چنان حنیف و یگانه پرست است که حتی اگر او را به میان آتش پرتاب کنند تنها نگاهش به همان یگانه است و حاجتش را حتی به جبرئیل نمی گوید.
– او یک دوست خوب و وفادار است. دوستی اش ذاتی است. بر پایه منفعت طلبی نیست. زیرا او “خلیل” است. فطرتش پیچیده در عشق و محبت است. او و محبوبش جدا ناشدنی اند.
– او اهل خشونت نیست. به خشونت ها دامن نمی زند. او اهل مدارا و نرمی است. اهل بخشش است. او حتی با فرشتگان نازل شده برای عذاب قومی، محاجه می کند. او را اگر منع نکنند حتی حاضر است برای پدر یا عموی مشرکش هم از ربّ اش استغفار کند.
– او بشدت مهمان نواز است. تکخوری اصلاً در مرامش نیست و به کامش نمی نشیند. گرسنه را دعوت می کند حتی اگر آن گرسنه، مخالف عقیده اش باشد.
– او اهل تسلیم است. طریقت اش تسلیم است. تسلیم را با او میتوان فهمید.
– او اهل خانواده است. زن را محترم می شمارد. به همسرش احترام می گذارد و برای نظرش ارزش قائل است. همسر او حتی در جلسه خصوصی ابراهیم با فرشتگان خدا، حضور دارد. همسرش ایستاده و حتی می خندد “وَامرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِکَت”! و این یعنی ابراهیم از آنهایی نیست که قائلند زن بی عقل و نافهم است و باید در پستو در خفا باشد!…
[و نکات ارزشمند دیگر که از لابلای آیات و روایات قابل استخراج است]
699- “وَاقعُدُوا لَهُم کُلَّ مَرصَدِِ”
(در هر گذرگاهی به کمینشان بنشینید)!
☆ ای دوست، بدترین دشمنان تو، نیروهای مخرب نفسانی خودت هستند. همچنانکه پیامبر (ص) فرمود؛ “اَعدی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتی بَینَ جَنبَیکَ”! پس نیروهای کفر و شرک و نفاق درونت را بشناس و بر سر گذرگاه هایشان سالکانه کمین کن. مگذار قِسِر در روند. نیروی شان را بگیر و از سروَری بیندازشان. گذرگاه شهوت، همانجایی است که زینت های دنیا جلوه گری می کنند. پس حواست باشد! گذرگاه خشونت همانجایی است که غرور و تعصب شعله ور می شود. پس حواست باشد! گذرگاه قدرت طلبی و سلطه گری، همانجایی است که وسوسه ی ریاست و مقام پرستی سراغت می آید. حواست باشد! گذرگاه ثروت اندوزی و انباشتن، آنجایی است که طرح خیانت در امانت شکل می گیرد. پس حواست باشد! گذرگاه شرک همانجایی است که توهّم تکیه به دیگران و توسل به غیر حق سراغت می آید… ای دوست، نیروهای نفس شیطانی گذرگاه های متعدد و متنوع دارند. هر گذرگاهی متناسب با همان نعت و صفت نفسانی است. پس نیروهای منفی و مخرب نفس ات را بشناس تا گذرگاه هایشان را بشناسی. تا خلع سلاح شان کنی. تا نیروی شان را بگیری و از کیفیت مخرب و منفی، به مثبت و مفید تبدیل شان نمایی. تو اینگونه است که خودیت پاک خود را از زیر سلطه نیرو های نفس تاریک بدر می آوری و به خدای غفورٌ رحیم واصِل می گردی.