500- “وَ اُنَبِّئُکُم بِما تَأکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُم”
(و [اگر بخواهم می توانم] شما را از آنچه می خورید و از آنچه در خانه هایتان ذخیره می کنید، آگاه کنم!)
این آگاهی از جنس آگاهی های ذهنی نیست. اکتسابی هم نیست. سالک حق آن را به لطف حق و با توقف ذهن بشری بدست می آورد. آن کرامتی است حاصل از موت قبل از موت. آنگاه که خودآگاهِ محدود محو شود و سالک از زندانش بر آید، فرا آگاهی آنجاست. این یعنی سالک، به آگاهیِ کل وصل شده است، و چون بخواهد، می داند بِاِذنِ الله. و آگاهی از خوردنی ها را صرفاً غذای عادی فرض نکن، که خوراکیها فراوانند. خوراکی گوش، خوراکی چشم، خوراکی اندیشه و خیال از جمله مهمترین خوراکیهاست. خانه های حقیقی ما، سینه های ماست که گنجینه اسرار است. پس سزاوار است از سالکِ با ایمانی که با نور خدا می بیند، حذر نمود و یا با راستی و درستی با او روبرو شد.
501- “قالَ لَن تَرانِی و لکِن انظُر اِلَی الجَبَل”
(گفت؛ مرا هرگز نبینی، و اما به آن کوه نگاه کن!)
کدام کوه؟! چه کوهی؟! مگر این ربّ از کجا میخواهد بیاید که می فرماید به آن کوه نگاه کن؟! از کجا قرار است متجلی شود که خود موسی نمی تواند آن را ببیند؟! نکند این نور آتشین از درون خود موسی برون می زنَد و از چشمان خودش است که شلیک می شود! چه ربّ هر کس با خود اوست. بداند یا نداند. ابراهیم خلیل (ع) می فرماید “اِنَّ مَعِیَ رَبّی” (ربّ من با خود من است)! خداوند به موسی و هارون می فرماید “اِنَّنِی مَعَکُما” (من با شمایم)! جای دیگر می فرماید “هُوَ مَعَکُم ” (او با شماست)! جای دیگر می فرماید “وَاللهُ مَعَنا” (خدا با ماست)… خب، اگر اینچنین است که هست، پس این “نور” از درون خود آنها نشأت می گیرد. نوری که چون متجلّی شود، کوهِ اوصاف بشری ات، جَبَلِ جِبِلّیات ات، تمام خودآگاهی های ذهنی ات بیکباره فرو میریزد و متلاشی می شود. در این تجلّیِ تام، تو بیهوش می شوی، زیرا تمام قوای مُدرِکه ی بشری ات را از دست داده ای! در آن لحظه نه چیزی به نام “من” وجود دارد و نه آگاهی های متعارف ذهنی! هنگام چنین تجلّی تامّی، هر چه هست اوست. غیری وجود نخواهد داشت و تو کس دیگری را نخواهی یافت! حتی خودت را!
502- “وَ هُوَ اللَّطِیفُ الخَبِیرُ”
(و او لطیف آگاه است)
“لطیف” کسی است که نادیده ها را چون دیدنی ها می بیند. دیده و نادیده برایش یکسان است. لطیف کسی است که هیچ دیواری نمی تواند او را در زندان خود به بند کشد. لطیف نه اسیر زمان است نه اسیر مکان. لطیف کسی است که غیب و شهود برایش هر دو شهودند. و این لطیف است که “خبیر” است. با خبر است. گذشته و آینده و حال برایش یکی است. لطیف به ذات خود می بیند و می داند. ناآگاهی را در او جایی نیست. همه آگاهی است. همه فرزانگی است. و این لطیفِ آگاه همان است که باید رَحم آورد. همان است که به دعایش باید گفت؛ “یا لَطِیف اِرحَم عَبدَکَ الضَّعِیف”… در این روزگاران سخت و سرد و تاریک، رابطه ات را با لطیف، عمیق و عمیق تر کن.
503- “وَ المُحصَناتُ مِنَ النِّساءِ اِلّا ما مَلَکَت اَیمانُکُم”
(و نیروهای مونثِ در حِصن [بر شما حلال نیستند] مگر آنکه آنها را به حق و راستی بدست آورید)
اغلب تفاسیر ظاهری بر این معنا رفته اند که “المُحصَناتُ مِنَ النِّساء” یعنی زنان شوهر دار، و منظور از “مَلَکَت اَیمانُکُم” یعنی وقتی که در جنگ اسیرشان کنید و صاحب شان شوید. سپس بر روال همان معنا شرح و بسط خویش را پیش گرفته اند. (کسانی که خواهان فهم آن وجه معنا هستند لطفا به همان تفاسیر رجوع کنند).
اینک ما به لطف حق به وجهی دیگر می رویم، چه قرآن به قول امام علی(ع) ذو وجوه است. “مُحصَن” بودن به معنای در حِصن و حصار قرار داشتن است. به مفهوم معذور بودن و عدم آزادی است. و “نساء” در اصل به معنای نیروی مونث، گیرنده، و آفریننده اطلاق می شود. همچنانکه “رجال” به نیروهای مذکر، دهنده و تاثیرگذار اطلاق می شود. “مَلَکَت” بدست آوردن است و “اَیمان” طریقت راستی و درستی است. “یمین” راست است. و راستی حق است. از این منظر؛ آیه به رابطه مابین نیروی های مذکر و مونث اشاره دارد. زیرا وحدت این دو نیروی اصلیِ حیات است که جریان آفرینش را ایجاد و به منصه ظهور می رساند. نرینگی و مادینگی متعارف، تنها یکی از مصادیق دنیوی آن است و ماجرای مونث و مذکر، فراتر از نرینگی و مادینگی متعارف است. [پیش از این نیز در نکات قرآنی دیگر، به کرّات بیان داشتیم که زوج و زوجه در آیات قرآن مصادیق فراوان دارند و صرفا به معنای نرینگی و مادینگی نیست]. نکته این است که وحدت این دو نیروی حیات، از منظر الهی، باید در آزادی و رها از حِصن صورت پذیرد. زیرا نیرویی را که متعهد به نیروی دیگریست، و یا در ترکیب دیگری شرکت دارد، نباید و نمی توان -تا وقتی در حِصن است- به زور تصاحب کرد و در اختیار گرفت. استفاده از نیرویِ در حِصن، جایز نیست مگر آنکه از حِصن در آمده باشد. یعنی آزاد شده باشد. و نکته همین است. قرآن می فرماید: “الطَّیّباتُ للِطَّیِّبِین” نیروهای پاکِ مونث، از آنِ نیروهای پاک مذکر اند”، همچنانکه نیروهای ناپاکِ مونث از آنِ نیروهای ناپاک مذکر اند. حال دقت کن! و عمق معنا را دریاب؛ ترکیب ناپاک، آفرینش ناپاک و شر می آورد و ترکیب پاک و رها از حِصن، آفرینش پاک و خیر می آورد. حال بیش از پیش دقت کن! اگر این نیروی مونثِ در حِصن، نفسِ تو باشد که اسیر دنیاست، و نیروی مذکر، روح الهی تو باشد، تو موظفی در “جهاد اکبر”، ابتدا این نفسِ اسیر را از زندان دنیا آزاد کنی و خلاصش کنی و از حِصن برَهانی، و آنگاه که پاک و رها شد از آن بهره مند گردی و با وحدت با آن، آفرینش خوبیها را ظهور بخشیده به جریان اندازی.
504- “اَزِفَتِ الاَزِفَةُ”
(نزدیک شدنی، نزدیک شده است!)
آن چه نزدیک می شود، آشکاری حقیقت است. همان روزی است که اسرار بر مَلا می شوند و هر کس دستاورد خویش را خواهد دید. در آن روز ظالمان و خورندگان حق مردمان، بد جایگاهی خواهند داشت. روزی که بسیار نزدیک است و بطور ناگهانی و غیر قابل تصور، فراگیر می شود.
505– “فَنادَتهُ المَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمَُ یُصَلِّی فِی المِحرابِ”
(و ملائکه او را ندا دادند در حالیکه در محراب به نماز ایستاده بود!)
غالبا گفته اند با کسی که در حال نماز است حرف نزنید، و شگفتا اینجا خود ملائکه حرف می زنند! بی شک در بطن آیه نکته ای بس بزرگ و امیدوارکننده نهان است. و آن اینکه؛ “حقایق” گاه در جایی که تصورش را هم نمی کنی، به سراغت می آیند! این یعنی بندگانی هستند که حقایق را نه به مجاهده و نه به ریاضت بدست می آورند. زیرا این خداست که تصمیم گیرنده است کجا، کی، چگونه، چه کسی، و به چه کیفیت! و این آیه ای بس امیدوارکننده است. خداوند از هر راه و هر جا و هر زمانی که بخواهد تو را مشمول رحمت خویش می کند. و غالباً این واقعه در زمان و مکانی به وقوع می پیوندد که به مخیله ات هم خطور نکرده باشد. می دانم از چه سخن می گویم. انتخاب خداوند همچون انتخاب انسان نیست. پس چون خالصانه تسلیم شدی، همواره آماده دریافت باش، اگرچه در حال قدم زدن و حتی یک خرید ساده باشی! چه این خداوند است که نهان و آشکار بندگانش را می داند و بهترین موقع دریافت شان را می شناسد.
506- “فَاستَعِذ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجِیم”
(به خدا پناه ببر از شیطان رانده شده!)
شیطان یعنی همان نفس متکبر، در این دنیا قدرتمند است لکن پناه خدا، قدرتمند تر است. اما پناه خدا چیست؟! آیا قلعه ای مادی با برج و باروهای بلند است؟! آیا قلعه ای ذهنی و محدود است؟!… نه! پناه خدا، قلعه بدین معانی متعارف نیست. زیرا پناه خدا، محصور نیست و محدود به هیچ دیواری نمی باشد. پناه خدا همچون خود خدا نامحدود است. آن عین آزادی و رهایی است. اگر قلعه ای باشد، قلعه ای بی برج و باروست و همه هستی را شامل است. پناه خدا، وسیع و لایتناهی است و هر قلمرویی از حیات را در بر گرفته است. پناه خدا را یک رهایی تام بدان از هر آنچه که ناپاک و پلید و دربندکننده است. پناه خدا، شبیه زندان نیست و در و پنجره هایش قفل و زنجیر ندارد. پناه خدا، تسلیم حقیقت بودن و آزادانه سیر کردن است.
☆ هر که پناه بر حق تعالی بُرد، آزاد شد. در قرآن چند کس پناه بر خدا بردند و رستند.
– مادر مریم (ع) بر حق تعالی پناه بُرد و مریم را در راه خدا آزاد نمود و از او عیسی (ع) به دنیا آمد: “اِنِّی اُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها”
– موسی (ع) پناه بر حق تعالی بُرد و از شرّ فرعون محفوظ ماند و به سلامت از دریا گذشت: انِّی عُذتُ بِرَبِّی و رَبِّکُم”
– پیامبر اسلام (ص) به حق تعالی پناه برد و از شرّ سحره پلید و سیاه مصون ماند: “اَعوذُ بِرَبِّ الفَلَق”
-یوسف (ع) به حق تعالی پناه برد و پاکدامنی اش حفظ نمود و مُلک را فرمانروا گشت: “قالَ مَعاذَ الله”
507- “یَأمُرونَ بِالمَعرُوفِ و یَنهَونَ عَنِ المُنکَر”
(امر به معروف می کنند و نهی از منکر می نمایند)
ضروری است که بدانیم معنای “معروف” چیست و “منکر” کدام است و عامل تعیین کننده شان کیست. برخی پنداشته اند که “معروف” یعنی کار خوب و پسندیده ای که صرفاً شارع بیان داشته است. خیر، این معنای اصطلاح معروف نیست. “معروف” به هر امر پسندیده ای گویند که اکثریت جامعه آن را پذیرفته، و “منکر” آن است که اکثریت یک جامعه آن را نپذیرفته و قبیح می داند. این یعنی عنصر تعیین کننده و اصلی برای فهم “معروف و “منکر” در هر زمانی، مردمان زنده ی همان جامعه اند. فلذا معروف و منکر در هر دوره و زمانی معنا و مصداق خود را دارد. وقتی می گویی معروف، معروف کی؟! معروف مردمان همان عصر. وقتی می گویی منکر، منکر کی؟! منکر مردمان همان عصر. مثال می زنم، دقت کن! در قرون اولیه اسلام، برده داری و خرید و فروش کنیز، برای اکثریت مردمان آن دوران امری عادی و پذیرفته شده بود فلذا برای آن نیز قوانین و مقررات و احکامی وضع کرده بودند. لکن در عصر حاضر و نزد مردمان امروز، برده داری و خرید و فروش کنیز، تبدیل به امری قبیح و “منکر” شده است. امروزه هیچ کس حتی اندیشمندان دینی آن را پذیرا نیستند. اگر کسی بخواهد در این روزگاران بازار برده فروشی براه بیندازد، تمام جهان روی سرش خراب می شوند و دمار از روزگارش در می آورند. زیرا معروف دوران گذشته، امروزه دگر معروف نیست. این نکته ایست که امروزه فقها نیز عملاً آن را رعایت می کنند. در هیچیک از توضیح المسائل های فقهی عصر حاضر، بابی تحت عنوان احکام برده داری و خرید و فروش کنیز نمی بینی. در حالیکه در کتب فقهی گذشته چنین بابی موجود بوده است. ای دوست، “معروف” را فهیمانه دریاب. چه بسا چیزهایی که روزی معروف بوده و احکام خاص خودش را داشته ولی امروزه دگر معروف نیست. و نکته همین است؛ معروف و منکر برای مردمان هر عصری، در زمان خودشان معنا و مصداق می یابد. زیرا این امری است که مرتبط به پذیرش یا عدم پذیرش فرهنگ اغلب افراد زنده ی جامعه است. معروف و منکر سده های پیشین، ممکن است منطبق بر آگاهی های این زمان باشد و ممکن است نباشد. اگر بود که فبهاالمراد، و اگر نبود نمی توان با زور چیزی را تحمیل کرد که مردمان آن را معروف نمی دانند. و این نکته ایست که در مثال برده داری و خرید و فروش کنیز، به وضوح عیان شده است. امر به معروف و نهی از منکر، همچون فروع دیگر مثل نماز و روزه که برخوردار از احکامی ثابتند، نیست. آن خود یک فرع مستقل از فروع دین را تشکیل می دهد و دارای موضوعات خاص خویش و پویایی خویش است. دو عنصر اساسی در امر به معروف و نهی از منکر، نقش تعیین کننده دارند؛ یکی زمان و دیگری پذیرش فرهنگ مردمان. زیرا مراد از “معروف”، معروف قاطبه ی افراد جامعه است. این امری اجتماعی است و وجه تمایزش با دیگر احکام شرعی همین است. بی شک آنکه میخواهد امر به معروف و نهی از منکر کند باید عالِمی جامعه شناس باشد. زیرا این قضیه مستقیماً به جامعه و فرهنگ جامعه مربوط است. این جامعه شناسی ضروری است. از منظر فقهی، باب “معروف و منکر” پر از مسائل مستحدثه است. برای آنکه این اصل سازنده آثار نیک و رشددهنده از خود بجا گذارد، عاملان آن باید فرهیختگانی فهیم و مردم شناس و مردم دار و مداراکننده باشند. “امر به معروف و نهی از منکر” یک اصل مترقی و رشددهنده برای هر جامعه است. یک امتیاز بزرگ است. آورنده ی امنیت حقیقی و پایدار است. نباید آن را بد مطرح نمود، یا از آن سوء استفاده کرد و یا تبدیل به اهرم فشار ناحق بر دیگران نمود که اینچنین رفتاری بی شک آثار سوء و مخرب روحی و روانی فراوان و گاه غیرقابل جبران برجای خواهد گذاشت.
508- “مُرضِعَة”
(شیردهنده!)
مادر حقیقی هر کس شیردهنده ی اوست. آن که از دنیا شیر خورده و میخورد، مادرش دنیاست، و آن که شیر آخرت را میخورد، مادرش آخرت است. خورندگان شیر آخرت، دنیا برایشان زندان است همچنانکه خورندگان شیر دنیا، آخرت زندانشان است. پس دنیا برخوردار از سهم خویش است و آخرت نیز بهره مند از سهم خودش. شیر قدرت طلبی، شیر شهوت پرستی و ثروت اندوزی، شیر تکبر و برتری طلبی از شاخص ترین شیرهای دنیا، و شیر تقوا و اخلاص و خدمتگزاری، از اهم شیرهای آخرت است. و اینها دو کیفیت متفاوت از زندگی را می سازند. می توانی یکی را بهشت و دیگری را جهنم بنامی.
509- “لَیسَ لِوَقعَتِها کاذِبَة”
(در وقوعش دروغی نیست!)
☆ واقعه ای بنیان کن همچون طوفانی مهیب در راه است. واقعه ای زیر و رو کننده که دروغ نیست. “خافِضَةَُ رافِعَةَُ” است. این “واقعه” هر آنچه از جنس حقیقت نباشد را بر باد می دهد. در آن روز شما سه گروه خواهید بود. گروهی که هشدارها را جدی گرفتند؛ از هر ظلمی توبه کردند و جبران نمودند، پس طوفان واقعه از فرازشان می گذرد. و چه گروه خوشبختی! گروهی که هشدارها را به تمسخر گرفتند و همچون مستان غافل به ظلم خود ادامه دادند، پس اینان به سختی هلاک شوند. و چه گروه بدبختی! و گروه سوم که پیشگامان حقیقت خواهی اند، اینان خود بر طوفان بنیان کن سوارند و جز حق نخواهند و جز به امر حق راضی نشوند. و اینان مقربان اند.
510- “وَ قَیَّضنا لَهُم قُرَناءَ فَزَیَّنُوا لَهُم ما بَینَ اَیدِیهِم وَ ما خَلفَهُم و حَقَّ عَلَیهِم القَولُ”
می بینی که راه نجات ظالمان با طرفندی روانی بسته می شود و با همین طرفند نیز با پای خود بسوی عذاب الهی رهسپار می گردند. و این کاری است که “قُرَناء” آنها سبب می شوند. یعنی همان نزدیکان و مشاورانی که گذشته و آینده آنها را زیبا و زینت داده شده به چشمشان جلوه گر می کنند و بالنتیجه باعث تسریع در عذاب الهی شان می گردند. چه این جلوه آرایی ها و توهمات کاذب است که موجب می شود انسان طغیانگر حتی اگر راه نجات پیش پایش باشد آن را نبیند و همچنان در غفلت خویش بسوی پرتگاه هلاکت رهسپار شود. “قُرَناء” هر کس، همدمان چاپلوس و شیرین زبانی اند که کارشان القا توهّمات و خرافات دلخوش کننده و در نتیجه نابینا کردن آدمی نسبت به واقعیات است. بی شک احساس دستیابی به موفقیت های کاذب، از خطرناکترین و مهلک ترین دشمنان درونی انسان است.
511- “التّائِبُونَ العابِدُونَ الحامِدونَ السّائِحُونَ الرّاکِعُونَ السّاجِدُونَ الآمِرُونَ بِالمَعرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ المُنکَرِ وَ الحافِظُونَ لِحُدُودِ اللهِ وَ بَشِّرِ المُؤمِنِینَ”
(… و بشارت دِه اهل ایمان را!)
اهل ایمان را شیوه هایی گونه گون در وصل است و هر کدام بر طریقت خویش اند. و بشارت الهی، از آنِ تمام ایشان است:
تائبون: آنان که مشی شان توبه و روی گرداندن از غیر حق، به حق است. پس حق را در هر چیزی جویند و تنها به آن رجوع کنند.
عابدون: آنان که در عبادت حق سکنا گزیده اند و چون ورود به هر کاری کنند، آن را عبادت دانند. پس بی عیب و نقص کار کنند.
حامدون: آنان که با زبان و اندیشه و کردار، ستایشگر حق اند و محبوب را با نوع زندگی شان آن به آن به ظهور رسانند.
سائحون: آنان که چون سیاحان، “راه” را برگزیده و همواره در حال گذرند. پس امساک کنند و به چیزی دل نبندند و تعلق نگیرند.
راکعون: آنان که از عظمت حق، سر فرو انداخته و اراده ی او را طالبند. پس اراده ی نفس خویش را به دور انداخته و خادم اراده ی حق اند.
ساجدون: آنان که از فرط تواضع، همچون به خاک افتادگان اند و سَری بر هوا ندارند تا رخ بنمایند. پس اینان بود خود را در نبود خود یافته اند.
آمرون به معروف و ناهون از منکر: آنان که خدمتگزار خلق اند و با شور و شعف خُوی های خوب مردمان را توسعه داده و از هر آنچه نامردمی است نهی می نمایند. پس اینان آزادپرورند و مزاحم خلق نیستند. چه نیک می دانند که بالاترین “معروف” آزادی است و پست ترین “منکر” اسارت است.
حافظان حدود الهی: آنان که حرمت گزاران حریم حق اند و خود را خالصانه وقف پاکی و سبحانی نموده اند. پس اینان خود مَظهَر حق، یعنی تجسم پاکی و راستی و درستی اند.
“و قلیلی اند که همه اینها را یکجا دارند. چه از مرحله به مرحله ی سلوک به نیکی گذر کرده اند. و سلام خدا بر تمامی اینان باد.”
512- “لَم یَطمِثهُنَّ اِنسَُ قَبلَهُم و لا جانَُ”
(پیش از این هیچ جن و انسی با آنها تماس نداشته است!)
در عمق وجود آدمی باکره ای نورانی است که هیچ جن و انسی آن را لمس نکرده است. نه چشمی آن را دیده و نه گوشی از حقیقت آن با خبر است. چه دست هیچ کس به آن نمی رسد جز خودت! آن هدیه ایست الهی برای انسانِ به وحدت رسیده! و انسانِ به وحدت رسیده، انسانی است که با سلوکش از حجاب های ذهنی و احساسات تاریک عبور کرده و در سکوتی اسرارآمیز با فطرت نورانی اش نکاحی جاودان بر قرار نموده است. بدان خداوند را عطایی است خاص تو، که پیشاپیش داده است. “وَ آتاکُم مِن کُلِّ ما سَأَلتُمُوهُ”.
513- “فَاغسِلُوا وُجُوهَکُم”
(پس بشویید وجوه تان را!)
وجه شما، صورت های شما، مَدخَل مُدرَکات اصلی شماست. شمّ و سمع و نظر و ذوق شما در آن است. نگرش تان به هستی، از دریافت های وجه شما شکل می گیرد و اندیشه تان از اینجا ارتزاق کرده و باروَر می شود. پس بشویید صورت هایتان را از گذشته، از تاریکی های بدفهمی و نافهمی. بشوییدشان تا وصل شوید. زیرا “صلاة” شما، به مفهوم “اتصال” شما به حق است. و این شستن و تطهیر نگاه و مُدرَکات وجه، نه یکبار، که باید هر روزه و بارها تجدید شود و نو به نو تازه گردد. و چون نگاه پاکیزه شد، آنگاه دست هایتان را بشویید. زیرا دستاورد شما، محصول دستان تان است. چه این دست پاک است که اندیشه ی پاک را به ظهور می رساند. و بر قدم هایتان مسح زنید و این پاکی را بر هر اقدامی که می کنید، بکشانید. پاهای شما، ستون شمایند و متصل به مام زمین. سپس با مسح بر سر، مسیح وار مجرای آسمان را نیز به پاکی بگشایید. بگذار زمین و آسمانت به هم متصل گردند. تو اکنون برزخ میان زمین و آسمان شده ای. اکنون رسانه ای هستی که دو انرژی مذکر و مؤنث وجود را متصل نموده و جریان پاک حیات و آگاهی را در وجودت به جریان انداخته ای.
