400- “لا نُرِیدُ مِنکُم جَزاءً وَ لا شُکُوراً”
(نه پاداشی از شما می خواهیم و نه تشکری!)
این است عمل خالص! عملی که منبعث از هیچ انگیزه ای نیست. چیزی نمی خواهد. خالی از نقشه های منفعت طلبانه است. حتی خواهان جلب احترام نیست. این یعنی خود عمل اصل است نه نتایج آن. و یک فرزانه اینگونه عمل می کند. کارش را بی عیب و نقص انجام می دهد و می گذرد. حتی آن را به یاد نمی آورد. به رخ نمی کشد. چنین کسی بدنبال هیچ بهشتی نیست، بلکه همواره این بهشت است که بدنبال اوست. اینان اخلاق خود را از اخلاق خدا گرفته اند. و این آیه شریفه بیانگر اخلاق خداست. و “تَخَلَّقُوا بِاَخلاقِ الله”.
401- “لا یَجرِمَنَّکُم شَنَآنُ قَومِِ اَلّا تَعدِلُوا”
(مبادا دشمنی با گروهی، شما را به بی عدالتی وا دارد!)
عداوت داشتن، مجوز ناعادلانه رفتار کردن نیست. برخی متاسفانه گمان می کنند همینکه با کسی دشمن باشند میتوانند هر بلایی بر سرش آورده و حتی از هستی ساقطش کنند. اینطور نیست. این خلاف مشی قرآن است. چه ملاک عمل در هر کاری عدالت است. جز این باشد حق اِقامه نمی شود. بر اساس این نص شریف، هیچ اهل ایمانی نمی تواند به بهانه اینکه کسی دشمن اوست، عدالت را زیر پا بگذارد و ستم روا دارد. قرآن چنین مجوزی نمی دهد. نداده است. ای دوست! کینه و نفرت، چشم آدمی را کور و اندیشه را خشک و منجمد می سازد. آدمی را به وادی بی عدالتی می کشاند، و بی عدالتی عاقبتش هلاکت است. بدون شک هشداری که در بطن این آیه شریفه نهفته، از نجات بخش ترین هشدارهای کاربردی و حقوقی قرآن کریم است.
402- “وَ حَنانَاً مِن لَدُنّا”
(و “یحیی”، به لطف و رحمت خاص از جانب ما نائل شده است!)
“حنان” از اسماء الله است و این اسم شریف فقط یکبار در قرآن، آن هم بدون تشدید، و فقط برای حضرت یحیی(ع) آمده است! پس دقت کن! “یحیی” آنچنانکه از معنایش پیداست صاحب روحی است که سرشار از حیات و زندگی است. حامل حیات است. هم زنده هست و هم جاری کننده زندگی است. و حیات داشتن زیر بنای هر فعل دیگر است. او باید بیاید تا افعال دیگر آن هم در مواقف خاص به منصه ظهور رسند. در کتاب مقدس آمده است که منکران مسیح بودنِ عیسی(ع)، می گفتند که بر طبق تورات، پیش از ظهور مسیح(ع) باید ایلیای نبی(ع) [که او نیز همین صاحب روح حیات و برخوردار از اسم حنان است] ظهور کند. و عیسی(ع) در جوابشان اذعان می کند که ایلیا همان یحیی بود که شما او را نشناختید! ای دوست، این بدان معناست که روح گشاینده، روح واحد است لکن به گاه رجعت ممکن است نام کالبدی اش چیز دیگری باشد! و اینجا، در این موقف، “یحیی” است. نامی زنده و اسراری که پیش از این بر کس دیگری ننهاده اند. ای دوست، حضور چنین روحی، مقدمه پایان یک دوره و ورود به دوره ای دیگر از حیات و آگاهی است که با نگاهی به کتب وحیانی به وضوح میتوان این نکته را دریافت. این روح زنده ی واحد، در عصر ائمه علیهم السلام نیز حضور داشته است که اشاراتی در روایات بسیاری در این باب وارد آمده، از جمله آنجا که امام علی(ع) در خطبه اسراری خود بیان می فرمایند؛ نام من در تورات همان ایلیاست! از این منظر، میتوان گفت که این روح بزرگ، دوره به دوره در مواقف حساس حضور داشته است! اگرچه نام کالبدی اش در هر دوره متفاوت باشد! این روح شریف و کارآمد، از اسم “حنان” برخوردار است. یعنی سرشار از شفقت و مهربانی و دهندگی است. واصِل کننده است. همچون پل رابطی است که تو را به حیات طیبه وصل می نماید. “حنان” از آنِ هر کسی نیست. و در هر زمان متجلی نمی شود. خاص است. خاص خاص. “حنان” از لغات متضاده نیز هست! این بدان معنی است که به مهربانی، زوائد و آلودگی ها را از روح و جان سالکان می زداید، و با مهربانی وافر، رحمت واسعه را بر آنها می گشاید. این را نیز بدان که پیامبر(ص)، یحیی(ع) را بسیار می ستود و دوست داشت… خداوند همه ی ما بندگان محتاج را در این موقف حساس، از این رحمت واسعه به نیکی برخوردار نماید، ان شاء الله تبارک و تعالی.
403- “وَ یَحمِلُ عَرشَ رَبِّکَ فَوقَهُم یَومَئِذِِ ثَمانِیَّةٌ”
(در آن روز عرش پروردگارت را هشت [نیرو] بر فرازشان حمل می کنند!)
برای آنکه بدانی آن هشت نیرو چیست و کدام است، پیش از آن باید بدانی که عرش چیست و کدام است. عرش خدا اشاره به اقتدار و تسلط و فرمانروایی اوست و پیامبر(ص) میفرماید: “قلب مؤمن، عرش خدای رحمان است”. خود خداوند نیز در حدیثی قدسی فرموده است: “زمین و آسمانم گنجایش مرا ندارد اما قلب بنده ی مؤمنم گنجایش مرا دارد”. ای دوست، اگر عرش پروردگارت، قلب با ایمان توست پس نیروهای نگهدارنده ی آن نیز در وجود خود توست. تسلیم، ایمان، یقین، توکل، اطاعت، محبت، پاکی و خلوص، نیروهای لطیفی اند که در جایجای قرآن از آنها یاد شده است و چون در وجودت شکوفا گردند، خود بهترین حاملان عرش الهی تو اَند. اینها به تمثیل درهای هشتگانه ی بهشت اند که به قلب راه دارند. نیل به چنین کیفیتی، روز شکوفایی توست. روزی است که الوهیّت خود را به زیبایی دریافت و تجربه خواهی نمود. پس؛ “اِحفِظِ اللهَ یَحفظکَ” (خدا را حفظ کن تا حفظت کند!)
404- “مَحیایَ وَ مَماتِی للهِ رَبِّ العالَمِینَ”
(زندگی و مرگم از آنِ پروردگار جهانیان است)
زندگی و مرگ دو چیز نیستند. واحدند. چونان دو روی یک سکه اند. اینطور نیست که الآن زندگی است و مرگ بعداً می آید. این یک نگاه سطحی و ابتدایی است. مرگ هم اکنون هست. هر لحظه ما میمیریم و زنده می شویم. لحظه ی پیش مرد، و اکنون لحظه ای جدید است. آن هم با آگاهیها و انرژیها و تبادلات جدید. این آفرینش، مدام در چرخِش است و چرخَش را مرگ و زندگی میچرخاند. مرگ همانقدر واقعی است که زندگی واقعی است و تا مرگ نباشد چیزی به نام زندگی ظهور نخواهد یافت. جریان زندگی ما، لحظه به لحظه مدیون مرگ ماست. در شگفتم از کسانی که آن به آن میمیرند و زنده می شوند و با این حال از مرگ -از چیزی که باعث زنده بودنشان است- هراسان اند! این مرگ، احترام دارد! باعث زندگیست و باید حرمتش نهاد! ای دوست، جریان حیات و آگاهی بر ارابه ی مرگ و زندگی سوار است و ما همه بر چنین ارابه ای به پیش می رویم. نکته اینست که سالک با تقدیم چرخه ی زندگی و مرگش به رب العالمین، با تقدیم اعمال و سلوکش به او، خود را از بند هر تاوان و کارمایی رها می کند و به نیکی از این هست و نیستِ لحظه ای، خلاص شده و بر فراز آنها میرود. و فراز این هست و نیست، مقام “مُخلَصین” است. بهشت خود خداست که هر نفس مطمئنه ای به آن دعوت شده است.
405- “الشَّیطانُ یُخَوِّفُ اَولِیاءَه”
(شیطان، دوستدارانش را به ترس می اندازد!)
می بینی!؟ این شیطان است که از ترس یک حربه درست می کند. این اوست که یارانش را به ترس می اندازد تا بر آنها مسلط باشد. خداوند، اولیاءش را به ترس نمی اندازد. با حربه ی ترس آنها را در اختیار نمی گیرد. دوستان خدا، “لا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنُونَ” اند. ترس، از آنِ اولیاء شیطان است. از آنِ اولیاء خدا نیست. ای دوست، این آیه یک ملاک کاربردی در باب شناخت است. با این آیه میتوانی اولیاء خدا و اولیاء شیطان را از هم باز شناسی و تشخیص دهی. در اینجا دو شیوه ی برخورد مطرح است؛ یکی شیوه ی شیطانی که با ایجاد ترس، هوادارانش را حفظ کرده و به خدمت می گیرد، و دیگری شیوه ی الهی که ترس و اندوه را از دوستدارانش می زداید. این دو طریقت کاملاً مجزاست. خداوند طالب محبت خالص و بی دریغ است. او با عشق و ایمان کار می کند. قاعده اش “یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونَهُ” است. تخویف و ترس، سهم دوستان خدا نیست. چه ترس و دوستی یکجا جمع نمی شوند. اولیاء خدا، عاشقان اند و خشیّت شان صرفاً از روی عشق و محبت لایزال است. پس همواره این نص صریح را که با تاکید هم آمده به خاطر بسپار که: “اَلا اِنَّ اَولِیاءَ اللهِ لا خَوفٌ عَلَیهِم و لا هُم یَحزَنُونَ” (آگاه باشید که دوستان خدا هیچ ترس و اندوهی ندارند!)
406- “کُلُوا وَاشرَبُوا هَنِیئاً بِما اَسلَفتُم فِی الاَیّامِ الخالِیّة”
(گوارایتان! بخورید و بیاشامید به پاس آنچه در روزگارانِ خالی بجا نهادید!)
روزگارانی که خالی از هدایت بود و شما صدای حقیقت شدید، روزگارانی که خالی از جوانمردی بود و شما به نیکی از خود گذشتید، روزگارانی که خالی از نور بود و شما چون شمع سوختید و روشنایی بخشیدید… پس اکنون نزد پروردگار بخشنده و مهربان، و در بهشت خودِ او، بهترین آگاهی ها را بنوشید و بهترین حیات و عزت را خوراک خود کنید و در لطافتی مسحور کننده به سر برید. “حیات طیبه” گوارایتان!
407- “مُصَدِّقَاً لِما بَینَ یَدَیهِ”
(تصدیق کننده ی کتب آسمانی پیشین!)
می دانی چرا قرآن در جایجای سُوَر مختلف، انبیاء و کتب آسمانی پیشینیان را تایید می کند؟! این یک تعلیم بزرگ است. تو هر حقیقتی را که تایید کنی، با آن رابطه ای زنده و انرژیک بر قرار کرده و از مواهب آن برخوردار شده ای. وقتی ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر انبیاء عظام علیهم السلام را تصدیق کنی، به واقع خود را به یک شبکه ی قدرتمند روحی متصل کرده و از لایه های متنوع حیات و آگاهی بهره مند نموده ای. تایید حقایق، اقتدار می آورد همچنانکه تکذیب و انکار آن، ضعف و زبونی. و یادت باشد؛ هر چه را قلباً تایید کنی، آن را به وجودت راه داده و نیرویش را به جریان انداخته ای. قرآن در ابتدای سوره بقره، به صراحت مشخصه ی بارز اهل ایمان را، مومن بودن به آنچه بر پیامبر(ص) نازل شده و آنچه بر پیشینیان نازل شده، می داند. بدون شک آن که به انبیاء الهی و کتب آسمانی شان بی حرمتی کند، با دست خویش خود را از حوزه ی ایمان بیرون انداخته است.
408- “وَ اِن یَمسَسکَ اللهُ بِضُرِّ فَلا کاشِفَ لَهُ اِلّا هُو”
(اگر خدا بخواهد به تو آسیبی برساند، هیچ کس جز خودش توانایی بر طرف کردن آن را ندارد!)
این یعنی بیهوده به این و آن پناه مَبَر. ذهنت را مشتّت مساز. توجه ات را تکه تکه مکن. هیچ کس و هیچ چیز حافظ مخلوق نیست، جز خالق. چه در هستی تنها یک نیروی واحد است که فرمان می راند. یک نیروست که همه را در بر گرفته است. هیچ کس هیچ نیرویی از خود ندارد. نیرویشان عاریه ای است و همگی تحت تاثیرات عمل می کنند. این آیه می فرماید آدمی باید دست از هر گونه شرک بر دارد و تنها با قلبی گشاده و فهمی باز، تسلیم حقیقت یگانه باشد. مؤثر در وجود، یکی است و آن خودش است. یک سالک فهیم، رابطه اش را با همین یکی درست می کند، همین یکی را پاس می دارد، و آنگاه به طرفة العینی رابطه اش با تمامی جهانها و موجوداتشان درست شده است.
409- القارِعةُ(۱) مَاالقارِعَةُ(۲) وَ مَآاَدراکَ مَآالقارِعَةُ(۳)
آن کوبنده! چیست کوبنده؟! و تو چه دانی که کوبنده کدام است!
یکبار میتوانی از این آیات شریفه، تعبیر و تفسیری خشونت بار و دهشتناک داشته باشی، و باری میتوانی چون محبان حضرت دوست، به اَحسَن التفسیر وارد شوی و به زیبایی برکات و نعمات شگفتش را بنگری! از آنجا که یقین دارم خداوند بخشنده و مهربان هیچ نیازی به خشونت ندارد، پس اهل تعابیر خشونت آمیز از آیات خدا نیستم و چنان تعابیری را به دوستدارانش وامیگذارم. چه ما یاد گرفته ایم که به خداوند و آیاتش، ظن نیک داشته باشیم و بهترین تفسیر را ارائه دهیم. ای دوست، پس دقت کن! این کوبنده، هر کوبنده ای نیست. معرَّف به الف و لام است. خاص است. نعمتی الهی است. وجودی زنده است. آن نعمتی است که با کوبندگی اش، مرغ جانمان را از پوسته ی سخت مان بدر می آورد و با شکستن دیواره های افکار و اوهام باطل مان، به یکباره از شرشان خلاص مان می کند. کوبنده ی ذهنیات تاریک و شرک آلودی است که عمری به اسارت مان کشیده و زندگی مان را ظلمانی کرده است. چه این کوبنده، کوبنده ی الهی است. شیطانی نیست که ویرانگری اش مخرّب و نابودکننده باشد. این قارعه عین نجات بخشی و رهایی است. برای همین است که بِلافاصله سخن از پرواز پروانه ها سر میدهد! “کَالفَراشِ المَبثُوث”! گویی مردمان را از پیله های خودساخته شان آزاد کرده اند! و هر کس همان می شود که درونش نهفته است. در این کوبندگی سخن از زندگی پسندیده است! آن هم برای آنان که سرشار از عملکرد نیک و مفیدند؛ سخن از “فِی عِیشَةِِ راضِیّةِِ” است! در حکایت این قارعه ی شگفت، تنها کسانی دوباره به کوره گرم خالص سازی، و به ماهیت هاویه گون شان فرو می روند که عملکرد نیک و مفیدی در پرونده اعمالشان بارز نیست. و کوره خالص سازی نیز خود سازنده است. ای دوست، براستی در پیام این سوره مبارکه جز نعمت و برکت و سازندگی هیچ چیز خشونت بار و ناسازنده ای نمی بینم.
410- “وَ العادِیاتِ ضَبحَاً”
(قسم به نیروهای زنده و نَفَس زننده!)
در این سوره نیز یکبار میتوانی به طور مجازی “عادیات” را به اسب و یا حیوانی دیگر تعبیر کنی و از سوره یک فضای جنگی بسازی، و باری میتوانی به عمق معنا روی و حکایتی لطیف و کاربردی از سلوک دریافت کنی. اصل لغت عادیات، نه اسب است و نه حیوانی دگر. آنگونه تعابیر، مجازی است. لذا ما بی آنکه این واژه و واژه های بعدی آیات را به موجودات حیوانی تشبیه کنیم، از آن به طور عام به نیروهای زنده و اقدام کننده ی درون تعبیر کرده ایم تا باعث برون فکنی مان نگردد و از خودمان دورمان نکند. زیرا درون آدمی، عالَمی کبیر سِرشته اند و هر دم نیروهای بسیار دست اندر کارند. پس بگذار یکراست به سراغ اصل مطلب روم و نگاه قلبی ام را با ترجمه ای از جنس دگر تقدیم تان گردانم:
“قسم به نیروهای زنده و نفس زننده☆ قسم به نیروهای برانگیزنده ی آتش شوق☆ قسم به نیروهای واصِل به [نور] صبح☆ آنگاه که غبار تیره[نفس] را بپراکنند☆ و به تمامی آن را به مهار خویش در آورند،☆ که انسان در برابر نعمت های پروردگارش ناسپاس است☆ و خودش بر این معنا گواه است☆ زیرا او بشدت عاشق مال است☆ آیا نمی داند آنگاه که آنچه در گورهاست زنده گردد،☆ و آنچه در سینه هاست بر مَلا شود،☆ بی شک پروردگارشان در آن روز از همه چیزشان با خبر است؟!”☆
می بینی؟! نگاه که تغییر کند، این سوره به وضوح بیانگر کارزار با نفس امّاره است. یک اتفاق درونی که خود صفحه ای گسترده از یک سلوک تمام است.
411- اِن لَبِثتُم اِلّا قَلِیلاً لَو اَنَّکُم کُنتُم تَعلَمُونَ”
(شما [در دنیا] جز زمان اندکی نبودید! کاش این حقیقت را درک می کردید!)
عمر چنان کوتاه است که در برابر زمان ابدیت همچو یک جرقه در تاریکی بلکه به مراتب کمتر است. تو در این جرقه متولد می گردی و با همان نیز خاموش می شوی. این تمام فرصت توست. پس لازم نیست برای پاسخ به سوال من که ام و من چه ام، از صفر شروع کنی. از تجارب ارزشمند سالکان بزرگ بهره بگیر و بقولی از جایی شروع کن که آنها تمام کرده اند. فرصت بسیار کوتاه است. گویی فقط یک لحظه چراغ تو را روشن می کنند تا گوهر خود را در تاریکی بیابی و فهیمانه به اصل خویش که مرکز حیات و آگاهی است، به نیکی باز گردی. فهم و دریافت از تجارب و آثار فرزانگان، ضعف نیست، بلکه یک هوشمندی عظیم و در عین حال راهبردی حکیمانه است.
412- “خَلَقَکُم ثُمَّ رَزَقَکُم”
(شما را خلق کرد سپس روزی داد)
دقت کن! در هر مرحله از حیات که باشی ابتدا باید در آن مرحله ظهور داشته باشی تا بتوانی رزق ات را دریافت کنی! ظهور در مرتبه ی دنیا، رزق دنیوی دارد و ظهور در مرتبه آخرت، رزق اُخروی. اول پدید آمدن در یک کیفیت و بعد رزق همان کیفیت. وقتی در جهان لطیف متولد شوی، پس رزق ات لطیف است. زیرا رزق هر جهان متناسب با همان جهان است. وقتی در کیفیت عشق و آزادی و خردمندی متولد شوی، رزق ات از جنس عشق و آزادی و خردمندی آماده است. آنها که از چنین ارزاقی لطیف محروم اند معلوم است که هنوز در جهان های لطیف خلق نشده اند! زیرا رزق هر عالَم بعد از تولد سالک در آن عالَم مهیاست و به او چشانده می شود! آن که بیگانه با رزق لطیف است، به واقع بیگانه با عالَم لطیف است! این یعنی هنوز تولدی دیگر نیافته است! ای دوست، حیات، لایه لایه است. وقتی از لایه ی قبلی بِدَر آیی و در لایه ی دیگری از حیات و آگاهی متولد شوی، کیفیت رزق تو نیز تغییر کرده است. جهان قبلی و رزقش می رود و جهان جدید و رزقش برایت نمایان می شود. اینگونه است که ادامه آیه یعنی؛ “ثُمَّ یُمِیتُکُم و ثُمَّ یُحیِیکُم”(سپس شما را میمیراند، و سپس زنده تان می کند!)، لایه به لایه به پیش می رود و تو را مرحله به مرحله از تاریکی های کثرت به نور وحدت می کشاند.
413- “تَوَفَّنِی مُسلِمَاً وَ اَلحِقنِی بِالصّالِحِینَ”
(جان مرا تسلیم شده برگیر و مرا به صلح رسیدگان ملحق نما)!
کلمه صالح و تمام مشتقات فعلی و اسمی دیگر صَلَحَ، همه ریشه در “صلح” دارند. اصل شان از صلح است. مغز معنایشان در آن است. عمل صالح هر عمل به ظاهر خوبی نیست، بلکه آن عملی است که منبعث از صلح و برانگیزاننده ی آن است. در صالح، صلح نهفته است. آن کس را که بیگانه با صلح است، صالح نگویند. صالح کسی است که به نیکی پیوند می زند و یکپارچه می سازد. اهل درست کردن است نه ویرانگری. صالح انسانی است که از عمق وجودش با تمامیت هستی به صلح کل رسیده است. چنین کسی با جریان ناب حیات، در آشتی و صلح بسر می برد. و این صلح مقدس، هدیه ی تسلیم شدگان است. برای همین است که در ابتدای آیه، به دعا از ربّ اش، تسلیم شدن را طالب است. صلح، اساس هستی و تار و پود آن است. و به فرموده ی قرآن؛ “خوبترین است “الصُّلحُ خَیرُ”. چه عالَم هستی با صلح و هماهنگی سرپاست. و صالحین کسانی اند که به عمق حیات و آگاهی رفته اند. همانجا که عشق و محبت موج می زند.
