اقتدار از مقوله ی باطن است و قدرت از مقوله ی ظاهر. اقتدار آن کس دارد که بتواند خود را از دنیا و مظاهر آن آزاد کند و دیگران را نیز آزاد سازد. اقتدار اسیر مظاهر مادی نیست. شخص مقتدر، رها از داشته هاست. او در خودیّت متعالی اش سکنا دارد. خودیّتی که عین فطرت الهی اش است. در قدرت اگر اسباب و علل آن از بین برود، قدرت نیز زایل شده است. اما اقتدار وابسته به چیزها نیست. چیزها میخواهند باشند میخواهند نباشند، و این خللی در اقتدار به وجود نمی آورد. اقتدار از روح مجرد تغذیه می کند و بر روح اشیاء سیطره دارد. با این وجود مقتدر به دنبال سیطره بر چیزها نیست و این امر به طور طبیعی و خودانگیخته بر او عارض شده است. در اقتدار هر چه شخص بیشتر آزاد شود و هر چه بیشتر آزادی بخشد، بر اقتدار خویش افزوده است. حال آن که در قدرت، هر چه بیشتر دیگران را محدود کند، بر قدرت خویش افزوده است. وجود قدرت، عَرَضی و وابسته به موجودیت دیگران است. اقتدار، امری ذاتی و ایستاده بر خویشتن خویش است. قدرت با برچیده شدن ظاهر، و محو اسباب آن، محو می شود. لکن اقتدار از آن رو که ذاتی است همچنان باقی می ماند. در قدرت، روابط دنیوی حاکم است و آن بر اساس طرح ها و نقشه های از پیش تعیین شده شکل می گیرد. در اقتدار، روابط اُخروی حاکم است و آن بر اساس تسلیم محض به یگانه ی مطلق، شکوفا می شود. در قدرت، اسیر می کنی، در اقتدار، آزاد می کنی. قدرت از بیرون کار می کند و فتح اش، بیرونی است. اقتدار از درون کار می کند و فتح اش، فتح الفتوح. در قدرت، ثقیل می شوی، چه چاره ای جز ثقیل شدن نداری. در اقتدار، لطیف می گردی و آن به آن بر نرمی و لطافتت می افزایی. اقتدار، اوج محبت و مروّت و رحمانیّت است. و جایگاه سالک مُخلَص، به قول قرآن، نزد پادشاه مقتدر است “عِندَ مَلِیکِِ مُقتَدِرِِ”. زیرا چنین سالکی از جنس آخرت، و فرزند رهایی است.
مسعود ریاعی