514- “فَاستَخَفَّ قَومَهُ فَاَطاعُوهُ”
(فرعون قومش را سبک و تحقیر نمود و آنها اطاعتش کردند!)
عجب نکته تأمل برانگیزی! بار دیگر به آیه دقت کن! فرعون ملتش را با زور مطیع خود نکرد بلکه با طرفندی روانی آنها را فرمانبردار خود ساخت. و آن طرفند چیزی نبود جز آنکه به طُرُق مختلف به آنها تلقین کرد که شماها نمی فهمید، شماها شعورتان نمی رسد، شما قیّم می خواهید! و آن قیّم منم! این منم که با آسمانها در ارتباطم! این منم که ربّ اعلی هستم! این منم که می فهمم راه چیست و چاه کدام است! و این حیله گرفت. زیرا آن ملت، بی شعوری خود را با جان و دل پذیرفتند! پس هر چه گفت اطاعتش کردند. و اینچنین شد که فرعون، فرعون شد. قرآن کریم نه تنها چنین طرفندی را بر ملا کرده است بلکه برای مقابله با آن فرمان می دهد “لا یَستَخِفَّنَّکَ”؛”مگذار تو را خفیف و تحقیر نمایند”. زیرا انسان تحقیر شده، خود را باخته و از شأن انسانی خارج شده است. و بدیهی است که چنین کسی عقلش کار نکند، چشمانش واقعیات را نبیند، و گوشهایش حقایق را نشنوند.
515- “وَاتَّقُواللهَ وَ آمِنُوا بِرَسولِهِ یُؤتِکُم کِفلَینِ مِن رَحمَتِهِ وَ یَجعَل لَکُم نُورَاً تَمشُونَ بِهِ وَ یَغفِر لَکُم”
(خدا را صیانت کنید و به رسولش ایمان آورید تا به شما دو بهره از رحمتش بدهد؛ نوری عطایتان کند که با آن سیر کنید و بپوشدتان!)
دقت کن تا به وجه دیگری از معنا برویم. “وَاتَّقُوا” در اینجا پرهیز کردن معنا نمی دهد. چه اگر اینطور باشد یعنی از خدا پرهیز کنید! و این خلاف عقل و عشق و سلوک است. آن در اینجا حتی به معنای ترس هم نیست زیرا ترس خود فعل مجزا دارد… تقوا در این آیه به معنای اصلی اش یعنی حفظ و صیانت است. آیه می فرماید خدا را برای خودتان حفظ کنید. اگر خدا با توست، اگر خدا را داری، باید حفظش کنی! اگر معشوق را حفظ نکنی، ممکن است قهر کند و تو را رها کند! زیرا قهار هم هست! اگر حفظش نکنی، از دستش می دهی! خدا را با تسلیمی عاشقانه حفظ کن. در حدیث نبوی آمده؛ “اِحفِظِ اللهَ یَحفِظکَ” (خدا را حفظ کن تا حفظت کند)! و چون این شود؛ او دو بهره از رحمتش به تو عطا می کند. یک نعمت مضاعف. هدیه ای با دو کارکرد. نوری اعجاب انگیز و هوشمند که هم باعث سیر تو از جایی به جایی و از کیفیتی به کیفتی دیگر است و هم تو را می پوشاند “یَغفِر لَکُم”! در اینجا “یَغفِر” نیز به معنای اصلی اش یعنی پوشش و استتار است… ای دوست، در این وجه از معنا، این آیه از یک جهاز نوری و هوشمند خبر می دهد که با آن هم طی الارض و طی السماء ممکن است و هم دیده نشدن امکانپذیر است… و این امتیاز از آن کسانی است که خدا را محترمانه در خود و برای خود حفظ کنند و به رسول نورانی اش عقل فعال، ایمان داشته باشند…
516- “الیوم … الیوم … الیوم …”
(امروز … امروز … امروز …)
☆ “امروز” های قرآن:
☆ امروز عذر نیاورید که شما فقط بخاطر عملکردتان جزا می بینید! (تحریم، ۷)
☆ امروز فراموشتان می کنیم همانطور که شما دیدار چنین روزی را فراموش کردید! (جاثیه، ۳۴)
☆ امروز [پشیمانی] هرگز سودی برای شما ندارد، چون ستم کرده اید! (زخرف، ۳۹)
☆ امروز هر کس نسبت به دستاوردش جزا می بیند! (غافر، ۱۷)
☆ امروز همه شان تسلیم اند! (صافات، ۲۶)
☆ امروز هیچکدام تان سود و زیانی برای دیگری نخواهد داشت، و به کسانی که ظلم کردند، گوئیم بچشید عذاب آتشی را که انکارش می کردید! (سبأ، ۴۲)
☆ امروز زاری نکنید که از سوی ما یاری نخواهید شد. (مؤمنون، ۶۵)
☆ زیرا نشانه های ما بسویتان آمد و نادیده شان گرفتید، پس امروز نیز شما نادیده گرفته می شوید! (طه، ۱۲۶)
☆ امروز خواری و بدبختی بر اهل انکار حقیقت است. (نحل، ۲۷)
☆امروز در برابر امر خدا هیچ پناه و نگهدارنده ای نیست. (هود، ۴۳)
☆ اگر ایمان به خدا و روز جزا آورده اید، این فقط خیر است و بهترین تأویل را دارد! (نساء، ۵۹)
“صَدَقَ اللهُ العَلیُّ العَظِیم”
517- “وَارزُق اَهلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ”
(اهلش را از آن ثمرات روزی بده!)
اهل کجا؟! کدام ثمرات؟! چه میوه ای و برای چه کسی؟!
و امام صادق(ع) در مجمع البیان پاسخ می دهند: “هِیَ ثَمَراتُ القُلُوبِ”: “آن ثمرات دل است”.
پس اهلش نیز معلوم شد؛ “اهل دل”!
به سرزمین دلت وارد شو، به کعبه ی عشق در آی، میوه های جاودانه اش را دریاب و به قول پیامبر(ص) “اِستَفتَ قَلبَکَ” از قلبت فتوا بخواه.
“بدان که خداوند بین آدمی و قلبش حائل است” (وَاعلَمُوا اَنَّ اللهَ یَحُولُ بَینَ المَرءِ وَ قَلبِهِ). و این حائل بودن یعنی؛ پیش از ورود به قلب پُر از ثمرات خویش، باید تسلیم حضرت حق باشی.
518- “وَ هُم لا یُبصِرُونَ”
(و آنها نمی بینند!)
“دیدن واقعی، دیدنی است بی واسطه”
بی تعبیر و بی توصیف و بی تفسیر دیدن، دیدن مستقیم است. اگر هنگام دیدن، ذهنت در حال توصیف و تعریف آنچه که می بینی باشد، تو در حال دیدن نیستی و امر واقع را نمی بینی. “فقط دیدن”، دقت کن، “فقط دیدن”، دیدن واقعی است. تنها این دیدن است که در دنیای سالکان عین عمل است. اقتدار دارد. در “فقط دیدن” نیرویی اسرارآمیز و غیر قابل وصف وارد عمل می شود که از جنس نیروی ذهنی نیست. ذهن، دیدن مستقیم را درک نمی کند. حتی با آن آشنا نیست. چه ذهن همواره نیاز به واسطه دارد، نیاز به قیاس دارد، نیاز به قضاوت دارد، و در یک کلام نیاز به توصیف دارد. و اینها همه فیلتر های دیدنِ مستقیم اند. حال آنکه دیدن واقعی، دیدن مستقیم و بی واسطه است. و چنین دیدنی است که چونان شلیک انرژی عمل می کند. و از آن پس نامش نگاه روح است نه نگاه ذهن. اگر نکته را بگیری، معنای آن آیاتی را که فرموده آنها “نمی بینند” و “نمی شنوند”، به نیکی دریافته ای.
519- “وَ بَشِّرِ المُؤمِنِینَ”
(و بشارت ده اهل ایمان را)
غالباً بشارت را به مژده؛ یعنی به خبر و وعده ی خوشایند دادن ترجمه می کنند. اما بشارت در معنای باطنی اش عمیق تر از یک خبرِ زبانی و وعده رساندن است. بشارت از مقوله ی تصویر است نه حرف. بشارت با رؤیا و رؤیابینی ارتباطی تنگاتنگ دارد. ریشه کلمه بشارت نیز به نمود و پدیداری اشاره دارد. بشارت بیانی است از جنس رؤیت که در رؤیایی صادقه، حقیقتی را به اهل ایمان نشان می دهد. بر طبق روایتی از پیامبر(ص)، ایشان فرمودند؛ رشته ی رسالت و نبوت قطع شد و پس از من دیگر رسول یا پیامبری نخواهد آمد. و چون این سخن بر مردمان سخت آمد، ایشان(ص) فرمودند: “وَ لکِنَّ المُبَشِّرات”! یعنی مبشرات قطع نمی شود! و مراد از “مُبَشِّرات” رؤیاهایی صادقه است که خود جزئی از اجزاء نبوت محسوب می شود: “رُؤیَا المُسلِمِ وَ هِیَ جُزءَُ مِن اَجزاءِ النُّبُوَّةِ”. فلذا کسانی هستند که آنها را مُبَشِّر می خوانند. اینان اذن ورود به رؤیای اهل ایمان را -برای نشان دادن بشارت- دارند. به عبارتی رؤیاسازانی الهی و هدفمندند. زیرا بشارت دادن همانطور که از کلام النبی(ص) مشخص است، از مقوله ی تصویر و از جنس رؤیاست. یعنی حقیقتی در معرض دید قرار می گیرد. اهل ایمانی که اینگونه بشارت ها را در رؤیاهایشان دیده اند، خود بر این معنا واقف اند و نیاز به احتجاج دیگر نیست. زیرا این سیاق از بشارات، از آنِ اهل ایمان است و دخلی به غیر ندارد.
520- “وَعَدتُکُم فَاَخلَفتُکُم”
(شیطان: وعده تان دادم و خلاف آن کردم!)
این شیوه ی شیطان است. وعده می دهد و عمل نمی کند. نه تنها وفا نمی کند بلکه خلاف آن را مرتکب می شود. انسانهایی که فرزندان شیطانند نیز اینگونه اند. مرتب تو را در انتظار می گذارند. ماه دیگر درست می شود… سال دیگر درست می شود… نه! پس چند سال دیگر صبر کن حتماً درست می شود! و هیچگاه هیچ وعده ای محقق نمی شود. زیرا قرار نیست بشود. آن فقط وعده است. برای همین است که سالکان، نقد زندگی می کنند و نقداً با هستی مراوده دارند. فرزانگان هرگز خود را به زمان موهوم حواله نمی دهند. از منظر قرآن، وعده دهی کار شیطان است. خداوند خود نقد برخورد می کند. وعد و وعید های خداوند همگی از جنس “حال” است، زنده است. حتی وقتی آیات بهشت و جهنم را با دقت بررسی کنی اغلب خواهی دید که ماجراها و گفتگوها با فعل ماضی بیان شده است! و نه فعل مستقبل! نکته را دریاب! خدای غنی، نیازی به نسیه کاری ندارد. زیرا غنی است. این ذهن من و توست که اسیر زمان است. بهشت و جهنم های او هم اکنون حاضرند. کیفیاتی اند که از همینجا واردشان می شوند. وعده بازی، کار شیطان است. هشیار شو و هرگز لحظات نقد زندگی ات را به وعده های موهوم ابناء شیطان مفروش. وارد بازی شیطان مشو. نقد زندگی کن و نقد هم برخوردار شو. و هرگز از زمان “حال” بیرون مرو. “حق” در حال است و بیرون از حال که حقیقت زمان است، چیزی جز باطل نیست.
521- “نُودِیَ اَن بُورِکَ مَن فِی النّارِ و مَن حَولَها”
(ندا آمد که با برکت است آن که درون آتش است و آن که در کنار آن است!)
خصلت آتشِ عشق الهی آن است که هر که در آن باشد و هر که در اطراف آن باشد، بر هر دو مبارک است! عجیب آتشی نجات بخش است آتش عشق! پس ای دوست، اگر خود عاشق نیستی و عشق ورزی ندانی، لااقل دوست عاشقان باش، محترم شان بدار و روحت را قرین نگاه دار، تا تو نیز در برکت آتش عشق سهیم شوی. آتش، بالارونده است، بالا می روی. استحاله کننده است، دگرگون می شوی. روشنی بخش است، به اشراق می رسی. مُخلَص پرور است و رها می گردی.
522- “فَلَمّا اَفاقَ قالَ سُبحانَکَ”
(و چون به هوش آمد گفت: “سُبحانَکَ!)
سالکی که هشیار شده است، سالکی که به اشراق رسیده و بیدار گشته است، اولین اقرارش ذکر “سبحان” است؛ “پاکی مطلق”! شگفت نیرویست این پاکی! هیچ کوه پُری در برابر این “نه چیز” فوق تصوّر، تاب نمی آورد! چه کسی و کدام ذهنی یارای مواجهه با پاکی مطلق را دارد؟! جز از جنس خودش هیچکس! و اکنون سالکِ بیدار شده، این حقیقت را دانسته است؛ “سُبحانَکَ”. او نیز در ملاقات با پاکی، زنده و پاک شده است. پاک از هر آنچه غیر است، پاک از همه ی دانستگی های پیشین، پاک از همه ی برداشت ها. جز این باشد فعل بیداری “اَفاقَ” بر او صادق نیست. چه این بیداری تنها در پاکی محض به وقوع می پیوندد. ذهن های شلوغ و آلوده به انواع قضاوتها، نفس های تاریک و متکبر، کجا چنین معنایی را در می یابند؟! “سُبحانَک” اقراری است سالکانه، که نشان از توبه دارد. توبه از همه ی اوهام و پندارهایی که پیش از این در باره حضرت سبحانی داشته است. “سبحان” ذکری نجات بخش است، نشان ورود به لایه ی برتر حیات است؛ هم اینجا برای موسی(ع) “سُبحانَکَ”، و هم آنجا برای یونس(ع) “سُبحانَک”، و هم در بسیاری دیگر از مواقف سلوک! پس پاکی را پاس بدار و هر آن، “خالی” شو! تا هر آن، پاکی تو را “پُر” کند! و این همان چیزی است که به آن “وصل” گویند.
523- “و آتَیناهُ الحِکمَة”
(و به او حکمت دادیم!)
این “حکمت” فراتر از علم و دانش است. دقت کن! حکمت داشتن، توانایی حُکم کردن است آنگونه که جریان هستی از آن تبعیت کند. و حُکم کردن، یعنی امر جزئی را در امر کلی گنجاندن است. به عبارتی دیگر؛ سازگار کردن امور جزئی در امور جهان شمول. حُکمی که یک حکیم الهی می کند اقدامی عملی است. یک اتفاق است. فلذا حکیم باید هم امر جزئی را بشناسد و هم امر کلی را. و آنگاه با حکم اش بین آن دو هماهنگی و سازگاری ایجاد کند تا خواسته محقق گردد. حُکم کردن از منظر حُکَمای الهی، نوعی تصرف مأذون است که جریان حیات از آن پیروی می کند. و این موهبتی الهی و در عین حال خیری است کثیر که به هر کس داده نشود. چه این حکمت، نه یک دانستن صرف، که یک توانایی بزرگ و کارآمد است. حکیم مُتألَّه را با فیلسوفان و دانشمندانِ واژه ای متفاوت بدان، چه از یک سنخ نیستند و از یک چشمه نمی نوشند.
524- “خُذِ العَفوَ وَأمُر بِالعُرفِ وَ اَعرِض عَنِ الجاهِلِینَ””
(آسان بگیر و به عُرف فرمان بده! و از جاهلان اِعراض کن!)
این آیه ای است به ظاهر کوتاه، اما در باطن عمیق و کارآمد، که به حق، مرامنامه ی اداره هر اجتماعی برای همه دوران هاست. آسان گرفتن، عفو و چشم پوشی، و حرمت نهادن به عُرف مردمان، رمز و راز جامعه ی سالم و زنده و بی تنش است. آسان بگیر و نترس “و از جاهلان اِعراض کن”! و جاهلان کسانی اند که از اِعجاز عفو و آسانگیری بی خبرند، و به عُرف مردمان حرمت نمی نهند. جاهلان اند که خشن و سخت گیرند. تو آسانگیر باش. به عُرف، به آنچه قابل پذیرش و شدنی است، فرمان بده، و به آنچه میسر نیست تکلیف مکن. نرمخویی مداراکننده باش. رحمتی باش برای همه ی جهانیان…
و این نیز بخشی از احادیث پیامبر(ص):
☆ از پیامبر خدا (ص) پرسیدند: کدام دین، نزد خدا محبوبتر است؟!
فرمود: “دین راستینِ آسانگیر”
پرسیدند: حنیف چیست؟!
فرمود: “آسانگیر”
سپس فرمود: “اسلام فراخ و پر ظرفیت”
مسند ابن حنبل ج ۱ ص ۵۰۸
☆ “خداوند متعال برای این امّت، آسانی پسندیده است و سختی و دشواری را برایش خوش نداشته است”(و این جمله را سه بار تکرار فرمودند)
المعجم الکبیر ج ۲۰ ص ۲۹۸
☆ من و اُمّتم، از تکلّف و سختگیری بیزاریم.
تفسیر الثعلبی ج ۸ ص ۲۱۸
☆ از سختگیری در دین بپرهیزید، زیرا خداوند آن را آسان قرار داده است.
کنز العُمّال ج ۳ ص ۳۵
☆ خداوند مرا برای رنج دادن دیگران، یا رنج دادن خود بر نینگیخت، بلکه مرا به عنوان “معلمی آسانگیر” بر انگیخت.
صحیح مسلم ج ۲ ح ۲۹
525- “وَاجتَنِبُوا قَولَ الزُّور”
(از ناحق گویی بپرهیزید!)
و این فرمانی الهی است و همه را شامل است. نسبت به هیچکس -چه مسلم و چه غیر مسلم، چه موافق اعتقاد و چه مخالف اعتقاد- نباید و نمی توان سخن ناحق گفت و تهمت زد و شایع کرد. چنین کاری شیوه ی زبونان است و اهل حق چنین رفتاری نمی کنند. فحاشی و تهمت و ناحق گویی، آن هم برای بی آبرو کردنِ کسی از منظر قرآن و سنت مردود است. چه دین حق، با ناسزاگویی و اتخاذ شیوه های باطل به پیش نمی رود و ظفر نمی یابد. متاسفانه برخی ناآگاهانه چنین تصور کرده اند که فقط در مورد مسلمان نمی توان دروغ و ناسزا گفت، اما در مورد دیگران، در مورد مخالفان و دشمنان، هم میتوان ناسزا گفت، هم میتوان تهمت دروغ بست، و هم همجوره ناحق گفت!! تا بی آبرو شوند و از میدان بدر روند! شگفتا، آیا باورمندان و عمل کنندگان به اینگونه نظریات نمی دانند که اگر روزی مردمان از تهمت ها و دروغ های ایشان آگاه شوند، خب قضیه که عکس می شود و تهمت خوردگان طرفداران بیشتری می یابند! و رو سیاهی و خسارت هم برای تهمت زنندگان می ماند!
ای دوست، بدان و بدون شک بدان، که چنین نظریات بی ریشه ای هم خلاف قرآن است و هم خلاف سنت حسنه.
و اما قرآن:
– “لا یَجرِمَنَّکُم شَنَآنُ قَومِِ عَلَی اَلّا تَعدِلُوا”
(مبادا دشمنی با قومی، شما را به ترک عدالت وادارد!)
– وَ قُل لِعبادِی یَقُولُ الَّتی هِیَ اَحسَنُ”
(به بندگانم بگو به بهترین وجه سخن بگویند)
– “وَالذِّینَ عَنِ اللَّغوِ مُعرِضُونَ”
(مؤمنان کسانی اند که از ناحق اِعراض می کنند)
– هرگز بدی با خوبی یکسان نیست. بدی را به بهترین وجه دفع کن و آنگاه کسی که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی صمیمی می گردد ( فصلت. ۳۴)
– و اما از منظر سنت شریفه؛
پیامبر(ص) می فرمایند: “لا تَسُبُّوا النّاسَ فَتَکتَسِبُوا العَدَاوةَ” (مردمان را ناسزا نگویید- که اگر چنین کنید- کسب عداوت کرده اید!)؛ و “ناس” همه ی مردمان را شامل است؛ هم موافق و هم مخالف را.
– شخصی از پیامبر(ص) پندی خواست و ایشان سه بار به او فرمودند: “اِحفَظ لِسانَک” (زبانت را حفظ کن) و در ادامه فرمودند: “آیا چیزی جز محصول زبان، انسانها را به رو در آتش می اندازد؟!” (الکافی ج ۲ ص ۱۱۵)
– و نیز فرمودند: لا تَسُبُّوا اَهلَ الشِّرکِ، فَاِنَّ لِکُلِّ قَومِِ نِکاحَاً”: “به اهل شرک ناسزا نگویید، چه هر قومی را نکاحی است!” (تهذیب الاحکام ج ۶ ص ۳۱۷)
– امام علی (ع) وقتی شنیدند که برخی از یارانشان به اهل شام(یاران معاویه) ناسزا می گویند؛ صریحاً فرمودند: “اِنِّی اَکرَهُ اَن تَکُونُوا سَبّابِینَ”: “من کراهت دارم که شما از ناسزاگویان باشید”.
526- “وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللهِ و رُسُلِهِ و لَم یُفَرِّقُوا بَینَ اَحَدِِ مِنهُم اُولئکَ سَوفَ یُؤتِیهِم اُجُورَهُم”
(آنان که به خدا و همه ی رسولانش ایمان دارند و بین هیچکدامشان فرقی نمی گذارند، بزودی پاداششان را دریافت کنند)
ایمان داشتن به همه پیامبران خدا، سخن قرآن است و از شرایط مؤمن بودن همین است. و این هشداری است که نه در یکجا که در چندین جای قرآن به صراحت تکرار شده است. چنین ایمانی یک ایمان تام و تمام است. خودخواهانه و انحصاری نیست، جهانشمول است و همه ی قلمروهای وجودت را در بر می گیرد. ای دوست، تمام پیامبران بزرگی که در قرآن یاد شده اند، وجهی از روحِ الهی خود تواَند. غریبه نیستند. آشنایند. همگی در وجود تو نمایندگی دارند. هر یک از آن بزرگان، لایه ای از حیات و آگاهی را در وجودِ لایه لایه ات، تحت حمایت خویش دارد. بی توجهی به آنها، بی توجهی به خود است. نامهربانی با آنها، نامهربانی به خود است. گفته ها و ماجراهای آنان، اتفاقات باطنی و ظاهری خود توست. روح ذو وجوه الهی ات را دریاب و پیامبران وجودت را محترم بدار. آنها همگی در وحدت اند، با هم اند، هماهنگ اند، پس سزاوار است تو نیز راه وحدت در پیش گیری، اگر اهل ایمانی و خواهان نجات! بدان که تفرقه و تفارق و منم زدن، کار ذهن تاریک اندیش است و کار سینه ی جهان شمول نیست.
