بخشی از:
“قصه ی چوپانی که فقط یک گوسفند داشت”
☆ … از حرف نسنجیده ام مکدر شد و به تندی نگاهم کرد و گفت: گفته بودم که تا آماده نشده ای، بدنبالم نیایی! مگر می خواهی بمیری؟!
مضطربانه گفتم: نه، قصد مردن ندارم، اما به شدت به کمکت نیازمندم.
خشک و جدی گفت: من اهل کمک کردن به دیگران نیستم…
– (لحظه ای هاج و واج ماندم. از چون اویی انتظار چنین کلامی را نداشتم)
گفتم: چطور چنین چیزی از شما ممکن است؟!
– ناگهان در پیچ تند تپه کنار تخته سنگی ایستاد و چوبدستی اش را به صخره تکیه داد و خود با تر و فرزی خاصی بر روی سنگ کنار صخره نشست. لحظاتی نافذ و سنگین نگاهم کرد. از عظمت نگاهش سر فرو انداختم.
محکم گفت: ممکن است! زیرا سالکانی که کار ازشان بر می آید، دو نوع اند؛ گروهی که اهل کمک و مساعدت رساندن به دیگرانند و گروهی که اهل کمک و دلسوزی نیستند زیرا دیگران برایشان مهم نیست!
– می دانستم که در کلامش نکته ای اسراری وجود دارد، اما با این وصف، شگفت زده پرسیدم: تا به حال فکر می کردم که برای همه سالکان، دیگران مهم اند!
خندید و گفت: برای اینکه تو خری! هیچ چیز نمی دانی. و هنوز هم مثل آدم های عادی فکر می کنی…
چند لحظه ای مات نگاهش کردم.
(سنگریزه ای را به طرفم انداخت تا به خودم بیایم) و آنگاه ادامه داد: من از گروه دومم. اهل دلسوزی نیستم. دیگران برایم اهمیت ندارند. “لا اُبالی”. همچنان که کل دنیا برایم اهمیت ندارد. آن هم “لا اُبالی”. به دیگران کمک دلسوزانه نمی کنم زیرا هر کمکی را خیانت به آنها می دانم. آن جماعت رنجور و ماتم زده ای را که ساعتی پیش، قبل از خروج از شهر دیدیم، به یاد داری؟ براحتی می توانستم آنها را از آن وضعیت اسفبار بدر آورم. اما اینکار را نکردم! زیرا به وضوح می دانستم که آنها پس از بهبودی وضعشان دوباره به زندگی احمقانه گذشته شان بر می گردند. و البته حریصانه تر و طماعانه تر… آنان که اهل کمک کردن اند، آنان که به هر کسی که از در درآید، نبات می دهند و فوت می کنند و وِرد می خوانند و دعایشان می دهند و دست و مسح می کشند و به قول تو کمک شان می کنند، کسان دیگرند. ما از آن بخش نیستیم. اهل کمک و دلسوزی نیستیم! برای همین است که در انظار ظاهر نمی شویم و جلسه نمی گیریم و خود را در معرض عموم نمی گذاریم. کمک کردن ما از نوع دیگرست. بیشتر شبیه بی کمکی است تا کمک. چیزی شبیه شکستن است. می فهمی چه می گویم؟! راستش، ما تنها به کسانی کمک می کنیم که بخواهند در خود بمیرند! به کسانی که طالب شکسته شدن پوسته ی ذهنیات باز دارنده ی خویش اند، کسانی که خواهان بریدن از گذشته ی پر رنج و حماقت بارشان اند، کسانی که در حسرت تصاحب چیزی نیستند و جز رهایی خویش خواسته ای ندارند… می دانی نسل من از کدام آیه می آید؟! از آن آیه ای که شخصی ۹۹ میش داشت و به کسی که فقط یک میش داشت گفت؛ آن یکی را هم باید به من واگذار کنی! این یعنی تا آن یکی که تمامیت توست ندهی، کمکی دریافت نخواهی کرد. آن یکی است که با ۹۹، “قاف” می شود. صد می شود. تا ندهی به قله نرسی و از “مُخلَصین” نگردی! رهایی، قیمت گزافی می طلبد. آیا شتر از سوراخ سوزن می گذرد؟! می فهمی چه می گویم؟! یا باز نفهمیده می خواهی وقت و عمرت را در پی من هدر دهی؟!…
… باز غروبی دیگر. خورشید در حال فرو رفتن است و زوزه ی گرگها در حال برون آمدن… و من هنوز آنچنان که باید، نفهمیده ام…
نقل از “قصه ی چوپانی که فقط یک گوسفند داشت”
مسعود ریاعی