414- “لِباسُ التّقوی ذلِکَ خَیرُ”
(و لباس تقوا، بهترین است)
لباس، پوشش است و تقوا صیانت است. و لباس تقوا، لباسی از جنس “نه خواستن” و “نه نخواستن” است. تار و پودش از جنس بی خواهشی و بی آرزویی است. این لباسی است که نورِ روح تو را حفظ می کند و وجودت را از دام های شیطان نفس مصون می دارد. تقوای الهی همچون زره عمل می کند و تو را به سلامت از جلوه گری های دنیا و خطرات هر روزه ی آن گذر می دهد. لباس تقوا، حافظ پاکی درون است. حافظ فطرت الهی توست. در تو ارزشی والا نهفته است. گوهری عزیز که جز به صیانت تمام نمی توان از آن مراقبت نمود. ای دوست، با لباس تقوا می توان از مرداب دنیا گذشت و آلوده نشد. می توان از جنگل تاریک فکر و خیال عبور کرد و گمراه نگشت. می توان میان انبوه صداها رفت و جز ندای حق را نشنید. لباس تقوا، لباسی نامرئی است. و با این وجود یک زره تمام است. قدرش را بدان.
415- “وَ سَلِّمُوا تَسلِیمَاً”
(و همه جانبه تسلیم باشید!)
تسلیم حق بودن، تسلیم راستی و درستی، شاهراهی است که به مقصد می رسد. هر راهی جز تسلیم، کوره راه است. عقل سلیم از راه سلیم می گذرد. وقتی قدم به هستی گذاشته ای، وقتی هستی تو را پذیرفته و به تو موجودیت داده است، روح بزرگِ حیات بخش را تسلیم باش. “تَسلِیماً”، مفعول مطلق است. اشاره به تسلیمی ذاتی و همه جانبه است. پس قلبت را، ذهنت را، جسمت را، نرم و پذیرا کن. بگذار این جریان زنده و زندگی بخش، تو را با خود ببرد. خلاف آن شنا نکن. فرصت ناب بودن را با برداشت ها و ذهنیاتت بر باد مده. حتی دست به تعریف زندگی مزن. زندگی را با حق و به حق زندگی کن. فهم زندگی در چنین زندگی کردنی است نه در تعاریف این و آن. و این مهم تنها با تسلیمی زیبا محقق می شود. تسلیم زیبا، یک تسلیم آگاهانه و همه جانبه است. یک هوشمندی عظیم است. یک اطاعت عاشقانه و تفویض امر به بزرگ هستی ساز است. یک هماهنگی تام با جریان ناب حیات است. ای دوست، “تسلیم”، ساده ترین و سهل الوصول ترین راه به کمال است.
416- “یَسئَلُونَکَ عَنِ الشَّهرِ الحَرامِ”
(از تو در باره ی شهر حرام می پرسند!)
شهر حرام (ماه حرام) پیش از آنکه اشاره به ماه خاصی باشد، اشاره به وجود شریف انسان با ایمان است. در حقایق التفسیر ابو عبدالرحمن سُلَمِی در ذیل همین آیه از امام صادق(ع) روایت شده که ایشان فرمودند: “شهر حرام بدن های مؤمنین است و آن بهشت مولی است و در آن انس خدمت به مولی است و قتال در آن [گناهی] بزرگ است!” ای دوست، کلمات قرآن زنده اند و هر کدام اشاره به وجودی زنده دارند. و دقیقا از این روست که بارها گفته ام کلمات قرآن همچون واژه های متداول ذهنی تصنعی و اعتباری نیست. کلمات خدا، زنده اند و سِرشته در اسرارند و هر کدام حکایت باطنی خود را دارند. و مؤمن، یعنی همان شهر حرام، در قاموس باطنی قرآن، هر کسی نیست. آن را گویند که برخوردار از نور الهی است. وجود این نور است که او را به “شهر” مانند نموده است. زیرا در “شهر” نیز نور است. اما این شهر هر شهری نیست زیرا نورش هر نوری نیست. چه شهر خاص، نور خاص دارد. و شهر حرام، دارای حرمت است زیرا نور خدا در آن است. و مؤمن کسی است که با نور خدا می نگرد.”المُؤمِنُ یَنظُرُ بِنُورِ اللهِ”. و این یک وجود به “صلح کل” رسیده است و برای همین است که قتال و ستیزه گری در آن حرام است.
417- “اِذَا الشَّمسُ کُوِّرَت”
(آنگاه که خورشید در هم پیچد و تاریک شود!)
خورشید آن است که هم خود روشن است و هم غیر خود را روشن می کند. آنچه را که به عنوان خورشید در آسمان می بینی، ظاهری ترین نماد آن است. خورشیدها بسیارند و اگر قدرشان را ندانی، به خویش فرو می روند و تو را از روشنایی لطیف شان محروم می کنند. نور خِرَد از جمله این خورشیدهاست. همچنین است نور محبت و نور حیات و نور آگاهی و الهام و نور تعلیمات معلمی که تو را به نیکی تعلیم می دهد.
418- و مَن عَمِلَ صالِحاً فَلِاَنفُسِهِم یَمهَدُونَ”
(و کسانی که کار نیک کنند، راه را بر خویش هموار کرده اند!)
پیش از این در شرح “عمل صالح” گفتیم که آن عملی است که ریشه در “صلح” دارد. عمل نیکی است که وحدت و یکپارچگی ایجاد می کند. ضد نفاق و تفرقه است. ضد منیّت و نفسانیّت تاریک است. عمل صالح، نور است. روشن کننده ی راه است. و اهل چنین عملی، راه رشد و تعالی را بر خود هموار می کند. وقتی تو ذاتاً با جریان حیات در صلح و سلام باشی، جهان و پدیده هایش نیز با تو در صلح و دوستی اند. و این یعنی تو هیچگاه و در هیچ کجا، تنها نیستی و همواره از یاریِ نهان و آشکار همه ی پدیده ها بهره مندی. ایجاد رابطه ی دوستی با جهان هستی، یاریِ جهان هستی را با خود دارد. همچنان که دشمنی با آن، مخالفت آن را می آورد. همه ی پدیده ها، از جماد و نبات و غیره، همگی دارای انرژی اند و ما در یک شبکه ی انرژیایی وسیع و پیچیده به سر می بریم. برای استفاده بهینه از تمامی انرژی های هستی باید با این شبکه ی انرژیایی از در دوستی و مودّت وارد شوی. باید دوست بداری تا دوست داشته شوی. “صلح کل” با هستی، یک معنای عمیق و انرژیایی دارد. حرف نیست، یک حضور زنده و همه جانبه است. و اینچنین است که تو خود را با جریان هستی وارد پیوندی آگاهانه می کنی. مراد از معنای “یَمهَدُون” کوبیدن راه و هموار کردن آن است. و “عمل صالح”، راه زندگی متعالی را بر تو هموار می کند.
419- “وَ ما تُنفِقُوا مِن خَیرِِ فَلِاَنفُسِکُم”
(هر آنچه از خیر انفاق کنید، برای خود شماست!)
در قاموس حقیقت، تو آنچه را که ببخشی، صاحب آنی، نه آنچه را که ذخیره کنی. تو صاحب چیزهایی هستی که انفاق کرده ای. سرمایه ی حقیقی و ماندگار تو آن است. این یعنی تو با انفاق، حوزه ی وجودی ات را هم در زندگی و هم پس از مرگ، وسعت می بخشی. شیطان می گوید؛ نبخش، انفاق نکن، خودت محتاج می شوی، فقیر می شوی! اما روح به تو می گوید؛ اگر می خواهی محتاج نشوی، فقیر نشوی، ببخش، انفاق کن. و این دو نگرش متفاوت به جریان حیات است. ای دوست، این جهان بازتاب اندیشه و عملکرد توست. چون بدهی، خواهی گرفت، چون ببخشی، بخشیده خواهی شد، چون آگاه کنی آگاهتر شوی… تز شیطان، تو را از هستی منقطع می کند، با جریان حیات بیگانه ات می سازد. و تو را از ثروت حقیقی دور می کند. در زندگی، از شیطان خط مگیر، پا جای پایش مگذار. هر روز به هر نحو که ممکن است مهربانی و بخشندگی را تجربه کن. بگذار ملکه ی ذهنت شود، که این خود سلوکی عملی در راه تحقق “بسم الله الرحمن الرحیم” است.
420- “وَ لا یَحزُنکَ قَولُهُم”
(سخنانشان تو را غمگین نکند!)
سالکی که برای نیل به الوهیت خویش، قدم بر راه گذاشته است، سخنان و طعنه های حمقاء، او را غمگین نکند. و این خود یک ماده ی امتحانی بزرگ است. خفتگان نه تاییدشان منفعت دارد و نه تکذیب شان ضرر. اینکه سالکی به کیفیتی رسد که دیگر حرف های این و آن بر او تاثیری نگذارد، به واقع به مقام والایی دست یافته است. چنین کسانی از جهان خفتگان حماقت پیشه گذشته اند. پس شجاعانه بسوی ربّ ات از تاریکی های نافهمی و بدفهمی هجرت کن و سخنان آنان که تو را گمراه و ساحر و مجنون و وصله ی ناجور می انگارند به هیچ بگیر. در حسرت تاییدشان نباش و از تکذیب شان مهراس. و همواره این آیه را نصب العین سلوک خود کن: “اِنِّی مُهاجِر’ُ اِلَی رَبِّی”.
421- “وَ یَحسَبُونَ اَنَّهُم مُهتَدُونَ”
(و آنها گمان می کنند که هدایت شده اند!)
و این بدترین نوع گمراهی است. اینکه کسی یا کسانی خیال کنند که از میان این همه مخلوقات خدا، فقط آنهایند که هدایت شده اند. چنین اندیشه ای همواره در طول تاریخ مصیبت ساز بوده است. بسیاری از جنگها و کشتارها و ویرانی های تاریخ بشر، ریشه اش همینجاست. همین توهّم حق بجانبی و گمانِ هدایت شدگی. و این یک بیماری بزرگ و خطرناک است که قرآن کریم مستقیماً بدان اشاره می کند. بیمارانی که چنین بیماری دارند جز خودشان، دیگران را گمراه و نادان تصور می کنند و دقیقاً به همین علت است که برای خود حق تصرف و دخالت در همه ی امور را قائل اند و براحتی همه را به قضاوت می نشینند. یک سالک فرهیخته از چنین بیماری خانمان سوزی به دور است. او خود را از هیچکس و هیچ چیز برتر نمی داند و همواره با دو بال خوف و رجا سیر می کند. او از توهّم هدایت شدگی رهاست. زیرا نیک می داند که هدایت واقعی به دست خداست “اِنَّ الهُدَی هُدَی الله”. و این هدایت، سخت و منجمد نیست. نرم و روزافزون است، پویاست “زادَهُم هُدََی”. زیاد می شود و رشد می کند. و هر چه زیادتر شود، لطیف تر می گردد و هر چه لطیف تر شود، به ملکوت اعلی نزدیکتر می شود. ای دوست، هدایت شده راستین کسی است که به مقام فنا رسیده است. نفسانیتش مرده است و منیّتی در کارش نیست. هدایت شده کسی است که از برداشت های تاریک ذهنی اش خلاص شده و آن به آن با نور خدا می بیند “یَنظُرُ بِنُورِ الله”. هدایت شده کسی است که تسلیم محض است. که در کیفیت تفویض امر است. هدایت شده کسی است که بودن و نبودن، داشتن و نداشتن، برایش یکسان است. هدایت شده همچون یک مسافر سبکبار، هر آن در حال گذر است.
422- “فَاتَّقُوا النّارَ الَّتِی وُقُودُهَا النّاسُ وَ الحِجارَةُ”
(پس بپرهیزید از آتشی که هیزم آن، از مردم و از سنگ است!)
خوب دقت کن که چه می فرماید! این آتش جهنم، از وجود مردمان و از سنگ است! تو چنین آتشی را هر روزه حس می کنی و با آن بالا و پایین می روی! اغلب مردمان، وجودشان، زبانشان، و رفتارشان پر از خشونت است. آتشین و سوزنده است. کمتر کسی را میتوانی بیابی که اهل نرمی و مدارا است. سنگ نیز نماد سختی است و سختی بارزترین نماد خشونت است. وقتی خوب به آیه بنگری خواهی دید که خداوند بخشنده و مهربان چنین آتش جهنمی را خلق نکرده است زیرا چنین چیزی با ذات اقدس و پر مهر و محبتش ناهمساز و ناهمگون است. علت چنین آتشی، اندیشه و عملکرد خود ما و سختی قلب های ماست. انسانها خود به وجود آورنده ی این آتش اند و از سختی و سنگدلی خودشان است که شعله ور است. از این آتش حذر کن! بنده به یقین قلبی ام می گویم که هیچ خدای شکنجه گری وجود ندارد. شکنجه گری کار انسانهاست. کار خدا نیست. او از این کار لذت نمی برد. نیازی هم به چنین کاری ندارد. این ماییم که با نوع نگاهمان به زندگی، شکنجه گر خویشیم. و یادت باشد؛ آنچه نزد خداست عدالت است؛ که آن هم در بسیاری از موارد، تحت پوشش عفو و غفاریتش واقع است. چه خود می فرماید؛ “یَعفُو عَن کَثِیر”. ای دوست، یک سالک با سلوک آگاهانه اش می آموزد که چگونه هر روزه از ورطه ی آتشینی که هیزمش از مردمان سخت و پر خشونت است عبور کند و با آتششان نسوزد و چون آنها نشود.
423- “مَن ذَا الَّذِی یُقرِضُ اللهَ قَرضاً حَسَنَاً”
(کیست که قرضی دهد خدا را، قرضی نیکو!)
بگذار از منظری دیگر به این آیه شریفه بنگریم!
تصور کرده ای که این قرض از چه جنسی است؟! آیا از جنس مال و ثروت است؟! او که خود منبع ثروت و توانمندی است. آیا از جنس جان آدمی است؟! او که خود جان جانان است. آیا از جنس تلاش و کوشش است؟! او که خود “فَعّال لِما یَشاء” است… ای دوست، قرض کسی می گیرد که خود آن را نداشته باشد! و آنچه او ندارد، گناه است. با توبه ای خالصانه گناهانت را به آستانش فرو ریز. به او بسپار. و آنگاه ببین که او گناهان تو را چگونه به ثواب تبدیل می کند! “یُبَدِّلُ اللهُ سَیِئاتِهِم حَسَنات” (خداوند بدیهایشان را به نیکی بَدَل می کند!). او تاجر موفقی است و خوب می داند که خسارت را چگونه تبدیل به سود محض کند! با توبه ای نصوح همه چیزت را به او بسپار. خوب و بد نکن. هم بدش را بسپار و هم خوبش را. ما در برابر او سراپا خطاکاریم. اگر بدی ها و گناهانت را نزد او نبری، پس کجایشان خواهی برد؟! آنها را چه خواهی کرد و پاکی را کجا خواهی جست؟! بگذار او از لجن، گل نیلوفر بیرون آورد. از مس تو، زر بسازد. تو قادر به این کار نیستی. اما آن آگاه مطلق براحتی می تواند. او کیمیاگری قابل است. پس به نیکی و از سر توبه، تمامی خطاهایت را نزد او ببَر. به او بسپار. او خود گناه ندارد. او با گناهان تو کار می کند. دریاب نکته را! با چنین تعاملی، بگذار او بدی هایت را به خوبی ها بَدَل کند… پس این رفیق اعلی را، این آمرزنده ی بی منتها را، این بَدَل کننده ی بدیها به خوبیها را، حرمت اش نگاه دار و رفاقتش پاس بدار.
424- اِنِّی رَأیتُ …
(براستی من دیدم …)
یوسف(ع) با تاکید می گوید: من “دیدم” که یازده ستاره و خورشید و ماه مرا سجده کردند!
دقت کن! اینجا سخن از خواب و خواب دیدن نیست. بلکه سخن از “دیدن” است. یوسف اگر می خواست بگوید در خواب دیدم، باید می گفت “رَأیتُ فِی النَّوم” و یا “رَأیتُ وَ اِنِّی نائِم”. اما او فقط می گوید؛ “رَأیتُ”! او دارد به مشرب رؤیابینی اشاره می کند و نتیجه این رؤیت را به پدرش یعقوب(ع) گزارش می دهد. این یعنی رؤیابینی در علوم باطنی با خواب دیدن متعارف متفاوت است. رؤیابینی معبری است به جهان های دیگر برای کسب آگاهی. و آن زمانی محقق می شود که رؤیابین بتواند در بیداری، ذهن بشری اش را متوقف، جسمش را آرام و قلبش را ساکت و بی خواهش نماید. زیرا رؤیابین در چنین کیفیتی است که می تواند به راحتی و امنیت، به جهان های لطیف دیگر سفر کرده و کسب آگاهی نماید. سالکانِ رؤیابین سالها بر روی خود کار می کنند تا به چنین کیفیتی دست یابند.
425- “اَلَیسَ الصُّبحُ بِقَرِیبِِ”
(آیا صبح نزدیک نیست؟!)
“صبح”، صد است. “ق” است. طلوع نور و اشراق سالک است. این صد، همه اعداد مادون خود را در خویش فرو می برد. آنچنانکه نور تاریکی را فرو می بلعد. پس دارای معنایی دو وجهی است. هم از بین برنده است و هم حیات بخش. از بین برنده است چون تاریکیهای نفس را می زداید. و حیاب بخش است زیرا دل به ملکوت آسمان و زمین و آنچه میان آنهاست، روشن می شود. برای شب زدگان دنیاپرست چون صاعقه ی مرگ است و برای حق پرستان، حقیقت زندگی است. سالک چون به صبح اشراق رسد، سلوک “الی الله” اش پایان پذیرفته و آنچه می ماند سلوک “فی الله” است که ابدی است.
426- “وَ قالُوا نَفقِدُ صُواعَ المَلِکِ وَ لِمَن جاءَ بِهِ حِملُ بَعِیرِِ وَ اَنَا بِهِ زَعِیمُُ”
(و گفتند: ما جام پادشاه را گم کرده ایم، هر کس آن را بیاورد پاداشش باری از غله است. و من زعیم آنم!)
از منظر باطنی این جام هر جامی نیست. جامی اسراری، مقدس و پر رمز و راز است که حتی اساطیر سلتی و مصر باستان نیز بدان اشاره دارند. حکایت این جام که قدمتی دیرینه دارد تا به زمان مسیح(ع) و پس از آن نیز کشیده شده است. جام به تمثیل به شکل قلب است و در این قلب، خون حیات و آگاهی ریخته می شود. همچنان که عیسی مسیح(ع) نیز در شام آخر به وضوح به آن اشاره کرده است. چنین جامی، جام رسیدگان به پادشاهی معنوی است فلذا دست دیگری نباید باشد جز همان که بدین مقام باطنی نائل گشته است. آن که به آن دستبرد زنَد، خودش جزای آن است! خودش را به اسارت برده است! قلب، جایگاه نور الهی است. نوری زنده و حیات بخش، که کیمیاگری می کند. آن در باطن هستی نهان است و تنها “زعیم” متولّی آن است. “زعیم” است که می تواند آن را آشکار کند و به آن که صلاح می داند، از آن بنوشاند و به لایه ی برتر حیات ارتقاءش بخشد. همچنانکه مسیح(ع) در شام آخر برای حواریون این کار را کرد. آن که از جام الهی بنوشد، اقتدار ذاتی می یابد و چشمانش به حقایق باز می شود و به سبب آن، هم می داند و هم می تواند. و از این روست که در طول تاریخ به ویژه در قرون وسطی نحله های باطنی در جستجوی چنین جامی بوده اند و برایش داستانسرایی های بسیار کرده اند. ای دوست! آن جام پیش از هر چیز اشاره به قلبی است که عرش خدای رحمان است. و صد البته چنین قلبی نماد و تجلّی بیرونی نیز دارد. “وَ سَقاهُم رَبُّهُم شَرابَاً طَهُوراً” (و ربّ شان ساقی شان شد از شراب طهور!)
427- “وَ ما یَعلَمُ تَأوِیلَهُ اِلّا اللهُ وَالرّاسِخُونَ فِی العِلمِ یَقُولُونَ ءَامَنّا بِهِ”
(و کس جز خدا تأویل آیاتش را نمی داند و راسخان در علم گویند؛ ما به آن ایمان داریم!)