527- “یا قَومِ هذِهِ ناقَةُ اللهِ لَکُم آیَةََ”
(ای قوم من، این شتر خدا، نشانه ای برای شماست!)
از وجهی بدان که این “ناقة” (شتر) نمادی است از نفس زنده، که خود مایه اصلی حیات و عامل استمرار آن است. این “ناقةُ اللهِ” زنده فقط در “اَرضُ اللهِ” زنده می چرَد! پا بر زمین مرده نمی گذارد! از طعام مردگان نمیخورد و نمی نوشد! چشمه اش پاک و الهی است! زیرا مظهر زندگی و بشارت دهنده ی آن است. شتر خدا، آن است که به تمامی در اختیار خداست. جانی است که تسلیم محض است. و سالک باید با کنار گذاردن خواسته های تاریکِ خویش، بگذارد تا “ناقةُ الله” در زمینِ زنده ی خدا آزادانه زندگی کند و مجرایی زندگی بخش باشد. ای دوست، بدان که نفس ما، جان ما، آن هدیه ی الهی ماست که در هر دوره تجلّیِ ناب خود را دارد. زیرا اصلش “آیة” است. نمود دارد. قابل رؤیت است. و کشتن این نشانه ی جان بخش، بی توجهی به آن، یعنی خودزنی باطنی. یعنی محروم کردن و محروم شدن از زندگی حقیقی و از دست دادن فرصت ناب حیات. یعنی عذاب زود رَس و خسارت دنیا و آخرت. پس؛ باید نفس امّاره خود را مهار زد تا از نفس پاک خداداده مراقبت نمود، و چون اقوام جاهل و خودخواه و منقرض شده، آن را نحر نکرد! چه با حرمت نهادن به “آیه ی زنده” است که می توان نفس مطمئنه شد و به بهشت خودِ خدا در آمد.
528- “اِنِّی رَأَیتُ اَحدَ عَشَرَ کَوکَبَاً والشَّمسَ والقَمَرَ رَأَیتُهُم لِی ساجِدِینَ”
(من یازده ستاره و خورشید و ماه را دیدم که همگی بر من سجده می کنند!)
دقت کن! تمام چیزهایی که بر او سجده می کنند، از جنس آسمانند. از بالایند. یازده ستاره و خورشید و ماه! در این رؤیا این اهل بالایند که پایین را سجده می کنند! این یعنی؛ با چنین رؤیایی زندگی ات دگرگون خواهد شد و اتفاقاتی شگرف در راه است. برای اینکه بالا رَوی و مسجود بالائیان قرار بگیری، ابتدا باید پایین بروی. راه رو به بالا از پایین می گذرد. ابتدای این صعود، به چاه زندگی هبوط کردن است. آن بزرگی با این تواضع محقق می شود. یازده ستاره و خورشید و ماه، اشاره به سیزده است. و سیزده عدد تحوّل است. و با تو (۱۳،۱) چهارده می شود. “سلام” (۱۳۱) می شود. شروع دوره ای جدید و برگی جدید از حیات و آگاهی است. زمین و آسمانش دیگر است. این رؤیایت را به اِخوان ات که نیرو ها و اندیشه های موازی تواَند، عیان نکن. بگذار ندانند که روزی همگی روح الهی تو را سجده خواهند نمود و تسلیمت می شوند. حسادت شان را بر نیانگیز. تو صاحبِ روحی برتری. زیبایی لطیف که قلمرو اش فراتر از هر زمین و آسمان است. پس آن گاه که با سلوکی جانانه از خویش و از وصل خویش آگاه شوی، تمامی نیرو ها و احساسات و اندیشه ها مطیعانه تسلیم ات شوند و سر فرو اندازند و به خدمتت در آیند.
529- “و بَشِّرِ المُخبِتِینَ”
(و بشارت ده خاموش شدگان را!)
“اِخبات” نرمی و خاموشی است. خاموشیِ آتشِ خواهش ها و فروکش کردن نار طبیعت بشری و خلاص شدن از نفس اماره ی آتشین است. مُخبِت کسی است که در وادی تسلیم، آرام گرفته و خاموش و متواضع گشته و از بند ماسوای حق رها شده است. چنین کسی از قالب های سخت ذهنی، از عواطف و هیجانات کور مخرّب، و از رسومات بازدارنده ی بشری خلاص شده و اکنون در فطرت الهی خویش، ساکن و آرام و متواضع گشته است.
و بشارتِ مُخبِت، رهایی اوست. چه آن کس که بتواند از شبکه ی آتشین خواستن ها و داشتن ها به نیکی عبور کند و از اتاقک ذهنِ پر خواهشش “مُخلَص” به در آید، پاداشش همین است. نشانه ی بارز “مُخبِتِین”، بی خواهشی و بی آرزویی است. جز این باشد، یعنی هنوز خاموش نیست. بدان که مقام رهایی و حریّت، از آنِ “مُخبِتِین” و بشارت شادی بخش شان است.
530- “ما مِن دابَّةِِ اِلّا هُوَ آخِذَُ بِناصِیَتِها”
(هیچ جنبنده ای نیست مگر آنکه پیشانی اش به دست خداست!)
مراد از “ناصیه” (پیشانی) که به “سرنوشت” معنا می شود، واقعیت وجودی هر مَربُوب است. هر موجودی از ربّ خویش به قدر ظرفیت و شایستگی اش دریافت می کند. و مراد از سرنوشت، و اینکه گفته می شود ناصیه ی هر کس به دست خداست، همین است. پیشانی یعنی آنچه در پیش داری. و آن متناسب با میزان دریافت هر کس است. با این وجود، روندِ سرنوشت امری ثابت و تغییرناپذیر نیست. اگر بنده ای با سلوکش یعنی با کار کردن بر روی خود بتواند ظرفیت و شایستگی اش را وسعت ببخشد بی شک سرنوشتش نیز تغییر خواهد کرد. زیرا کمیّت و کیفیت دریافتش از حق تعالی تغییر یافته است. به عبارتی ساده و امروزین؛ “تغییر شعور، مساویست با تغییر سرنوشت”. اگر ملتی بخواهد سرنوشتش را تغییر دهد، راهش تغییر شعور است، و لا غیر. و این رازی است که آیه “حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِاَنفُسِهِم” آشکار کرده است.
531- “وَ اَنصِتُوا لَعَلَّکُم تُرحَمُونَ”
(و خاموش شوید امید آنکه مشمول رحمت شوید!)
ترجمه ی دقیق “اَنصِتُوا” سکوت نیست. آن فراتر از سکوت متعارف است. سکوت خود واژه ای عربی است و ریشه اش “سَکَتَ” است. وقتی صدایی در بیرون نباشد، آن سکوت است. اما این “اَنصِتُوا” است و ریشه اش “نَصَتَ” است. آن به مفهوم خاموشی همه جانبه است. خاموشی ای که از درونت نشأت می گیرد و آنگاه بیرون تو را فرا می گیرد. در این کیفیت؛ هم زبان، هم ذهن و هم قلب در سکوت به سر می برند. بی خواهش و بی آرزویند. نرم و پذیرایند. و این همان مراقبه ی اصیل و تمام است. ای دوست، تمام آگاهی های ناب و دریافت های بزرگ، آغازشان از همینجاست. تمام کرامات عجیبه و تحولات عظیمه از این کیفیت سر بر می آورند. این مفهوم از خاموشی است که موجب وصول به رحمت مطلقه الهی است. ساده تر بگویم؛ این خاموشی همان تسلیم محض است.
532- “وَ نُقَلِّبُ اَفئِدَتَهُم وَ اَبصارَهُم”
(و ما قلبها و دیدگانشان را دگرگون می کنیم!)
دگرگون شدن قلب، از این آگاهی به آن آگاهی رفتن است. یک تغییر شعور است. و متعاقب آن جور دیگر دیدن. گاه این منقلب شدن به تاریکی است و گاه به نور. و چون به نور باشد، به معنای عروج به لایه ی برتر حیات و آگاهی است. قلب که دگرگون شود، یعنی ادراک تو دگرگون شده است. و آنگاه جهان، دیگر همان جهان قبلی نیست و چشمانت چیز دیگری خواهند دید. نادیده ها قابل دیدن می شوند و اشیاء حقایق خود را نشان خواهند داد. و این تغییر آغازش از دل است. اول “اَفئِدَة” آمده و سپس “اَبصار”! از قوّه ی مُدرِکه آغاز می شود. از مرکز شعور. و آنگاه در خواهی یافت که چشمانت قابلیت حقیقی خود را باز یافته اند. چشم و دل که هماهنگ شوند، از آن پس؛ تغییر نگاه، تغییر شعور را باعث است.
533- “جاعِلِ المَلائِکَةِ رُسُلاً اُولِی اَجنِحَةِ مَّثنَی و ثُلاثَ وَ رُباعَ”
(پدیدآورنده ی ملائکه ی پیام بَر با قابلیت های دو بال و سه بال و چهار بال!)
و اما ملائکه! آنها نیروهایی باطنی اند که حق تعالی در خدمت آدمی قرار داده است. وقتی گفته می شود که ملائکه آدم را سجده کرده اند؛ این بدان معناست که آنها در خدمت او قرار گرفته اند. مراد از ملائکه نیروهای باطنی آدم با قابلیت ها و توانمندیهای مختلف است. از منظر خودشناسی می توان گفت؛ نیروی جسم تو همراه با قوّه ی حسّ تو، ابتدائی ترین ملائکه ی تواَند که ادراک اولیه ی تو را با همین دو بال می سازند. وقتی این دو بال، با قوّه ی تخیل درون تو همراه شوند، نیرویی با توانایی سه گانه به وجود می آید. یعنی سه بال ادراک. و آنگاه که تخیل تو با عقل ناب همراه شود، ملائکه ی چهار بال تو فعال شده است. و البته از این فراتر هم هست؛ آنگاه که عقل با تمامی قوایش در ذاتِ بَحت متعال عاشقانه محو گردد! و خدا داند؛ که او داناترین و والاترین حکیمان است.
534- “وَاللهُ یُقَدِّرُ اللَّیلَ وَ النَّهارَ عَلِمَ اَن لا تُحصُوها”
(و خداوند اندازه ی شب و روز را معین می کند؛ و داند که شما حساب آن را در نیابید!)
غالباً اهل تفسیر بر این وجه از معنا رفته اند که مراد از تقدیر شب و روز، اندازه گیری زمانی همین شب و روز متعارف است. اینکه در ایام مختلف سال به چه میزان کوتاه و بلند می شوند. که البته چنین برداشتی ضعیف به نظر می رسد. زیرا اندازه ی طول زمانی شب ها و روز ها از دیرباز برای حکمای منجم قابل اندازه گیری بوده و امروزه نیز با دقت بسیار و حتی با محاسبه ثانیه ها، کوتاه و بلندی شب و روز در ایام مختلف و ماه ها و فصلها قابل اندازه گیری دقیق است. پس ما به عون الله تعالی به وجه دیگری از معنا می رویم که با کلیت آیه شریفه همخوان تر و هماهنگ تر است. و آن “شب و روز روح” است! ای دوست، روحِ سالک شب و روز خود را دارد. گاه شب تاریکِ روح برای سالک چنان طول می کشد که نه نیمه ی آن مشخص است و نه ثلث آن! گاه شب برای روحی هفته ها و ماه ها و سالها طول می کشد! آنچنان که نمی داند چه زمان از این مرحله می گذرد و کی به نور روز خویش می رسد! و گاه نیز بی آنکه انتظارش را داشته باشد، به ناگاه نور اشراق دفعتاً چون روز روشن فرا می رسد! چه “او”ست که شب را از دل روز در می آورد و روز را از دل شب! روح سالک در این گردش نور و تاریکی است که مرحله به مرحله سیر می کند و به پیش می رود. در این کیفیت هیچ روز و شبی اندازه اش معلوم نیست! گاه قبض است و گاه بسط! گاه خوف و گاه رجا! و اندازه ی هیچ کدامشان را ذهن نداند و در نیابد. پس “فَاقرَءُوا ما تَیَسَّرَ مِنَ القُرآن”! در این شب های دیجور تا می توانی با “وحی” سیر کن! بگذار همان که راه را می داند، تو را از این شب و روزهای سلوکِ روح گذر دهد!
535- “وَاضرِبُوهُنَّ”
غالباً اهل تفسیر “وَاضرِبُوهُنَّ” را به مفهوم کتک زدن همسران گرفته اند و پیرامون همین مفهوم توجیهاتی نیز در کتب خود آورده اند. لکن باید دانست که اولاً: “ضرب” یا همان “زدن”، فقط به معنای کتک زدن نیست. در فارسی نیز همینطور است: بعنوان مثال؛ “راه زدن” یا “دست زدن” یا “لب زدن” یا “جیب زدن” یا “ضرب المثل زدن” یا “قدم زدن” یا “پارو زدن” یا “حرف زدن” یا “سکه زدن”… همه از فعل زدن استفاده می شود. زدن نه در زبان عربی و نه زبان فارسی صرفاً به معنای کتک کاری نیست. آن حیطه ی معنایی وسیعی دارد. ما آیه را به “تنبیه شان کنید” ترجمه می کنیم. و تنبیه کردن به معنای هشیار کردن است. زیرا فحوای آیه هشیار کردن را می رساند و نه تحقیر و کتک زدن را. دقت کن! گاه حتی با یک “نگاه زدن” می توان شخص را متنبه کرد، و گاه با یک دست زدن با ملاطفت! اینها هم جزو مفهوم زدن است. مراد تنبّه و هشیاری است نه برانگیختن آتش خشونت. شاهد آنکه در قرآن؛ حضرت ایوب نیز برای متنبه کردن همسرش او را با دسته ای از خوشه ی گندم نواخت! که بیشتر حکم نوازش دارد تا کتک زدن! خود پیامبر (ص) نیز هیچگاه با همسرانشان با خشونت رفتار نکرده اند. نه تنها با همسرانشان، بلکه حتی گاه در باب اجرای حدود نسبت به دیگران از شیوه ی برخورد ملاطفت آمیز بهره می بردند. در “المُقنِع” آمده است که در زمانی که پیامبر(ص) در مدینه حاکمیت داشتند شخص فربه ای را که مرتکب زنا شده بود به نزدشان (ص) آوردند و ایشان با یک شاخه از لیف خرما که برگ های لطیفی دارد، به شخص ضربه ای زدند! همین! و آنگاه رهایش کردند! اینها همه سنت های با ارزشی است که امروزه روز باید بیش از پیش به آن توجه شود. زیرا خشم و خشونت، عامل تربیتی نیست. خشونت هیچگاه هیچ مشکلی را حل نکرده و نمی کند. زیرا مشکل خود خشونت است. امروزه باید از روایات و احادیثی اینچنین بهره برد و چهره رحمت آمیز اسلام را به جهانیان معرفی نمود. این نیاز حیاتی و ضروری دوره ی جدیدِ پیش روست. نمایش خشونت، ضد تبلیغ است و هرگز تبلیغی برای دین خدای بخشنده و مهربان، نبوده و نیست.
البته غیر از این مطالب بیان شده که بیشتر اجتماعی و خانوادگی است، این آیه شریفه وجه باطنی عمیق دیگری نیز دارد که در مباحث کیمیاگری باطنی و سلوک پیشرفته مطرح است و دخلی به این مباحث ظاهری ندارد. آن وجه از معنا از آنِ سالکانی است که از مرتبت چهارم حیات و آگاهی گذر کرده اند! [اشاراتی از این وجه باطنی در دومین مقاله کتاب کلمات بارانی و نیز کتاب کیمیاگری باطنی در باب نیروی “تانیث” آمده است].
536- “نَسُوقُ المُجرِمِینَ اِلَی جَهَنَّمَ”
(مجرمین را به سوی جهنم سوق می دهیم!)
سوق دهندگان کیانند و چگونه مجرمین را به سوی جهنم سوق می دهند؟! و این سؤالی در خور توجه است. زیرا مجرمین اگر بفهمند که “سوق دهندگانشان”، آنها را بسوی جهنم سوق می دهند، هرگز مطیع شان نخواهند بود. ای دوست، مجرمین به گونه ای خواهند رفت که خود ندانند! آنها با ماجراهایی که در زندگی شان ساخته می شود رو سوی جهنم خویش می گذارند. جریان اتفاقات برخاسته از افکارشان است که آنها را با خود می برَد. آنچنانکه پندارند عملکردشان خوب است و همچنان با شوق آن را ادامه می دهند تا به جهنم خویش برسند؛ “یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعَاً”! این ایمان نابجایشان است که آنها را به سوی آتش می کشاند؛ “بِئسَما یَأمُرُکُم بِهِ اِیمانُکُم” (چه بد عاقبتی است آنچه را که ایمان تان بدان امر می کند!) به واقع این اوهام و آرمانها و آرزوهای تاریک شان است که سرنوشت شان را به آتش ختم می کند. “سوق دهندگان” در وجود خودشان و در ذهن تاریک اندیش شان نهان اند. پس “ذُوقُوا ما کُنتُم تَکسِبُونَ” (بچشید دستاورد خودتان را)!
537- “وَالَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حافِظُونَ”
(و کسانی که دامن خود پاک می دارند!)
آنان که روابط جنسی افسارگسیخته دارند و برایشان مهم نیست با چه کسی رابطه برقرار می کنند، نمی دانند که چه بلایی بر سر روح و جان خود می آورند. از منظر باطنی رابطه ی بین دو کس در واقع برخورد دو جهان انرژیک است. چنانچه بین این دو جهان انرژیک هیچگونه مناسبت روحی نباشد، آثار تخریبی که بر جای می گذارد گاه به سادگی قابل جبران نخواهد بود. سخن از بیماریهای جسمی نیست. آن به پزشکان جسم مربوط است. در اینجا سخن از تخریب روح و جان آدمی است. روابط جنسی آن گاه مقدس است که روح های کُفو و هماهنگ، یکدیگر را بیابند و دریابند. رابطه ی حقیقی، رابطه ای رشد دهنده، وحدت بخش و سازنده است. جز این باشد، بر انسانِ فهیم است که عفاف پیشه کند و خود را به آتشی که نمی داند فرجامش چیست، نیندازد و روح و جانش، این سرمایه آسمانی اش را به تباهی نکشاند. “وَلیَستَعفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِکاحَاً حَتَّی یُغنِیَهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ”.
538- “و مَکَرُوا و مَکَرَ الله”
(و مکر کردند و خدا نیز مکر کرد!)
آن که مشیِ ناراستی و نادرستی پیشه کند، دچار “مکر خدا” می شود. و معنای مکر خدا آن است که خداوند، پندار شخص را چنان به او بنماید که نجات و عزت خود در آن بیند در حالیکه عاقبتش خسارت و ذلت است. مکر خدا از درون خودِ شخص شکل می گیرد. از اندیشه ها و آمال و آروزهایش بیرون می زَنَد. آن که مکر بورزد، دچار مکر شده است. به واقع او جواب مکر خود را می گیرد. هر عملی را بازتابی است. اگر براستی از مکر خدا خوف داری، پس؛ از افکار تاریک و نقشه های پلید و تمایلات زهرآگین خودت حذر کن! اما نکته ای عمیق تر نیز در مکر خدا هست و آن اینکه؛ در مکر های خداوند همه درس است. عبرت است. چه او “خَیرُ الماکرین” است. “بهترین” اهل ظلم نیست و ظلم به بنده اش را نمی پسندد. بلکه آگاهی و تنبّه اش را خواهان است. بازگشت از مسیر ناراستی و نادرستی را طالب است.
539- “الظُّلُمات وَ النُّورَ”
(ظلمات و نور!)
بیایید به وجه جدیدی از معنا برویم! و آن اینکه از منظر این وجه؛ نور و ظلمت، به مفهوم “نظم” و “بی نظمی” است که کمتر به آن توجه شده است! دقت کن! در این وجه؛ نظم، کیفیتی نوری و بی نظمی کیفیتی تاریک قلمداد می شود. تو در نظم نوعی از آگاهی را ادراک می کنی. آن برایت روشن است. در بی نظمی آن ادراک وجود ندارد. آن برایت ظلمات است. همچون یک آشوب و کلاف سر در گم به نظر میرسد. مراد از ظلمات همان بی نظمی و آشوب و بی ادراکی، و مراد از نور همان نظم و ادراک و فهم است. و باز دقت کن! اینها هیچکدامشان بد نیستند. اینطور نیست که فکر کنی این “نظم” همواره خوب است و آن “بی نظمی” همواره بد. برخی نظم ها عین زندان می شوند. مانع رشد می گردند. و برخی بی نظمی ها عین رهایی می شوند. فتح و گشایش و نظم نوین دیگری می آورند. مِلاک نظم و بی نظمی، ذهن من و تو نیست. قضیه فراتر از ادراکات ذهنی متعارف است. این جهان با دو وجه نظم و بی نظمی کار می کند. با نور و ظلمت. آنها حالتی دَوَرَانی و چرخشی دارند. مثل مرگ و زندگی اند. از دل آشوب بی نظمی، از آن تاریکی لا یُدرَک، در هر دوره نظمی نوین و قابل ادراکی بیرون می زند. این یعنی بی نظمی، بستر نظم است. مادرِ نظم است. زمینه ساز آن است. در نظم همه چیز روشن است، در بی نظمی چیزی روشن نیست اما بالقوه در آن هر نوع نظمی وجود دارد. ارواحی در نور کار می کنند، و ارواحی در تاریکی. وقتی به اینسوی آگاهی بیایند موظف به نظم اند، وقتی در آنسویِ آگاهی باشند چون مستانی مجذوب کارکردشان در ظلمت است. و اینها دو کیفیت وجودی اند. یکی آگاهی روشن، دیگری آگاهی تیره. یکی نظم قابل ادراک، دیگری غیر قابل ادراک. خلقت محصول کارکرد هر دو اینهاست. هر چند که ظاهراً دو عالَم جدا از هم به نظر می رسند. اما به واقع در هم تنیده اند و محصول کارکردشان با هم، جریان حیات را به وجود می آورد. در شکم بی نظمی همواره نظمی نهان است که متناسب با هر دوره بیرون می زند. آن شبیه تقدیر است که کسی از آن با خبر نیست. تنها زمانی که فراگیر شود باخبر می شوند. همچنانکه نور (یعنی همان نظم) دارای مراتبی است، ظلمات (یعنی همان بی نظمی) نیز دارای مراتب خویش است. اگر هفت طبقه برای نور یا همان نظم در نظر بگیری، متناظر با آن هفت لایه از تاریکی یا همان بی نظمی وجود دارد. تاریکی عالَم اول، با تاریکی های عوالم دوم و سوم آگاهی از یک جنس و کیفیت نیست. همچنانکه مفهوم نور در این عوالم متفاوت است. بی نظمی یا همان ظلمات از اسرار شگفت خلقت است. آنجا کارگاه بزرگ هستی است. بر طبق گفته قرآن، خداوند ما را در تاریکی های سه گانه می آفریند “فِی ظُلُماتِِ ثَلاثِِ”! در این تاریکی هایی که به چشم ذهن ما تاریک است، نظمی نهفته است که از جنس بی نظمی است. تنها خالق نور و ظلمت است که از آن سر در می آورد. امروزه فیزیکدانان اختری، به ابتدای خلقت می گویند؛ “سوپ اولیه” و یا آشوب بزرگ! در آن وضعیت؛ هیچ نظم و نسقی دیده نمی شود. معلوم نیست چه خواهد شد. اما از دل آن آشوب بزرگ، جریان زندگی زاده می شود و به مرور موجودات زنده پا به عرضه وجود می گذارند. این یعنی از یک بی نظمی، نظمی شگفت زاده می شود. از میان بی نهایت امکان، یک امکان زنده بیرون می زند! ظلمات، همان بی نظمی بزرگ است که هر بار با هجومش نظم کهنه را بلعیده و نظم نوینی را زاده و به ظهور می رساند. ظلمات، رَحِم هستی است. مراد از جریان روز و شب، و نور و تاریکی، جریان چرخشیِ نظم و بی نظمی و پویایی آن است. چرخشی که کارکردهای ظاهری و باطنی خود دارد.
