☆ سالک مبتدی چون حلقه بر در کوفت، ندا آمد که کیست؟!
گفت؛ منم!
ندا آمد؛ کسی را بنام من نمی شناسم و جز حقیقت را به درون راه ندهم.
گفت؛ اما این منم. چگونه من نباشم؟!
ندا آمد؛ منی وجود ندارد. از اول هم وجود نداشته است. من یک توهّم است و توهّم را بدین خانه راه نیست.
سالک مبتدی نگاهی به قد و قواره اش کرد و گفت؛ اما این منم که فنا نِیَم!
ندا آمد؛ تو حتی پیش از اینکه متلاشی شوی، متلاشی بوده ای و پیش از اینکه زوال پذیری، زائل بوده ای. تو کی وجود داشته ای؟! کی بوده ای؟! وهم اندر وهم همچو لایه های پیاز…
گفت؛ چه کنم؟!
☆ ندا آمد؛ لازم به دَر کوفتن نیست، هرگاه برهنه از هر “من” شدی، این دَر خودانگیخته باز می شود!
مسعود ریاعی