راسخ از ریشه ی رسوخ و به معنای ثبوت و نفوذ است. راسخ در علم، کسی است که ایمانش تقلیدی نیست. زیرا او به مرکزیت آگاهی رسوخ کرده است. اهل مشاهده است. می بیند. چنین کسی در تاریکی و جهل ایمان نمی آورد. او به نور خدا می بیند. حال دقت کن! از قدیم الایام مشاجره بر سر فهم این آیه بوده است؛ عده ای می گفتند که تأویل آیات خدا (حقیقت و اصل آن) را فقط خدا می داند، و اینان واو بعد از کلمه “الله” در آیه را واو استئناف (شروع برای جمله جدید) می گرفتند، و جمعی دیگر قائل به آن بودند که تأویل قرآن را راسخان در علم هم می دانند و اینان واو بعد از کلمه “الله” را، واو ربط می گرفتند و به جمله ما قبل مرتبط می دانستند… حال این بنده می گویم؛ مفهوم قابل انتاج از هر دو نظریه درست و واحد است و هیچ تضاد و تناقضی در کار نیست. این یعنی؛ تأویل قرآن را فقط خدا می داند و این درست و معقول است زیرا صاحب کلام اوست. و راسخان در علم نیز می دانند و این نیز درست و معقول است. زیرا راسخان در علم، از علم الهی بهره مندند و از روی هوا و هوس و برداشت های ذهنی سخن نمی گویند. این “علم” دارای الف و لام است، معرفه است. هر علمی نیست. حقیقت علم است. نور است. راسخان در علم، کسانی اند که به اذن الهی، به مرکز نور آگاهی “رسوخ” کرده اند. راسخ به همین معناست. آنها بیرون از دایره آگاهی نیستند، آنها از ذهن و برداشت شخصی خود عبور کرده اند و در مرکزیت آگاهی به سر می برند. آنها مستقیماً از چشمه آگاهی می نوشند و آن چشمه واحد است. دو نیست. ای دوست، آن علم فقط نزد خداست و در این شکی نیست. اما کسانی که وصل به این علم گشته اند بالطبع آنها نیز به اذن خداوند از حقیقت آیات و تأویلشان با خبرند. دقت کن که راسخان در علم، در ادامه آیه چه می گویند؛ “ءَامَنّا بِهِ” (ما به آن ایمان داریم!). و این نکته ای قابل تأمل است زیرا راسخان در علم، کسانی نیستند که در جهل و تاریکی ایمان بیاورند. این کلمه ترکیبی چنین معنایی نمی دهد. آنها ایمانشان کور کورانه نیست. چه آنها به نور خدا می بینند “یَنظُرُ بِنُورِ الله”! و آن که با چنین نوری می بیند، او نیز از حقایق آیات آگاه است.
428- یَنهَونَ عَنِ المُنکَرِ”
(از بدیها و ناهنجاریها نهی می کنند!)
اصل نهی از زشتی ها و بدیها، و در یک کلمه نهی از ناهنجاریها، از اوصاف جامعه ی به رشد رسیده است. جامعه ای که به قول قرآن بهترین است “خَیرَ اُمَّةِِ”! این یک اصل تکاملی و کارآمد است. اما متاسفانه در جهان اسلام چنان بسته و نامقبول به آن عمل شده که امروزه تلقی اغلب مردمان از آن، چیزی جز یک پدیده ی خشن و مزاحم زندگی نیست. امروزه تا اسم نهی از منکر می آید همه ذهن ها فقط متوجه روسری و طرز پوشش و ساز و آواز فلان می رود. چنان شده اند که گویی ذهن شان فراتر از اینجور چیزها نمی رود. حال آنکه منکرات مصادیق فراوان دارند و برخی شان به مراتب حائز اهمیت ترند. آن که حق مردمان را نمی دهد و ثروت را عادلانه توزیع نمی کند، مصداق بارز منکر است، وقتی صاحب منصبی بجای آنکه فرصت های شغلی برابر ایجاد کند فقط این فرصت ها را در اختیار اطرافیانش بگذارد، مصداق بارز منکر است، وقتی بجای آنکه بورسیه های تحصیلی به نوابغ و نخبگان جامعه تعلق گیرد، به خویشان و نزدیکان بعضاً بی استعداد و کم استعداد داده شود، مصداق بارز منکر است، وقتی داروهایی که باید به موقع در اختیار دردمندان جامعه قرار گیرد، در انبار سودجویان ذخیره می شود و از بازار آزاد سر در می آورند، مصداق بارز منکر است، آنگاه که زوج جوانی برای دریافت یک وام ساده ازدواج ماهها و بلکه سالها در انتظار می مانند و از آن طرف قلیل انگشت شماری میلیاردها بدون کمترین ضمانتی از بانک ها می ستانند، این مصداق بارز منکر است… پس ابتدا منکرهای مادر را ببین. ای دوست اهل قرآن، حواست فقط به طرز روسری و ساز و آواز این و آن پرت و مشغول نشود، نگاهت را وسیع کن، هشیار باش تا مبادا از مصادیق بزرگتر و خانمانسوزتر منکرات غفلت کنی. ابتدا علت ها را ببین و بعد معلول ها را. و یادت باشد که امام حسین (ع) قیامش را بر پایه اصل مترقی امر به معروف و نهی از منکر به جهانیان می شناساند. اصلی که در مرتبه ی اولیه اش متوجه مسئولین یک جامعه است و در مرتبه ثانویه اش متوجه مردمان عادی است. زیرا آموزش متعالی امری است که از بالا به پایین نزول می یابد. این اصلِ رشد دهنده اگر خوب و همه جانبه فهمیده شود، بدون شک جامعه ای پاک و رشدیافته و عاری از زشتی ها به ظهور رسیده است.
429- “فَضَلُّوا فَلا یَستَطِیعُونَ سَبِیلاً”
(آنها گم شده اند و توانایی راهیابی به جایی را ندارند!)
آن که خود را گم کرده است، نمی تواند دیگری را بجوید! کجا بجوید؟! کجا برود؟! خود گم شده است! چنین کسی حتی اگر راه درست جلوی پایش باشد، آن را نخواهد دید! پیدا کردن خود و معرفت به خویشتن خویش شرط طریقت است. آنها که می گویند؛ پس خدا کو، کجاست؟! ابتدا باید خود را پیدا کنند و معرفت یابند. مشاهده گر کیست؟! جوینده کیست و چه کسی این سؤال را می کند؟! و چون دریابد، خواهد دید که حضور خدا درون و برون را فرا گرفته است. خدا گم نشده است. او “حاضر” است. همیشه حضور داشته است. و صد البته برای کسانی که در غوغای رنگها و توهّمات گم شده اند، “او” در غیب است. “غایب” است.
430- “دین الله”
(دین خدا)
می بینی! خدا هم دین دارد. دین خدا، راه اوست. و راه او “صراط مستقیم” است. “اِنَّ رَبِّی عَلَی صِراطِِ مُستَقِیمِِ” (پروردگارم بر صراط مستقیم است)! صراط مستقیم، راه حق است. و حق همان راستی و درستی است. راه خدا که همان دین خداست، تنگ و محدود نیست زیرا خدای اعلی و عظیم بر آن است. این راه برای همه جا دارد. راه خدا انحصاری نیست. هر آن که تسلیم حق شود، به دین خدا در آمده است. و آخرالامر همه تسلیم حق خواهند شد و آیه “یَدخُلُونَ فِی دِینِ اللهِ” محقق می گردد. زیرا حق، که همان راستی و درستی است بر فطرت الهی همه ی مردمان نوشته شده است. “فِطرتَ اللهِ الّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها”.
431- “یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُم وَلیُتِمَّ نِعمَتَهُ عَلَیکُم”
(خداوند، تطهیر شما را اراده کرده تا نعمتش را بر شما تمام کند!)
طهارت در قرآن انواع گوناگون دارد که ابتدایی ترینش همان طهارت ظاهری متعارف است. طهارت از کفر و شرک و نفاق، طهارت از برتری طلبی و تجاوزگری، طهارت از وساوس نفسانی، طهارت از توجه به غیر حق، طهارت از ریا و شهرت طلبی، طهارت از حب جاه و حب مال، طهارت از سخن لغو و بیهوده، طهارت از غیبت و تجسس در امور دیگران، طهارت از کینه و بددلی، طهارت از طمع و حرص و حسد، طهارت از آرزوهای دور و دراز، طهارت از خشونت و آزار دیگران… اینها همه از انواع طهارت است و با این همه، ما فقط در این اندک باقیمانده از عمر، سرگرم شستن بیرون گشته ایم. وا اسفا!
ای دوست، تنها آن که تطهیر شود، خداوند نعمتش را بر او تمام خواهد کرد؛ “لِیُتِمَّ نِعمَتَهُ عَلَیکُم”!
432- “وَ الفَتح”
(فتح الهی)
فتح الهی آنگاه وجود سالک را فتح می کند که او میزان و سنجش های ذهنی اش را شکسته باشد. آن که هنوز می گوید؛ فکر من، برداشت من، ذهنیات من، هنوز فتح الهی شامل حالش نشده است. چنین کسی با معنای “فتح” بیگانه است هرچند عبادات بسیار کرده باشد. شهر تو زمانی توسط خداوند فتح می شود که تو “اُمّی” شده باشی. یعنی همه برج و باروهای نفسانیت ات در هم شکسته باشد و دانستگی های ذهن بشری ات فرو ریخته باشد. فتح خدا که بیاید، علمش را هم با خود می آورد. و علم خدا شبیه هیچکدام از علوم ذهنی ای که می شناسی نیست. آن علمی زنده، خودانگیخته و در حال است. ای دوست، فتح الهی یک پیروزی بزرگ است و تنها از آنِ کسانی می شود که شکستن خویش را آگاهانه پذیرفته اند. سالک در این کیفیت، یک جهان بدون من شده است. او دگر زندانی ذهن محدودش نیست. او به نامحدود پیوسته است.
433- “الحامِدُونَ السّائِحُونَ”
(حمد کنندگان و اهل گذر)!
حامدون را در مقاله ی حمد، بطور مبسوط شرح داده ایم. و اکنون “سائحُون”! سائحون را اغلب به معنای روزه داران متعارف گرفته اند. اما این معنای کامل و دقیقی اِفاضه نمی کند. روزه در معنای متعارفش “صوم” است و روزه داران را “صائمون” گویند. اما این “سائِحُون” است. سائح از ریشه “سَیح” به معنای جاری شدن است. “السّیح” آب جاری بر زمین را گویند. سیاحت نیز که به معنای گردش در زمین است از همین ریشه است. ای دوست، سائحون، کسانی اند که اهل گذرند. اهل تعلق نیستند. آنها سالکانی هستند که جاری اند. به چیزی نمی چسبند. اهل تملک و تصاحب نیستند. خود را از بار، سنگین و زمینگیر نمی کنند. راحت و روانند. چون جریان نهری پاک، می روند. به چیزی دل نمی بندند و خود را در این دنیای تاریک، پابند نمی کنند. “سائحون” را حتی اگر به معنای روزه بگیری، آن روزه ی معمول نیست. آن به معنای امساک از ماندن و رسوب شدن است. “سائحون” اهل گذرند. اهل چنگ زدن به چیزی نیستند. دل نمی بندند. از یک وجه لغوی، کلمه “مسیح” نیز ریشه در “سَیح” دارد، و آن به کسی اطلاق می شود که جاری است، که جریان پاک آب و روح، او را “مسح” کرده و بر او جاری شده است. “سائحون” کسانی اند که در مرداب دنیا، جاخوش نمی کنند، جلوه ای آنها را نمی فریبد و هیچ قصری برای ماندن ندارند. “سائحون” با روح بهشتی شان سیر می کنند. آنها تمام عظمت ها را یکجا در همین روح پاک همیشه جاری شان نهان دارند.
434- “اَلَّذِی جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ”
(آن که مالی جمع نمود و شمارش کرد)!
هر که طماعانه مالی جمع کند و آن را نجات بخش بپندارد، از درون گدایی حقیر است. فرقی نمی کند که چه دارد و چقدر جمع می کند. چنین کسی از درون گداست اگرچه بهترین لباسها را پوشیده باشد و داشته های بسیار جمع کرده باشد. او در حقارت فقر خویش سکنا گزیده است. لذا حتی اگر تمام زمین و آسمان را هم داشته باشد باز گداست و از فقر می ترسد. اما گداها یک نمود ندارند. برخی گدای پول اند، برخی گدای مقام اند، برخی گدای قدرت اند، برخی گدای احترام اند، برخی با جمع کردن طاعات شان و شمارش آنها، گدای بهشت اند،… اینان همیشه در حال جمع کردن و شمارش آن چیزی اند که جمع کرده اند. مجازات شان از طریق همین جمع کردن ها به سراغشان می آید. این یعنی؛ آنچه جمع کرده اند خود موجب عذاب شان می شود، نه اینکه عذاب از جای دیگری می آید. “الَّذِینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا یُنفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرهُم بِعَذابِِ اَلِیمِِ”. ای دوست، تنها کسانی بی نیازند که غنای شان به برکت وجود مولای شان “حق” است. اینان نیازی به انباشتن و ذخیره سازی ندارند. زیرا جاری اند و اهل جاری کردن اند. از حق می گیرند و به خلقش می دهند. پس همیشه از غنای مولای شان پُر اند و هیچگاه بی چیز نمی شوند. جهان هستی با افتخار در خدمت ایشان است و هر چیزی به موقع برایشان فراهم است.
435- لا تَعدُوا فِی السَّبتِ”
(در “سَبت” تجاوز نکنید!)
“سَبت” از لغات شگفت است. اصل آن به معنای آرامش، سکون، فرو هشتنِ موی، و حتی خواب عمیق است. آن را “شنبه” نیز گویند. شنبه عددش صفر است. یک از یکشنبه آغاز می شود و دو از دوشنبه و سه از سه شنبه… جمعه مقام جمع است. مراد از “سَبت” یک کیفیت روحی است. در “سَبت” که اصل آرامش و سکون است یک “مراقبه” تمام نهفته است. در مراقبه ی تمام، فعالیت قدغن است. انفعال و تسلیم محض حرف اول را می زند. هر کاری در این کیفیت روحی، خسران به بار می آورد. سالک در این کیفیت گویی در خواب عمیق به سر می برَد. او از ذهن خروج کرده است. کاملاً بی خواهش و بی آرزوست. او چون گِلی در دستان کوزه گر بزرگ هستی است. “سُبات” به معنای خواب عمیق است. “وَالنَومَ سُباتاً”. اما نه در خواب معمول! برای سالک این خواب در بیداری معمول رخ می دهد! او خود را با مراقبه ای جانانه از همه ی تاثیرات رها می کند و در مرکزیت وجود آرام می گیرد. صفر می شود. موهایش را که نماد کثرت است، رها می کند. در این کیفیت نه فکری است، نه خواسته ای است و نه تصویری که چشمک بزند و سالک را بدنبال خویش بکشد. آن همچون خواب عمیق در بیداری معمول است. و این کیفیتی است مؤنث گونه. یک انفعال در برابر ذات حق تعالی. دریافت های بزرگ از این کیفیت سر بر می آورند. تجاوز از این کیفیت، خروج از آن است. و خروج از آن به معنای محرومیت از حقیقت ناب.
436- “اِذا زُلزِلَت الاَرضُ زِلزالَها”
(آنگاه که زمین بلرزد، لرزیدنی!)
زلزله فقط آن معنای متعارفش نیست که بسیاری پنداشته اند. زلزله انواع گوناگون دارد. از زلزله های زمین خاکی بگیر تا زلزله های زمینه های روحی و روانی، فرهنگی و اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، عاطفی و خانوادگی، زلزله در شعور و نگاه و برداشت… اینها همه انواع زلزله اند و هر کدام به نوعی دگرگون کننده اند. زلزله ها در هر دو قلمرو مادی و معنوی اتفاق می افتند. ویژگی آنها زیر و رو کنندگی آنهاست. شخم زننده اند. بالا را پایین و پایین را بالا می آورند و با این کار اسرار و ناگفته ها را برون می ریزند؛ “تُحَدِّثُ اَخبارَها”. با وقوع شان آنچه در خفا بوده نمایان می شود و آنچه نمایان بوده، فرو رفته، به خفا می رود. در این آیه، “زِلزالَها” مفعول مطلق است. این یعنی یک تاکید خاص در آن است. اشاره به هر زلزله ای نیست. این زلزله ای ویژه است که گویی در زمین وجود آدمی رخ می دهد. زیرا این انسان است که می پرسد “زمین را چه شده است! “وَ قالَ الاِنسانُ ما لَها”. زیرا تا کنون زمین وجودش با تمامی لایه ها و کالبدهایش، در اختیارش بود، آرام و رام و فرمانبردار بود، اما اکنون در موقفی حساس، به شدیدترین وجهی می لرزد، لایه های وجود شکاف برداشته، پوسته ها و زینت های آن فرو ریخته، جلوه آرایی ها بی فروغ گشته، و اکنون چهره واقعی حیاتش نمایان شده و اسرار وجودش هویدا گشته است “زیرا ربّ ات به او چنین القایی افکنده است”؛ “بِاَنَّ ربَّکَ اَوحَی لَها”. می بینی! این زلزله ای است که با القاء ربّ صورت می گیرد. و القاء از مقوله ی درون است. نشأت گرفته از باطن است. در چنین کیفیتی قیامت آدمی بر پا شده است. او حقایق وجودش را به وضوح می بیند و آنگاه با دستاوردهایش -چه نیک و چه بد- روبرو می گردد. ای دوست، بدان که در دو جای دیگرِ قرآن نیز به وقوع زلزله در وجود آدمی تصریح شده است؛ یکی: “مَسَّتهُمُ البأسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَ زُلزِلُوا” (به آنها چنان سختی ها و پریشانی ها رسید که به لرزه افتادند!) و دیگری: “هُنالِکَ ابتُلِیَ المُؤمِنُونَ وَ زُلزِلُوا زِلزالَاً شَدِیداً (آنجا بود که اهل ایمان آزمایش شدند و سخت به لرزه افتادند!)
437- “لا اِلهَ الّا اَنت”
اگر ذو النون (یونس پیامبر) در دهان نهنگی فرو افتاد، ما نیز هر کدام در این دنیای پُر نهنگ به نوعی در دهان نهنگی فرو افتاده ایم. برخی در دهان نهنگِ احساسات و عواطف واهی، برخی در دهانِ ذهنیات تاریک، برخی در دهان نهنگِ آرزوهای دور و دراز، برخی در دهان داشتن ها و انباشتن ها، برخی در دهان نهنگِ غرور و تکبر، برخی در دهان توهّم رستگاری…
می بینی! در این دنیا نهنگ های گرسنه بسیارند. راه رهایی از بطن نهنگ، جاری شدن ذکر “لا الهَ اِلّا اَنت” در وجودت است، نه فقط بر زبانت. وقتی عمیقاً بر این باور باشی و به خداوند اقرار نمایی که “هیچ معبودی جز تو نیست”، اگر فقط یک “تو” را بشناسی، از دهان هر نهنگی خلاص شده ای. دقت کن! “لا اله الا انت”، ذکر مخاطب است! همچون “لا الا اله هو” که ذکر مغایب است نیست. آن کاربردی دگر دارد. “لا اله الا انت”، ذکر کسانی است که حضور خدا را به تمامی حس کرده و شاهدند. کسانی که جز برای خدای زنده و حاضر برای هیچ کس و هیچ چیز دیگری وجود حقیقی قائل نیستند و کارسازشان نمی دانند. اینانند که اذن آن دارند تا خدا را با ضمیر “تو” خطاب کنند. این “تو”، تمام حضور است و جایی برای کس باقی نمی گذارد. “لا اله الا انت” ذکر در حال است. خطاب است. و دقیقاً از این روست که هر غل و زنجیری را از هم می گسلد. آن که شایسته چنین ذکری است همه ی قدرتها و منجیان ذهنی دیگر از نظرش محو گشته اند. چه ذاکر در این مقام، تنها یک “تو” پُر حضور می شناسد. او را با ضمائر دیگر کاری نیست.
438- “لَعَلَّکُم تُفلِحُونَ”
(باشد که رستگار شوید!)
“رستگاری” نزد همه مکاتب و مشرب ها معنای یکسان ندارد. رستگاری نزد برخی به معنای رهایی از رنج است، نزد برخی به معنای نیل به بهشت و برخورداری از آرامش و رفاه است، نزد برخی به معنای خروج از جهالت و نافهمی است، نزد برخی به معنای عبور از دنیای فانی و وصول به آخرت باقی است، نزد عده ای به معنای گذر از عوالم هفتگانه است، برای جمعی به مفهوم تولد دوباره است، نزد برخی به معنای یافتن انسان کامل و بهره مندی از اوست، برخی رستگاری را لقاء الله می دانند، برخی آن را به مفهوم رسیدن به نور اشراق می انگارند، برای برخی دوری از گناه است، برای برخی به معنای قبولی توبه است،… می بینی که معانیِ ظاهراً متفاوتی در کار است. با این وجود همه ی آنها و نیز تمامی خیرات و برکات دیگر را می توان زیر چتر یک کلمه ی واحده جمع نمود. و آن “تَأَلُّه” یا “الهی شدن” انسان است. انسان رستگار، انسانی رسیده به الوهیّت خویش است. انسانی است که با سلوکش از اتاقک محدود ذهنی اش خروج کرده، اوصاف اسارت بار بشری اش را پشت سر نهاده، نفس پر خواهش را به دور انداخته، و با تسلیمی همه جانبه واصِل به حقیقت محض گشته است. اینچنین وصلی، عین کمال و عین برخورداری از همه خوبیها و اصل رهایی است. و یادت باشد که رستگاری از ریشه “فلح” است و آن شکافتن دانه در زمین و شکوفا گشتن است.
439- “مَلَکَت اَیمانُهُم”
(کنیزان شان!)