540- “ذُرّیَّةً بَعضُها مِن بَعضِِ”
(نسلهایی که از دل یکدیگر بر آیند!)
جریان حق، محو شدنی نیست. آن چون نوری است که از روح های صاحب نور هر نسل، به روح های لایق نسل بعدی منتقل می شود. یک شبکه ی نورانی عظیم، با نوری زنده و زندگی بخش. در بطن این هستی، ذرّاتی نورانی در کار است که خود سرشار از حیات و آگاهی اند. جاودانه اند. این ذرّات با یافتن و پیوستن به یکدیگر، جریانی زنده را می سازند که بی وقفه روی سوی سرچشمه ی خویش دارند. هم دریافت کننده اند و هم پرداخت کننده. به عبارتی؛ لایقان دیگر را نیز برخوردار می کنند. این روح های حامل نور، در هر کجای عالَم که باشند، با هم شبکه ی نورانی الوهیت اند. آنچه از جریان حیات و برکات آن می بینی، از طریق همین روح های زنده و هشیار است که جاری است. و آنچه از ظلم و جهل می بینی، دستاورد روح های خفته و بی نور است.
541- “وَ تَحمِلُ اَثقالَکُم اِلَی بَلَدٍ لَّم تَکُونُوا بِبالِغِیهِ”
(و بارهای شما را به سرزمین هایی حمل می کنند که شما خود قادر به رساندن نبودید)
☆ به هر جا که بخواهی بروی، مَرکَب مناسب به همانجا را می خواهی. تا سر کوچه دنیا بخواهی بروی، مَرکَبی به نام بدن می خواهی. فهم چیزی را طالب شوی، مَرکَبی به نام خِرَد می خواهی. قصد عشق ورزی کنی، مَرکَبی به نام احساس می خواهی. اگر بخواهی باران شوی و بباری، بی مَرکب ابر نتوانی. حتی اگر طالب معراج شوی، مَرکَبی چون بُراق را نیازمندی… می بینی که مَرکَب ها گوناگون اند. پس قصد هر فعلی را که داشتی، ابتدا مَرکَب ات را مهیّا کن، که هر کاری را مَرکَبی است. و مَرکَب مراقبه، بی ذهنی است.
542- “کَتَبَ اللهُ لَکُم”
(خدا برایتان نوشت!)
خداوند همچون انسان بر کاغذ نمی نویسد. او بر وجود تو می نویسد. عشق را بر قلبت، زیبایی را بر نگاهت، بخشش را به دستانت، تقدیر را بر خودآگاهیِ پیشانیت، و…
قلم زنده ی او، آگاهی اوست، و عالَم زنده، لوح اوست. گُل ها از کتابت اوست که می رویند و رائحه ی خوش می پراکنَند. مرغان از نوشتار اوست که اینچنین غزل خوانند. او بر دریا موج می نویسد و بر ابر، باران و بر ستارگان، درخشش. نیروی جاذبه، از نوشته های اوست که اینچنین کرات سنگین را می گردانَد… استعدادها و قابلیت هایِ شگفت تان را او بر وجودتان نوشته است… و نوشته های خدا، واجب است و همه ی هستی مطیع آنند. خداوند “کاتب” است. نویسندگی برازنده ی اوست. آن چه که ما می نویسیم، حرّافی است. آن چه که او می نویسد، عین زندگی است. نوشته های او جریان زندگی است. بالندگی هستی و پویایی آن است. و بهترین نوشته ی خدا، وجود انسان کامل است. همو که بار امانت همه ی نوشته ها را عاشقانه به دوش می کشد.
543- “لا یَمُوتُ فِیها و لا یَحیی”
(در آن نه میمیرد و نه زنده می شود!)
و این وضعیتی خطرناک است. کیفیتی که نه مرگ است و نه زندگی! نه میتوان گفت که به تمامی مُرد و راحت شد، و نه می توان گفت که زنده است و زندگی می کند. این یعنی دست و پا زدنِ مدام بین مرگ و زندگی. چرخیدن در یک چرخه ی زجرآور. آیا وضعیت امروزه ی بشر اینگونه نیست؟! آیا اکنون در چنین جهنمی دست و پا نمی زند؟! یک فرزانه می داند که باید از این چرخه هزاران ساله مرگ و زندگی برون رفت. کاری که سالک فرهیخته می کند همین است. او با موت خویش بسوی حیات می رود. زیرا نیک می داند؛ تا نمیرد، زنده نخواهد شد. این قاعده کار است؛ “الَّذی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحیِین”! می بینی چه می گوید؛ اول موت حاصل می شود سپس حیات! موت به گذشته، موت به دانستگی ها، موت به خواستن ها و داشتن ها، به امیال و آرزوها، به ذهنیات اسارت بار، و به اوصاف محدودکننده و بازدارنده ی بشری. و آنگاه و تنها آنگاه است، که به ناگاه چشمانش به حقیقت آنچه هست گشوده می گردد، زنده می شود، و تولدی دوباره می یابد. تولدی بی مرگ! انسان تنها با خروج آگاهانه از چنین چرخه ای است که حیات و رستگاری را در آغوش می گیرد.
544- بت های؛ “وَدّ، سُواع، یَغُوث، یَعُوق، نَسر”
هیچ بتی در بیرون نمی تواند موجود شود مگر آن که قبل از آن در درون وجود داشته باشد. بت ها همه از درون آدمی سر بر می آورند. پس ریشه های وجودی شان را بیاب! گفته اند که این بت ها در زمان نوح پیامبر بوده اند و بعد از طوفان همگی به زیر گل و لای رفتند؛ اما دو باره در دوره های بعدی سر از زیر خاک بر آوردند آنچنانکه در زمان پیامبر اسلام(ص) هر یک از این بت ها منسوب به طایفه و قبیله ای بوده است. می دانی چرا دوباره پدیدار شدند؟! زیرا گل و لای نمی تواند بت های درونی انسان را نابود کند! آنها ریشه در درون دارند و دوباره و چند باره در هر عصر و نسلی سر برون خواهند زد! اکنون بیایید ببینیم آیا می توانیم ریشه این بت ها را در درون انسان بیابیم؟! … گویند؛ “وَد” بتی بوده به شکل انسان! “سُواع” به شکل الهه شهوت و مرگ! “یَغُوث” به شکل شیر درنده!”یَعُوق” به شکل اسب! و “نَسر” به شکل کرکس و لاشخور! حال اگر خوب دقت کنی ریشه های وجودی تک تک شان را در یافته ای! بندگان “وَد” که بت شان به شکل انسان است؛ کسانی اند که شخص پرستند، شکل انسانی برایشان ملاک است. و برده وار در اسارت یکی به شکل خودشان به سر می برند. اینان بالاتر از انسانی که عملاً بنده اش گشته اند، متصور نیستند. و اما بندگان “سُواع”، به گواهی شکل بت شان، شهوت پرستند. بنده ی لذات و خواهش های نفسانی خویش اند. و اما بندگان “یَغوث”، پرستندگان قدرت اند، بنده ی خشونت و ارعاب و سیطره انداختن بر این و آنند. و این از شکل بت شان هویداست. و اما بندگان “یَعُوق”، اهل شهرت و ثروت اند. بت شان به شکل اسب است و اسب مظهر زینت است. اینان عاشق زینت های دنیوی و داشتن و انباشتن اند تا توجه دیگران را به خود برانگیزند. زیرا تشنه ی توجه دیگرانند. و بالاخره اصحاب “نَسر” که لاشخوران اند. مرده خورند. خود اهل شکار نیستند. اهل خِرَدورزی و خلاقیت نیستند. همواره منتظرند تا لقمه ای را از دست کسی بربایند و بی زحمت، صاحب همه چیز شوند! ای دوست، می بینی که این بت های پنجگانه هرگز از بین نرفته اند و امروزه بیش از هر زمان دیگر پرستندگان خود را دارند. و عجیب آن که هیچیک از پرستندگانشان خود را بت پرست نمی دانند! تو از این بت ها و بت پرستی ها حذر کن!
545- “وَالنَّخلَ وَالزَّرعَ مُختَلِفاً أُکُلُهُ والزَّیتُونَ وَالرُّمّانَ…”
(و نخلستان و کشتزار خوردنی هاشان متفاوت است و نیز زیتون و انار…)!
هر تعلیمی را مزه ای است و خاصیتی. خوراک از کجا میخوری و از کدام مشرب می نوشی؟! مزاج روحی ات با هر چه سازگار باشد، همان رتبه ی وجودی توست. پوست خوران، معده ی پوست خوری دارند و همان برایشان خوب است. حال آنکه مغزخوران آن نتوانند. پس هر کس رو سوی غذای خویش می کند. ببین کدام تعلیم با روحت سازگار است، بنگر قلبت چه می گوید، راه تو و نجات تو در همان است. و این یعنی؛ هر تعلیمی غذاست. غذای خود را بیاب. اگر اهل حُبّی، میوه ی عشق را بیاب. اگر اهل احساسی، میوه ی اُنس را بیاب. اگر اهل فهم و استدلالی، میوه ی حکمت را بیاب. و اگر اهل رفتن و گذر کردنی، میوه ی رضا و تسلیم را دریاب که همه مزه ها را در خود نهان دارد.
546- “نَرفَعُ دَرَجاتِِ مَّن نَشاءَ”
(هر که را بخواهیم به درجاتی بالا می بریم)
سالکانِ واصِل را عطایایی است الهی. برخی را کرامات و خوارق عادات عطا می کنند تا توجهات را به خدای قادر متعال باز گردانند. برخی را کلمات دگرگون کننده می دهند تا ذهنیات تاریک را به نور و روشنی دگرگون کنند. برخی را قدرت شفابخشی عطا می کنند تا بیماران را از رنج برهانند. یکی را از اسم اعظم آگاه می کنند و دیگری را از اکسیر کیمیاگری می دهند تا ارواح را از اسارت تن هایشان رها سازد… خلاصه آنکه؛ هر کس را هدیه ایست؛ چه آشکارش کند و چه پنهانش بدارد. و این سنتی الهی است زیرا هر آن که واصِل به درگاه پادشاه بزرگ هستی شود، دست خالی از آستان ذوالجلال و الاکرام باز نخواهد گشت.
547- “وَ اَوحَی رَبُّکَ اِلَی النَّحلِ…”
(و ربّ ات بر زنبوران عسل آگاهی افکند…)
زنبوران عسل در ظاهر همان است که همه با آن آشنایند. موجوداتی که از بهترین و لطیف ترین گلها میخورند و آن را در بطن خویش به شهدی شفابخش تبدیل می کنند… اما در وجه باطنی آیه؛ مراد از “نحل” انسان های کامل اند. همانهایی که در هر آن، بهترین و لطیف ترین آگاهی ها را می گیرند و در بطن خویش آن را می پرورانند و ماحصلش را چون کلماتی شفابخش تقدیم مردمان می کنند؛ “فِیهِ شَفاءَُ لِلنّاس”!(در آن برای “همه ی مردمان” شفاست)! و دقت کن! نمی گوید که این شهد را در سرش می پرورانَد، بلکه آن را بطن اش می پرورانَد! اینچنین محصول شفابخش و کارآمدی از بطن صادر می شود! زیرا آنچه در سر پروریده شود، ذهنی است! از جنس زندگی نیست! آنچه از جنس زندگی است در “بطن” است! و بی شک “نحل” انسان های کامل اند. همچنانکه امام صادق (ع) نیز فرمود: “ماییم نحل”! و یادت باشد که به امیرالمومنین(ع) نیز “امیرالنحل” و “یَعسُوبُ الدّین” می گفتند، که هر دو اشاره به یک معنا و مفهوم است. ای دوست به فرموده آیه؛ اهل نحل، خانه هاشان را که محل پروریدن شهد معجزه آسا است، از بلندیها بر میگیرند! از جبال و اشجار و از “مِمّا یَعرِشُونَ”! زیرا این شهد نجات بخش، این کلمات زنده، دارای جوهره ای آسمانی اند. هرجایی ساخته و پرداخته نمی شوند. چرا که طعامی آسمانی است؛ “وَ فِی السَّماءِ رِزقُکُم”! پروراندن کلمات زنده و شهد زندگی بخش، در وجودهای پست و در پستی ها ممکن نیست. بلندا می خواهد. ظرفیت عظیم و سینه ای گشاده می طلبد. کار انسانهای بی ظرفیت و کم ظرفیت نیست. کار کسانی است که انشراح سینه شان اتفاق افتاده است. آن انسانهای کاملی می طلبد که قادرند به تمامیت هستی عشق بورزند و به تمامی مخلوقات خدا خدمت نماید.
548- “کُنتُم خَیرَ اُمَّةٍ اُخرِجَت لِلنّاسِ”
(شما بهترین امتی هستید که به نفع همه ی مردمان بارز شده اید!)
کدام امت را می گوید؟! خطابش به کیست؟! دقت کن!امت ها نیز مراتبی دارند. پایین ترین رتبه اش آن است که فقط به خودیها و هم مسلکانشان می پردازند. و بالاترین رتبه اش امتی است که نفع همه ی مردمان را در نظر دارد. و این آیه شریفه از بالاترین و مفیدترین امت ها سخن می گوید. امتی که برای نفع همه ی مردمان به وجود آمده است؛ “اُخرِجَت لِلنّاس”! “برای همه مردمان”، نه طیف و گروه و طبقه ای خاص. چنین امتی تنها امتی است که همه ی مردمان را خدمت می کند، همه را تحت پوشش دارد نه فقط هواداران و هم اعتقادی های خودش را. به تعبیری جهانی است. جهانشمول است. فراگیر است. مضافاً اینکه آیه، این امت را با کلمه “خیر” یاد کرده است. و بارها در تفسیر خیر گفته ایم که “خیر” فراتر از خوب و بد است. خوبترین است و همه را شامل است. اینان امت خود خدایند. زیرا “خیر” خود خداست؛ “وَاللهُ خَیر”. و اینان “خَیرَ اُمَّة” هستند. این امت هر امتی نیست. هرچند همه امت ها دوست دارند که بگویند مراد از آن ماییم. ای کاش اینطور بود اما اینطور نیست. این امت نشانه ها دارد. و بارزترین نشانه هایش در خود آیه آمده است؛ “خیر” بودنش، و جهانی بودن و خدمتگزاریش به همه ی مردمان جهان با هر سلیقه ای که باشند.
549- “اِلَیهِ یَصعَدُ الکَلِمُ الطَّیِّب”
(کلام پاک، بسوی او صعود می کند!)
کلام را انواع گوناگون است. کلمه ای است گفتنی، کلمه ای است نوشتنی، کلمه ای است در خیال، کلمه ای است زنده و راه رفتنی… و کلمه ای است، پاک از همه چیز. خالی از هر انگیزه و رها از هر نتیجه. این یعنی؛ مطلقاً پاک است. هیچ خواسته ای آن را آلوده نکرده است. چونان ظرفی است پاک که چیزی جز پاکی در آن نیست و جز پاکی راحامل نباشد. دریاب نکته را. اینچنین کلامی است که بسوی او صعود می کند. کلام های لفظی و کتبی و ذهنی ما آلوده اند. نفسانی اند. و بدیهی است که آلوده را به عالَم پاکی راه ندهند. کلام پاک از جنس سر و صدا نیست. ارتعاشی منبعث از خواهش و آرزو نیست. آن از جنس “صَمت” است، از جنس “خاموشی” است. از جنس “تسلیم محض” است. و تو آن را تنها در مراقبه ای اصیل و همه جانبه خواهی یافت.
550- “نِساءُکُم حَرثَُ لَکُم”
(نساء شما کشتزار شمایند!)
غالباً از این آیه رابطه ی جنسی بین زن و مرد را گرفته و بر همین وجه به شرح و توضیح و توجیه پرداخته اند. اما جز این وجه، وجه عمیق تر دیگری نیز در کار است که ما اکنون به لطف حق به آن وارد می شویم. نسا صرفاً به معنای مادینه متعارف نیست. آن وجه مونث وجود آدمی است. منشأ حوا، خود آدم است.
“نسا” میان “ا نسا ن” است. [به شکل حروف خوب دقت کن.] وجه مونث آدمی، وجه پذیرنده و خلاق است. هر انسانی هم نیروی مذکر دارد و هم مونث. فرقی نمی کند که زن باشد یا مرد. ترکیب این دو نیروست که در هر سطح و لایه ای از آگاهی، خلاقیت به وجود می آورد. حال دقت کن! وقتی من تحت تعلیم استادی مثلاً قرآن قرار می گیرم، به واقع کشتزار او شده ام. او کلمات زنده و زندگی بخش را چون دانه ای در وجود من می کارد. و همانطور که جسمم را آفریده اند، روح و جانم را نیز چون گلستانی با انواع اشجار و ثمرات به ظهور می رساند. تعالیم الهی، چون دانه اند که در زمین های مستعد کشت می شوند. بهترین زمین کشت، وجودی است که تسلیم است، که پذیراست. اهل کفر و انکار نیست. پس اساتید الهی در هر زمان و از هرجا بر کشتزارشان وارد می شوند؛ گاه از طریق کلام، گاه از طریق نگاه روح، گاه از طریق ورود به رویاهایشان،… و دانه های الهی را در زمین های مستعد وجود می کارند و یکی یکی شکوفا می کنند تا بر گلستان خداوند به لطف خودش افزوده باشند.
551- فَکَذَّبُوهُ فَاَنجَیناهُ”
(پس تکذیبش کردند و ما نجاتش دادیم!)
عجب کلام زیبا و حکیمانه ای! “تکذیبش کردند و ما نجاتش دادیم”! این تکذیب مایه نجات است! پس بدنبال تاییدگرفتن از این و آن نباش. زندگی ات را بر اساس تایید دیگران بنا نکن که در قاموس الهی گاه این تکذیب دیگران است که باعث نجات می شود. نشانه ی آن کس که سالک حق است، تکذیب کردنش توسط باطل است. و این نشانه ای قطعی است. پس آنگاه که به جریان حق وارد آمدی، از تکذیب شان نترس، بلکه آن را نشان نجات خود بدان. انتظار تایید دیگران را داشتن و بخاطر تایید دیگران زندگی کردن، یک ضعف بزرگ است. دلیل بر حقارت است. بدان که “حق”، تاییدش در خودش و با خودش است و نیازی به غیر ندارد. و بدان که برای حق پرست، تایید خود حق کافیست.
552- “وَ اَعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّةِِ”
(و مهیّا کنید برایشان آنچه در امکان و توان دارید!)
برخی مفسرین در فهم این آیه شریفه صرفاً بر این وجه رفته اند که یعنی؛ بروید بدنبال قدرت دنیوی و خود را به انواع تسلیحات رعب آور دنیا مجهز کنید. حال آنکه حقیقت این آیه شریفه عمیق تر، و در ارتباطی معنوی با آخرت و جهان پس از مرگ است. آنگاه که عملکرد بدمان، ظلم ها و خطاهایمان، تجسم یابند و چون سایه ها و اشباحی بی رحم تعقیب مان کنند، و ما هیچ توان و توشه ای در مقابله با آنها نداشته باشیم، مقهور و منکوب تاریکی خواهیم شد. چه آخرت دار عمل نیست، اینجا دار عمل است. آخرت را دار حساب گویند. فلذا ما باید با نیّات و اعمال خیر مان از همینجا توشه و توان بر گیریم، باید از همینجا خود را مجهز به نیروی تقوا و آراسته به نور توحید کنیم. راهی در پیش است که نیاز به توان و توشه ای مناسب دارد. و هیچ اسبی تیز تک تر از تقوا نیست، هیچ زره ای بهتر از “لباسُ التَّقوی” نیست، و هیچ قوّه ای قدرتمند تر از توحید، دشمنان کمال آدمی را فراری نمی دهد. این قدرتِ نور الهی قلب ماست که تاریکی های آنسو را روشن می کند و لشکریان وسوسه را می تارانَد. سلاح اصلی مومن، نیایشِ در وصل اوست. “الدُّعا سِلاحُ المُؤمِن”. دقت کن! این به آن معنا نیست که در دنیا در برابر باطل باید ضعیف بود و یا ضعیف عمل کرد. بلکه بدان معناست که پیش از هر چیز باید “نور خیر” را به درون کشید و خود را به آن مجهز نمود. نور زنده و نجات بخش که نباشد هر تمهیدی برای حفظ خود باطل و ناکارآمد است. و باز دقت کن، در ادامه این آیه سخن تیغ و شمشیر و سرنیزه و امثالهم نیست، سخن از اسب است که خود نماد “خیر” است، نماد شکوه و عظمت و راهواری است. اسب در هر جای قرآن که بدان اشاره شده است به همین معانی است. این آیه ترویج خشونت نیست. تبیین عظمت روحی و اقتدار باطنی است. و چنین عظمت و شکوهی است که تاریکی ها را در هر عالَمی می تارانَد و سالک را می رهانَد.
553- “الرَّحمن عَلَی العَرشِ استَوی”
(رحمن بر تخت فرمانروایی استیلا یافت!)
