⭐️ گفتم که ای، که اینچنین زیبا و لطیف در این روزگار شب زده با بالی از نور فرود آمده ای؟!
زیبا چرخید و گفت: تجلّی رهایی ام. خود رهایی ام. حتی رها از رهایی ام. راه خروج از حد و تعریفم. بَلایِ ذهن پرستانم. قارعه ی آرمانگرایانم. یک خنده ام بر جدّیت. و جدّی ام در بی تلاشی. تلاش بی تلاشم. رفتنم بی پاست، دیدنم بی چشم و شنیدنم بی گوش. سرشار از مرگ و حیاتم. راه ورود به عصر و جهان دیگرم. می برم بی درد، می دهم بی خواهش. اهل نتیجه نیستم. کارم برای بدست آوردن چیزی نیست. بی “برای” کار می کنم. بی هدفم. چه من خود هدفم. نه بالایم نه پایین. از هر دو گذشته ام. ساکن در خویشم. روز مبادا ندارم. اهل ذخیره سازی نیستم. هر آنچه هست را بخشیده ام. و چون بخشیده ام، باز به وفور هست. نه در بند ماده ام، نه اسیر معنویت. اما تا بخواهی “بر” دارم. بارم “بر” م است. و “برم” در برم است. پس همواره در بهشت خویشم “اِنَّهُ هُوَ البَرُّ الرَّحِیمُ”.
مسعود ریاعی