بیایید نگاهی به عالَم درون بیندازیم. عالَم صغیر که همان جهان درونی آدمی است، عالَمی وسیع و شگفت است. در این جهان شگفت، کنیزان و خدمتگزارانِ تو، حس های ظاهر و باطن تو اَند که وظیفه شان جذب آگاهی های متنوع است. آنها همچون ابزارهای هوشمندی اَند که با تولدت، به مرور آنها را به دست می آوری، تا هر کدام را به فراخور حال، به کاری گسیل کنی و از نتایج کارشان بهره مند گردی. حس های ظاهری همچون سمع و لمس که کارشان دریافت آگاهی است، مؤنث اند و حس های باطنی همچون تفکر و حس مشترک که کارشان ساخت و پرداخت آگاهی است، مذکرند. گروه اول خدمتگزاران مؤنث و گروه دوم خدمتگزاران مذکر تو اَند. با خدمتکارانت خوب و درست رفتار کن. آنها را به تمامی در اختیار بگیر و مسلط باش، که اگر چنین نکنی از دست در می روند و بر تو سوار می شوند، و بالنتیجه نیروهایی که از اول قرار بوده در خدمت تو باشند، تو خادم شان می شوی! همچنان که امروزه در جهان چنین است و بسیاری برده ی افکار و اوهام و احساسات واهی خود گشته اند. پس کنیزانت را به هرزه گی و خودفروشی وادار مکن! “لا تُکرِهُوا فَتَیاتِکُم عَلَی البِغاءِ اِن اَرَدنَ تَحَصُّنَاً”! و این در معنای باطنی اش یعنی؛ حس هایت را کور کورانه و سودجویانه در اختیار حرف این و آن مگذار و از زیر فشار تاثیرات گوناگون خارج نما. چه آنها مجاری آگاهی تو اَند. مجاری آگاهی ات را پاک نگهدار. تزکیه شان کن. و آنها را از شرطی شدگی ها به در آر. سالکی که در خانه ی وجود مقدس خویش ساکن است تمامی اعضای خانواده اش را به نیکی پاس می دارد و مراقب است. چنین کسی برخوردار از وجودی به وحدت رسیده است. آن که خانه ی درونش را پاک و منظم بدارد، به واقع جهانی را پاک و منظم داشته است. و یادت باشد که جهان درون متناظر با جهان بیرون است. و این یعنی؛ اگر خود را از درون تزکیه نکنی، در بیرون به اسارت تن داده ای.
440- “عَینَاً یَشرِبُ بِها عِبادُ اللهِ یُفَجِّرُونَها تَفجِیراً”
(چشمه ای است که بندگانِ الله از آن می نوشند و سبب می شوند که آن به فراوانی بجوشد و جاری شود!)
چشمه ای است که هر چه از آن بنوشی و به جریانش اندازی، بیشتر و بیشتر می شود. آن چشمه در وجود خود توست. در عمق وجودت، کیفیتی ناب و الوهی است که برخوردار از همه خوبیها و لطافت هاست. چشمه ای متصل به واحد نامتناهی ناشناختنی که در لا زمان و لا مکان خویش آرام گرفته است. این آب به خاطر خصلت متواضعانه اش در پایین است. “قَد جَعَلَ رَبُّکِ تَحتَکِ سَرِیّاً”! باید آن را از عمق بالا کشید تا همه لایه های وجود سیراب شوند. هر چه ذهن خالی تر باشد، دسترسی به چشمه آسان تر و بالا کشیدن آبش، شدنی تر است. چه ذهن خالی همچون خلائی آن را بخود می کشاند. پس با مراقبه ای اصیل به آن چشمه واصل شو، از آن بنوش، و با نوشیدنت، متلاطم و جوشانش کن. بگذار این آب زنده و زندگی بخش تمامی لایه های وجودت را در بر بگیرد و بجوشد و به هر جا که خواست جاری شود. بگذار این آب نورانی از کلامت، از نگاهت، و از اندیشه و کردارت جاری گردد. بدان که این چشمه در کالبد جسمی ات نیست، پس آن را کنار بزن. در کالبد عاطفی ات نیست، آن را نیز کنار بزن. در کالبد ذهنی ات هم نیست، از آن نیز عبور کن. آن چشمه در عمق کالبد روحی ات است. در آرامشی بی زمان و بی مکان. فراتر از گذشته و آینده. اینجا و اکنون. زنده به نور روح. و این چشمه ی وحدت است. اصل وجود. با نوشیدن از آن تمایزات رخت بر می بندند و به نیکی درمی یابی که تنها یک حقیقت است که دارای وجود واقعی است. ای دوست، فهم “یگانگی” باعث وصل به چشمه ی خویش می شود و کلیدش به جریان افتادن ذکر “لا اله الا الله” است. و این کار “عباد الله” است. و عباد الله هر بنده ای را نگویند. دیگران بنده ی آمال و آرزوهایشان اند، بنده داشتن ها و توهّمات شان اند، بنده کثرت اند و خدایانشان بسیار است. حال آنکه عباد الله، موحدان به وحدت رسیده اند. همانان که جز رب الارباب هر چیز دیگری را پشت سر نهاده اند.
“قُل اَرَاَیتُم اِن اَصبَحَ ماؤُکُم غَوراً فَمَن یَأتِیکُم بِماءِ مَّعِین” (بگو: آیا به این اندیشیده اید که اگر آب تان به اعماق رود، کیست که برایتان آب جاری پدید آورد؟!)
441- “کِتاباً فِی قِرطاسِِ”
(کتاب کاغذی!)
خداوند کتابِ نوشته شده بر کاغذ نازل نمی کند. قوانین حیات بخش او کاغذی نیست. زنده و جاری است. کتاب او زنده است، قوانینش زنده است و آنها را باید در زندگی جست. و تنها زنده می تواند از زنده با خبر شود. چشم بیدار می خواهد. قانون خدا بر هر موجود زنده ای نوشته شده است. این قانون از جنس وجود است. خود حیات است. و خداوند شما را به زندگی می خواند “لِما یُحیِیکُم” (به آنچه حیات تان می بخشد)! قوانین خدا را در جریان زندگی ببین. آنها را در نفس زدن هایت و در نگاه های زنده به حال ات دریاب. خدای زنده، قانون مرده ندارد. قانون او بر خود آسمانها و زمین، بر آب و باد و باران، بر گل ها و میوه ها و جانداران نوشته شده و هر لحظه جاری است. آن مسلط بر هر خشک و تری است. قانون خدا، ثبت شده در وجود خود آنهاست. و هر چیز و هر کس همان می شود که برایش خلق شده است؛ “کُلُُ مُیَسَّرُُ لِما خُلِقَ لَهُ”. و این کتاب “تکوین” خداست. کتابی زنده و جاری که نیازی به کاغذ ندارد. چشم باز می خواهد و قلبی گشاده. این کتاب کلماتش زنده اند، آیاتش جاری اند و تک تک حرکاتش تحول آفرین اند. کتاب تکوین خدا، کاغذی نیست. کتابهای کاغذی کار انسان است و کار خدا نیست. خداوند با جریان زندگی کتاب می نویسد.
442- “الم”
در باره الف لام میم سخنان بسیار گفته و نوشته اند که همه خواندنی است. اما در اینجا و اکنون ما به وجهی دیگر اشارت می کنیم. “ال” حرف تعریف است. معرفه می کند. می شناساند. ضمن آنکه از دیرباز اسم خدای نادیدنی نیز بوده است. “م” نماد انسانِ تسلیم شده ای است که بسوی “ال” سر فرود آورده است (ال م). به عبارتی دیگر “میم” اشاره به انسانِ کامل دارد، انسانی که متصل به الوهیّت خویش است. همان است که به خدایش شناخته شده و از او معرفت یافته است. به واقع چنین کسی همان کتاب زنده ای است که هیچ شکی در آن نیست. زیرا دیده می شود. از جنس وجود است. او قرآن ناطق و هدایتگری برای متقین است. از این منظر می توان گفت؛ “الم” اشاره به یک تجلّی زنده دارد که گویاست، تجلّی ای که به توحید و به فلاح و رستگاری می خواند. از مصادیق بارز این تجلّی خود رسول خدا (ص) و متعاقب ایشان، امیرالمؤمنین (ع) است که خود فرمود: “منم قرآن ناطق”.
443- “ما یَلفِظُ مِن قَولِِ اِلّا لَدَیهِ رَقِیبَُ عَتِیدَُ”
(به هیچ گفتاری لب نگشاید مگر آنکه نزد او نگهبانی آماده و هشیار است!)
این هستیِ هوشمند، تک تک سخنان ما را ثبت می کند. سخنان ما که منبعث از نیات و اندیشه های ماست، همان است که تقدیرات ما را رقم می زند. به واقع سرنوشت ما در زیر زبان ما پنهان است. ما در این جهان همواره با کلمات خود روبرو می شویم. زبان خیر، خیر می آورد و زبان شرّ، شرّ. زبانی که پر از صلح و سلام است به صلح و سلام می رسد و زبانی که سرشار از خشونت و ستیز و تفرقه است به خشونت و ستیز و تفرقه ختم می شود. کلمه ی تو سرنوشت ساز توست. می توانی با ارتعاش هر کلمه ات وجود خود را با جریان همیشه جاری حیات هماهنگ کنی و یا می توانی خود را با جریان مخرّب شیطانی پیوند زنی. می توانی عشق و محبت را توسعه دهی و یا به کینه و نفرت دامن زنی. زندگی ما را نیات و اندیشه های پنهان در کلمات مان می سازند. خوب یا بد کار خودمان است. یک سالک زبانش را حفظ کرده، از سیطره ی شیطان می رهانَد. دروغ، غیبت، تهمت، زخم زبان و شماتت، اینها همه ایجادکننده ی شبکه های انرژیایی مخرّب و تاریکی آفرینند که زبان و گفتار سبب ظهورشان است. اگر زندگیت پر اضطراب و تاریک و مملو از انرژی های مخرّب گشته است، به زبانت بنگر! کلماتت را کنترل کن! راه علاج، انتخاب درست کلماتی است که صادر می کنی. زیرا محال است کلمات خوب و پاکیزه، زندگی تاریک و بدفرجام بیافریند.
444- “وَاصنَعِ الفُلکَ بِاَعیُنِنا”
(آن کشتی را تحت نظر ما بساز!)
☆ هر کدام از شما اهل ایمان، یک نوح در وجودش دارد که موظف است کشتی نجاتش را مطابق امر خدا بسازد و آنگاه اهلش را یعنی اوصاف و خصایص نیک اش را جفت جفت بر آن بنشاند و غصه ی غرق شدن رفتنی ها را نخورد. عشق را با رحمت، جوانمردی را با سخاوت، عمل را با خدمت، احساس را با پاکی، عبادت را با تواضع، بخشش را با خلوص،… پس با تار و پود تسلیم و تفویض، برای نجات روحت از سیلاب ویرانگر دنیا، کشتی ای بساز الهی، که رمز حرکت و توقفش “بسم الله” باشد. زیرا این اوست که شما را در خشکی و دریا سیر می دهد: “هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُم فِی البَرِّ وَ البَحرِ”.
445- “اَفَلا تَعقِلُونَ”
(پس چرا تعقّل نمی کنید؟!)
نور خِرَد همان چیزی است که خداوند بسوی قوم های مختلف فرستاده است. آن که از آن بهره بُرد، رستگار شد و آن کس که به وَهمیات بی اساس تن داد، به تاریکی سقوط کرد. چه وَهم، قلمرو تاریک شیطان است. “اَفَلا تَعقِلُونَ”های قرآن، هشدارهایی نجات بخش اند. نور خِرَد بزرگترین هدیه ی خداوندیست و با ذهن بشری غیر قابل قیاس است.
446- “لَیلَةُ القَدرِ”
دقت کن! “لیل”، شب است. “لیله” هم شب است. اما در جهانِ سالکان، معنایِ وجودی این دو یکسان نیست. چه “لیل”، مذکر است و “لیله” مؤنث. و تمام داستان از همینجا آغاز می شود. در سوره ی قدر، “لیله” را بکار می بَرَد. مؤنث را. و این شبی است که آبستن حوادث شگرف است. چه تمام اتفاقات در وجود او می افتد. در “لیل”، که مذکر است، داستان، پوشندگی است. به تاریکی رفتن است، “وَ اللَّیلِ اِذا یَغشَی” ( قسم به شب آنگاه که می پوشاند). اما در “لیله”، داستان نزول نور است، حکایت حیات و بالندگی است. در “لیل”، سکون و به خواب رفتن است، در “لیله”، بیداری و احیاء است. و این “لیله” است که از هزار ماه بهتر است، چرا که “قدر”، مضاف الیه او شده است. از این منظر، “لیله” اشاره به نیروی مؤنث کل است. آن نفس پاکِ پذیرا. همانکه قدرت پرورش دهندگی را به وفور در خود دارد. همان وجودی که مهبط ملائکه و روح است. وجودی که “کل امر”، در جهان او به وقوع می پیوندد و انسان های کامل از وجود اوست که به منصه ظهور می رسند. “لیله” اشاره به وجه هستی ساز وجود است، هر شبی نیست. نمی تواند باشد، زیرا یکی است، فرد است. “لیله”، تسلیم محض است. جز این باشد، نزولی در کار نیست. خیر و برکت کجا فرود آیند؟! ای دوست، وجودت را با تسلیم محض، برای نزول بهترین ها آماده کن. در این چند روز باقیمانده، با مراقبه ای جانانه بیدار باش. اَحیاء را اِحیاء کن. شب زندگان را دریاب. و بدان آنچه در عالَم کبیر اتفاق افتد، در عالَم صغیر نیز که تو باشی، اتفاق خواهد افتاد. “لیله” خود را آماده کن و امسال از او خواستش را بخواه. دست از خواست خود بر دار، تا او هر آنچه که خود صلاح می داند بر تو فرود آرد. جز صلاحش چیزی مخواه. در دعاهایت دستور نده، چون گذشته آرزوهایت را لیست نکن. بلکه تمام وجودت را تسلیم وار در اختیارش بگذار. یکبار هم که شده حرف گوش کن و در برابرش یک پذیرش تام باش. چون “لیله” باش، آرام و پذیرا. و نترس، زیرا آن، “سلام” است تا طلوع سپیده دم. و هشیار باش وقتی قرآن می فرماید که؛ خداوند بین آدمی و قلبش است، وقتی می فرماید؛ “اِنَّ مَعِیَ رَبّی”، پس دریاب که این عظمت ها از کجا به کجا نازل می شود و مرکزش کجاست. قدر این لیله ات را بدان.
447- “فَاِنَّ للهِ خُمُسَهُ…”
(و از آنِ خداست یک پنجمش…)
و این ابتدای راه است. در راه چون راهی شوی، باید همه چیزت را بدهی. راهیانِ رفیق اعلی، کسانی اند که سر تا پایشان را می دهند و وجودشان را هر لحظه از غیر خالی می کنند. آنها به قول امام علی (ع) حتی جمجمه شان را به خالقشان عاریه می دهند “اَعِرِ اللهَ جُمجُمَتَک”! یعنی بی ذهن و رها. بی ترس و بی فکر و خیال. جمجمه ای خالی از غیر و پُر از او. پس نه مالک اند و نه صاحب. خادم اند. اینان کسانی اند که همه چیزشان را خالصانه در آستان حضرت دوست فرو می اندازد و خود در ثروتی عظیم و بی وصف فرو می روند.
448- “وَ اِذا بَدَّلنا آیَةً مَکانَ آیَةِِ وَاللهُ اَعلَمُ بِما یُنَزِّلُ قالُوا اِنَّما اَنتَ مُفترُُ بَل اَکثَرُهُم لا یَعلَمُونَ”
(و چون آیه ای را به آیه ای دیگر بَدَل کنیم، “و خداست که به آنچه فرو فرستد داناتر است!”، گویند: تو [این نکته را] از خود می سازی. نه! آنها اکثرشان نمی دانند!)
بارها گفتیم که آیات خدا واژه ی بر روی کاغذ نیستند و خدا نوشته ی کاغذی نازل نکرده است. آیات خدا، اشاره به وجودی زنده است. این آیات از جنس وجودند و بالاترین تجلّی آن انسان های کاملند که رهنمایان اند. از این منظر معنا این است؛ اگر انسان راهنمایی را در پی انسان راهنمای پیشین فرستادیم و آن را به دیگری بَدَل کردیم، این نکته به خداوند مربوط است زیرا این اوست که به احوال هر دوره آگاه است و اشراف کامل دارد. در دوره امامان (ع) هر یک در زمان خودشان مسئولیت خاص خودشان را داشتند که متناسب با زمانشان و متمایز از دیگری بود. این یعنی هر دوره، زبان خودش را دارد که متناسب با شعور جمعی همان دوره است. اصل هدایت یکی است اما مصادیق و تجلیات آن گوناگون است. اصل هدایت یکی است اما راه های آن به عدد نفوس خلایق است. آنها که این نکته را درک نمی کنند می گویند؛ “اَنتَ مُفترُ” (تو افترا می بندی!). و اینان کافران نیستند بلکه متعصبانی اند که درکی از پویایی ندارند. اینان فکر می کنند که هر نگاه زنده و پویایی خطاست. ای دوست، هر دوره زبان خود و مقتضیات خود را دارد. با مردم هر دوره باید به قدر دریافت و شعورشان سخن گفت و راه بُرد. همچنانکه پیامبر (ص) فرمودند؛ “کَلِّمِ النّاسَ عَلَی قَدرِ عُقُولِهِم”. در دوره ای که شعور جمعی ارتقاء یافته است نمی توان با زبان اعراب بدوی با آنها سخن گفت و رفتار نمود. چنین کاری دقیقاً ضد تبلیغ و ضد دین است. راهنمایان هر دوره هماهنگ با همان دوره اند. جز این نمی تواند باشد. زیرا نیک می دانند که ناهماهنگی باعث نجات و رستگاری نمی شود بلکه موجب تخریب است. و خداوند خود به این نکته از همه داناتر است و این بَدَل کردن ها کار خود اوست. ای دوست، بدان که هدایت با میزان شعور هر دوره رابطه ای مستقیم و تنگاتنگ دارد.
449- “صادقین”
☆ صدق را معمولاً به راستگویی و صادق را به راستگو ترجمه می کنند. اما این ترجمه ای دقیق و کامل برای صدق و صادق نیست. راستگویی به حوزه ی گفتن تعلق دارد، حال آنکه حیطه ی “صدق” از گفتن به مراتب وسیع تر است. صدق یک کیفیت وجودی والاست که تمامی لایه های آدمی را شامل است. صدق با خود، صدق بودنِ در اینجا و اکنون، صدق نیّت، صدق احساس و اندیشه، صدق نگاه، صدق عمل،… مراتب و مصادیق صدق بسیار فراتر از راست گویی صرف است. آن تمامیت زندگی را در بر می گیرد. صدق یک ثبات متعالی است و آن در اعلی مرتبه اش، سکوت و تسلیم است. از منظر هستی، سالک خاموش و تسلیم، همان که با جریان حق، خالصانه و تسلیم وار جاری است، در صدق خانه دارد و خود از صادق ترین جنبندگان است. و بدان که؛ “خداوند صادقین را دوست دارد”.
450- “ما لَکُم لا تَرجُونَ للهِ وَقاراً”
(شما را چه شده است که برای خدا حرمتی قائل نیستید!)
همه ی مشکلات ما از همینجا آغاز می شود. آن که برای عظمت خداوند ارزشی قائل نیست، آن که به بزرگی و کارآمدی او بی توجه است، آن که عملاً از خدا بریده است و فقط واژه ی خدا لقلقه ی زبانش است، به واقع خود را تنها و بی کس به قعر انبوه مشکلات عدیده انداخته است. و این آیه هشدار نوح (ع) است به قومش، چه سیل ویرانگر مشکلات در راه است! از آسمان و زمین، از بالا و پایین، از درون و بیرون، می بارد! و این همه نتیجه ی آن فریبکاری بزرگ، آن “مَکرَاً کُبّاراً” است؛ با زبان از خدا گفتن و در دل، غیر خدا را داشتن است. از تسلیم گفتن و در عمل طغیان کردن است. شعار عدالت بر زبان راندن و بر طریق ظلم رفتن است. راستی را ادعا کردن و دروغ را پیشه ساختن است. از کرامت سخن گفتن و بر لئامت افزودن است… و اکنون تنها راه نجات بشریت از منجلابی که در آن فرو رفته است، رجوع خالصانه به خالق هستی است. توبه و انابه و بازگشت راستین به حقیقت هستی است. به حق. به راستی و درستی. چه جز او هیچ راه نجاتی نیست. همه ی راه ها بسته است. “قُلِ اللهُ یُنَجِّیکُم مِنها و مِن کُلِّ کَربِِ” (بگو؛ خداست که شما را از آن خطرات و از هر اندوهی نجات می دهد!)
451- “قالَ عِیسی بنُ مَریمَ لِلحَوارِیّینَ مَن اَنصارِی اِلَی اللهِ قالَ الحَوارِییونَ نَحنُ اَنصارُ اللهِ”
(عیسی بن مریم گفت: چه کسی یاری دهنده ی من بسوی خداست؟! حواریون گفتند: ما یاوران خداییم!)
به آیه دقت کن! حواریون عیسی (ع)، آن دوازده شاگرد نخبه و مقدس، همگی یاوران خدایند! در میانشان هیچ خائنی وجود ندارد! آنان که یهودا اسخریوطی را خائن می دانند باید در برداشت شان تجدید نظر کنند. باید دوباره این واقعه ی اسراری را بدون پیش ذهنی های قبلی مرور کنند. انبیاء و اولیاء عظام چشمانشان باز است، ذات افراد را می بینند، از گذشته و آینده شان با خبرند، آنها به خائن آموزشهای اسراری نمی دهند! در میان حواریون خائنی وجود ندارد. آن دوازده نفر هر کدام نقشی در این ساخت و ساز اسراری دارند که باید ایفا کنند! دوباره به آیه دقت کن، کسی قرار است بسوی خدا برود! اگر او طبق برنامه اسراری اش برود، میتواند “فارقلیط” را، آن روح آگاه و تسلی بخش را به این جهان تاریک و رو به احتضار برگرداند. و این برنامه ی حیات بخش، نیازمند “انصار” است. یاور فهیم و صادق می طلبد. و اتفاقاً یهودا اسخریوطی مهمترین نقش را دارد. او باید نقش منفی را بازی کند. هر کسی حاضر به قبول این نقش نیست. یک ایثارگر از جان گذشته می خواهد. و این یهودا از نزدیکترین و قابل اعتمادترین اشخاص به عیسی است. تمام وقایع لو دادن عیسی، دقیقاً طراحی شده و با برنامه قبلی است. و تنها این دو از آن با خبرند؛ عیسی(ع) و یهودا. وقتی عیسی نان را در ظرف، ترید می کند و می گوید این را به کسی می دهم که به من خیانت می کند! و یهودا آن را در میان بهت دیگر حواریون می گیرد! آن یک برنامه ی طراحی شده است. چیزی قرار است متولد شود، یک جسم لطیف انرژیایی! و این نیازمند یک قابله ی قابل است و آن قابله کسی نیست جز یهودا اسخریوطی. جالب است بدانی که بسیاری از مفسران از جمله علامه طباطبایی (المیزان ج ۱) و صاحب بحارالانوار (ج ۱۴)، و مؤلف البرهان، و نیز مؤلف تفسیر روایی قمّی، همگی نظریه خیانت یکی از حواریون را رد کرده اند. نه تنها آنها بلکه برخی از حکمای اسراری و پژوهشگران نامی دهه های اخیر همچون گرجیف در قصه های بلزباب، و جوزف کمبل اسطوره شناس نیز بر همین باورند.