دقت کن! از میان این همه اسماء الهی، این “رحمن” است که بر تخت فرمانروایی استیلا می یابد. نه شدیدالعذاب، نه شدیدالعِقاب، نه منتقم، نه ضار، نه مُضِل، و نه…
و این نکته ای در خور تأمل است. این رحمت مطلق الهی است که فرمانرواست، که حاکم است، که آفریننده است. جهان هستی بر اساس رحمت شکل گرفته و تحت حاکمیت رحمت واسعه است که به پیش می رود. اهل عشق و رحمت باش. عِبادُ الرّحمن باش. آنها که اهل نفرت و خشونت اند، به دست خویش، خود را از پناه رحمن خارج کرده و رو سوی بدترین فرجام ها نهاده اند! تو از آنان نباش و خدای رحمن را دریاب! او را بنده باش، استیلای او را بر قلبت بپذیر، و تحت هیچ عنوان از حوزه ی رحمت اش بیرون نرو. بدان که ایمان به مفهوم این نوزده حرف این آیه شریفه همچون ایمان به مفهوم نوزده حرف بسم الله الرحمن الرحیم، خلاصی از آن نوزده زبانیه آتش [عَلَیها تِسعَةَ عَشَر] است و خود موجب وصال.
554- “و لَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحِداً”
(و هرگز جز او پناهی نخواهی یافت)
حقیقتاً برای مخلوق هیچ پناهی جز خود خالق نیست. پناه های ذهنی و وهمی ما همه فرو ریختنی اند. هر کس و هر چیزی که در زندگی به آن تکیه داشته ایم به گاه مرگ، محو و نابود می شوند. نه داشته ها و نه انباشته ها هیچکدام شان پناه ما نیستند. آنها براحتی در غربتی فراگیر ترک مان می کنند. تنها این خالق است که با مخلوق می ماند. از اول هم جز او نبوده است و ما چشم بینا نداشتیم. سالک فرزانه آن است که دوستی با این زنده ی جاودان را -آن به آن- محکم و پا برجا بدارد.
555- سه آیه در قرآن وجود دارد که چونان یک معادله ی اسراری است و تو را دعوت به اندیشه می کنند:
“وَاللهُ خَیرَُ وَ اَبقی” (خدا، بهتر و باقی تر است)
“وَ ما عِندَاللهِ خَیرَُ وَ اَبقی” (آنچه نزد خداست، بهتر و باقی تر است)
“وَ رِزقُ رَبِّکَ خَیرَُ وَ اَبقی” (و رزق پروردگارت، بهتر و باقی تر است)
دقت کن! یک طرف معادله “خَیرَُ وَ اَبقی” (=بهتر و باقی تر) است که در هر سه آیه، مشترک و یکسان است. اما طرف دیگر معادله، سه کلام است که متفاوت می نمایند. یکبار خودِ خدایند، یکبار آنچه نزد خداست هستند، و یکبار رزق پروردگارند! من هیچ پاسخی نمی گویم، بلکه تنها تو را به مراقبه ای اصیل برای فهم این معادلات تساوی گونه دعوت می کنم. تنها بدان که “خَیرَُ وَ اَبقی” از اسماء بزرگ الهی اند، پس واژه صرف شان مپندار.
556- “رَبِّ اَوزِعنِی اَن اَشکُرَ نِعمَتَکَ”
(پروردگارا! راه شکرگزاری نعمت هایت را بر من بگشای!)
ما نحوه ی شکرگزاری را بلد نیستیم. یاد نگرفته ایم. فکر می کنیم همین که بگوییم خدایا شکر، کار تمام است. شکرگزاری های ما یک بازی ذهنی است. واقعیت ندارد. حال آنکه “شکر” از مقوله ی واقع است. شکر یک عمل است. “وَاعمَلُوا آلَ داوُودَ شُکراً”. عملی متناسب با همان نعمت! هر نعمتی شکری دارد که در دل همان نعمت نهفته است. اگر چشم و گوش داری باید آنها را برای دیدن و شنیدن بهترین ها بکار بندی. اگر زبان داری باید بهترین سخن را بر زبان آری. اگر ثروت داری آن را به بهترین راه بیندازی و قس علی هکذا… نعمات و برکات الهی محبوس شدنی نیست، توسعه یافتنی است. نمی توان آن را دفن کرد، نمی توان انحصارگرا بود. نعمات الهی با خودخواهی و تکخوری جور در نمی آید. اگر آگاه شده ای باید آگاهی را توسعه دهی. اگر توانمند شده ای باید گره گشای کار دیگران باشی. اگر مستجاب الدعوه شده ای باید دعایت را در خیر و صلاح خلق خدا بکار بندی. اگر هدایت شده ای باید آن را به جریان اندازی. اگر خدا را دوست داری باید دوست داشتن را ترویج کنی و از نفرت بپرهیزی… شکرگزاری یک عمل است. عملی که فهم و درایت می خواهد. توفیق الهی می طلبد. آن کار هر کسی نیست. آن یک مقام بزرگ است که باید با سلوک به آن رسید. به آیه دقت کن! شکرگزاری را به دعا از خدا طلب می کنند! همچنانکه علم و آگاهی را به دعا از خدا طلب می کنند! همچنانکه عاقبت بخیری را به دعا طلب می کنند!
557- نگاهی دگر به “لا اله الا الله”
☆ در ذیل چند معنا از مفهوم لا اله الا الله می آید که هر کدام بیانگر میزان معرفت صاحب آن است:
۱ – لا اله الا الله یعنی هیچ معبودی جز خدا نیست. در این تعریف، نکته بر سر عبادت است.
۲ – لا اله الا الله یعنی هیچ فاعل و تاثیرگذاری جز خدا نیست.
۳ – لا اله الا الله یعنی هیچ وجودِ حقیقی جز خدا نیست.
۴ – لا اله الا الله یعنی هیچ مرجع و ملجأیی جز خدا نیست.
۵ – لا اله الا الله یعنی هیچ خدایی نیست، و این مفهوم هیچ خدایی نیست، است که منجر به خدای بی وصف و لا یُدرَک می شود. اینان به خلأ و حیرتی عظیم می روند.
۶ – لا اله الا الله یعنی هیچ خدای جزئی و مجزا نیست و آنچه هست کل کامل است.
۷ – لا اله الا الله یعنی روند فنا به بقا. یعنی آغاز موت، یعنی نفی همه چیزها. نه خودت، نه جهان پیرامونت، نه ذهنت، نه برداشت و معرفتت. پس آنچه که باقی می ماند همان غیرقابل وصف است که اصل بقاست، که خداست.
۸ – لا اله الا الله یعنی جمعِ هست و نیست. هست و نیست با هم و تواَمان. واحدی فراتر از هست و نیست مجزا. لا اله الا الله از دوازده حرفِ دو منظوره -سلبی و ایجابی- تشکیل شده که خود ریشه در سه حرف تکرار ناشده دارد؛ “ا” ، “ل” ، “ه”. [بقیه حروفش تکراری است]. لا اله الا الله مُخَلَّص اش “اله” واحد است.
۹ – لا اله الا الله یعنی رهایی از قید هر نوع بندگی. یعنی خلاص شدن از هر نوع تعلق و وابستگی. یعنی آزادی. زیرا آن خدایی که آخر جمله اثبات می شود، خود مطلق آزادی است. و بندگیِ آزادی کردن، آزادگی می آورد. این جمله ی اسراری کلید رهایی از هر نوع بردگی و خفقان است. از این منظر؛ گویندگان حقیقی لا اله الا الله فقط آزادگان هستند و دیگران فقط آن را تلفظ می کنند.
۱۰ – لا اله الا الله یعنی ترک چندگانگی، یعنی هجرت از تشتّت و پراکندگی، و ورود به کیفیت یگانگی و یکپارچگی.
558- “اِن تَتَّقُوااللهَ یَجعَل لَکُم فُرقاناً”
(اگر خدا را [برای خود] صیانت کنید، او قوّه ی تمیز حق از باطل را عطایتان می کند)
به چند نکته برای فهم بهتر ترجمه دقت کن:
۱ – تقوا همه جا به مفهوم پرهیزکاری نیست و در اینجا یعنی در فعل “تَتَّقُوااللهَ”، نیز پرهیز کردن معنا نمی دهد زیرا در این صورت ترجمه آیه می شود؛ “اگر از خدا پرهیز کنید، او…”!!
۲ – ترجمه کردن “اِن تَتَّقُواللهَ” به؛ “اگر تقوای الهی پیشه کنید” هم خالی از اشکال نیست، زیرا “اللهَ” در این جمله، مفعول فعل “تَتَّقُوا” است. حال آنکه “تقوای الهی” یک اضافه ترکیبی است و در اینجا افاده ی مفعولی ندارد.
۳ – ترجمه کردن آن به؛ “اگر از خدا بترسید، او…”، اگرچه ظاهری منطقی می گیرد اما اشکال دیگری پیش می آید و آن اینکه تقوا به معنای ترس نیست. ترس، واژگان قرآنی خود را دارد.
می ماند “صیانت کردن و تَحفّظ”، که البته معنای اصلی خود تقوا نیز هست. اگرچه ترجمه ی فوق الذکر تا بحال متعارف و مرسوم نبوده، اما راستش را بخواهی، آن به حقیقت آیه، هم ظاهراً و هم باطناً نزدیکتر می نماید، همچنانکه در حدیث نبوی نیز آمده: “اِحفظِ اللهَ یَحفظکَ” (خدا را حفظ کن تا او نیز حفظ ات کند). ای دوست! حفظ کردن خدا، یک هنر است، و سالکان این هنر را در سلوک شان می آموزند. زیرا نیک می دانند که این خدا، قهار هم هست و قهر می کند! سالک می داند که معشوق را باید با عشق و تسلیم و توجه، حفظ کرد و از برای خود صیانت نمود. نباید گذاشت با ندانم کاریها و حماقت هایمان، نظرش برگردد و ما را ترک کند و به خودمان واگذارد! “وَاتَّقُوااللهَ” یعنی خدایت را با عشق و اخلاص صیانت کن. حفظش کن. داشته باش اش. اگر بتوانی او را برای خود داشته باشی، او توانایی شناخت حق از باطل را به تو عطا می کند. آن که خدا را دارد، نور خِرَد را دارد و فریب هیچ امر موهومی را نمی خورد. با داشتن خدا، تو آگاه می شوی، به آگاهی او. می فهمی به علم او. در می یابی به بصیرت او. زیرا تو “او” را در خود و با خود داری! پس ای دوست، اگر خدا را داری، خوب حفظش کن. محترمش بدار. و اگر هنوز او را نداری، چنان خودت را برایش جذاب و خواستنی کن تا بسویت آید و رفیق راهت شود.
559- “وَ کانَ اللهُ عَلَی کُلِّ شَیءِِ رَقیباً”
(خداوند بر هر چیز مراقب است)
خداوند خود اهل مراقبه است. او با مراقبه است که مراقب است. اصل و حقیقت مراقبه نزد اوست. اینطور نیست که مراقبه فقط خاص انسان باشد. آن کیفیتی الهی است. پیامبر خدا هم اهل مراقبه است؛ اِنِّی مَعَکُم رَقِیب” (من همراه با شما مراقبم). و مراقبه، تعقل و تفکر و تمرکز ذهنی نیست. آن یک حضور زنده و هشیارانه است. یک بیداری واقعی مِنهای ذهن و مقولات ذهنی است. و دقیقاً از این روست که در مراقبه یک حفاظت همه جانبه نهفته است. اقتداری راستین نهفته است. زیرا در مراقبه، تو وصل به سر منشاء هستی گشته ای. به حقیقت محض. حقیقتی که در هر کجا و ناکجا حضوری زنده دارد. تعقل و تفکر و دیگر رتبه های ذهنی، همگی برای مراقبه نوعی حجاب اند. مانع اند. مراقبه یعنی خروج از همه ی اینها. مراقبه روندی دیگر است. آگاهی ای که مراقبه عطا می کند از نوع آگاهی های ذهنی نیست. آن یک شهود زنده و در حال است. راستش را بخواهی؛ بزرگان “مراقبه” را از خودِ خدا یاد گرفته اند. ای دوست، “رقیب” ۳۱۲ است و تو با مراقبه سیصد و سیزدهم (۳۱۳) می شوی.
560- “یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا اِن هذا اِلّا اَساطِیرُ الاَوَّلِینَ”
(و منکران حقیقت گویند؛ این چیزی جز اساطیر پیشینیان نیست!)
“اسطوره زدایی سالکانه”
امروزه ذهن بشر گرفتار اسطوره بازی است و باید اسطوره زدایی شود. زیرا اسطوره ها خود را تکرار می کنند. آنها تضاد می آفرینند و ماجراهای خود را در هر دوره، آن هم در یک چرخه ی بی حاصل مکرر می نمایند. تو با اسطوره ها هرگز نمی توانی نو باشی. نمی توانی تازه و پویا باشی. نمی توانی خودت باشی. اسطوره ها ابتدا و انتهای قصه هایشان مشخص است. تو با اسطوره ها در یک الگوی معین و محدود به دام می افتی و تراوت زندگی ات را از دست می دهی. قرآن به “اساطیر الاولین” نگاهی مذمت بار دارد. قرآن مُبَلّغ اسطوره نیست و دعوت به اسطوره پردازی نمی کند. زیرا نیک می داند که حرکت در صراط مستقیم با وجود اساطیری که چرخشی خود را تکرار می کنند، ممکن نمی نماید. امروزه ضمیر ناخودآگاه بشر گرفتار قصه های اسطوره های تاریخی است. بسیاری از شروری که امروزه در جهان می بینی از همینجا نشأت می گیرد. و این خطری جدی و خانمان برانداز است. یک سالک اجازه نمی دهد که هیچ اسطوره ای بر او خدایی کند. خدای سالک، خدایی آزاد از همه ی بندها و تعلقات است. خدایی است که حتی تجلیّاتش تکراری نیست؛ “لا تَکرارَ فِی التَّجَلِّی”.
561- “وَاصبِر”
(صبر داشته باش)
صبر یک قدرت است. ضعف نیست. آن نشانه ی بلوغ و اقتدار باطنی است. هر گاه خواستی میزان اقتدارت را دریابی، ببین هم در برابر خواهش ها و هم در برابر ناملایمات چقدر میتوانی صبر داشته باشی. اقتدار با صبر رابطه ای مستقیم و تنگاتنگ دارد. صبر، کلید به کار انداختن نیروهای نهان است. عامل برانگیختگی نیروهای به ظاهر خاموشِ جریان حیات است. صبر یعنی فراخوانی انرژی های هستی. و دقیقاً از این روست که گفته می شود صبر با ظفر قرین است. به واقع ظفر چون بذری در دل صبر است و چیزی جدا نیست.
562- “اَم تَأمُرُهُم اَحلامُهُم بِهذا اَم قَومَُ طاغُونَ”
(آیا اَحلام شان چنین امرشان می کند یا آنها خود قومی طغیانگرند؟!)
☆ برخی واژه “اَحلام” در آیه را از ریشه ی “حِلم” به معنای شکیبایی و آرامش دانسته اند که البته باید گفت چنین معنایی با ساختار مفهومی آیه هماهنگ و همخوان به نظر نمی رسد. اَحلام اگر با واژه ی “اَضغاث” بیاید به معنای خوابهای پریشان و آشفته است و اگر خودش بصورت فرادی بیاید به معنای رؤیاهای شیرین و رؤیاپردازی های نفسانی است. این معنای متعارفش است، و در اینجا چنین مفهومی معقول تر و سازگارتر با سیاق کل آیه است. چه این رؤیاهای نفسانی است که همواره آدمی را به دام خود می کشند، بر او سیطره می افکنند، فرمان می رانند، و از واقعیت ها دورش می کنند. این رؤیاسازی ها و آرمان پرستی های ماست که از درون فرمانروای ما شده اند. اَحلام در این آیه، به نظر نمی رسد که جمع حِلم باشد. حِلم صفتی معقول است. نیک است. حال آنکه آیه در اینجا نگاهی مذمت بار به اَحلام دارد. ای دوست، در طول تاریخ، آرمان گرایی ها و رؤیاپردازی های نفسانی، انسان را بدبخت کرده اند. از خودبیگانه کرده اند. از نور خِرَد و واقع بینی دور اش ساخته اند. و در بسیاری مواقع انسانها را به جان هم انداخته اند. یک سالک اسیر هیچ رؤیایی نمی شود. او با فهم رؤیاها، از رؤیاها عبور می کند. بنده شان نمی شود. چه شیرین باشند چه تلخ. او حتی از رؤیاهای آسمانهای هفتگانه نیز می گذرد. زیرا سالک، تنها “حقیقت محض” را نشانه رفته است. او همواره به سوی اصل رجوع می کند نه رؤیاها! چنین کسی اجازه نمی دهد که تصورات و القاءات و برداشت های ذهنی بر او فرمان برانند. رؤیاها همگی از مقولات ذهنی اند و سالک حق، از ذهن و محتویات نفسانی اش گذشته است. بی رؤیایی غایت سلوک است و این نکته را نیک دریاب.
563- “فَاتَّخِذهُ وَکِیلاً”
(او را وکیل بگیر!)
خداوند بهترین وکیل است. بهترین وکیل، آگاه و توانا بر همه چیز است. نهان و آشکار را می داند و از رموز و دقایق هستی با خبر است. ما چیزی نمی دانیم. او می دانَد. راه های رستگاری و اشراق را او عالِم است. پس وقتی او را وکیل گرفتی، در کارش دخالت نکن. تسلیم و پذیرا باش. بگذار او تو را از مسیرهایی که می شناسد رهنمون شود. آن که بُرده است تویی. و اما این وکالت: در خلوتت یکبار برای همیشه او را وکیل کن. باید این وکالت دادن را با صدای بلند که به مثابه ی امضایِ ارتعاشی توست، بر زبان آوری. آن هم آگاهانه و با تمام وجود. با راستی و صداقت. این وکالت تام الاختیار است. جزئی و محدود نیست. همه چیزت را شامل می شود. داشته ها، دانستگی ها، و حتی مرگ و حیاتت را. چنین وکالتی همه جانبه است. با چنین وکالتی، بازی های ذهنی تمام می شود و وسوسه های نفسانی پایان می پذیرد. تو با جریان ناب هستی همراه شده ای. هماهنگ گشته ای. بی خواهش و آرزو گشته ای. زیرا با وکالت چون اویی، همه چیز به موقع در دسترس است و هر مشکلی در موعد مقرر به بهترین وجه حل شده است. وکالت او، عین آرامش است. تا دیرتر نشده او را وکیل کن و با صدای بلند این وکالت را همه جانبه تقدیمش نما، و دگر هیچ مگو. “مشاهده” کن! و یادت باشد آن که چنین وکیلی را می گیرد دگر در باره هر چیزی نق نمی زند. بلکه کارش را چون کارگزاریِ الهی انجام می دهد و هرگز در اندیشه نتیجه فرو نمی رود.
564- “وَ لَقَد آتَینا داوُدَ مِنّا فَضلَاً یا جِبالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیرَ وَ اَلَنَّا لَهُ الحَدِید، اَن اعمَل سابِغاتِِ وَ قَدِّر فِی السَّردِ وَاعمَلوا صالِحاً اِنِّی بِما تَعمَلُونَ بَصِیرَُ”
(و از خودمان فضلی به داود دادیم. [گفتیم:] ای کوه ها و ای مرغان در بازگشت [به پاکی و تسبیح] او را همراه شوید! و آهن را برایش نرم کردیم! [گفتیم:] که زره های کامل بساز و در بافتن حلقه ها اندازه نگه دار! و عمل بر اساس صلح کنید که من به آنچه می کنید نظاره گر هستم!)
عجب آیه ی اسراری است این آیه! پر از نکات باطنی و سرشار از سازندگی سالکانه است! گویی در این آیه، نوعی از کیمیاگری برای ایجاد حیاتی محفوظ و پاکیزه را به سالکی چون داود می آموزد: ابتدا از فضل و برتری ای می گوید که خاص خودشان است. خاص عالَم لطیف است. فلذا آنچه را که در ادامه بیان می کند و دستورالعملی که می دهد، به واقع یک هبه است. هدیه ای الهی از بالا یعنی از عالَم لطیف است. کوه نماد ایستایی است و مرغان آسمان نماد حرکت! این نیروهای ثابت و متحرک، در جهان ما تواَمان در هم تنیده اند. برای اینکه داودِ وجودِ تو، بتواند از این دو نیرو بهره ای سازنده برَد باید ابتدا آنها را به اصل شان بازگردانی. “اَوِّبی” که واژه “ایاب” نیز از همین ریشه است به معنای بازگرداندن است. این بازگشت به اصل، بازگشت به پاکی است، به “نه چیز” است. و دقیقاً از این روست که از آن به “تسبیح” یاد کرده اند. تسبیح، پاک بودن از همه چیز است. کیفیتی است که در آن حتی هیچ پیش ذهنی و دانستگی وجود ندارد! پاکِ پاک! در این پاکی محض، این دو نیروی به ظاهر ثابت و متحرک، در وحدتی اعجاب انگیز نرم می شوند. دیگر نه ثابت و غیرقابل انعطاف است و نه متحرک و فرّار! میانه است. نرم است. انرژی ای که از وحدت این دو نیرو حاصل می شود از بالاترین و کارآمدترین انرژی هاست. مراقبه ی اصیل چنین انرژی ای حاصل می کند. سالکِ برخوردار از چنین نیرویی، آهن -که نماد سختی است- در دستانش نرم و قابل انعطاف می گردد. آن هم بی آنکه نیاز به کوره ی آتشین داشته باشد. زیرا او برخوردار از انرژی برتر است. و اکنون آماده است تا زره محافظتیِ خود را بسازد. یک زره کامل، که انرژی های مخرّب روزگار را بِلا اَثر می سازد. مراد از “السَّرد”، حلقه هاست. حلقه، واحد ساخت چنین زره ای است و باید هم اندازه باشند. دوایری با شعاع یکسان از مرکز. چه هیچ مخلوق خداوند از مخلوق دیگر با ارزش تر نیست! [ارزش گذاری ها محصول نگاه ذهنی ماست. آنها همه در پیشگاه خداوند دارای ارزش خاص خویش اند]. تو اکنون با این زره اسراری، در “صلح کل” به سر می بری. و هر عملت در چنین کیفیتی، عمل صالح است. زیرا نظر خداوند بر تو افکنده شده است. و این خداست که از چشم تو می بیند.
565- “رَبَّنا اَخرِجنا مِن هذِهِ القَریةِ الظالمِ اَهلُها”
(پروردگارا! ما را از این قریه ای که اهلش ظالمند خارج کن!)
پروردگارا، نورا، وجودا، ما را از این شهر پُر توهّم، از این قریه ی آرمانگرایی های بیهوده و بی حاصل رهایی بخش. ما شهر واقعی تو را طالبیم. حقیقت را. پس کرَم نما و ما را از زندان برداشت های تاریک و مخرّب بِرَهان. ما را با قریه ای که اهلش ظالمند، اهل ذهنیات تاریک اند، کاری نیست. دیار ما و خانه ی ما این نباشد. ما در این دنیای ظلمانی و ظلمت پرست اسیر گشته ایم. گرفتار شده ایم. و هر روزه در محاصره افکار و اوهام شُوم و شب زده ایم. از این غوغاهای صد من یک غاز دروغین رهایمان کن. از شهر فریب آزادمان کن. و ما را از این قریه ای که اهلش ظالم اند و ظلمت پرست، به سلامت خارج کن و به حیات پاکیزه ات وارد نما. بگذار زندگی را آنطور که هست ببینیم و عاشقانه و آزادانه در شهر زیبا و حقیقی تو به سر بریم. برحمتک یا ارحم الراحمین.