452- “ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلَی”
(خداوند نه تو را رها کرده و نه بر تو خشم گرفته است)
ای سالک حق! آرام و صبور باش. نرم و پذیرا باش. نومید مباش و سختی هایی را که کشیده ای تنبیه منگر. خالقت تو را رها نکرده و بر تو خشم نگرفته است. چیز زیبایی در راه تولد است. برکتی شگرف! “وَ سَوفَ یُعطِیکَ رَبُّکَ فَتَرضَی”؛ بزودی پروردگارت به تو عطایی دهد که خشنود شوی! بودنی فرادست، خودیّتی متعال، با بی نیازِ بی نیازکننده. ظهور فطرت الهی ات در راه است. پس شاد باش و ظن نیک به پروردگارت را از دست مده. آنچه از مصائب روزگار کشیده ای چیزی بیش از درد زایمان نبوده است. تولدی در خویش و با خویش در راه است. تولدی نورانی که حجاب های جهالت و حماقت را می دَرَد و نور وجودت را تا بیکرانه ها می پراکند. خدایت هرگز تو را رها نکرده است. چنین احساس و اندیشه ای را از لابلای پرده های مغزت بیرون کن. تو همواره در راه بوده ای، در راه گذر از جهنم دنیا بوده ای، در راه دل کندن و انداختن بوده ای، در راه تجربه ی ترک غیر بوده ای. و اکنون این تویی که لایق نعمت راستین، شایسته ی حیاتی پاکیزه و بودنی منبعث از فطرت الهی خویش گشته ای. آزاد و رها از احساسات پوچ و آرزوهای دور و دراز. پس سلام بر تو، روزی که تولد یافتی، روزی که موت ات حاصل آمد و روزی که زنده برانگیخته شوی.
453- “وَالطُّور”
(قسم به طور!)
– “طور” از منظری دگر
☆ وقتی به کسی می گویی چه “طور” هستی؟! در واقع از کیفیت حال او می پرسی. “طور” به موقعیت “حال” و رفعت آن اشاره دارد. طور را با “طیر” نسبتی است و در معنای آن، مفهوم پرواز و بلندی نیز مستتر است. از اینرو آن را به معنای کوه نیز دانسته اند [هر چند در جغرافیای دنیا وحدت نظر و قطعیتی در میان مفسران در مورد وجود چنین کوهی به چشم نمی خورد]. آن کوه، کوه الوهیّت توست که با سلوک باید به قله ی آن “طور” نائل شوی. یعنی به کیفیتش وارد آیی و حضورش دریابی. برای همین است که جز خود موسی (ع) دیگری نمی تواند از آن بالا بیاید. آن خاص خود سالک است. از اینطور به آن طور رفتن، یعنی لایه به لایه سفر کردن، از مرتبه ای از حیات و آگاهی به مرتبه ای دیگر گام نهادن و حضور یافتن. واژه اش به همین معنا اشاره دارد. “تطوّر” از همین ریشه است و آن از طوری به طوری عروج داشتن است. از این منظر تو به عنوان سالک، تنها در “طورِ” زنده می توانی با خداوند لقاء کنی، نه در گذشته معدوم و نه در آینده موهوم. “طور” کیفیتی است که ازلیت و ابدیت را یکجا در خود دارد. کیفیتی زنده و واقعی که مکانش پیش از آنکه در جغرافیای ظاهر نمود پیدا کند، در جغرافیای باطن شکوفا می شود. این “طور” است که مقدس و قابل قسم خوردن است. بلندایی که در آن کیفیت، ملاقات با واحد مطلق صورت می گیرد. و دقیقاً از این روست که برای ذهن های اسیر محسوسات دنیوی، درک ناشدنی است. لقاء در “طور” را عین برخورداری از حیات و آگاهی ناب بدان.
454- “خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَلِ نورِ او چون چراغدانی است که چراغی در آن است و آن چراغ خود درون حبابی شیشه ای است و آن حباب چون ستاره ای درخشنده، از روغن درخت پر برکت زیتون که نه شرقی است و نه غربی، روشن است. روغنی روشنی بخش هر چند آتشی بدان نرسیده باشد. نوری افزون بر نور دگر. خدا هر کس را بخواهد بدان نور راه می نماید و برای مردمان مَثَلها می آورد، و خدا بر هر چیزی آگاه است”.
(سوره نور، آیه ۳۵)
– به نظر می رسد که این آیه شریفه، آناتومی انسان نورانی را شرح می دهد. انسان نورانی، نسخه ی اصلی انسانیت است که نور خدا در عمق وجودش قرار دارد. نوری که روشنی بخش آسمانها و وجود آدمی است. وجودی که لایه لایه است. از این منظر، چراغدان کالبد جسمانی اوست و آن چراغِ درونش، قلب روشن اوست که خود عرش رحمان است و به واسطه ی سینه پاکش که همچون حبابی شفاف است، احاطه شده است. “نُور عَلَی نُورِِ” است. نور خداوند بر نور تواناییهای فطرت او قرار گرفته است. انسان نورانی غرق در نور حیات و آگاهی است و این برکت از مرکزیت او سرچشمه می گیرد. از جایی نیامده است. پس نه شرقی است و نه غربی. از عمق باطن خود اوست. نه طلوعی دارد و نه غروبی. جاودانه است. فرا زمان است. و تمامی قابلیت ها و استعدادهای او، چون روغن با برکت زیتون، سوخت این چراغ است. انسان نورانی، این نسخه اصلی و جاودانی انسانیت، هم روشن است و هم روشنی بخش. و چنین انسانی مایه هدایت است و به واسطه ی اوست که خداوند انسانهای دیگر را روشن نموده و راه می نماید. چه خداوند بر هر کاری آگاه و تواناست.
455- “و رابِطُوا”
(پیوند داشته باشید!)
“ربط داشتن”؛ وصل شدن و پیوند داشتن است. انسان با ارتباط با جهان هستی است که انسان می شود. هر پدیده ای که در عالَم، ظهور یافته است با ارتباط با دیگر عناصر و دیگر پدیده هاست که موجود است. بدون ارتباط چیزی وجود ندارد و رنگ هستی به خود نمی گیرد. حتی در حوزه ی معانی هر آنچه را که ادراک می کنی با درک ارتباطش با اجزاء دیگر است که شناخته می شود. خودِ زندگی با ارتباط انرژی هاست که شکل می گیرد و جریان می یابد. دانش ما در ارتباط با انواع دانسته هاست که دانش می شود. ارتباط یک واژه ی صرف نیست، یک واقعیت حیاتی و جهانشمول است و همه چیز، از ماده و معنا را در بر گرفته است. حتی در فلسفه که علمی کلی است اگر ارتباط بین مفاهیم وجود نداشته باشد، اصلاً فلسفه ای وجود نخواهد داشت. در روانشناسی با فهم ارتباط احساس و ذهن و رفتار است که ناهنجاریها شناخته می شود؛ نحوه ی ارتباط شخص با خودش، با جهان پیرامونش، با دیگران. در اقتصاد و اجتماع و خانواده نیز، وجود ارتباط است که به آنها حیات و بالندگی می دهد. در پزشکی از نحوه ی ارتباط بخش های مختلف بدن است که تعادل دانسته می شود و بیماریها تشخیص و راه درمان مشخص می گردد. بدن یک شبکه ی ارتباطی زنده و پویاست. در میدان های نبرد، این ارتباط حیاتی مابین نیروهاست که باعث توان فزاینده و ظفر می گردد… ای دوست، هر چیز در هستی از ارتباط زاده می شود. و با ارتباط بقا می یابد. حذف ارتباط در زندگی، یعنی مرگ. برای آدمی توجه به مقوله ارتباط، امری حیاتی است. او نمی تواند خود را منزوی کند. انزوا، تن دادن به نیستی است، به جهل و ناآگاهی است. و این ارتباط در همه زمینه های حیات است. و می بینی که در آیه نیز نمی فرماید که ارتباط با چه چیز مشخص. به عبارتی مفعول و متعلّق فعل را ذکر نمی کند. زیرا نیک می داند که ارتباط سازنده و حیاتی، در همه ی مقولات زندگی مهم و اساسی است. آنچنان مهم که آن را با فعل “امر” بیان می فرماید: “رابِطُوا”. در ارتباط با جهان هستی، تو در حال بده و بستان انرژی هستی. هر آن چیزی می دهی و چیزی می گیری. آن همچون دم و بازدم، حیاتی است. در روند زندگی، برخی رابطه ها کمرنگ می شوند و برخی پر رنگ. برخی روشن و بارز می شوند و برخی خاموش و به خفا می رود. کم و زیاد، مرئی و نامرئی می شوند اما از بین نمی روند. روابط را می توان تنظیم کرد اما نمی توان آنها را مطلقا از میان برد. این ناممکن است. حتی اگر کسی را نبینی اما او در ذهنت باشد باز روابط وجود دارد. شبکه عظیم و پیچیده ارتباطات هستی، تا زندگی هست، همواره وجود دارد. پس به مقوله ارتباط، آگاه شو و آن را به بهترین وجه پاس بدار. خود را با جهان آفرینش بیگانه مکن و عشق و محبت و خیرخواهی را زیربنای روابط خود کن.
456- “یَأجُوجَ وَ مَأجُوج”
درباره یأجوج و مأجوج، مفسران در طول تاریخ سخنان و اقوال بسیار گفته اند. قصد ما در اینجا تکرار حرف های گفته شده نیست بلکه بیان نکته ای دیگر است. یأجوج و مأجوج، هم خانواده اند و هر دو از یک چشمه ی گندیده سیراب می شوند و آن خشونت و نافهمی است. “المَأج” همچنان که در القاموس المحیط آمده، “احمق مضطرب” را گویند. بی شعوری که پر از خشونت و ستیزه جویی است. تلخ است. “اُجاج” است. اهل صلح و سلام و فهم و مراوده نیست. زیر بار حرف معقول نمی رود و تنها برداشت خشن و سلطه گرانه خود را پی می گیرد. از این منظر یأجوج و مأجوج به کسانی اطلاق می شود که خشونت و بدفهمی در ضمیر ناخودآگاهشان نهادینه شده است. و چون این اوصاف ذمیمه فرصت بیابند از هر موقعیتی سرازیر شده و کالبد آدمی را در اختیار گرفته و خود را بارز می کنند. ظهور و کثرت چنین موجوداتی از منظر قرآن، از نشانه های قیامت، یعنی از مرحله ای از حیات به مرحله ای دیگر رفتن است. ذوالقرنین، سالک واصِلی است که میان این نیروهای خفته در تاریکی های اعماق وجود، و عالَم محسوس، سدی می سازد تا زندگی از جریان طبیعی خود منحرف نگردد. اما این سد همیشگی نیست! چه لایه های وجودِ آدمی بالاخره یکدیگر را در هم می نوردند. پس بهتر آن است که آدمی خود را از شرّ هر خشونتی رها کند و آن انرژیِ مخرب را با مراقبه ای جانانه تبدیل به نیروی محبت و همدلی نماید. دقت کن که قرآن می فرماید؛ “یأجوج و مأجوج مفسدند”. و این فساد در خشونت و نافهمی آنها نهفته است. خداوند همه ی ما را از خشونت و نافهمی مصون بدارد “ان شاء الله تعالی”.
457- “المؤمنين و المؤمنات”
مؤمن در معنای حقیقی اش ریشه در “امانت” دارد. این یعنی؛ مؤمن کسی است که دارای امانت نوریه است. او برخوردار از نور الهی است. و این نور واقعی است و تشبیه و استعاره نیست. و دقیقاً از این روست که پیامبر (ص) فرمودند: “مؤمن با نور خدا مي بيند”.
این نورِ زنده و آگاه، موجب اتصال سالک به مبدأ هستی است. ذرات نورانی منبعث از نور خدا چون دانه هایی زنده، و همگی حاوی حیات و آگاهی است. چه نور ایمان، نوری فزاینده است “فَزادَهُم اِیماناً”. از کارهای مؤمن این است که او همچون برزگری بذر نورانی را در زمین های مستعد وجود آدمیان می کارَد تا باغ خدا گلستانی شکوفا گردد. گلستانی که از عمق وجودشان سر بر می آورد. او این مهم را با کلمات طیبه اش، با نگاه روحش، و با حسن سلوکش به انجام می رساند. مؤمن هر کس را نگویند. تنها آن که این نور را چون امانتی داراست، مؤمن است که خود نشانه ها دارد و ما در کتاب کلمات بارانی و برخی مقالات دیگر به آن اشاره کرده ایم. پس آن باورمندی را که فاقد چنین نوری است مسلمان گویند و مؤمن ننامند. مؤمن آن است که دانه ی نورانی را دریافت و خالصانه مطیع امر حق است. برای فهم بهتر و دقیق تر آیات قرآن کریم، یک سالک باید به خطاب های آیات دقت نموده و آنها را خلط ننماید. باید بداند که خطاب هر آیه به چه کسی و در چه کیفیتی است. چنین سالکی نیک می داند که خطاب آیاتی که به “ناس” (مردم) است با خطاب آیاتی که به “مؤمنين و مؤمنات” است هر کدام اشاره به معنایی خاص و به قلمرو وجودی همان مخاطب دارد.
458- “هُدًی لِلمُتَّقِینَ”
(هدایتی است برای متقین!)
دقت کن! کتاب خدا برای متقین هدایت است. و متقین کسانی هستند که در مقام “نه خواستن” و “نه نخواستن” سکنا دارند. هم آنان که داشتن ها و نداشتن ها برای شان عَلَی السَّوِیّه است. این کتاب برای کسانی که می خواهند دنیا را ببلعند، برای آنان که پر از حرص و طمع دنیوی و پر از خواهشِ داشتن اند، هدایت نیست همچنانکه آیاتش برای اهل ایمان شفاست و برای ظالمین شفا نیست؛ “لا یَزِیدُ الظالِمِینَ اِلّا خَساراً. ظالمین اگر شفای قرآنی بخواهند باید دست از ظلم خود بر دارند. غیر از این باشد هر چه بیشتر به قرآن بپردازند خسارت بیشتری خواهند خورد و به گمراهی بیشتری دچار خواهند گشت. زیرا این کتاب “یُضِلُّ مَن یَشاء” نیز هست. چه کتاب خدا، کتاب دنیا طلبی نیست. آن کتاب آزادسازی است. کتاب رهایی است. و “هُدی” هر هدایتی را نگویند. “هُدی” آن هدایتی است که تو را به حیرت راهنمایی می کند. تو از چنین هدایتی حیرت زده می شوی. “هُدی” تو را از میان همه ی انرژی های مخرّب و همه ی فریب ها و بازدارنده ها، به شگفتی عبور می دهد و از شبکه ی تار عنکبوتی دنیا می رهانَد. با “هُدی” بن بستی وجود ندارد. زیرا در هر موقفی راه هایی را می گشاید که به مخیله ات خطور نمی کند. “هُدی” نیرویی زنده و هوشمند است، راه شناس و مقصدشناس است. آن که کلمه ی زنده ی “هُدی” را دید، آن که دریافتش نمود، جان به سلامت برده است و نور رهایی بخش را دیده است. “هُدی” هدایتی خاص است. برای برخورداری از آن کافیست که “متقی” باشی. و متقی آن است که ذهنش به چیزی چنگ نمی زند و برده ی خواهش های نفس نمی گردد. متقی اهل مشاهده است. می بیند و می گذرد. او هرگز در هیچ موقفی از مواقف دنیا جاخوش نمی کند و دل نمی بندد.
459- “یَهدِی بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ”
(خداوند به واسطه ی قرآن، هر کس را که خشنودیش را پیروی کند، به راه های صلح و سلامت هدایت می کند)
عجب آیه ی فهیمانه و زیبایی! دقت کن، ببین به چه اشاره می کند: کسی که طالب خشنودی خداوند باشد به راههای صلح هدایت می شود! حتی نمی گوید؛ به یک راه! بلکه می گوید؛ به راه ها! در چنین کیفیتی همه ی راه ها به صلح ختم می شود. این یعنی نور صلح و سلام، تمامیت تو را، همه ی جوانب وجودی ات را روشن می کند. در این کیفیت، ۳۶۰ درجه پیرامون وجودت، روشن به صلح و سلام می شود. از هر سو که بروی، با صلح و سلام روبرو می شوی. صلح و سلام نوری است که از درون تو میجوشد و فَوَران می زند. پس جهان هستی نیز با تو از در صلح و سلام خواهد آمد. و نکته همین است. جنگ و ستیز و کشتار، خواست خدا نیست. او چنین چیزهایی را هدف نمی داند. او صلح و سلام را نشانه رفته است. زیرا ذات او سرشار از رحمت و مهربانی است. او خلاف ذاتش رفتار نمی کند. این محال عقلی است. خشنودی خداوند، صلح و سلامت است و جز این نیست. اکنون بیا معنای آیه را از منظر برهان خُلف ببینیم؛ “آنان که خشنودی خدا را نخواهند به واسطه ی همین قرآن به راههای جنگ و ستیز کشیده می شوند.” و این خطری است که جهان امروز را به شدت تهدید می کند. ای دوست، اصل، صلح و سلام است و اسلام ریشه از همین سلام گرفته است. صلح و سلام، مغز اسلام است. خداوند دوست ندارد که مخلوقاتش به جان هم بیفتند و همدیگر را تکه تکه کنند. چنین طرز تفکری الهی نیست، شیطانی است. خداوند می فرماید؛ صلح بهترین است. “الصُّلحُ خَیرُ”. آن که در زندگیش، صلح و سلام در اولویتش نیست و همواره به آن تحت عنوان گزینه های درجه ی چندم نگاه می کند بدون شک از تعالیم عالیه اسلام به دور افتاده است. روزگارانی که در آن واقع شده ایم بیش از هر زمان دیگر نیازمند مداراست. نیازمند صلح و سلام است. ای دوست، در طول تاریخ هیچ جنگی پیروز واقعی و ماندگار نداشته است. همه آنچه را که در کتب تاریخ، به عنوان پیروزی خوانده ای، یا از دست رفته اند و یا به چیز دیگری تبدیل شده اند. هیچ سرزمین فتح شده ای به دست فاتحان اصلی اش نیست. جنگ، ماندگاری نمی آورد. صلح ماندگاری می آورد. ای دوست، پیروزی واقعی، پیروزی ماندگار و همه گیر است. و آن تنها و تنها با نیت خشنودی خداوند میسر می شود، و خشنودی او صلح و سلام است. یک مسلمان جنگ طلب نیست. نمی تواند باشد. زیرا جنگ طلبی با روح متعالی و مغز اسلام سنخیتی ندارد. چه اسلام از عشق و تسلیم ریشه گرفته و پیامبرش رحمة للعالمین است.
460- “فَقُتِلَ کَیفَ قَدَّرَ”
(پس نابود باد آن نقشه ها که کشید!)
در اینجا نکته ای ادیبانه در کار است، دقت کن! قُتِلَ فعل مجهول است و آن به معنای “کشته شد” است. گاه معنای دومی نیز به فراخور حال از آن می گیرند که به مفهوم “مرگ بر او باد” است. اما اینها همه معانی ابتدایی و تا حدی دور از حقیقت و ذات آیه به نظر می رسند. از وجهی دگر می توان گفت؛ این آیه، به نکته ی لطیف تر دیگری نیز اشاره دارد. و آن نابود شدن نقشه هایی است که اهل باطل می کشند. در این وجه از معنا؛ “کَیفَ قَدَّرَ” در مقام نائب فاعل است و تقدیراً مرفوع. این یعنی؛ سخن از مرگ شخص نیست، سخن از نابودی نقشه های تاریک و مخرّب اوست. اشخاص چه بخواهند چه نخواهند همه نابود می شوند. آنچه مهم است افکار و طرح ها و اندیشه های تاریک و شیطانی و مخرّبی است که از خود بجا می گذارند. مجموعه باور هایی که مضرّ جان و روح نسل های دیگر است… و این آیه ای امید بخش است. خداوند اجازه نمی دهد که نقشه های اهل تاریکی و اعتقادات سست شان پا بر جا بماند. او در هر دوره ای از بین برنده ی آنهاست. از این رو این آیه دوبار پشت سر هم، در سوره مدثر تکرار می شود. چه حق را نمی توان پوشیده نگه داشت، نمی توان با طرح ها و اوهام پلید از میدان بدر نمود. آن چون خورشیدی است که هر روزه وجودش را با طلوعش فریاد می زند. و یادت باشد که انسان تسلیم شده، به طرح و نقشه ای احتیاج ندارد، چه او طرح الهی را پذیرفته و همواره هماهنگ با جریان حیات به پیش می رود. انسان الهی، خالی از نقشه های ذهنی و رها از افکار و اوهام بشری است. و دقیقاً از این روست که زندگی اش روان و بدون بن بست است.
461- “اَن نَطمِسَ وُجُوهَاً فَنَرُدَّها عَلَی أَدبارِها”
(صورتهایی را محو کنیم و به پشت سرشان بازگردانیم!)
عجب آیه ی حکیمانه ای! عجب تصویرسازیِ هنرمندانه ای! دقت کن! این عدّه صورتهایشان از روبرو معلوم نیست، زیرا چهره هایشان را به پشت سرشان برگردانده اند! صورتهایشان پشت سرشان است نه جلویشان! این یعنی یک واپسگرایی تمام. کسی که صورتش پشت سرش است یعنی همواره گذشته را می بیند و اسیر آن است. و گذشته بین، مرده بین است. اینان شایسته ی جهان زنده نیستند. لایق حیات پیش رو نیستند. اصلاً آن را نمی بینند. زیرا غرق در گذشته و مجذوب آنند. پس خداوند نیز صورتهایشان را که قوای مُدرِکه شان است به همان طرف که دوست دارند، بر میگرداند! زیرا “حال”، زیرا “زنده بینی”، تنها لایق فرهیختگانی است که با جریان حیات سیر می کنند. همان کسانی که صورتهایشان حقیقتاً رو به زندگیِ واقعی است.
462- “و اَوحَینا اِلَی موسی اِذِاستَسقاهُ قَومُهُ اَنِ اضرِب بِعَصاکَ الحَجَرَ فَانبَجَسَت مِنهُ اِثنَتا عَشَرَةَ عَینَاً قَد عَلِمَ کُلُّ اُناسِِ مَشرَبَهُم”
(و هنگامی که قوم موسی از او خواستار رفع تشنگی شدند؛ ما به موسی وحی کردیم که عصایت را به آن سنگ بزن! آنگاه دوازده چشمه از آن جوشید و هر گروه، آبشخور خود را دانستند!)
واضح است که اینجا سخن از آب معمول نیست. چه مردمان همه با یک آب سیراب می شوند! جوششِ دوازده چشمه اشاره به طریقت های وصلی است که هر کدام برخوردار از محتوای خویش اند. زیرا طریق وصل هر گروه از سالکان، متناسب با جوهره ی وجودی خودشان است. این یعنی؛ هر کس از مسیر سِرشت و فطرت الهی خویش است که واصِل به حق می گردد. شاید بهترین تعبیر را “حقایق التفسیر” سُلَمی، در روایتی از قول امام رضا(ع) بیان کرده است:
“از معرفت دوازده چشمه جوشید و اهل هر مرتبه به چشمه ی خویش گسیل شد؛ اولین چشمه، توحید، دومین چشمه بندگی و خشنودی به آن، سومین چشمه اخلاص و چهارمین صدق و راستی، و پنجمین تواضع و ششمین رضایت و تفویض امر، هفتمین آرامش و وقار، هشتمین سخاوتمندی و اطمینان به خدا، نهمین یقین و دهمین چشمه آگاهی، یازدهم چشمه ی محبت، و دوازدهم چشمه ی اُنس و خلوت است. هر سالک به چشمه والاتر نظر دارد و چشمه به چشمه عروج می کند تا به اصل واصِل شود و حق در او محقِّق گردد”.
463- “وَ قالَ الَّذِینَ لا یَعلَمُونَ لَولا یُکَلِّمُنَا اللهُ”
(و جاهلان [به تمسخر] گفتند؛ پس چرا خدا با ما حرف نمی زند؟!)
خداوند هر گاه که بخواهد و با هر کس که بخواهد سخن می گوید. کیست که یارای جلوگیری از متکلم بودنش را داشته باشد؟! وحی اگرچه منقطع شده و لزومی به دینی جدید نیست، اما این به معنای سخن نگفتن خدا نیست. خداوند به هر شیوه ای که بخواهد و هر زمان که بخواهد، سخن می گوید و متکلم بودن از اوصاف ذاتی اش است. نکته اینست که آیا همه ما گوش شنوا داریم تا سخنانش را که آن به آن در هستی جاریست، بشنویم؟ روزی در طبیعتی زیبا، برای تفهیم همین نکته، به برخی از دوستان گفتم که هر کدام تکه سنگ یا چوب و فلزی را بردارید و به هم بزنید. آنها همین کار را کردند و در میان آن سر و صداهای دلخراش، من زیباترین جمله ای که بر زبانم آمد را گفتم. آنگاه از دوستان پرسیدم که الآن چه گفتم؟! پاسخ معلوم بود؛ هیچکدام شان در آن غوغای صداهای ناهنجار چیزی نشنیده بودند! پس گفتم، حال مشخص شد که چرا ما نمی شنویم؟! آن سر وصداهای برخورد چوب و سنگ و فلز، تمثیل اوضاع ذهن ماست! در سر و سینه ی ما پر از صداهای ناهنجار است، پر از فکر و خیال است، پر از تضاد و درگیری است… با این وجود چگونه انتظار داریم چیز لطیفی را بشنویم. امروزه بشر دچار بیماری ناشنوایی است. اگرچه خود بپندارد که می شنود. به واقع او جز صدای خودش را، جز برداشت خودش را، جز قضاوت ها و پیش ذهنی های خودش را نمی شنود. او آماده ی شنیدن حقیقت نیست. و تا وقتی وجودش آرام و مستعد شنیدن نشود، از حقایق محروم است.
464- “مَطلَع الفَجرِ”
(محل طلوعِ نورِ سپیده دم!)
“مطلع”، محل طلوع است و آن در قاموس باطنی، “انسان نورانی”، نسخه ی اصلی انسانیت است. نور حیات و آگاهی از او طلوع می کند. چه اوست که تماماً در اختیار حق است. تسلیمِ محض، اوست. چه آن که خالی از من است، آن که شفاف ترین است، انعکاس دهنده ی نور خداست. این نور خالص را ابتدا چنین کسی دریافت می کند که قابلیت دریافت دارد، و از آنجاست که دیگر سالکان را در بر می گیرد. نور خالص تا او و به اوست و داده های نورانی از این مرکزیت است که دیگران را منور می کند. در فضای آسمان بیرون، نه مغربی است و نه مشرقی. آن چه که تصور می کنی، حاصل گردش زمین است. و اِلّا نور همیشه هست و برایش صبح و شبی وجود ندارد. برای خورشید، چه طلوعی و چه غروبی؟! اما برای ما که اسیر چرخش روزگاریم، طلوع و غروب، موجودیتی نمایشی دارد. از این رو هر سالکی که خالی شود و چون آینه ای شفاف گردد، و به شبکه ی نورانی و فراگیری که از عمق وجود “انسان نورانی” بر خاسته، متصل شود، نور “سلام” را بالتبع به وجود خود کشانده است. سالکان حق، در چنین فجری به روشنگری نائل شده و خود نورانی می گردند.
465- “رَبِّ اِنِّی دَعَوتُ قَومِی لَیلَاً و نَهارَاً”
(پروردگارا، من قوم خود را “شب” و “روز” [به توحید] فرا خواندم!)
این جمله ای است که نوح (ع) در گزارش کارش به ربّ اش می گوید. نکته اینست؛ چرا او “شب” و “روز” را بصورت خاص و مجزا نام می برَد؟! اگر قضیه صرفاً اشاره به زمان و معنای متعارف آن بود، می توانست بگوید که “هر زمان یا مدام آنها را دعوت می کردم”، اما او “شب” و “روز” را به ظرافت از هم تمیز می دهد! به نظر میرسد که او در جمله اش به این اشاره دارد که دعوتش در دو قلمرو آگاهی بوده است و ظاهر و باطن را شامل می شده است. این یعنی؛ جنس آگاهی های “روز” از نوع آگاهی های “شب” نیست. در “روز” خودآگاهی های ذهنی حاکم است و در “شب” آگاهی های روحی. یکی اشاره به عالَم جسم است و دیگری اشاره به عالَم روح. تعلیم “روز” با زبان ذهن است و تعلیم “شب”، با زبان روح است و نیازی به مواجهه و حضور جسمانی ندارد. به عبارتی؛ نوح، دو تعلیم داشته است یکی دعوتی بر اساس منطق ذهنی، و دیگری دعوتی اسراری که با زبان روح بوده است. دعوت دوم، به “شب” از آن یاد شده است. قرآن نیز دریافت شبانه را خصوصاً یک سوم پایانی آن را، موعدی خاص می داند. از این منظر، مراد از “روز” و “شب”، دو آگاهی با دو زبان و دو منطق و زمینه های مختلف است و پیامبری چون نوح این نکته را به خوبی واقف است. چه توحید حقیقی، توحیدی است همه جانبه که باید هر دو قلمرو ظاهر و باطن را فرا گیرد.
466- “وَ اللهُ جَعَلَ لَکُمُ الاَرضَ بِساطاً”
(و خداوند زمین را برایتان گسترده نمود!)
یک معنای زمین در قرآن، زمین وجود خود توست. بسط زمین، به معنای گستردگی تمام چیزهایی است که در این زندگی در اختیار تو گذاشته اند. تو دارای استعدادها و توانمندی های بزرگ و کارآمدی. نیرویی شگرف در انسان به ودیعت نهاده اند که با دستیابی به آن، زندگی از این تنگی و تاریکی و کرختی به در می آید و کیفیت حیات به گونه ای دیگر رقم خواهد خورد. این ذهن محدود بشر است که او را محدود کرده است. وقتی مرتب به خودت تلقین کنی که نمی توانی، پس نخواهی توانست. ندیدن ها، نشنیدن ها، نیافتن ها و بسیاری از ضعف های دیگر، محصول ذهن بسته و تاریک ماست. سلوک برای رسیدن به اقتدار درونی و خداداده است. و چون این شود، خواهی دید که زمینِ تو و زمینه های تو، بسیار گسترده تر از آنی است که به تو تلقین شده است. نگاهت را وسیع کن، زمینت را وسیع خواهی یافت. با تغییر نگاهت، زمین تو نیز تغییر خواهد کرد و به وسعت الهی اش نمودار خواهد شد. زیرا خداوند آن را وسیع آفریده است.
467- “سَنُقرِئُکَ فَلا تَنسَی”
(بزودی تو را وادار به خواندن می نماییم، پس فراموش نکن!)
قرآن خواندن، کار خداست. در اصل این خداست که قرآن می خواند. از منظر قرآن، قرآنخوان حقیقی خداست و این اوست که هم می خواند و هم به خواندن وادار می کند. ما در بهترین شرایطش از خواندن او تبعیّت می کنیم؛ “فَاِذا قَرَأناهُ فَاتَّبِع قُرآنَهُ” (آنگاه که ما خواندیم تو هم از آن خواندن پیروی کن!). این که گفتم نکته ای واقعی و تجربه شده است. تشبیه و استعاره نیست. قرآن خوانانِ مقرّبِ الهی، گاه هنگام خواندن قرآن، به ویژه در دل شب های سکون و تسلیم، آوای قرائت لطیف و مسحورکننده ای می شنوند که چند آیه جلو تر از آنها در حال خواندن است. خواندنی که این جهانی نیست. ای دوست، آنگاه که توفیق خواندن یافتی، تصور نکن که این تویی که ابتدا به ساکن میخوانی بلکه این اوست که آیاتش را از لب و دهان تو به ارتعاش وا می دارد. “سَنُقرِئُکَ فَلا تَنسَی” (بزودی تو را به خواندن وادار می کنیم، پس فراموش مکن!). بدان که کلام الهی، خواندنی الهی می طلبد. یک ارتعاش هماهنگ، که زبان و ذهن و قلب را یگانه می کند. ارتعاش چنین خواندنی است که بر ارتعاشات جریان زندگی ات، بهترین و شفابخش ترین تاثیرات را خواهد گذاشت.
468- “عاشِرُوهُنَّ بِالمَعرُوفِ”
(با همسرانتان، پسندیده زندگی کنید)
قرآن، زندگی کردن بر اساس زور و اجبار را مردود می داند. از منظر قرآن، یا زندگی کردن بر اساس عُرف و خوبی است؛ “عاشِرُوهُنَّ بِالمَعرُوفِ”، و یا رها کردن به لطف و احسان است؛ “فارِقُوهُنَّ بِاِحسانِِ”. وادار کردن دیگری به زندگی با زور و ارعاب و تهدید خلاف شأن انسانی و خلاف مشی قرآن است. زیرا قرآن به کرامت انسانی و حق انتخاب افراد حرمت می نهد. چه نیک می داند که زندگی های بر اساس تهدید و اجبار، موجب تخریب روح و روان و باعث بروز بیماری های روان تنی عدیده است. خانه ای که چنین فضای تاریکی بر آن حاکم باشد، دگر کانون سکون و آرامش نیست و ادامه چنین زندگیهای پر تنشی، بر خلاف نظر عده ای، نه تنها امنیت جامعه را تضمین نمی کند بلکه سلامت و امنیت آن را به خطر می اندازد. زیرا جامعه ی سالم در گرو وجود افراد سالم است. و فرد سالم فردی است که دارای ذهن سالم و عواطف سالم است. لذا حکم قرآن صریح و واضح است؛ یا با گذشت و خوبی و مهربانی زندگی کنید، و یا به لطف و نیکی و احسان از یکدیگر جدا شوید. چنین طریقتی “بَینَ الحُسنَیَین” است. یعنی هر کدام که به وقوع بپیوندد، خیر است و خداوند وعده داده که خیرش را نصیب طرفین کند. این بدان سبب است که خداوند، جنگ و ستیز و کشمکش و زور و اجبار را دوست ندارد. او خدایی است که به صراحت می فرماید: “الصلحُ خَیرُُ” (صلح بهترین است).
469- “مَکانَاً عَلِیّاً”
(جایگاهی بلندمرتبه!)
ایلیا ی نبی که همان الیاس (ع) در قرآن است، یک نبی حکیم و مقتدر و زنده و اسراری است. پُر از خداست و خداوند در قرآن در باره اش می فرماید: “وَ رَفَعناهُ مَکانَاً عَلِیّاً” (ما او را به جایگاه علی رفعت دادیم!). این یعنی هنوز زنده است و چون عیسی(ع) که او نیز رفعت یافته، در قید حیات به سر می برد. “مَکانَاً عَلِیّاً” حکایت ها دارد! جایگاهی اسراری که هر کسی را بدان راه نیست. جالب است بدانی که خود امام علی (ع) نیز در خطبه ای می فرماید: “نام من در تورات ایلیاست”. چه پیوندهای شگفتی! تو گویی روحی مقتدر، دوره به دوره راهبری سالکان الی الله را متناسب با مقتضیات زمان و مکان عهده دار است. اسرار عجیبی دارد این آیات و این رجعت ها، و ذهن بشری ما چگونه به کنه آن آگاه شود، اگر لطف حق یار نباشد؟! او همچنانکه سوره صافات اشارت می کند؛ عاشق “اَحسَنُ الخالِقِین”، غیور به توحید و نگهبان کلمه “لا اِلهَ اِلّا الله” است. شخصیت او چنان اسراری است که حتی در منابع اسلامی، نام “بیت المقدس” را “ایلیا” نیز گویند. پیامبر اسلام (ص) نیز در حدیثی رمز آلود به مسجد ایلیا اشاره کرده اند: “اِنَّما یُسافَرُ اِلَی ثَلاثَةِ مَساجِدَ: مَسجِدِ الکَعبَةِ، وَ مَسجِدِی، وَ مَسجِدِ اِیلیاءَ”. (سزاوار است که تنها به سه مسجد سفر (سلوک) کنند؛ مسجد کعبه، و مسجد من، و مسجد ایلیا).
[صحیح مسلم ج ۲ ص ۱۰۱۵]
470- “کِلتَا الجَنَّتَینِ آتَت اُکُلَها و لَم تَظلِم مِنهُ شَیئَاً”
(آن دو باغ بی هیچ ظلمی میوه شان را می دادند!)
دقت کن! در اینجا فعل “ظلم” به باغ بر میگردد! این یعنی؛ از منظر قرآن، ظلم کردن فقط به آن معنای متعارفی نیست که دانسته ای. باغ هم می تواند با میوه ندادنش ظالم باشد. هر چیزی که در مسیر درستش قرار نگیرد، هر چیزی که بر راه رشد و تعالی خداداده اش نباشد، بی شک نتیجه ی مفید و ارزنده نخواهد داشت. و بجای آن که ثمره اش را بی کم و کاست دهد، خارج از فایده و بلکه مضر خواهد بود. ای دوست، هزینه کردن و وقت گذاشتن برای طرح ها و اندیشه های بی ثمر، حماقتی نابخشودنی است. از منظر آسمان، هر درخت میوه ای که میوه ندهد چه بسا به هیزم تبدیل شود. بدان که دانه ی عشق را، میوه ی عشق باید.
و بدان که عالَم معقول و عالَم محسوس، دو باغ سالک اند که در ارتباطی تنگاتنگ قرار دارند. آنگاه که اندیشه های نیکِ درون به عشق بارور شوند و با آب همت سیراب گردند، نور آگاهی بر خواهد جهید و بیرون نیز به تبعیت از درون، میوه اش را به عیان بارز خواهد نمود.
471- “کَلِمَتُهُ … و رُوحُ مِّنهُ”
(کلمه ی او، … و روحی از اوست!)
– مبحث “رابطه روح و کلمه”
“روح” با “کلمه” ظهور می یابد. مَرکب اش “کلمه” است. تا وقتی چیزی نگفتی، “روح” در تهی مجرد خویش به سر می برَد. هیچ شکلی ندارد. حال آنکه هر “کلمه” شکلی از ارتعاش است. مظهری از وجود است. هر شکل و فرمی کارایی خود را دارد. “کُلُّ یَعمَلُ عَلَی شاکِلَتِهِ”. شکل کلمه در سطحی ترین ظهورش در زبان است، مخفی ترش در ذهن است، و اَخفی اش در توجه قلب است. و عمیق تر از آن شکلی ندارد. وقتی “کلمه” از اعماق وجود صادر شود، آن حامل روح است که با ضربآهنگ نَفَس بیرون داده می شود. چنین کلمه ای، کلمه ای قدرتمند و بسیار کارآمد است. زیرا تاثیری انکار ناپذیر بر پدیده های دیگر دارد. دقیقاً از این روست که کاملان واصِل کم سخن می گویند و وقتی سخن می گویند بشدت مراقب کلمات خود، و شکل و فرم و حتی لحن آن هستند. زیرا نیک می دانند که این کلمات، زنده به روح و ظهور یافتنی اند. پس مراد از کلمه ای که قرآن قائل است؛ وجودی زنده و دارای ظهور است و آن با کلمه ای که اهل لغت می گویند متفاوت است. ترجمه ی مناسب برای آنچه که اهل لغت می گویند “واژه” است.
472- “کُلُّ یَعمَلُ عَلَی شاکِلَتِهِ”
(هر چیز بر اساس شکل خویش عمل می کند!)
بیایید این آیه را از وجهی دگر بنگریم. در این جهان هر چیز شکلی دارد. جماد، گیاه، حیوان، حتی احساسات و اندیشه ها نیز دارای شکل خویش اند. و هر چیز بر اساس شکل خویش عمل می کند و تاثیر و تاثرش در هستی، متناسب با شکل و فرم خودش است. ما در جهان شکل ها و فرم ها به دام افتاده ایم. هر سو که بنگری، شکل و فرمی می یابی. حتی رؤیایی که می بینیم دارای شکل و فرم خویش است. منظومه شمسی نیز دارای شکل خویش است و این شکل و فرم است که باعث تداوم حیات مادی ما شده است. در این جهان، بدن ما و حتی تک تک سلول های ما دارای شکل خاص خویش اند. شکل و فرم سلول عصبی با شکل و فرم سلول ماهیچه ای متفاوت است فلذا کارکردشان نیز متفاوت است زیرا هر چیز بر اساس شکل و فرمش عمل می کند. این شکل و فرم، هم محتوایی است و هم ظاهری. یک تکه سنگ گِرد، تاثیرش در جهان هستی با یک تکه سنگ صاف متفاوت است. اینها را گفتم تا بدانی در این جهان، شکل ها و فرم های وجودی دست اندر کارند. “ماندالاها”یی که مکاتب شرقی در دایره ها و مربع ها و مثلث ها و غیره می کشند، همه حاکی از تاثیر شکل بر روح و روان آدمی است. حتی شمن ها قبل از اینکه به شکار روند شکل شکار و موقعیت آن را در دایره ای بر زمین می کشیدند تا “روح” متوجه آن شود، تا شکارشان تضمین شود، و بعد از چنین مراسمی قدم به شکارگاه می گذاشتند. اینها همه بدان سبب است که از قدیم الایام می دانستند که”روح” نسبت به شکل، حساس است و بدان توجه می کند. زیرا روح در ذات خود بی شکل است. پس به شکل ها و فرم ها جذب می شود. هر شکل و فرمی نوعی نقشه است. یک ماجراست. مکان و موقعیت و ورود و خروج دارد. شکل هر چیز در هر ماجرا، بازگو کننده ی مکان و موقعیت آن است. سوره های قرآن کریم، مملو از شکل های خیر و رهایی بخشی است که با کلمات رسم شده اند. تصویرسازی ها از آسمانها و زمین، از بهشت، جهنم، خلقت آدم، از پیامبران و ماجراهایشان، از وقایع سیر و سلوک، از باغ و نهر، از خورشید و ماه، از جهان پس از مرگ، از گلستان آتش ابراهیم، از عبور موسی، از پرنده زنده کردن عیسی و از شرق و غرب رفتن ذوالقرنین… همه و همه دارای شکل ها و فرم های تاثیر گذار بر روح اند. از این منظر، هر که بتواند این شکل ها و فرم ها را ببیند و فهم کند، به واقع توانسته است آیات را ببیند و فهم کند. و آن که ببیند و فهم کند، از همه ماجراها به سلامت عبور کرده است. زیرا از منظر باطنی، توجه به شکل های قرآنی و فهم آنها، باعث آگاهی روح، و نجات روح از بسیاری از اسارت های دنیوی می گردد. در طول تاریخ، شکل ها و فرم ها، هم مورد توجه نیروهای الهی بوده اند و هم مورد توجه نیروهای مخرّب و شیطانی. بسیاری از طلسم های ساحران بر اساس شکل و فرم ساخته و پرداخته می شوند…
به این نکات اشاره کردم تا بدانی ما در جهان شکل ها و فرم ها زندگی می کنیم. یک سالک به شکل ها و فرم ها آگاه می شود و آنگاه از آنها رها می گردد. رها شدن از شکل ها به ویژه از اشکال مخرّب، با مراقبه بر “بی شکلی” محقق می شود. آن که وجه خود را به آن “بی شکل لایتناهی مطلق” تسلیم کند، همه ی شکل ها و فرم ها، مادون او قرار می گیرند و از سیطره شان می رَهَد. توجه به خدای مطلق بی منتها اعجاز آفرین و رهایی بخش است.