566- “وَ لَیَعلَمَنَّ الکاذِبِینَ”
(خداوند قطعاً دروغ پرستان را معلوم می نماید!)
“کاذب” فقط به معنای دروغگو نیست. گفتنِ دروغ، تنها یک وجه از کذب است. کذب، همه ی حوزه های وجودی انسان، از اندیشه و پندار و رفتار را نیز شامل می شود. شخص کاذب، دروغ پرست است زیرا نجات خود را در دروغ می داند. و هر که نجاتش را در چیزی بداند به واقع پرستنده ی همان است. خدای شخص کاذب، دروغ است. و دروغ، امر غیر واقع است. اصالت ندارد. بدترین دروغ ها، دروغ به خود است؛ اینکه خود را مُحِق بداند بی آنکه به حق واصل شده باشد؛ اینکه اوهام و بافته های ذهنی اش را راست جلوه دهد و غیر خود را باطل بینگارد. موجد دروغ (به وجود آورنده ی آن)، ذهن بشری است. زمین و آسمان دروغ نمی گویند، گیاهان دروغ نمی گویند، حیوانات دروغ نمی گویند. جالب است بدانی -آنچنان که در برخی حکایات آمده- حتی جنیان هم اهل دروغ نیستند! این تنها ذهن انسان تاریک اندیش است که دروغ پرداز است. ذهن، خالق دروغ است و دروغ پرستان، اصحاب ذهن اند. “به خداوند حق و راستی پناه می بریم از دروغ و دروغ ساز.”
بدان که یک سالک، حق گراست. اهل راستی و درستی است. پس چیزی را که نمی داند نمی گوید. به توهمّات دامن نمی زند. با ریاکاری و تظاهر، خود را حق بجانب و دیگران را باطل نشان نمی دهد. او در همه حال تسلیم راستی و درستی است. زیرا خدایی جز آن ندارد و نمی شناسد.
567- “اِقرَأ کِتابَکَ”
(بخوان کتابت را!)
این کتاب، کتابی کاغذی نیست. کسی در آنجا کتاب کاغذی نمی خواند! کتاب ما، مجموعه احساسات و اندیشه ها و عملکردهای ماست. ما این کتاب را زندگی می کنیم. منتها اینبار که “امر” آمده، بی پرده و با چشمانی باز. باری آنها را در حماقت و تاریکی تجربه کردیم، لکن اینبار مروری است زنده، با چشم حقیقت بین. چشمی تیز بین “بَصَرُکَ الیَومَ حَدِید”! اگر کتابت ناجور و ناپسند است، مگذار کار به خواندن دوباره برسد! پس از هم اکنون تا فرصتی باقیست کتاب زندگی ات را نیک کن، تا گاه مرور دوباره به رنج و مشقت نیفتی! از پلیدی ها هجرت کن، احساسات و اندیشه هایت را پاکیزه کن، نگاهت را بی قضاوت کن، نفرت را از سینه بیرون و محبت را بجایش بنشان. اگر اوراقی از کتابت آلوده است، نگران نباش. تو میتوانی به لطف پروردگارت از همینجا آن اوراق را محو کنی “یَمحُو اللهُ ما یَشاءُ”، و حتی میتوانی آنها را به چیز نیک دیگری تبدیل نمایی “یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِم حَسَناتِِ”! پس با عشق و تسلیم، با مهربانی و بخشندگی، دست اندرکار اصلاح اوراق کتابت شو. و آخرش را نیک و خیر بنویس! ای دوست، معنای باطنی “بخوان کتابت را” یعنی آن را زندگی کن! دریاب نکته را! این خواندن، خواندنی زنده است، حرّافی نیست. خواندنی همسو با جریان حیات است. این خواندن چیزی شبیه زندگی دوباره است. پس خودت، از هم اکنون بخوان. مرورش کن. و آن صفحاتی را که نمی پسندی، با عمل صالح محو کن و یا حتی به بهترین نیکی ها تبدیلش نما! چه این کتاب زنده، تا وقتی هنوز بر روی زمینی، خاصیت انعطاف و جابجایی بسیار دارد!
568- “کُفُّوا اَیدِیَکُم”
(دست بدارید!)
اغلب مفسران این آیه را به معنای فقط “از جنگ دست بدارید” تفسیر کرده اند. اما شمول آیه به علت عدم مصداق مشخصی، به مراتب وسیع تر به نظر می رسد. ای دوست، اهل ایمان کسی است که دست خود را از تجاوز به حقوق دیگران نگاه می دارد. ظلم نمی کند. تخریب نمی کند. برای تثبیت خود و از میدان بدر کردن دیگران به دروغ متوسل نمی شود. خشونت نمی ورزد. زیرا چنین کسی تابع راستی و درستی است و جز برای راستی و درستی دستان خود را -که نماد قدرت است- بکار نمی بندد. دقت کن! “دست بدارید” خطاب به کسانی است که دارای “ید” هستند. یعنی دارای قدرت اند. خطاب آیه به آنانی که بی “ید” اند، نیست. پس آنگاه که برخوردار از قدرتی، دست نگه دار. شتاب نکن، ضعیف کشی نکن، آزار مرسان، کسی را بی آبرو مکن، زندگیش را مگیر و حقش را پایمال نکن، بلکه تا میتوانی عفو و بخشش را پیشه کن، و مجال رشد و بالندگی را به نیکی تقدیم نما؛ که “اِنَّ اللهَ کانَ عَفُوَُاً غَفُورَُاً”. و بترس از “ید” داشتن بر دیگران، چه این “ید” همیشه باقی نمی ماند.
569- “اِنّا اَنزَلنا اِلَیکَ الکِتابَ بِالحَقِّ لِتَحکُمَ بَینَ النّاسِ بِما اَراکَ اللهُ”
(این کتاب را به حق بر تو نازل نمودیم تا بر حَسَب آنچه خداوند به تو نشان داده، میان مردم داوری کنی!)
☆ عجب آیه راهگشا و نجات بخشی! خصوصاً برای امروزه روز! پس دقت کن! این آیه شریفه به صراحت می گوید؛ تو باید حقیقت آیات را “ببینی” تا بتوانی حکم کنی. تو نمی توانی بر اساس برداشت های ذهنی یا احساسی ات از آیات، بر دیگران حکم کنی، نمی توانی بگویی که عقل جزئی من همین قدر می فهمد و همین را به عنوان حکم خدا بر مردمان تحمیل می کنم. فهم آیات را، حقیقت آیات را، خداوند باید “نشان” دهد. حرف از “دیدن” است، سخن از “مشاهده” ی الهی است. زیرا این خداست که تاویل آیات را می داند. هر آیه ای مصداقی دارد که خدا باید آن را نشان دهد. وقتی من، حقیقت آیه ای را ندیده ام، وقتی نشانم نداده اند، چگونه می توانم بر دیگران تحکم کنم و اسم آن را حکم الهی بگذارم؟! ای دوست، این آیه شریفه را بارها بخوان و نکته اش را با روح و جانت دریاب! “خدا باید نشان دهد”. این را هرگز فراموش نکن! تو تنها با چنین “مشاهده” ای است که به یقین می رسی. و تنها چنین داوری و حکمی است که صحیح و الهی است. اگر کسی بخواهد حکم الهی را برای مردمان بکار بندد پیش از هر چیز باید از خود بپرسد آیا خداوند حقیقت آیه و مصداق آن را به او “نشان” داده است یا نه! اگر نه، باید بترسد از اینکه چیزی را به خداوند نسبت دهد! چه وقتی به من چیزی “نشان” نداده اند، وقتی از “مشاهده” محرومم، حق ندارم که برداشت های ذهنی ام را به عنوان حکم خدا بر کسی تحمیل کنم. و درد امروز جهان اسلام، عدم رعایت همین نکته است. امروزه هر فرقه و گروهی، بی آنکه رؤیتی الهی داشته باشد، می خواهد رأی و برداشت خویش از آیات خدا را بر دیگران -آن هم با تعصب- تحمیل کند. “وَ کُلّ حِزبِِ بِما لَدَیهِم فَرِحُونَ” و هر حزبی به آنچه در نزدش است دلخوش است! ای دوست، “بِما اَراکَ اللهُ” را هرگز فراموش مکن! حکم الهی، چشم الهی میخواهد. باید “دیده” باشد. باید اهل “مشاهده” باشد. صِرف برداشت های ذهنی برای حکم راندن کافی نیست. این آیه شریفه به صراحت بیان می کند که مقوله حکم الهی، از باب “رؤیت” است. آنان که از این “رؤیت” محروم اند، از حقایق آیات نیز محروم اند. صریح و واضح. و علم “رؤیت”، علمی حضوری است. حضوری الهی. و این علمی است که از آنِ کاملان واصل است و با علوم اکتسابی صِرف حاصل شدنی نیست.
570- “وَ حَمَلناهُم فِی البَّرِ وَالبَحرِ”
(و ما آنها را در بر و بحر حمل کردیم!)
برای آنکه معنای حمل را بفهمیم ابتدا باید بدانیم که منظور از “بَر” و “بحر” کدام است:
۱- “بر” همین خشکی معمولی و “بحر” همین دریای معمولی است.
۲- “بر” اشاره به حیات دنیوی است و “بحر” به حیات اُخروی.
۳- “بر” کیفیت انقباض روح است و “بحر” کیفیت انبساطی آن.
۴- “بر” آگاهی های صوری و منطقی است و “بحر” فراآگاهی های روحانی.
۵- “بر” عالَم شناخته هاست و “بحر” عالَم ناشناخته ها.
۶- “بر” کالبد جسمانی زمخت است و “بحر” کالبد انرژیایی است که از جنس ماده ی لطیف است.
۷- “بر” یک روی سکه هستی است و “بحر” آن روی دیگرش. آنها واحدند و یکدیگر را معنا می دهند.
۸- “بر” اشاره به ثبوت است و “بحر” به جریان داشتن.
۹- “بر” تحولی مألوف و در شرایطی قابل پیش بینی است، “بحر” سیری خوفناک و غیرقابل پیش بینی است.
۱۰- “بر” الیاسی است و تعالیم الیاسی می طلبد، و “بحر” خضری است و تعالیم خضری. یکی آگاهی سوی راست (یمین)است و دیگری آگاهی سوی چپ (یسار)، و اینها هر دو از روح واحدند. [سفر موسی با آن مرد الهی در سوره ی کهف، نمونه ای از آگاهی سوی یسار یا خضری است]
ای دوست، یک سالک گاه در “بر” است و گاه در “بحر”. گاه بری است و گاه بحری. گاه در ثبات است و گاه در بحران. او این چرخه را خوب می شناسد. زیرا قرار است نه فقط یک توصیف، که توصیف های مختلفی از جهان را دریابد و معرفت یابد. پس حمل کنندگان الهی اش را همواره به دیده ی احترام می نگرد. چنین کسی هم در “بر” و هم در “بحر” عاشقانه تسلیم است.
571- “وَ اِن اَحَدَُ مِنَ المُشرِکِینَ استَجارَکَ فَاَجِرهُ حَتَّی یَسمَعَ کَلامَ اللهِ ثُمَّ اَبلِغهُ مَأمَنَهُ ذلکَ بِاَّنَّهُم قَومَُ لا یَعلَمُونَ”
(و اگر کسی از مشرکان از تو پناه خواست، پناهش ده تا کلام خدا را بشنود، سپس او را [از شر متعصبان] به محل امن اش برسان، زیرا که آنها قومی ناآگاهند!)
☆ عجب آیه جوانمردانه ای! مشرکِ بی ایمان را پناه بده! دقت کن که این پناه دادن به صیغه ی امر آمده است! آن یک پیشنهاد نیست، یک فرمان است! امروزه مسلمانان باید این آیه ی جوانمردانه را نصب العین خود قرار دهند. زیرا امروزه جهان بیش از هر زمان دیگر نیازمند تحمل اندیشه های مخالف است. و باز دقت کن! این آیه شریفه بلافاصله بعد از آیه ای آمده که سخن از کشتار و قتل و حصر است، و این از منظر علوم قرآنی بدان معناست که آیه ی بعد ناسخ آیه ی پیشین تلقی می شود. زیرا کشت و کشتار اصل نیست، هدایت اصل است. ای دوست، آیا تو می توانی مخالف ات را پناه دهی؟! آیا به آن درجه از فتوّت و جوانمردی رسیده ای؟! نه تنها پناهش دهی بلکه او را برای حفاظت از شر متعصبان به محل امن خودش برسانی! می دانی این به چه معناست؟! این یعنی یک مسلمان واقعی حتی حاضر است خود را برای حفاظت از مخالف اش به خطر بیندازد! این اوج جوانمردی است. خود این حرکت، کلام خداست. عمل جوانمردانه کلام خداست. چه پنداشته ای؟! چنین عملی است که تاثیرگذار است و روحِ پناهجو را از منجلاب تاریکی ها می رهانَد. چنین حرکتی دعوت به اسلام حقیقی است. این یعنی؛ تو از مخالف خود، در راه خدا، برای خدا، و به فرمان خدا محافظت می کنی! بی شک این آیه ی فتوّت مندان است. عمل به آن لیاقت می خواهد. کار هر کسی نیست. انسانهای زبون نمی توانند به این آیه عمل کنند. جوانمرد می طلبد. [جالب است بدانی از اولین جوانمردانی که عامل به این آیه شد، یک زن بود! زینب دختر پیامبر (ص)! او شوهرش را که از مشرکین بود و حق ورود به مدینه را نداشت، در خانه خود پناه داد و پیامبر(ص) نیز پناهش را محترم شمرد. شوهر زینب بعدها به پاس اندیشه ی جوانمردانه زینب و پیامبر خدا(ص) مسلمان شد]
572- “اِستَهوَتهُ الشَّیاطِینَ فِی الاَرضِ حَیرانَ!”
(شیاطین او را به سقوط و حیرانی در زمین کشاندند!)
این آیه یک هشدار حیاتی است. هشدار به کسانی که روزی هدایت یافته بودند اما اکنون بخاطر غرور و خودبزرگ بینی شان بر لبه پرتگاه و حیرانی قرار گرفته اند.
هواهای نفسانی باعث سقوط می شوند. “اِستَهوَتهُ”! این شیوه ی شیاطین است! منتها چنین سقوطی اولش بالا رفتن است! مدارج را طی کردن است! و آنگاه سقوط روح! چه هر پایین افتادنی بالا رفتنی داشته است؛ اینکه دیگران به تو بگویند؛ چقدر خوب و متعالی هستی، چقدر بزرگ و حکیمی، عجب نور و عظمتی داری، … و تو همه این اراجیف را باور کنی و باد کنی و راستشان بینگاری. چنین بالا رفتن کاذبی، پشت سرش سقوطی خوردکننده و حتمی است. با اینکه هنوز اندک یارانی دارد که او را به صلاح و هدایت می خوانند؛ “لَهُ اَصحابٌ یَدعُونَهُ اِلَی الهُدیٰ “. اما چنین کسی آنچنان مغرور شده است که سخن هیچکس را وَقعی نمی نهد. و همچنان بر افکار و اوهامش پافشاری می کند و آن به آن به پرتگاه حیرانی نزدیکتر می شود. آری شیاطین جن و اِنس، اینگونه کسانی را که روزی هدایت یافته بودند فریب می دهند؛ با غرور و خودبزرگ بینی! ای دوست، سالک حق آن است که تمجید و تحقیر هر دو برایش یکسان است. او هیچگاه توهّم بزرگی بر نمی دارد و همواره در برابر خداوند خاضع است. و نشانه ی این خضوع، تواضعی خالصانه است که نسبت به دیگر بندگان خدا به ویژه به اهل هدایت دارد. “و نَعُوذُ بِالله ِمِنَ الکِبرِ و العُجبِ و الحِماقَة”.
573- اُولئِکَ یَنالُهُم نَصِیبُهُم مِنَ الکِتابِ”
(آنها نصیب شان را از کتاب خدا خواهند داشت!)
چه نگاهی به کتاب خدا داری؟! همان نصیب و بهره ی توست. چه هر کس با برداشت خودش محشور می شود. نگاهت خشن و خشونت بار است، همواره در خشونت دست و پا خواهی زد. اهل بسم الله الرحمن الرحیم هستی و نگاهت همواره سرشار از عشق و محبت است، نصیب و بهره ات نیز همان است. تو همواره با اندیشه های خودت روبرو می شوی. می توانی بهترین تفسیر را ارائه دهی تا جایی که حتی آیات جهنم را با “اَحسَنُ تَفسِیراً” دریابی و جز خیر و رشد و آگاهی از آن بر نگیری، و هم می توانی چنان خودخواهانه تفسیر کنی که حتی آیات رحمت را در عذاب و شکنجه دیگران ببینی… این ذهن تأویل گر توست که سرنوشت ات را رقم می زند. امام رضا (ع) میفرمایند همواره به خداوند “گمان نیک” داشته باش. خود خداوند نیز در حدیثی قدسی فرموده؛ من در گمان بنده ی خویش ام “اَنَا عِندَ ظَنّ عَبدِی بِی”. این یعنی هر گمانی که داشته باشی با همان روبرو می شوی. همان از آنِ توست. پس کار خود را دشوار نکن. با برداشت های خشن و سخیف از آیات خدا، دیگران را آزار مرسان. آسیب مزن. ای دوست، هر آیه ای تأویلی الهی دارد. تأویلی که “خیر” است. زیرا همه ی آیات از منبع “خیر” نازل شده و “خیر” خود خداست. خداوند هیچ شری نازل نکرده است. این ناممکن است. زیرا از خیر، شر برون نمی تراود. شر، کار ذهن ما و برداشت های ناصواب ماست. اگر خیر و گمان نیک را دریابی، تو حتی در میان آیات جهنم نیز گوهرهای فراوان خواهی یافت! چه آب حیات را کجا پنهان می کنند؟! در ظلمات. و ظلمات همانجایی است که همه از آن می ترسند! ای دوست، بدان؛ سالک قرآنی آن است که همواره پیرو بهترین هاست “وَاتَّبِعُوا اَحسَنَ ما اُنزِلَ اِلَیکُم مِن رَبِّکُم”. چنین کسی تحت هیچ عنوان، کم تر و پایین تر از “بهترین” را پیروی نمی کند. و بهترین، شرّ نیست، ضرر و ضِرار نیست، آزار نیست، خودخواهانه و متکبرانه نیست. “بهترین” برای همه ی خلق خدا بهترین است. بهترین ها را همواره زیر سایه ی بسم الله الرحمن الرحیم دریاب.
574- “وَ بالوالِدَینِ اِحسانَاً وَ بِذِی القُربی وَ الیَتامی وَ المَساکِینِ وَ الجارِ ذِی القُربی وَ الجارِ الجُنُبِ وَ الصّاحبِ بِالجَنبِ وَ ابنِ السَّبِیلِ وَ ما مَلَکَت اَیمانُکُم”
(و به پدر و مادر و خویشاوند و یتیمان و مسکینان و همسایه خویشاوند و همسایه غیر خویشاوند و همنشین و در راه مانده و به آنان که مِلک یمین تان اند، احسان کنید!)
معنای ظاهری را می توانی در اکثر تراجم و تفاسیر دنبال کنی، لکن ما اکنون به وجهی دیگر میرویم تا بدانیم به لطف حق چه معانی باطنی دیگری بر این آیه شریفه مترتب است. و اما در قاموس فهم باطنی:
– “والدَین”: پدر و مادر حقیقی، آسمان و زمین وجودند. وجود ما در اصل از این دو نشأت گرفته است. آسمان پدر و زمین مادر است. این آسمان و زمین، هوا و خاک صِرف نیستند بلکه زنده و هوشمند و حیات بخش اند.
– “ذِی القُربی”: خویشاوند نزدیک، روح هایی اند که از یک طبقه روحی یعنی از یک لایه آگاهی بر آمده اند. زیرا لایه های حیات و آگاهی مراتب مختلف دارند و هر روحی به فراخور برخورداری اش از حیات و آگاهی، منتسب به لایه ی خویش است. چنین روحی ممکن است هیچ نسبت خویشاوندی معمولی نداشته باشد اما حقیقتاً خویشاوند است!
– “یتیم”، روحی را گویند که از سرپرست و تعلیم دهنده ی خویش جدا مانده است. بی تعلیم و بی یاور است. این روحی است که خود را تنها و بی کس و بی یاور حس می کند و چون روح هادی خود را بیابد از یتیمی بدر آمده است.
– “مساکین”: به سکون رسیده، روحی است که در سکون و خاموشی مأوا دارد. به عبارتی در “سَکَن” یعنی در خاموشی و بی عملی خویش به سر می برد. اگر این روح به آنچه در آن واقع است، آگاه گردد، به آنی وصل است. مسکینِ آگاه یک مقام بزرگ معنوی است و پیامبر (ص) نیز در دعای معروف شان از خداوند می خواهند که او را از مساکین قرار دهد و در زمره ی مساکین نیز محشور نماید.
– “الجار ذِی القُربی”: همسایه خویشاوند، روحی است که از همان لایه آگاهی توست.
– “الجار الجُنُب”: همسایه غیر خویشاوند، روحی است که از غیر لایه آگاهی تو بر آمده است. با این وجود در این سطح از زندگی، با تو در ارتباط قرار گرفته است. رتبه روحی اینان از منظر حیات و آگاهی، می تواند بالاتر و یا پایین تر باشد. در هر صورت رابطه باید بر اساس نیکی و احسان برقرار گردد.
– “الصاحِبِ بِالجَنبِ”: همنشین تو، روحی است که با تو زندگی می کند. ممکن است از همان طبقه ی روحی تو باشد، یا نباشد. نکته این است که در این مرحله با تو زندگی می کند. چنین روحی خلأهایی را در زندگی ات جبران و یا می پوشاند.
– “ابن السَّبِیل”: در راه مانده، روح سالکی را گویند که از ادامه سلوک باز مانده است. چنین روحی نیاز به توجه و انرژی مضاعف دارد تا دوباره در مسیر حق به راه افتد.
– مِلک یمین، تعابیر مختلف باطنی دارد. لکن از یک منظر، آنها نیروهای غیرارگانیک یا انرژیایی هستند که به نوعی در خدمت سلوک تو قرار گرفته اند. چه آنها را ببینی یا نبینی.
تذکر: یک سالک فرهیخته باید با تمامی این ارواح و نفوس به نیکی و احسان برخورد کند. زیرا تجربه ی ارزشمند سلوک در راه فهم هستی و وصول به حق، با حضور وحدت آمیز و محبت آمیز همه ی نیروها میسر می گردد.
575- “وَ اَعرِض عَنِ الجاهِلِینَ”
(از جاهلان روی بگردان!)