473- “ءامِنُوا”
(ایمان داشته باشید!)
“ایمان” به فکر نیست، ایمان به برداشت نیست، ایمان به آرزو و آرمان نیست. ایمان به این چیزها نیست. باور به فکر و برداشت و خیال و آرزو که ایمان نیست. اینها را ایمان نمی گویند. ایمان، به حقیقت آنچه که “هست” و از جنس “هستی” است اطلاق می شود. آنچه که “هست”، اگرچه به تمامی درکش نکنیم. لذا ایمان امری واقعی است، پیوندی عمیق با زندگی و در “حال” است. از جنس “هست” هست. توهّمی نیست. قرار نیست که ما به تصوّرات مان، به توهّمات مان، ایمان داشته باشیم. این دور افتادن از “حقیقت” است. ما همواره به آنچه که “هست”، به حقیقت زنده و جاری، ایمان داریم. ایمانی که قرآن می گوید از جنس “حیات” است. آن به معنای ایمان داشتن به حرفهای جور واجور و توهّمات و القائات بی اساس نیست. ایمان پذیرش تام حقیقت زنده است و آن به آن نو می شود و پویاست. زیاد شدنی است “فَزادَهُم اِیماناً”. پس چشمانت را باز کن و هستی و جریان حیات را هشیارانه بنگر. “زنده” را ایمان داشته باش. “حی” را. “هُوَ الحَیُّ لا اِلهَ اِلّا هُو” (آن “زنده” است که هیچ خدایی جز او نیست). مرده نجات بخش نیست، “زنده” نجات بخش است. “زنده” را ایمان داشته باش.
474- “اَلَیسَ اللهُ بِکافِِ عَبدَهُ”
(آیا خداوند برای بنده اش “کافی” نیست؟!)
یکی از اسماء نیک و بسیار کارآمد خداوند “کافی” است. قدر این اسم را بدان. این اسمی است که ۲۸ بار به عدد روزهای ماه قمری و به عدد حروف هجا در قرآن آمده است. یکبار به صورت اسم و ۲۷ بار بصورت فعل! کافی، کفایت کننده است. پُر کننده است. جای خالی باقی نمی گذارد. آنگاه که آدمی پُر از او شود، “کافی” به ظهور رسیده است. با خداوند تو پُر می شوی. نیاز به چیزی نداری. نقص و کمبودی احساس نمی کنی. زیرا جایی برای چیز دیگری باقی نمی ماند. و برای اینکه از خداوند پُر شوی، لازم و ضروری است که پیش از آن خالی شده باشی. خالی از هر چیز. خالی از فکر و خیال و وَهم، خالی از دانستگی ها و باورهای شرطی شده، خالی از وابستگی و دلبستگی، خالی از آمال پرستی و آرزو پروری… و آنگاه و فقط آنگاه، پُر از الوهیّت و رستگاری خواهی شد! “کافی” (۱۱۱) چون “الف” (۱۱۱) است، آغازگری توانمند است. درونش سرشار از خلاقیّت است. تو با “کافی” بی نیاز می شوی، سیر می شوی، و چشم و دلت از بازی ها و جلوه گری های دنیای هزار چهره رها می گردد.
475- “صراط الله”
(راه خدا)
راه خدا شبیه هیچکدام از راه هایی که می شناسی نیست. عرض و طول ندارد. چون راه های دیگر، از جایی به جایی نمی رود. قابل اشاره نیست. از بس که ظاهر است، ناپیداست. از بس که بزرگ است، دیده نمی شود. خارج از سیطره زمان و مکان است. نمی توان تعریفش کرد و با تعریف، محدودش نمود. نمی توان آن را خرید و مالکش شد. نمی توان بر آن سیطره انداخت و تصاحبش کرد. انحصاری نیست. همه را هست. همه جا هست. اما هیچ جهت جغرافیایی خاصی ندارد. نه سر بالاست و نه سر پایین. نه به چپ می رود نه به راست. چرخشی هم نیست… راه خدا، بر فطرت الهی توست. فطرتی که حاوی تقدیر پُر خیر توست. بارز شدنش با تسلیم محض. تبلورش، راستی و درستی. راهی وسیعتر از راه خدا نمی شناسم. برای همه جا دارد. به عدد نفوس خلایق است. بی بن بست، هماهنگ، زنده و پویا. راه خدا، نور حیاتی است که از درون همه می گذرد. آن همچون شکوفه دادن و به گل نشستن است.
476- “اَیَحسَبُونَ اَنَّما نُمِدُّهُم بِهِ مِن مالِِ وَ بَنِینَ، نُسارِعُ لَهُمُ الخَیراتِ بَل لا یَشعُرُونَ”
(آیا آنها می پندارند که ما با دادن مال و فرزندان به ایشان مدد می رسانیم و شتابانه خیررسانی می کنیم؟! نه! آنها شعور درک حقیقت امر را ندارند!)
بترس از زیاده داشتن! بترس از انباشتن و جمع کردن! آن هم در زمانی که بسیاری در فقر و نداری به سر می برند! این آیه شریفه به صراحت می گوید؛ آنهایی را که با مال و فرزندان مدد رسانده ایم، این نه حکایت خیررسانی، که حکایت امتحان و بلاست! حکایت آزمون سخت و سنگین است! گاه خنده ام می گیرد آنگاه که از کنار خانه های قصر مانند و عجیبی میگذرم که کاخ های قدیم در برابرشان کوخی بیش نیست، و عجیب آنکه بر سَردَرِشان نوشته اند “هذا مِن فَضلِ رَبّی”!! (این از لطف پروردگارم است)! عجب خودفریبیِ بزرگی! گویی اینچنین کسان می پندارند که خداوند پاداش شان داده است! شامل لطف شان کرده است! لابد از بس که خوب و بخشنده و مهربان و بر حق اند! اینطور نیست و آیه این را نمی گوید. چیز دیگری می گوید. اموال بی حساب، لطف نیستند، هشدار آسمانی اند و این آیه شریفه آب پاکی را بر دستان اصحاب دنیا می ریزد. شاید از خواب غفلت برخیزند و چنین توجیهات باطل و خودخواهانه ای را از سر بیرون کنند. مخاطبان آیه، هم مال و هم فرزندانشان فتنه اند و پشتوانه شان نیستند. هشدار این آیه چنان سنگین است که گاه برخی از عرفای بزرگ هر گاه عطایی هر چند کوچک به آنها می رسید، بر خود می لرزیدند و به دعا می گفتند؛ خداوندا مگر چه خطایی کرده ام که باید اینگونه مورد ابتلای تو قرار بگیرم!
ای دوست، هیچگاه حسرت اینگونه داشتن ها را مخور و مخواه که جای اینان باشی، چه قرآن می فرماید: “اموال و اولادشان تو را شگفت زده نکند، که خداوند همین چیزها را مایه عذابشان در زندگی دنیا خواهد کرد”! (توبه، ۵۵)
477- “هُوَ العَزِیزُ الحَکِیم”
(او عزیز و حکیم است)
خداوند “عزیز” است و این عزتی است با حکمت. و عجیب آن که این عزت با حکمت، ۴۷ بار در قرآن آمده است. ای دوست، آن که برخوردار از اسم “عزیز” است همواره با عزت است. چه داشته باشد چه نداشته باشد، چه آزاد باشد چه در بند باشد، چه درکش کنند چه درکش نکنند. این یک عزت حقیقی است که ذلت ناپذیر است. عزتی حکیمانه که بخاطر قدرت مادی نیست، به سبب پول و مقام نیست، محصول روابط داشتن با این و آن نیست. این عزت، نوری خداداده است که در فطرت الهی تو نهاده اند. مملو از حیات و آگاهی است. یک ثبات و آرامش در نامتناهی خویشتن است. ای دوست! عزیز باش همچنان که خدا برای تو “عزیز” است.
478- “الَّذِینَ ضَلَّ سَعیُهُم”
(کسانی که سعی شان گم شد!)
عجب استعاره ی شگفت و پر مفهومی! عمل، گم شده است! کسانی هستند که سعی و تلاششان، عمل شان، گم می شود! اینان منتظر نتایج و دستاورد اعمالی هستند که به زعم شان خوب بوده است. اما خبری از آن نیست! اینان همان کسانی اند که تظاهر به دینداری و حق پرستی کرده اند، همان کسانی که جز به ریا عملی را انجام نداده اند. دینداری شان برای دنیاطلبی بوده است. برای رسیدن به قدرت بیشتر، خوردن بیشتر، داشتن و تملک وسیعتر، شهرت فزونتر، شهوت و سلطه ای سرکش تر،…
و اکنون تمامی اعمال و انفاق و خیراتی که با این نیات انجام داده اند، همگی گم شده اند. نیستند. همه غبار هوا گشته اند و اکنون جز حسرتی در “یوم الحسره” چیزی باقی نیست و دستشان به جایی نمی رسد.
479- “وَ صَدّوا عَن سَبِیلِ اللهِ قَد ضَلُّوا ضَلالاً بَعِیداً”
(و بستند راه خدا را، و خود گرفتار اعماق گمراهی شدند!)
چه کسی می تواند راه خدا را ببندد؟! چه کسی یارای آن دارد که از راه خدا باز دارد؟! پیش از هر کس و هر چیز این ذهن کفرآلود ماست که راه خدا را سد می کند. این برداشت هایی ناصواب و به ظاهر حق بجانب ماست که نمی گذارد راه خدا عیان شود. وقتی از چیزی برداشتی می کنیم و خیال می کنیم حقیقت همان است و جز آن نیست، به واقع ما راه حقیقت را بسته ایم. اجازه ی ظهور به آن نداده ایم. و بالنتیجه بی آنکه بدانیم در اعماق گمراهی فرو افتاده ایم. این کفر ذهنی ماست که حقیقت را پوشانده است. درک ناقص و جزیی ماست که کارخرابی به بار می آورد. یک سالک راه خدا را نمی بندد. او تمام درها و پنجره های وجودش را بر روی خداوند باز نگه می دارد تا از هر کجا که خواست نور حیات و آگاهی اش را بتاباند. سالک، آن به آن با حقیقت زنده حرکت می کند. او راه ذهنی اش را بر خدا تحمیل نمی کند. او پذیرنده و باز است.
480- “وَ مَن یُعَظِّم حُرُماتِ اللهِ”
(و آن که بزرگ می دارد حُرُمات خدا را!)
حُرُمات جمع حُرمت است. و حرمت، حریم حضرت دوست را پاس داشتن و از حق تجاوز نکردن است. حرمت نهادن بر او، یگانه دانستن اوست. از تکیه به غیر بریدن و وجه خود را به او سپردن است. یاد مادون را فرو گذاشتن و در مقام مشاهده از او پُر شدن است. حرمت به او، حفاظت از عشق او، در سینه است. امانتش را به چیزی نفروختن و تبدیل به متاع دنیوی نکردن است. حرمت نهادن به او، تسلیم محض بودن و هر آنچه هست را در کف گذاشتن و تفویض کردن است. حرمت به او، راستگویی و امانتداری و عدالت پروری است. خدمت کردن و محبت داشتن به مخلوقاتش است. حرمت به او، او را محبوب دلها کردن است.
481- “اِنّما اَنتَ مُنذِرَُ وَ لِکُلِّ قَومِِ هادِِ”
(بدان که تو فقط یک هشداردهنده ای و برای هر قومی هدایتگری هست)
وَه که چه آزادمنشانه سخن می گوید! نه انحصاری در آن می بینی و نه اجباری. گوئیا مکمل “لا اِکراهَ فِی الدِّین” است. آری خدای پاک و آزاد، راه پاک و آزاد دارد. چه نیک می داند که ایمان حقیقی، تنها در فضای آزاد شکل می گیرد و شکوفا می شود. این آیه به تو می گوید که برای هر قوم و ملیتی، یک “هادی” است که به زبان همان قوم سخن می گوید؛ “بِلسانِ قَومِهِ”. آنگاه که “مُنذِر” بانگ بر آورَد که ای مردم! این زندگی رو به پایان است و این دوره تمام، گویی آب در خوابگه شان ریخته است و هر کس حیرت زده از هر سو بدنبال راه نجات خویش است. و اگر در جستجویش صادق باشد، بی شک هادی قوم خویش را خواهد یافت. چه خداوند منّان، هادیان خود را در هر قومی نهاده است. و این بدان سبب است که درک متقابل بین هدایتگر و خواهان هدایت، هماهنگی مابین شان، از ضروری ترین نکات هدایتگری و رستگاری است. این یعنی تو تنها با هدایتگر خویش است که به رستگاری هدایت می شوی. چه هدایتگر کسی است که روح و جانت هماهنگ با روح و جان اوست. همان است که کلامش را می فهمی و قلبت بدان گواه است. بدان که ناهماهنگی، عدم درک متقابل، و عدم گواهی قلب، از نشانه های نیافتن هادی است. و نیافتن یعنی پیوند نخوردن و دگرگون نشدن. و بدان که هدایتگر حقیقی، یکی بیش نیست و آن “روح الهی” است. این روح آگاه و حیاتبخش است که تجلیات عدیده به خود می گیرد. و روزی در خواهی یافت که پرتویی از این روح بزرگ در اعماق درون تو نیز نهفته بوده است.
482- “وَ اِذ تَخلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیئَةِ الطَّیرِ بِاِذنِی…”
(و [یاد آر، ای عیسی] آن زمان که به اذن من از گِل، همانند اندام پرنده ای می ساختی و در آن می دمیدی و آن به اذن من پرنده ای واقعی می شد)
شاید بسیاری ساخت و سازی اینچنین از موجودات زنده را انکار کنند و یا آن را به جادو نسبت دهند. لکن قرآن به این نوع از خلق صریحاً اذعان دارد و آن را از مصادیق جادو نمی انگارد. زیرا درست قبل از بیان این نکته، سخن از تعلیم کتاب و حکمت و تورات و انجیل است. این یعنی چنین اعجازی کاملاً حکیمانه و از مسیر عالمانه است. همواره در طول تاریخ اندیشه ساخت موجود زنده از طریق تصنع، مورد توجه بشر و به ویژه حکما بوده است. آنچنانکه در عرفان یهودی قبالا در برخی از متون قرون وسطی، از ساخت موجودی انسان واره به نام “گولم” سخن گفته اند که مخلوقی مصنوعی اما زنده بوده است. چنین ادعاهایی آنچنان که پژوهشگران دینی بیان داشته اند ریشه در دو گزاره ی مبهم از رساله سَنهِدرین در تَلمُود بابلی [که تفسیری از تورات است]، دارد. در یک گزارش آمده است که حکیمی به نام “راوا” در اوایل قرن چهارم، شخصی را خلق کرد؛ و در دومین گزارش، سخن از دو حکیمی در همان دوره است که با مطالعه قوانین خلقت، گاوی سه برابر گاو معمولی خلق کردند که برای جشنی آن را خوردند. در اینجا سخن از صحت و سقم این ادعاها نیست [و بدون شک بسیاری از داستانسرایی هایی که امروزه سر هم می کنند، بی اساس است] بلکه نکته این است که تفکر ساخت موجود زنده ی تصنعی از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. حتی در میان حکمای اسلامی همچون بوعلی و شارحان دیگر، حکایتی حکیمانه تحت عنوان “حیّ بن یقظان” است که در آنجا از موجودی سخن رفته که از عناصر اربعه همچون نور خورشید و هوا به وجود آمده است… اما نکته مهم دیگری که در این آیه شریفه قابل تأمل است و هرگز نباید به آن بی توجهی نمود؛ کلمه ی “بِاذنِی” است که خداوند می فرماید “به اذن من”. “بِاِذنِی” شاه کلید آیه است. کلمه ای اسراری است که در اینجا مجوز مفتوح شدن مجرای انرژی حیاتی است. زیرا یگانه قادر مطلق، آگاه مطلق و زنده ی مطلق هموست. و آدمی هر چند به فرمول های دانش و حکمت دست یابد تا اذن الهی نباشد طرفی نخواهد بست.
483- “باء”
قرآن کریم با “ب” آغاز می شود. “الف” آغازکننده ی آن نیست. تمام سوره های قرآن با “ب” آغاز شده اند. حتی سوره ی توبه که فاقد بسم الله الرحمن الرحیم است آن نیز با “ب” آغاز شده است؛ “بَرَآءَةَُ…”. الفِ ذات، در غیب الغیوب خویش است. و “ب” اولین تجلی است. برخی آن را عقل اول یا روح اعظم گویند. در “بسم” همزه ی “اسم” محذوف نیست. دقت کن! آن در غیب است. هیچ دلیل و توجیهی در قواعد زبان عربی برای حذف “ا” در “اسم” وجود ندارد. تنها استثناء همینجا و در “بسم الله الرحمن الرحیم” است. در هر جای دیگری این “ا” آشکار است مثل: “فَسَبِّح بِاسمِ رَبِّکَ العَظِیم”. “اِقرَأ بِاسمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ”… می بینی! همزه در همه ی این موارد ظاهر است جز “بسم الله الرحمن الرحیم”. چه آن اشاره به ذاتی است که نادیدنی است. و این “ب” هست که در آغاز کلام الله مسئولیت ظهور را بر عهده گرفته است. قرآن کریم، مخزن و گنجینه ی ظهورات و تجلیات است. اگر آن “ا” که خود حقیقت وجود و ذات آن است روزی اراده ی ظهور کند، همه ظهورات دیگر، بیدرنگ در او محو می گردند.
484- “لَقَد خَلَقنَا الانسانَ فِی اَحسَنِ تَقوِیم…”
(ما انسان را در بهترین وضعیت آفریدیم، آنگاه او را به پایین ترین مرتبه ی وجود بازگرداندیم، مگر آنان که ایمان آورده و عملکرد شایسته داشته اند!)
اگر خوب دقت کنی در می یابی که این داستان هبوط همه ی ما به این جهنم دره ی دنیاست. به این اسفل سافلین وجود. این آیه شریفه جواب کسانی است که همواره از خود می پرسند؛ ما اینجا چه می کنیم؟! اینجا کجاست؟! برای چه آمده ایم؟! این حکایت هبوط ما از خودِ متعالی مان به منِ رنجور و دور افتاده از خانه ی حقیقی خویش است. همه و لو یکبار هم که شده هبوط می کنند تا دستاوردشان دانسته شود. اما برخی چند باره هبوط می کنند! معنای “رَدَدناهُ” به مفهوم بازگرداندن است. بازگشت دوباره به اسفل سافلین. طبق نص صریح آیه؛ تنها کسانی هبوط دوباره ندارند، تنها کسانی استثناء شده اند، که ایمان شان به حق و عملکرد شایسته و خدمتگزاری شان به خلق خدا، مورد قبول واقع گشته است. اینان الزامی به بازگشت ندارند. لکن بر طبق احادیثی که برخی از آنها را در فصل پایانی کتاب “تفسیر رهایی” آورده ام؛ کسانی که به مردمان ظلم کرده اند، حق شان را پایمال کرده اند، کسانی که دستشان به خون دیگران آلوده است، همگی دوباره باز میگردند تا توسط مظلومین و مقتولین بی گناهشان، قصاص و مجازات شوند. و این همه بر طبق همان روایات، در بازگشت دوباره است. و یادت باشد؛ “کَما بَدَأَکُم تَعُودُونَ”: “همانطور که در آغاز شما را پدید آورده، باز زنده می شوید.”
(لازم به ذکر است که این معنا را رجعت گویند و تناسخ ننامند. تناسخ چیز دیگریست که پیش از این در مقاله ای از آن سخن گفته ایم)
485- “وَ یَلبَسُونَ ثِیابَاً خُضرَاً مِن سُندُسِِ وَ اِستَبرَقِِ”
(و لباسی سبز می پوشند از سُندُس و اِستَبرَق”!)
وقتی برای دریافت معنا و مفهوم “اِستَبرَق” به کتب اهل تفسیر و اهل لغت مراجعه کنی، خواهی دید که اقوالی پراکنده دارند. یکی گفته؛ این واژه ای غیر عربی است، دیگری گفته؛ آن سریانی است، آن دیگر بیان داشته؛ واژه ای فارسی است و اصلش “اِستَبرَه” است، دیگری گفته؛ لغتی رومی است که مُعَرَّب شده است… لکن با تمام این اختلافات در ریشه شناسی، یک چیز مشترک یافت شدنی است و آن اینکه “سُندُس” را لباسی لطیف گرفته اند و “اِستَبرَق” را لباسی ضخیمتر فرض کرده اند که بر روی آن قرار می گیرد. حال بیاید به لطف الهی اندکی به وجه روحانی آیه بپردازیم. اولاً باید دانست که این آیه در باره بهشتیان و از کیفیتی بهشتی سخن می گوید و دخلی به پارچه و حریر و بافتنی و از این قبیل چیزهای متعارف ندارد. چه بهشت کیفیتی متعالی از حیات است که لطیفان به آن وارد می شوند. فلذا سخن از مرتبت وجودی دیگر است. از این منظر؛ سُندُس و اِستَبرَق اشاره به دو پوشش لطیف انرژیایی است که چون کالبدی فرد بهشتی را در بر گرفته اند. این دو پوشش که یکی لطیف تر از دیگریست توأمان هم به عنوان پوششی نگهدارنده و هم برخوردارکننده عمل می کنند و این از معنای ریشه ی “اِستَبرَق” قابل فهم است. اِستَبرَق از ریشه ی “برق” است که در اینجا به شکل باب استفعال، یعنی باب طلب، در آمده است. این یعنی چنین پوشش یا کالبدی توانایی جذب انرژی لطیف حیاتی را دارد. و از آنجا که شرح چنین پوشش لطیف انرژیایی برای قدماء اهل لغت نامتعارف بود، از آن به پارچه حریر لطیف و ضخیم یاد کرده اند. همچنانکه آیه اشاره دارد؛ رنگ این دو لایه ی پوششی در طیف سبز رنگ است. و سبز، رنگ انرژی حیاتی، نشاط و سرزندگی است. لذا میتوان گفت؛ این آیه شریفه اشاره به دو پوشش یا کالبد اهل بهشت دارد که غیر بهشتیان فاقد آنند. و بسا کسانی که در رؤیای شان چنین پوشش های برّاق و نورانی را دیده اند. چنین بدنی، خود یک بهشت است. مُدرَکاتش بهشتی است. چه بسا سالکانی فرهیخته، که هاله و پوششی اینچنین را، با بلوری کردن ایمان و عمل صالح شان، از همینجا کسب کرده اند. و چه بسا کسان در طول تاریخ سلوک، که از همینجا وارد کیفیت بهشتی خویش گشته اند.