☆ جهل انواع دارد و خطرناکترین و خانمان براندازترین آن، جهل مقدس است. و وای بر زمانی که جهل، مقدس شود، باور شود، و تبدیل به ایمان گردد. از اینان روی بگردان! چه هر کس و هر جامعه ای که دچار چنین جهل و جاهلانی گردد، کارش تمام است. جهل مقدس زمانی شکل می گیرد که سخیف ترین و ناکارآمدترین برداشت ها از کتب وحیانی، به عنوان حقایقی انکارناپذیر، به ذهن مخاطبان القا گردد. این چنین جهلی همچون مرضی مسری است که روح جامعه را از نور خِرَد به یکباره خالی می کند. جهل مقدس، پرستش تاریکی است. تاریکی را نپرست. تو به عنوان یک سالک قرآنی بر طبق این آیه؛ “خُذِ العَفوَ وَأمُر بِالعُرفِ و اَعرِض عَنِ الجاهِلِینَ”، موظفی که عفو را در پیش گیری، به عُرف یعنی به ارزش های معروف و شناخته شده برای همگان، دعوت کنی و اینگونه از جاهلان روی بگردانی. به دام جاهلان مقدس نما، نیفت. اسیر اوهام شان مشو. اگر به همین یک آیه عمل کنی، بی شک نور خِرَد در تو بارز خواهد شد و بی خوف و اندوه خواهی گشت.
576- “وَ ما اَدراکَ مَا الحاقَّة”
(و تو چه دانی که “حاقَّة” کدام است!)
☆ تا کنون از قیامت و انواع آن سخنان بسیار شنیده یا خوانده ای. پس آنها را تکرار نمی کنم و اینک به لطف حق تو را دعوت به وجهی دیگر از معنای قیامت یعنی “الحاقّة” می نمایم. قیامت از این منظر، وقتی به وقوع می پیوندد که صُوَر روحانیات موجود در آدمی، از جسمانیت اش جدا شده و ظهور یابند. صُوَری لطیف و انرژیایی که به حَسَب اندیشه و عملکرد هر کس، خاص خود اوست. “حاقّة”، حقی است که از درون خودت محقق می شود. تو در حاقّه ی خویش، با صورت حقیقی خودت روبرو می شوی. به واقع تو، آن هستی. “حاقّة” سِرّ وجودی توست که نمایان می شود. برای سالکان واصِل این اتفاق با برکت در زمان حیات شان رخ می دهد، یعنی پیش از مرگ. و برای بسیاری به گاه وقوع مرگ جسمانی شان. این صوَر روحانی به واسطه نیروی اسمایی که خداوند در آدمی دمیده، -و بر اساس نوع اندیشه و کردار هر کس- شکل گرفته، تثبیت شده، و به ظهور می رسد. حاقّه، واقعه ای است که چهره ی حقیقی تو را به ظهور می رساند. این لقایی است با جوهره ی خویش. در این واقعه حبابِ وجود آدمی چون دانه ای تَرَک برداشته، می شکافد، و آنگاه صورتی حقیقی از آن بیرون می زند که حقیقت وجود خود توست. با آنکه سالکان حق -همانها که هم خداوند از آنها راضی است و هم آنان از خدا- با سلوکی پیگیر منتظر وقوع این واقعه ی با برکت اند، اما کسی از زمان وقوع حاقّة و چگونگی اش با خبر نیست. تنها این “عالم الغیب و الشهادة” است که به تمامی از کیفیت آن و زمان وقوعش مطلع است.
577- “وَکَفَی بِرَبِّکَ هادِیاً”
(و پروردگارت به عنوان هدایت کننده کافیست)
☆ خداوند هدایت کننده ای شگفت و مقتدر و همه جانبه است. چشمانت را که بگشایی هدایت او را از هر طریق و وسیله ای خواهی دید. او از هر طریقی که بخواهد هدایت می کند؛ گاه از طریق دوست، گاه از طریق دشمن، گاه از طریق پیروزی، گاه از طریق شکست، گاه از طریق سلامتی، گاه از طریق بیماری، گاه از طریق قُرب، گاه از طریق بُعد، گاه از طریق بدست آوردن، گاه از طریق از دست دادن، گاه از طریق ایجاد ماجرایی، گاه از طریق سکوت، گاه از طریق داشتن، گاه از طریق نداشتن، گاه از طریق خواب و رؤیا، گاه از طریق بی خوابی، گاه از طریق ارتباط، گاه از طریق انزوا، گاه از طریق ماندن، گاه از طریق هجرت… خلاصه او هدایت کننده ای توانا و همه جانبه است. اگر دل به هدایتش بسپاری، هدایتش کفایت می کند. نیک بنگر که هدایت او در هر جا و هر زمان، چگونه درون و برون را سرشار کرده است. با او دوست باش و با جریان حیات شجاعانه همراه شو. و نترس. تو با وجود چنین هدایت کننده ای همواره پیروز و رستگاری.
578- “وَ لَهُ ما سَکَنَ فِی اللَّیلِ وَالنَّهارِ وَ هُوَ السَّمِیعُ العَلِیمُ”
(آنچه در شب و روز در سکون است از آنِ اوست، و او همان شنوا و آگاه است!)
دقت کن به رابطه سکون با شنوایی و آگاهی! شنوا و آگاه واقعی کسی است که برخوردار از سکون است. آن که در اضطراب است نمی تواند شنوا و آگاه باشد. این ناممکن است. شنوایی و آگاهی با سکوت و سکون رابطه ای مستقیم و حیاتی دارد. تو وقتی می شنوی که هیچ حرکت و اضطرابی درون تو را فرا نگرفته باشد. هیچ صدایی، هیچ خواسته و آرزویی، آرامش تو را بر هم نزده باشد. تو وقتی می شنوی که در مرکزیت خود آرام گرفته باشی و گفتگوهای درونی ات پایان گرفته باشد. آرامش و سکون با شنوایی و آگاهی قرین است. به واقع جدایی ناپذیرند. سکون و سکوت همه جانبه، مقدمه ای واجب برای شنوایی و آگاهی توست. برای ارتباط با “السمیع العلیم” باید ساکن شد. دریاب نکته را. بی سکون و آرامش، نمی توان شنوا و آگاه شد. آن که در اضطراب است، جز صدای اضطراب خود را نمی شنود. خداوند شنوا و آگاه، در سکون است که حضوری چشمگیر و مقتدرانه دارد. سالکانی که به این سکون و آرامش رسیده اند، پر از خدایند. سرشار از اویند. در رابطه ی مستقیم اند. زیرا وجود به سکون رسیده، به تمامی از آن خداست. در تصرف کامل اوست. دیگران در تصرف صداهای نفس شان اند. اسیر خناس های وسوسه گر ذهن پر سر و صدای شان اند. پس ای دوست، چه در شب و چه در روز. چه در بخش خودآگاهت و چه در ناخودآگاهت، سکون و آرامش حقیقی را پاس بدار. مراقبه را دریاب. و با توکلی عظیم به این سکون حیاتی و آگاهی بخش وارد شو.
579- “وَ لَنَبلُوَنَّکُم حَتَّی نَعلَمَ المُجاهِدِینَ مِنکُم”
(و شما را می آزماییم تا مجاهدان شما را معلوم نماییم!)
☆ جهاد تلاش برای بهبودی است. برای به بودن! آن به معنای قتال نیست. قتال کشت و کشتار است. جهاد تلاشی برای نیل به زندگی متعالی است. گاه اگر ببخشی جهاد کرده ای، اگر ایثار کنی جهاد کرده ای، اگر نفرت زدایی کنی جهاد کرده ای، اگر بتوانی ظلم کنی اما نکردی جهاد کرده ای. جهاد در راه خدا از ارزشمندترین کلمات کلیدی قرآن است. جهاد در راه خدا یعنی تلاش برای شبیه خدا شدن و به اخلاق او متخلّق گشتن. جهاد برای رسیدن به مال دنیا نیست، برای کشور گشایی نیست، برای دستیابی به قدرت و سلطه گری نیست. جهاد تلاشی در راه الوهیّت است. برای رسیدن به خود متعالی است. جهاد را با قتال اشتباه مگیر. مجاهدان اندک اند و مقاتلان بسیار. مجاهدان سالکان حق اند. سالک مبارز را مجاهد گویند. او برای کشف حقیقت و نیل به آن تلاش می کند و چون جهاد “فی سبیل الله” اش پایان یافت، جهاد “فِی الله”اش آغاز می گردد. او در چنین جهادی چون قطره ای در اقیانوس عشق و رحمت حل می شود و خود اقیانوس می گردد.
580- “وَ مِنهُم مَن عاهَدَاللهُ لَئِن آتانا مِن فَضلِهِ لَنُصَدِقَّنَّ وَ لَنَکُونَّنَّ مِنَ الصّالِحِینَ”
(و از آنها کسانی اند که با خدا عهد کردند که اگر خداوند از فضل و کَرَمش به ما عطا کند ما هم براستی به دیگران عطا می کنیم و قطعاً از صالحان خواهیم شد!)
حتماً شنیده ای یا دیده ای کسانی را که می گویند اگر خداوند به من مال و ثروتی بدهد من نیز به دیگران کمک می کنم و دستشان را می گیرم و چه و چه! اما چون خداوند عطایشان می کند، به شدت بخیل می شوند و از عهد و پیمان شان روی می گردانند و به سوی کار خویش می روند؛ “فَلَّما آتاهُم مِن فَضلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلُّوا وَ هُم مُعرِضُونَ”! و چه زود یادشان رفت آن روز را که خود سخت گرفتار بودند و آه در بساط نداشتند و در سختی و تنگدستی به سر می بردند! آری خداوند اینگونه آزمایش می کند و آزمایش شدگان نیز اینگونه مردود می شوند! کم نیستند اینگونه اشخاص! خودشان خودشان را خوب می شناسند و از حرف هایی که زده اند با خبرند! “هر انسانی به نفس خویش بصیر است”! ای دوست اگر عهدی بستی، عهدت را به یاد بیاور. آن را با توجیهات بی اساس نشکن. عهد خدا را شکستن، فرو رفتن در ظلمت و تاریکی بی حد و حصر است. آن چنان ظلمتی که حتی اگر دستت را پیش رویت بگیری، آن را نخواهی دید! یاد بگیر که از انواع عطاهای الهی ات انفاق کنی. اگر آگاه شدی، آگاه کن. اگر توانایی ببخش. دست گیر باش. محبت را بگستران و خداوند را محبوب دلها کن. مگذار بگویند که در این عصر، جوانمردی مرده است. تو زنده اش کن. و نترس، فقیر نمی شوی. این شیطان ذهن است که تو را از فقر می ترساند. وفای به عهد الهی عین ثروت است. بخشش، داشتن واقعی است. از دست دادن نیست. و بدان که هر کس به اندازه ی داده هایش وجود دارد نه به قدر ذخیره سازی ها و بخل ورزی هایش.
581- “اِحذَرهُم اَن یَفتِنُوکَ عَن بَعضِ ما اَنزَلَ اللهُ اِلَیکَ”
(از آنها دوری گزین که مبادا از برخی اصولی که خداوند بر تو نازل نموده، [با توجیهات به ظاهر حق بجانب شان] دچار فریب ات کنند!)
از شیطان صفتانی که مدام می خواهند تو را بیازمایند، حذر کن. تو بر خداوند توکل کرده ای اما اینان می خواهند توکل تو را به سُخره بگیرند. مثلاً می گویند؛ حال که توکل داری، پس چون از خانه ات خارج می شوی، دَرِ خانه ات را نبند، یا ماشین ات را قفل نکن، و یا چون به بیابان می روی هیچ آب و غذایی با خود مبر، یا حال که بیماری همه گیری شایع است، هیچ نکته بهداشتی را رعایت نکن، و…!!
سخن ایشان را گوش نکن. هرگز وارد بازی شان نشو. حفاظت کردن از چیزهایی که وظیفه ی توست، هیچ تخالف و تعارضی با توکل ندارد. اینان بدنبال مسخره کردن اند و از حقیقت توکل هیچ نمی دانند. شیطان نیز با عیسی(ع) از همین اراجیف می بافت و می گفت؛ اگر می گویی که خداوند ناجی من است پس خودت را از این صخره به پایین پرت کن! تا ببینیم تو را می گیرد یا نمی گیرد! و عیسای هوشمند جوابش این است؛ در کتاب آمده است هیچگاه خدایت را امتحان نکن! ای دوست؛ همواره از چنین اشخاص شیطان صفتی که مدام می خواهند تو را با خدا بیازمایند، و به تردید و بی ایمانی ات بکشانند، حذر کن. “اِحذَرهُم”! خدا را هیچگاه آزمایش نکن. حق بنده آزمایش خدا نیست. آزمایشگری حق خداست. هرگز در هیچ مرحله از سلوک به چنین وادی خطرناکی وارد مشو. پس توکل کن، از صمیم قلب هم توکل کن، و در عین حال وظایفت را نیز خردمندانه و به بهترین وجه به انجام برسان. در هر کاری که وارد می شوی، بی عیب و نقص باش.
582- “اَلَّذِی قَدَّرَ فَهَدیٰ”
(آن که تقدیر کرد و سپس هدایت نمود)
تقدیر، اندازه معین کردن است. میزان برخورداری از وجود را تعیین کردن است. نکته قابل تأمل اینکه؛ ابتدا این تقدیر و اندازه گیری است و سپس هدایت است! تقدیر راه و رهرو و ماجراهای راه! این بدان معناست که هر کس هدایت خاص خود را دارد. زیرا اندازه ها و ظرفیت ها و استعدادهای مردمان متفاوت است. سالکی به طریقت عشق است و دیگری به طریقت قربانی. یکی از مسیر ذکر می رود و آن دگر از مسیر زهد. یکی راهب می شود و از خلق می گریزد، یکی خادم می شود و با خلق می آمیزد… و اینها همه به اندازه ی ظرفیت و استعداد وجودی پیروان شان محقق می شود. این یعنی هر کس از طریق فطرت الهی خویش است که بسوی پروردگارش رهسپار می شود. پس هیچگاه نخواه که شبیه دیگری باشی. شبیه خودت باش، که آسان ترین راه مسیر وصل همین است. پس به زندگی ات سلام کن و ماجراهایش را شجاعانه بپذیر و همواره هماهنگ با جریان حیات باش. چه راه های بسوی خدا، به عدد نفوس خلائق است.
583- “وَ أَلقِ ما فِی یَمِینِکَ”
(آنچه در دست داری فرو افکن!)
☆ وقتی در حضور خدایی، وقتی با خدایی، پس هر آنچه در دست داری را فرو افکن! زیرا در این کیفیت؛ نه مالت نه قدرتت و نه هیچ تکیه گاه دیگری برایت کارآمد نیست. خودت را از تکیه گاه های غیر او آزاد کن. با حضور او به چیز دیگری نیاز نیست. پس بیفکن! دست و ذهن و قلبت را از غیر خالی کن. خالی کن که این خالی بودن هر ماری را می بلعد. عصا و تکیه گاه اصلی تو، خود اوست. او که در میان نباشد تو باخته ای. پس نزد خدا به دستاوردهایت تکیه نکن. حتی آنها را به یاد نیاور. در برابرش یک جام خالی باش، که این خلأ، راز بزرگ اقتدار است. اگر نکته را بگیری؛ از آن پس هر شی ئی برایت شیء اقتدار می شود.
584- “وَ اَرسَلناهُ اِلیٰ مائةِ اَلفٍ أو یَزِیدُونَ”
(و ما او را به رسالت بسوی “مِائَة الف” یا بیشتر فرستادیم!!)
“مائة الف” را در ترجمه های معمول و ظاهری به “صد هزار” ترجمه می کنند. یعنی او را بسوی صد هزار نفر یا بیشتر فرستادیم. بسیار خب، این ترجمهٔ وجه ظاهری و ابتدایی قضیه است. اما وجهی باطنی و عمیق تر نیز در کار است که ما اکنون توجه به آن می سپاریم. پس دقت کن! “الف”، در اصل “یک” است. دانه ای توحیدی است. موجودیتی زیربنایی و اصیل در عالَم وجود است. خود حروف الف نیز در حساب ابجد “سه یک” (۱۱۱) است. یونس پیامبر آنگاه که از بطن تاریکی های جهان مادی خلاص شد، خداوند او را به سوی همه گسیل نداشت بلکه او را بسوی کسانی فرستاد که “الف” دار یعنی دارای یک و یا به تعبیری ساده تر برخوردار از دانه های توحیدی بوده اند. کسانی که در زمین وجودشان کِشت “یک” وجود دارد. همانها که در این دنیای پر از شرک، نیروهای توحید محسوب می شوند. یونس رسالتش این است که زمین وجودیِ این عدهٔ الف دارِ مستعد را بارور کند و به ثمر بنشاند. او برای همه نیامده است! بلکه کارش مشخص است و اصحاب توحیدی خود و زمینه کار خود را خوب می شناسد. وقتی وجود الف داران به نیکی به ثمر بنشیند، خیر و برکت شان برای همه جهانیان است. می توانند چون دانه های حیات بخش باران، جهانی را زنده و پویا کنند. همچنان که اگر هزار “مراقبه” گر اصیل وجود داشته باشد می توانند کُره ای را به نیکی در پوشش آگاهی های لطیف خود بگیرند. این یعنی؛ همه ی عوالم از آنها بهره مند می شوند. وقتی عده ای روشن شوند، نورشان برای همه ی عالَم است. الف داران، در قرآن بسیار مهم و در روند هستی به شدت تاثیرگذارند. در آیه ای دیگر نیز از الف داران باز سخن می گوید؛ “اَلَم تَرَ اِلَی الَّذِینَ خَرَجُوا مِن دِیارِهِم وَ هُم اُلوف…” (آیا ندیدی کسانی را که از دیارشان خارج شدند، و آنها “الوف” بودند…)! کسانی که برخوردار از “یک” های وجودی اصیل و کارآمدند. کسانی که دارای ذرات نورانی توحید اند. برخوردار از مایه ی وحدت اند. می توان قلب هایشان را “ الف” کرد. تألیف قلوب نمود. روح هایشان را یکپارچه و به وحدت رساند. الفتی انرژیایی و کارآمد ایجاد کرد. اما اکنون افتاده در تاریکی اند! از حقیقت وجودی خود خبر ندارند! و خداوند به همین “الوف” گفت؛ بمیرید و سپس زنده شان کرد! این “الف” دار بودن از منظر باطنی چنان مهم است که در آیات دیگر نیز به ملائکه نسبت داده شده است؛ مثلا آنجا که می فرماید؛ “ اَنِّی مُمِدُّکُم بِاَلفٍ مِنَ المَلائِکَةِ مُردِفِینَ” اینها نیز فرشتگانی مقتدر اند. الف اند. یکی یکی و پی در پی و به موقع به کمک سالکان می آیند. کارساز و رهاننده از رنج اند. این “الف” زیربنای هر چیزی است که در این هستی ظهور یافته است. این “یکِ” وجودی در تجزیه و ترکیبها شرکت می کند، و خلاصی به بار می آورد. کارش کیمیاگری باطنی است. حقیقت وجودی تو را به ظهور می رساند. آن جوهره ی یگانه پرست توست. ای دوست، این “یک” این “الف” ارزشمند وجودت را به شیطان نفس مسپار. با شیاطین جن و انس بر سرش معامله نکن. “یک” ات را به نیکی حفظ کن، که سرمایه ی تو در تمامی جهانها، ثمرات همین یک وجودی کارآمد است.
585- “ وَ عَلَی الفُلکِ تُحمَلُونَ”
(و بر کشتیها حمل می شوید!)
از منظری باطنی، بسیاری از این کشتیها، این فُلک ها، همان خواهش ها و آرزوها و آرمان های دور و درازی هستند که انسانها سوداگرایانه بر آنها سوار می شوند و خود را به تمامی در اختیارشان قرار می دهند. گاه این فُلک ها چنان سست و بی پایه و بی ارزش اند که با کمترین ضربه ای در هم می شکنند و آدمی را میان امواج افسارگسیختهٔ دنیا تنها و بی کس رها می کنند. ای دوست، تو هر آرزویی بپرورانی به واقع بر فُلک اش نشسته ای! چنین فُلک هایی چون فَلَک، تو را در چرخه ای می چرخانند! پس بنگر که تمامی تخم مرغ هایت را در کدام سبد می نهی! در میان همهٔ فُلک ها تنها فُلک عشق و تسلیم است که بی شک و بی خوف و اندوه، تو را به ساحل نجات می رسانَد. ای دوست اگر قرار است فُلکی سوار شوی، عشق و تسلیم الهی را دریاب که ربّ اش، آگاهی راه بلد است.
586- “قُل بِئسَما یَأمُرُکُم بِهِ اِیمانُکُم”
(بگو؛ چه بد است آنچه ایمانتان بدان فرمان می دهد!!)
عجب آیه ی حکیمانه ای! عجب اشاره ی نجات بخشی! برخی را ایمانشان به هلاکت و نابودی می کشاند! این یعنی؛ انسان اسیر و برده ی باور های خود است. آزاد نیست. این باور هایش است که از درون اختیارش را به دست گرفته اند. این باور هایش است که از درون بر او فرمان می رانند. او باورمند القاءاتی است که در ذهنش فرو کرده اند. پس به راحتی گوساله پرست می شود، شخص پرست می شود، خرافه پرست می شود، … چنین کسی همواره بَرده ی چیزهایی است که باور کرده است. باورهایش چون بندی نامرئی اند که او را هرجا بخواهند می کشانند؛ به کشت و کشتار، به ظلم و بیداد، به حماقت و جهالت و… زیرا باورهایش خدای او شده اند. توجیه گر اعمالش گشته اند. ای دوست، این آیه یکی از فهیمانه ترین و کاربردی ترین آیات قرآن است. یک مشرب روانشناسی اصیل و تمام عیار است. باید به آن توجه کرد. امروزه روز، بی شک فهم این آیه، دارویی نجات بخش است. رستگاری می آورد و آدمی را از باورهای اسارت بار رهایی می بخشد. ای دوست، همواره نیک بنگر به چه باور داری و خود را در اختیار کدام اندیشه قرار داده ای. مبادا که باورهایت هم به خودت و هم به دیگران خسارت های جبران ناپذیر وارد کند و هلاکت به بار آورد.
587- “الباقیات الصالحات”
(باقی ماندنی های صلح آفرین!)
باقیات صالحات، باقی ماندنی های صلح آفرین است! و این از معنای واژگانش پر واضح است. صالحات ریشه در صلح دارد. این یعنی هر خدمتی را صالحات نگویند. آن خیری است که باعث صلح و سازش و دوستی و وحدت می گردد. اگر بتوانی خدمتی ارائه دهی که به واسطه ی آن، دل های مردمان را نزدیک و نسبت به هم مهربان نمایی، تو به حوزه ی باقیات صالحات وارد گشته ای و نام خویش را در صحیفه ی خیر ثبت نموده ای. و هر کاری که مابین مردمان تفرقه اندازد و نفرت پراکنی کند و آنها را نسبت به هم بدبین و دشمن نماید -اگرچه آن کار ظاهری انفاق گونه داشته باشد- دقیقاً بر خلاف معنای باقیات صالحات است. باقیات صالحات باید صلح و صفا ایجاد کند. دوستی و مودت به بار آورد. دل ها را به هم نزدیک کند و محبت الهی را بگستراند. اگر بخواهی خرج بدهی و نیت کنی که این اطعام را فقط برای هم عقیده های مثل خودم می دهم، آن باقیات صالحات نیست، اگر بیمارستانی بسازی و نیت کنی فقط هم کیشان مثل خودم را معالجه کند، آن باقیات صالحات نیست، اگر قناتی بسازی و بگویی آبش فقط برای رفع تشنگی عده ای خاص، و نه دیگر تشنگان، اینها هیچکدام هماهنگ با معنای باقیات صالحات نباشند. باقیات صالحات یک اصطلاح در حوزه ی “خیر” و همگانی است. صلح آفرین و موجب وحدت و همدلی است. بدان هر آنچه به پاس صلح و دوستی و ایجاد مودت مابین خلق خدا بنا نشده باشد، سزاوار کلمه صالحات نیست. و بدان که گاه حتی یک “کلمه” ات، یک اقدام ساده و صادقانه ات، می تواند باقیات صالحات شود آنگاه که به مردمان صلح و دوستی هدیه دهد و قلب هایشان را به هم نزدیک نماید.
588- “اَفَلا تَعقِلُونَ”
(پس چرا تعقل نمی کنید!)
تعقل، تفکر نیست. تفکر چیز دیگری است. اَفَلا تَعقِلُون های قرآن با اَفَلا تَتَفَکَّرُون آن، دارای دو معنای متفاوت است. آن گاه که نفس با عقل فعال پیوند حاصل نماید، آن تعقل است. تعقل سلوک می خواهد. یک رسیدن و برخورداری است. زیرا عقل فعال وجودی است که هست، لازم نیست آن را به وجود آوری. هست. آن قوّه ی خلّاقه ی خود توست. نور زنده و آگاهی است که در فطرت الهی ات است. اما تفکر یک فرآیند منبعث از ندانستن است. فکر کردن از آنِ کسی است که نمی داند. پس فکر می کند تا بداند! فلذا تصورات و تصدیقات را بر هم می زند تا شاید چیز به دردخوری از آنها به در آورَد. لکن عقل بما هو عقل، خود مبدأ خلاقیت و دانایی است و از هر چیزی ذاتاً با خبر است. سالک، عاقل است یعنی به نور خلاقه ی وجود خویش واصِل است.
589- “لِمَنِ المُلکُ الیَومَ لِلّهِ الواحِدِ القَهَّارِ”
(امروز مُلک از آنِ کیست؟! از آنِ خدای یگانه ی چیره است!)
☆ آن روز که ذهن و ذهنیات و برداشت ها و فلسفه بافی ها و عرفان بازی ها همه از میان برخیزد، تو تازه مُلک خدا را خواهی دید. قبل از آن فقط تصورات خودت را دیده ای و می بینی. مُلک خدا تنها زمانی نمایان می شود که تو از اسارت برداشت ها و نظریه هایت رها شده باشی. باز شده باشی. پذیرا شده باشی. از زندان پیش ذهنی ها و قضاوت هایت خلاص گشته باشی. مُخلَص شده باشی. و دیدن چنین روزی در “حال” اتفاق می افتد. نه در گذشته و آینده ی معدوم. “الیوم” است! دقت کن! هم اکنون و همین جاست. این همان روزی است که تو از شر کثرت خلاص می شوی. یگانگی را فهم می کنی. و در خواهی یافت که تنها یک نیروست که جهان را در بر گرفته است. نه دو و نه چند. نیرویی که بر همه چیز چیره است. ای دوست، تنها مراقبه ای اصیل تو را به چنین آگاهی نابی رهنمون می شود.
590- “لَأَکَلُوا مِن فَوقِهِم وَ مِن تَحتِ اَرجُلِهِم”
(از بالای سر خود و از زیر پای خود می خورند!!)
☆ عجب خوردن شگفتی! غالباً خوردن از راه دهان است اما در اینجا، اینان، یعنی سالکان حق، نعمات را از بالای سر خود و از زیر پاهایشان می خورند! ای دوست، آن مأکولی که بر فراز سر است حکمت نظری و آگاهی های شهودی است، و آن مأکولی که محصول قدم هاست حکمت عملی و دستاوردهای سلوک است. پاها، نماد عمل اند، و فراز آدمی، نماد شهود و فرزانگی است. این یعنی هر سالک حقی، از دو قلمرو تغذیه می شود. هم از فراز و هم از فرود. هم از آسمان لطیف و هم از زمین سنگین. هم از عالَم مجرد و هم از عالَم مرکّب. او برزخ میان این دو عالَم است و از هر دو بهره مند. چنین کسی انسان تسلیم و مطیع حق و به وحدت رسیده است. همان است که از تضادها رهایی یافته است.
591- “فَتیٰ “
(جوانمرد)
☆ سه کس اند که در قرآن صراحتاً به لفظ “فتیٰ ” یعنی جوانمرد یاد شده اند. ابراهیم خلیل الله، اصحاب کهف و یوسف پیامبر. وقتی آیات مربوط به هر کدام را به دقت می نگری به روشنی در می یابی که همه آنها اهل “اشراق” اند. سلوک و طریقت شان نوری است. ابراهیم با ستاره و خورشید و ماه کار دارد. او تمام نورهای جعلی و افول کننده را کنار می زند تا نور حقیقی را دریابد. و در می یابد. اصحاب کهف در غاری می خوابند که تابش نور خورشید بر دهانهٔ غار نقش اساسی دارد. آنها در آن کیفیت، زمان و مکان را در می نوردند. و بالاخره یوسف در ابتدای سلوکش رؤیایی می بیند که در آن یازده ستاره و خورشید و ماه او را سجده می کنند. می بینی! “اهل فتوت” از منظر قرآن همگی اهل حکمت نوریه هستند. طریقت وصل شان اشراقی است. اصحاب “یَنظُرُ بِنُورِ الله” اند. این فتوت و جوانمردی فراتر از معنای متعارف است. نوعی حکمت والا است. یک سلوک نورانی است. ای دوست، فتوت را با نور رابطه ای مستقیم و تنگاتنگ است. اهل فتوت یعنی جوانمردان، بی شک از والاترین سالکان حق به شمار می روند. قرآن به صراحت در چندین جای تاکید می فرماید که از ملت ابراهیم تبعیت کنید؛ “وَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً”… آئین و ملتی که نورانی و یگانه است. جوانمردانه و با سخاوت است. بر پایه دوستی و خِلَّت است. نکته مهم دیگر آنکه فتوت(جوانمردی) تنها به مردان اختصاص ندارد و قرآن کریم بطور عام از زنان اهل فتوت نیز یاد کرده است؛ “فَتَیاتِکُمُ المُؤمِنات”! ای دوست، “فتوت” کیفیتی متعالی از بودن است که زنان و مردان آزاده را شامل است.
592- “وَ لا تُؤمِنُوا اِلّا لِمَن تَبِعَ دِینَکُم”
([آنها گفتند:] جز آن کسی که پیرو دین تان باشد را تصدیق و باور نکنید!)
☆ مپندار که این جمله ی خداپرستان راستین است! دقیقاً بر عکس، این گفتار کسانی است که تاریکی و غرور و توهّم حق بجانبی وجودشان را فرا گرفته است. کسانی که تنها خودشان و برداشت های خودشان را قبول دارند. کسانی که مِلاک شان “حق” نیست، بلکه مِلاک شان تلقّیات و برداشت هایشان از دین است. آن هم برداشت های ناصواب و ناکارآمدی که خالی از هدایت و نجات است. و دقیقاً از این روست که بلافاصله در ادامه آیه می فرماید؛ قُل اِنَّ الهُدیٰ هُدَی اللهِ”(به آنها بگو؛ هدایت فقط هدایت خداست)! این خداست که هدایت می کند و از هدایت شدگان آگاهتر است. برداشت های ما، مِلاک هدایت و حقیقت نیست. برداشت های ما مشتی ذهنیات و القاءات این و آن است. فلذا قضاوت در مورد هدایت یا عدم هدایت دیگران سزاوار بندگان نمی باشد. این فضل از آنِ خدا و به دست اوست و او هر کس را صلاح بداند مشمول آن می گرداند؛ “اِنَّ الفَضلَ بِیدِاللهِ یُؤتِیهِ مَن یَشاءَ وَاللهُ واسِعٌ عَلِیمٌ”! و این نیز فصل الخطاب آخر همین آیه است! ای دوست، آن که متوهمانه فقط خودش و تأییدکنندگان خودش را -و نه کس دیگر را- برخوردار از دین حق و هدایت و بهشت بداند، به فحوای همین آیه، گرفتار بدفهمی شده است و از فضل الهی به دور مانده است. دقت کن که قرآن به نکته مهمی اشاره می کند! زیرا دقیقاً چنین تلقی ها و برداشت های ناصوابی است که جهان امروز را به تفرقه و تکفیر و کشت و کشتار و ویرانی کشانده است. و باز در آیه دقت کن، که می فرماید؛ “دِینکُم”! یعنی دین شما، نه دین خدا! و دین شما لزوماً دین خدا نیست! بدان که سالک حق آن است که خود را از اسارت برداشت ها و ذهنیات مخرب و قضاوت های متوهمانه رها کرده است. او خیرخواه دیگران است و امیدش همواره به فضل الهی است.
593- “یا اَیُّهاالذِینَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللهَ و الرَّسُولَ و تَخُونُوا اَماناتِکُم و اَنتُم تَعلَمونَ”
(ای اهل ایمان! به خدا و رسول و امانت هایتان خیانت نکنید! و شما خود می دانید[که چه می گویم])!
☆ خیانت به خدا آن است که او را به زبان، یگانه تکیه گاه و قدرت مطلق می انگارند اما در عمل تکیه گاههای دیگری چون پول و قدرت و نفوذ را بنده اند. خیانت به رسولی که خود مظهر نور خِرَد است، آن است که شهادت به حقانیتش می دهند اما عملاً تعالیم رهایی بخش اش را به هیچ می گیرند و هر دم به راه توهّم و وسوسه های نفسانی می روند. و خیانت در امانات آن است که تمامی استعدادها و قابلیت های خداداده شان را در راه دستیابی به بی ارزش ترین چیزها هدر می دهند. اگر به مجموعه این خیانت ها خوب بنگری، خواهی دید که آنها جز خیانت به خودیت خود نیست. و دقت کن، که خطاب آیه به کافران نیست، بلکه به مؤمنان است! به کسانی است که اظهار ایمان می کنند! کسانی که تبلیغ عدالت می کنند اما عمل شان بر خلاف آن است. حرف از فقر زدایی می زنند اما در عمل گسترش دهنده ی فقر اند. خدا را به یگانگی می خوانند اما در عمل به غیر او تکیه دارند. رسول را “رحمة للعالمین” می نامند اما به جور و ستم رفتار می نمایند. توانمندی های خداداده شان را می شناسند اما آنها را نه در راه سلوک الی الله، که در مسیر به چنگ آوردن قدرت و مادیت بیشتر بکار می برند. ای دوست، یک سالک حق هرگز به خدای بخشنده و مهربان، و به رسول مهر و رحمت، و به امانات نیک الهی اش خیانت نمی ورزد.
594- “فَاقتُلُوا اَنفُسَکُم ذٰلِکُم خَیرٌ لَکُم””
(بکشید نفس تان را! که این برایتان خیر است!)
☆ این کشتن به معنای خودکشی یا دیگرکشی نیست. به معنای من کشی است! اگر خواهان وصل به خود متعال هستی، این ذهنِ من ساز باید فنا شود. قربانی شود. باید فعل من و قول من و خواست من، همراه با تمامی من های جعلی به آستان حقیقت ذبح گردد. این منِ نفسانی مخرّب است، بازدارنده از رشد است، ریشه ی همه ی رنج ها و آلودگی ها و حماقت هاست. محو این من، اصل کار و جوهره ی سلوک است. همان جهادعظیم است. وقتی این من فنا شد، تازه زندگی آغاز می شود، و حیات طیّبه نمودار می گردد. پیش از آن فقط تاریکی بوده است، توهّم دانایی بوده است، دست و پا زدن در مرداب خواهش ها و آرزوها بوده است. “فَاقتُلُوا اَنفُسَکُم”، به زندگی حقیقی و حقیقت زندگی اشاره دارد. آن کلید فتح حیات و دعوت به آن است. اینجا سخن از مرگ و تبلیغ خشونت نیست، بالعکس، ارائه راهکاری برای زدودن مرگ و تاریکی از بهشتِ وجود است.
595- “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ”
(بر فراز هر صاحب علمی، دانایی برتر و دیگر است)
☆ این آیه به وضوح به تو می گوید که نباید در حصار هیچ علمی بمانی. اسارت علمی بدترین اسارت هاست. اینکه تصور کنی آنچه را که دریافته ای تام و تمام است و بالاتر از آن دگر چیزی نیست. این همان بیماری جزمی نگری است که گریبان جهان امروز را گرفته است. ایدئولوژی های گوناگون و تعصب های مختلف از همینجا سر بر آورده اند. قرآن هرگز دروازه های آگاهی را نبسته است. بلکه همواره بسوی آگاهی نامحدود و مرحله به مرحله اشاره دارد. و راه درست و رستگاری نیز همین است. دانستگی اگر زاد و ولد نکند، اگر بارور نشود، تبدیل به زندانی تاریک و خفقان آور می گردد. ایدئولوژی های مختلف در سراسر جهان از این رو راه به جایی نمی برند که به یک دانستگی جزمی و لایتغیر چسبیده اند و تنها فقط همان را درست و به حق می دانند. بی شک چنین کسانی از برکات این آیه ی شریفه محروم اند. گویی نمی خواهند بدانند که بر فراز هر صاحب دانش و ایدئولوگی، دانایی فراتر و بزرگتری هست. ای دوست، قرن جدیدِ پیش رو، عصر فهم و عمل به این آیه شریفه است. قرن گذشته، گذشت! آن عصر ظهور انواع ایدئولوژی های رنگارنگ بود که هر کدام از سرزمین های مختلف با داعیهٔ نجات و مدیریت جهانی، سر بر آوردند و البته جز خسارت و ویرانی و تاریکی بیشتر نیز به بار نیاوردند. رهایشان کن که عصر پیش رو، عصر نقد ایدئولوژی ها و رهایی از آنهاست. و این اتفاقی جهانی است که در شُرُف افتادن است. زیرا “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ”! این جهان بسوی “عَلِیمٌ” به پیش می رود. بسوی دانایی برتر! باید با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ بود، آن به آن، تسلیم آگاهی برتر بود. چه هر کس با آن هماهنگ نباشد، فرصت حیات طیبه اش را باخته است. ای دوست، مراتب آگاهی همچون نردبان است. بر فراز هر پله که گام نهی، پله ای دگر بر فراز آن قد علَم کرده است. این یعنی هر لایه ای از آگاهی را که درک کنی، لایهٔ دیگری از آگاهی انتظارت را می کشد. بدان که عصر پیش رو، عصر عروج به لایه ی دیگر آگاهی است. پس با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ باش و جزم اندیشی را در قلمرو های مختلف اندیشه، رها کن، و با تأسی به این آیهٔ شریفه، نسبت به جریان آگاهی باز و پذیرا باش.
596- “عَفَی اللهُ عَمّا سَلَفَ”
(خداوند از آنچه در گذشته واقع شده، گذشت کرده است!)
☆ انقدر گذشته را به رخ نکش و به پیش چشمت نیاور. گذشته را دور بینداز و تر و تازه شو. لحظات حال ات را با مرور مدام گذشته خراب نکن. گذشته، نیست. مرده است. این مرده را با افکار هر روزه ات از قبر بیرون نیاور. واقعاً از برخی در شگفتم، که حتی اگر خدا هم از گذشته شان بگذرد، خود آنها ول کن گذشته نیستند! ای دوست، تو با گذشته پروری، خودت، خودت را زجر می دهی. لحظه به لحظه مجازات می کنی. خداوند تشنه ی مجازات تو نیست. دست از سر مجازات خود بردار. از گذشته یکبار برای همیشه درس بگیر و خوب زندگی کن. گذشته پروری افسردهگی می آورد. آن کُشنده ی شادی و نشاط است. شادی و نشاط ات را نکش. این را نیز بدان که گذشته پرستان و گذشته باوران و حسرت خوران گذشته، بعلت آنکه همواره در حزن و اندوه و حسرت فرو رفته اند، آسانتر از هر کس دیگر به زیر سلطهٔ شیاطین جن و انس در می آیند.
597- “قُلِ اللهُ یُنَجِّیکُم”
(بگو؛ خدا نجات بخش شماست)
☆ نه پولت نه دانش ات نه زرنگی ات نه جاه و مقام ات نه گروه و دسته ات و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگری نجات بخش نیست. تنها خداست که نجات بخش است. اوست که فرمانروای مطلق هستی است. همه چیز و همه کس و حتی همه ی روح های بزرگ و توانمند در اختیار اویند و تحت اِذن او کار می کنند. اندیشه ی نجات توسط غیر را از ذهنت بیرون بینداز. از این شرک دست بشوی و تسلیم یگانه باش. یگانه را دریاب. اوست که شما را “مِن کُلِّ کَربٍ” از هر رنج و مصیبتی می رهانَد. اوست که زنده می کند و می میراند. اوست که می دهد و می گیرد. اوست که می خنداند و می گریاند. او را دریاب بی هیچ شرکی. هدایتگر و کارساز واقعی فقط اوست. ای دوست، اگر توحیدت درست شود، همه چیزت درست شده است. و اگر توحیدت خراب باشد هیچ چیزت درست شدنی نیست. اصل را دریاب.
598- “وَاللهُ عَزِیزٌ ذُو اِنتقامٍ”
(خداوند، عزیز و صاحب انتقام است)
☆ خوب دقت کن تا مفهوم انتقام الهی را دریابی تا چون بسیاری دچار بدفهمی و خشونت نگردی. انتقام خدا ابداً به معنای انتقام های متعارفی که می شناسی نیست. برخی انتقام می گیرند تا به قول خودشان دلشان خنک شود! این انتقام حمقایی است که از ضعف روحی در رنج اند. برخی انتقام می گیرند تا به قول خودشان، دیگران ببینند و بترسند و عبرت بگیرند! این انتقام رشد نیافتگان و به کمال نرسیدگانی است که می خواهند چیزی را با ایجاد ترس و ارعاب تثبیت کنند… و اما انتقام خدا! ای دوست، انتقام از ریشه ی “نَقَمَ” است و آن به معنای نفی و انکار شیء است. این یعنی آن چه را که رحمت خدا نپذیرد، آن خودبخود از جریان حیات کنار زده می شود. غضب الهی نیز چیزی نیست جز غیاب رحمت. دقت کن، در مفهوم انتقام شکنجه وجود ندارد، کینه و عقده وجود ندارد، آن یک محرومیت از رحمت الهی است. انتقام از ظالمان، نفی و انکارشان است. نفی و انکاری که موجب از میان رفتن شان می شود. به واقع این ظلم و ستم خودشان است که موجب نابودی شان می شود. انتقام یک فرآیند در جریان هستی است. هر که هرچه کند جوابش را دیر یا زود به تمامی دریافت می کند. و از آنجا که خداوند نه خود ظلم می کند و نه ظلم را تحت هیچ عنوانی می پذیرد، ظالم همواره در معرض نیروی نفی و انکاری به نام انتقام است. و دقیقاً از این روست که روزی در جایی از پای در می آید. انتقام در هستی یک جریان زنده بر اساس قانون عمل و عکس العمل است. در انتقام خداوند، نه بحث شکنجه و زجر دادن است، نه بحث دلم خنک شدن است، نه بحث عقده داشتن و کم ظرفیتی و خشونت پروری و غیرهم است. زیرا اخلاق الهی از چنین انگیزه های سخیفی مبراست و در مباحث علم اخلاق الهی نیز، ضد مکارم اخلاق شمرده شده و بالنتیجه قابل مذمت اند. نکته مهم دیگر آن که در قرآن هر جا به “ذو انتقام” اشاره شده آن در کنار اسم “عزیز” است. عزیز، پیروزمند دلنشین است. ناب کننده ی حیات است. شکنجه گر نیست. عزیز است، عزیز! او به دور از کینه و هر عقده و خالی از هر نوع خشونت است.
599- “الشیطان الرجیم”
(شیطان رانده شده!)
☆ شیطان، متضاد خدا نیست. شیطان متضاد آدم است. خدا هیچ متضادی ندارد بلکه این جهان مادی است که با تضاد کار می کند و چرخش با تضاد می چرخد. هر ماده ای، پاد ماده ای(:ضد ماده) دارد. شیطان، پاد ماده ی آدم است. فیزیکدانان اختری می گویند که در هستی مقدار پاد ماده اندکی کمتر از ماده است و برای همین است که ماده ظهور دارد و دیدنی است اما پاد ماده چنین ظهوری ندارد و قابل رؤیت نیست. این تمثیلی بود برای بیان حقیقتی! ستیز میان شیطان نادیدنی و آدم دیدنی، پیکاری بر سر وجود و ظهور است. هر کدام که دیگری را مغلوب سازد، انرژی وجودی اش را از آنِ خود کرده است. به تعبیری در اختیارش گرفته است. این همچون یک عهدنامه است که در قرآن نیز بدان اشاره رفته؛ هم آنجا که شیطان سخن از فریب دادن و در اختیار گرفتن آدمیان می زند و خداوند نیز در جوابش مهلت و اجازه ای ضمنی به او می دهد البته با هشدار نسبت به عاقبتی ناخوشایند! عَلیٰ اَیِّ حالٍ این یک پیکار سرنوشت ساز است و ما همگی -چه بخواهیم چه نخواهیم- در وسط چنین معرکهٔ پر تضاد و تنشی به سر می بریم. به قول پیامبر اکرم(ص)؛ بدترین دشمن ما در دو پهلوی ما قرار دارد! فلذا هر کس باید گوهر خداداده ی وجودش را حفظ کرده، به سلامت بدارد، و لیاقت آدمیت اش را عملاً به اثبات رساند. سالک کامل کسی است که در این پیکار پیروز گشته است. همچنانکه پیامبر(ص) فرمودند؛ “من شیطان خود را رام و تسلیم کرده ام”. ای دوست، از آنجا که ضد هر چیزی با خود اوست. پس ضد آدم نیز، چیزی جدا نیست. با خود آدم است. همچنانکه در حدیث نبوی آمده است؛ “اَعدیٰ عَدّوکَ نَفسُکَ التَّی بَینَ جَنبَیکَ”! این نفس سرکش نادیدنی که همواره در دو جنب توست همان شیطان وجود است که باید در روند ماجراهای زندگی رام و مطیع حق گردد. ای دوست بدان که این نفس شیطانی پر وسوسه، هر که را مغلوب کند، هرگز قادر به مغلوب کردن “مُخلَصین” نیست؛ چه قرآن می فرماید؛ “اِلّا المُخلَصِین”! (جز رهایی یافتگان= پاکان خلاص شده= رهیدگان از تعلقات مادی و معنوی)! مُخلَصِین را دریاب.