486- “لا تَدخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیّ اِلّا اَن یُؤذَنَ لَکُم اِلَی الطَّعامِ”
(به خانه های پیامبر وارد نشوید جز آن گاه که به شما اذن داده شود به طعام!)
این آیه را فقط به آن معنای ظاهری اش مگیر که نکات بسیاری را از دست خواهی داد! چه آن خانه ی فیزیکیِ ظاهری اکنون نیست آنچنانکه بود، حال آنکه این آیه جاودانه و همه زمانه است. ای دوست، ورود به خانه ی نبیّ، ورود به حوزه ی معنویت اوست، ورود به قلمرو حیات و آگاهی اوست. طعام حقیقی اینجاست و تو را بدین کیفیت خوانده اند. تو آنگاه که به حوزه ی فهم قرآن وارد شوی، به خانه ی او وارد آمده ای. وقتی به تعالیم توحیدی اش گوش جان سپاری، به خانه ی او وارد آمده ای. وقتی چون او، رحمتی برای جهانیان باشی، به خانه ی او وارد آمده ای. چون به وادی گذشت و جوانمردی وارد شوی، به خانه ی او وارد شده ای… و خانه های او بسیار است. دقت کن! آیه نمی فرماید؛ یک خانه! بل می گوید؛ خانه ها! پس آن گاه که اذن ات دادند و به یکی از خانه های “رحمة للعالمین” وارد آمدی، طعام زنده ات را برگیر، گوارای وجودت! و یادت باشد که در آن کیفیت، ذهن ورّاج و پُر گو را مهار کنی و با سخن سرایی و تحلیل های ذهنی ات، آن کیفیت ناب وجودی را ضایع مکنی. چه در ادامه آیه فرمان می دهد؛ چون طعام تان را از آن کیفیت برگرفتید به حدیث و سخن سرایی منشینید و به کار خویش روید.
پس؛ از هر خانه اش که طعام بر گرفتی، نیروی آن را به ایمان و عمل صالح تبدیل کن و خدمتگزاری نیک برای خلق خدا باش.
487- “وَ اَعرِض عَنِ الجاهِلِینَ”
(از جاهلان روی بگردان!)
این جاهلان، پیش از هر چیز و هر کس، نفس های خودمان اند. این ذهن مغرور و متوهّم و همیشه مدعی حق بجانبی است که در درون خودمان است. اول جاهل همین نفسی است که همواره خود را راست و درست می پندارد و غیر خود را ناراست و نادرست. خود را بهشتی و رستگار می انگارد و نظرات و افکار خود را نورانی و نجات بخش می پندارد و اندیشه های جز خود را تاریک و نابجا. جاهلان پیش از آنکه در بیرون باشند در درون اند. و جهل به معنای بیسوادی نیست، چه بسیارند باسوادانی که جاهل اند. جهل، توهّم فهم است. اسیر برداشت های ناصواب خود بودن است. جهل، باطل را حق انگاشتن و حق را باطل انگاشتن است. جاهل، آن نافهم و بدفهمی است که خود را فهیم می داند. کسی است که خیال می کند همه چیز را می داند و برای هر سؤالی جوابی در جیبش دارد. پس جهل، به معنای ندانستن نیست، آن به معنای توهّم دانستن است… و قرآن می فرماید:”از جاهلان روی بگردان!” ای دوست، ذهن های خطاکار و جزم اندیش ما، همان جاهلان اند.
488- “خُذ مِن اَموالِهِم صَدَقَةً تُطَهِّرُهُم و تُزَکِّیهِم وَ صَلِّ عَلَیهِم اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنَُ لَهُم وَاللهُ سَمِیعَُ عَلِیمَُ
(بخشی از اموالشان را به نیکی بپذیر تا پاک و منزّه شان سازی، و برایشان دعا کن زیرا دعای تو مایه ی آرامش آنهاست، و خدا شنوا و آگاهست)
اموال هیچ کس به تمامی از آنِ او نیست. “وَ فِی اَموالِهِم حَقُّ مَعلُومَُ”. مادی یا معنوی، کسان دیگری را نیز شامل است. افرادی که ناگاه زندگی شان در هم می پیچد گاه بدین سبب است که حقوق حقه را رد ننموده و خودخواهانه انباشته گری کرده اند و همین انباشتن ها اکنون وبال گردن شان شده است. در این آیه اجازه ی دریافت صادر شده، حال آنکه پیش از این چنین حکمی نبوده است. و این برای تطهیر و پاکیزه کردن گذشته شان است. چنین روندی به معنای رهایی از اسارت چیزی است که در آن واقع شده اند. و ستاننده خداست، نکته ای که در آیه ی بعدی به وضوح اشاره شده است: “اَلَم یَعلَمُوا اَنَّ اللهَ هُوَ یَقبَلُ التَّوبَةَ وَ یَأخُذُ الصَّدَقاتِ” (آیا ندانند که این خداست که توبه را می پذیرد و صدقات را می پذیرد؟!). به عبارتی ساده تر؛ رد مال، آن هم از روی رضایت و خوشدلی، آزادی می آورد. سکون و آرامش عطا می کند. در پرداخت، راحتی است که در دریافت نیست. در برخوردار کردن، لذتی وافر وجود دارد. چه این از اوصاف خدای بخشنده و مهربان است. امروزه هر کس که می تواند از سختی های دیگران بکاهد -بی آنکه منّت و آزار رساند- به راه فتوت و تطهیر و تزکیه گام نهاده است. چنین کسی پرداختنی ها را به نیکی پرداخت می کند، و متعاقب آن، دعای آرامش بخش رسول خدا را که یک لطافت خاص آسمانی است، دریافت می نماید، و بدینسان خود را از بسیاری از پیچیدگی های زندگی، خلاصی می بخشد. امروزه خودخواهی و تکخوری -آن هم در میان انبوه گرفتاران- نازیبا و ناشگون و گرفتاری آور است.
489- “فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ”
“توکل کن بر خدا”
تکیه بر چیز نکردن، تکیه بر کس نکردن، تکیه بر شکل و فرم نکردن، تکیه بر فکر و باورهای ذهنی نکردن، تکیه بر احساسات و عواطف نکردن، و در یک کلام، از اندیشه تکیه گاه داشتن خلاص شدن، یعنی تکیه کردن بر خدای مطلقِ نادیدنی! نکته را دریاب! در این مرحله متعالی از سلوک، بی تکیه گاهی، رها بودن از هر تکیه گاه، یعنی تکیه بر خدا داشتن! نشانه اش همین است! پس لازم نیست از کسی بپرسی توکل به چه معنا و مفهوم است. آن فقط با تجربه شخصی خودت فهم می شود. نشانه اش، محو همه ی تکیه گاه هاست. حال دمی با خود بیندیش آیا تا به حال حتی لحظه ای تکیه بر خدا داشته ای؟! آیا در بی تکیه گاهیِ همه جانبه، توکل را یافته ای؟! اگر یافته ای تو یک رستگار واقعی هستی. رسته ای. و برکت باد تو را در این بی تکیه گاهی.
490- “زُیِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ…”
(عشق به شهوات در چشم مردمان آرایش یافته است…)
“زُیِّنَ” فعل مجهول است و به معنای چیزی تزیین داده شده و آرایش یافته است. فعل مجهول، فاعلش مجهول است! فلذا برخی گفته اند که این خداست که کننده ی این کار است، و برخی گویند که این شیطان است که این کار را می کند، و هر کدام دلایل عقلی و نقلی خود را میآورند. گروه اول می گویند خدا اینکار را می کند تا انسان را امتحان کند، و گروه دوم می گویند شیطان اینکار را می کند تا انسان را در اختیار خود بگیرد… اما توجیه دیگری نیز وجود دارد و آن اینکه این ذهن خود انسان است که فاعل این جلوه آرایی و دامن زدن به شهوات است. از این منظر لازم نیست که گناه چنین انحرافی را به گردن این و آن بیندازیم. این نگاه نفسانی خود ماست که دنیا را بزک کرده نشانمان می دهد و همواره به تاریکی می کشاندمان. ما زندانیِ نگاه خود هستیم. در آیه سخن از شهوات است. جمع آمده است. و این یعنی شهوت، فقط شهوت جنسی نسبت به جنس مخالف و همجنس نیست؛ “مِنَ النِّساءِ وَ البَنِین”! این نوع از شهوت، بارزترین آنهاست اما همه اش نیست. شهوت ثروت و برخورداری، شهوت مقام و قدرت، شهوت شهرت و خودنمایی، شهوت تملّک و تصاحب، شهوت دانستن و فضولی کردن… همه و همه از دیگر مصادیق خطرناک شهوت اند. امروزه بشر به شدّت بیمار شهوات گوناگون است. و این به سبب نوع نگاهش به دنیاست. ساده ترین راه رهایی از دام شهواتِ زینت یافته، تغییر نگاه است. زیرا تغییر نگاه، به تغییر شعور و ادراک می انجامد. و تنها آنگاه است که ذهن به نرمی، محتویات شرطی شده ی قبلی اش را رها خواهد نمود.
491- “شَجَرَةُ الزَّقُّومِ”
(درخت زَقُّوم!)
شکی ندارم که درخت زقُّوم، اشاره به وجود پیشوایان و رؤسای گمراهی است. کسانی که نفس شان جهنمی است. زیرا اصل این درخت از جهنم ریشه گرفته است. آنها هیچ میوه ی مفید و شیرینی نمی دهند. ثمره ی وجودشان، نتیجه کلامشان، همه اش تلخی و بدبختی است. شیرینی کلامشان وَعده ای، اما تلخی اش نقد و خانمان برانداز است. قرآن می فرماید؛ “میوه های این درخت شبیه سَرهای شیاطین است!” این یعنی؛ ذهن و ذهنیات شان مخرّب است، افکارشان پر از خشونت و ویرانگری است، و فریبکاری جوهره ی وجودشان است. میوه ی زَقُّوم، تو را سیر نمی کند، بل زندگی ات را به آتش می کشد، و فرصت ناب حیاتت را بر باد می دهد. دست از سر درختان زقُّوم بر دار، از آنها نخور، اندیشه های وَهم آلودشان را به کام ات فرو مده، تا زندگی ات را نجات داده باشی. بدان که امروزه جهان پر از درختان زَقُّومی است که هر کدام تریبون های کوچک و بزرگ خود را دارند. از آنها و میوه های تلخ شان حذر کن. بطن ات را از القاءات شان پر نکن، تا باطنت را نجات دهی و از این جهنم خودخواسته بیرون آیی.
492- “وَاذکُر اِسماعِیلَ وَ الیَسَعَ وَذَاالکِفلِ و کُلُّ مِنَ الاخیارِ”
(و یاد کن از “خداشنید” و “خدا دید” و “کفالت کننده ی محرومان” که تمامی از اَخیار [یعنی: فراتر از نیکان] اند!)
اینان از رسولان گرامی خداوندند و اگر خوب دقت کنی ماموریت شان در عمق معنای نام شان نهفته است. اسماعیل یعنی؛ “خدا شنید” و الیسع یعنی؛ “خدا دید” … و در اینجا میخواهیم اندکی از “خدا دید” سخن بگوییم. دیدن خدا عین نجات است فلذا “الیسع” که مُعَرَّب “الیشع” عبری است به “خدا نجات داد” نیز ترجمه شده است. “الیسع” نامی عبری است. عربی نیست که بگویی اصلش از وَسِعَ یَسَعُ است و الف و لام بر سرش آمده است. زیرا همچنانکه اهل لغت گفته اند؛ اولاً در زبان عربی الف و لام بر سر اسم بر وزن “یفعل” نمی آید مثل؛ یزید و یعمر. ثانیاً هیچ اسمی به نام “یسع” در عربی شناخته شده نیست که بخواهی الف و لام به سبب تاکید مشدّد بر سرش بیاوری. “ال” در عبری به معنای خداست و “یشع” به مفهوم دیدن است. “الیسع” (خدا دید)، شاگرد و پیرو راستین ایلیاست. رسولی است بسیار قدرتمند و صاحب معجزات فراوان و بزرگ. بر طبق گزارش کتاب مقدس، اقتدار روحی اش دو برابر استاد خویش ایلیاست. زیرا ایلیا(ع) به او گفت اگر بتوانی عروج مرا به آسمان “ببینی”، دو برابر اقتدار روحی مرا بدست خواهی آورد. و او “دید”! آن که بتواند از نگاه خدا “ببیند” ، آن که بتواند با نور خدا “ببیند” از اقتدار شگرفی برخوردار است. چنین “دیدنی” عین عمل است. خود عمل است و پر از اعجاز. اما نکته ای را که قصد بیانش را دارم فراتر از اینهاست و آن اینکه “خدا دید” کسی است که هیچگاه خود را نمی بیند! و دیگران را به خود نمی خوانَد! زیرا این “دیدن”، دیدن نفسانی نیست. “دیدنی” است که با ندیدن خود آغاز می شود. در بحارالانوار روایتی از امام رضا(ع) نقل شده که ایشان در احتجاج شان برابر جاثلیق مسیحی، در باره الیسع نکته قابل تاملی را می فرمایند؛ و آن اینکه: “الیسع هیچگاه جز خدای متعال را بندگی نکرد و امتش نیز هرگز او را نپرستیدند!” به بند دوم جمله ی ایشان دقت کن! او هرگز خود را در مرکز توجه و ستایش و پرستیده شدن قرار نداد! این یعنی؛ دیدن الهی، اقتدار “دیدن”، آنگاه میسر می شود که تو نگاه نفسانی ات مرده باشد. نکته دیگر اینکه آیه می فرماید که اینان از “اخیار” اند. اخیار ریشه در “خیر” دارد و بارها گفته ایم که “خیر” فراتر از نیک و بد است. اوج قله ی بودن است.
493- “وَ القَمَرَ قَدَّرناهُ مَنازِلَ”
(و برای ماه منزلهایی مقدَّر کردیم)
ماه هم نماد مرگ است هم نماد زندگی. هم ظهور دارد و هم افول. دستمایه ی کارش، عدد سیزده است. با سیر سیزده گانه از اول، به چهاردهمین می رسد و ظهور تام می یابد، و دوباره با سیزده گانه ی دیگر خود را به منزل بیست و هشتم می رساند و افول تام می یابد. سیزده، عدد تحوّل است. یا به نور، یا به تاریکی.
۲۸⬅️۱۳⬅️《۱۴》⬅️۱۳⬅️۱
نقطه ی طلایی در قاموس ماه، چهارده است. این نقطه را در درون خودت بیاب! و آن حد وسط بین دو تاریکی است. تاریکی ابتدای منازل و تاریکی انتهای منازل. و تاریکی یکی بیش نیست، چه آغاز و پایان در این حرکت دوّار، یکی است. از نقطه ی طلایی می توان روح و روان خود را از این چرخه ی پر تکرار رهاند و به خورشید وجود رَهید. حد وسط خود را بیاب! آنِ پر نوری ات را دریاب! آن لحظه ای است بی شک و تردید! تا ستون نور هست میتوان پرواز کرد. مباد برود، که پرواز در ظلمت بی معناست!
494- “الَّذِی خَلَقَ المَوتَ و الحَیاةَ”
(آن که مرگ و زندگی را خلق کرد!)
دقت کن! این مرگ و زندگی که می بینی، خلق شده است! این یعنی قبل از خلق شدن شان نبوده اند و حیات کیفیتی دیگر داشته است. مرگ و زندگی، مخلوقاتی عَرَضی اند. زیاد جدی شان نگیر. وجودشان ذاتی نیست. هر دو حجاب اند. این مرگ و زندگی دنیوی فقط یک فرصت اند. فرصتی برای شعورمند شدن و دور انداختن حجاب های توهّم. حیات حقیقی که از آن به “حیات طیّبه” نام برده اند، ورای این مرگ و زندگیِ مخلوق است. سالک خود را برای آن کیفیت مهیا می کند. کیفیتی که از همینجا و از فهم همین مرگ و زندگی بدست می آید.
495- “المَشارِق و المَغارِب”
(مشرق ها و مغرب ها!)
هیچگاه نگاهت را بر یک فکر و برداشت قفل نکن، که اینگونه خود را از افق های دیگر محروم می کنی. مشرق ها و مغرب های بسیار در کار است حال آنکه از کودکی به ما القا کرده اند که مشرق و مغرب تنها همین طلوع و غروب خورشید ظاهری است. اینطور نیست. روح نیز مشرق و مغرب خود را دارد همچنانکه نفسِ پرخواهش نیز دارای مشرق و مغرب خود است. دانستگی های ما، ذهنیات ما، احساسات و عواطف ما، اشخاص دخیل در زندگی ما، و حتی اموال و داشته های ما، هر کدام برخوردار از مشرق و مغرب خویش اند. طلوع می کنند و غروب. می آیند و می روند. مشرق ها و مغرب های زندگی ات را دریاب. بفهم شان. آمد و رفت شان را خوب ببین تا به هیچکدام دل نبندی و وابسته شان نشوی. با فهم مشارق و مغارب لایه های حیات، تو از چرخه شان به نیکی خروج خواهی کرد و به کیفیت بی مشرقی و بی مغربی بهشت خویش واصِل خواهی شد. کیفیتی که در آن، تنها نور پروردگارت جاودانه حضور دارد. یک نور بی غروب. “وَ اَشرَقَتِ الاَرضُ بِنُورِ رَبِّها”.
496- “اِنَّ اللهَ لا یَظلِمُ النّاسَ شَیئاً”
(خداوند به مردم هیچ ظلمی نمی کند)
بار دیگر به آیه دقت کن! می فرماید؛ به مردم! نمی گوید به مسلمانان، نمی گوید به مؤمنان! بلکه همه مردمان را مد نظر دارد. و در میان مردم، هم بی دین هست و هم مخالف هست و هم گنهکار هست و هم خدا ناباور و… ، و آیه می فرماید؛ خداوند به هیچکس ظلم نمی کند! عجب خدای آزادمنشی! این آیه شریفه درس بزرگی برای همه ی آزاداندیشان دارد و آن درس آزادگی است. درس فتوت و جوانمردی است. کاش همه ی ما اخلاق مان را شبیه خدا می کردیم و به احدی تحت هیچ عنوان ظلمی روا نمی داشتیم. کاش در می یافتیم که هیچ نیازی به ظلم نیست. شیوه های ظالمانه نمی تواند عدالت بیاورد، نمی تواند رستگاری بیاورد، نمی تواند پیروزی بیاورد. ظلم، عقیم است و تنها چیزی که میآورد نکبت و تاریکی فزونتر است و هر آنچه بر مردمان می رود از خودشان است. فلذا در ادامه آیه می فرماید “وَ لکِنَّ النّاسَ اَنفُسَهُم یَظلِمُونَ (لکن این خود مردمان اند که بر خویشتن ظلم می کنند)!
497- “وَ ذَرنِی وَ المُکَذِّبِینَ اُولِی النَّعمَةِ وَ مَهِّلهُم قَلِیلاً”
(و مرا با دروغ انگارانِ برخوردار از رفاه تنها بگذار! و اندکی مهلت شان ده!)
اینان کسانی اند که درون شان پر از دروغ و فریب است. خود خورده اند و چریده اند، اما دیگران را به آخرت حواله داده اند! حال آنکه خودشان از اساس آخرت را قبول ندارند! و خداوند می فرماید؛ این عده را به من بسپار! اندکی مهلت شان ده، که سرنوشت تلخ و شومی در انتظارشان است. اندکی مهلت شان ده، بگذار در این منجلاب خودخواسته فروتر روند. اندکی مهلت شان ده، تا درونیات شان را بیشتر آشکار کنند. اندکی مهلت شان ده، بگذار یکدیگر را بیشتر رسوا کنند… و این یعنی پیچیده شدن بیشتر در “اَنکال”! در بندها و زنجیرهایی که از آن خلاصی نخواهند داشت. و آن دروغ ها و دروغ انگاریها، و آن چه به ناحق بلعیده اند، همه آتشی از نوع “جحیم” است که از درون و بیرون رهایشان نخواهد کرد. چه؛ “اِنَّ لَدَینا اَنکالاً و جَحِیماً”.
498- “وَ ظَنُّوا اَنَّهُم مانِعَتُهُم حصُونُهُم مِنَ اللهِ”
(و خیال کردند که دژهایشان مانع کیفر خداست!)
هیچ دژی هرچند محکم، مانع خدا نیست. نه دژ زور، نه دژ زر، و نه دژ تزویر. آنگاه که حسابرسی عادلانه ی الهی فرا رسد، نه قلعه ی پول نجات بخش است، نه برج و بارویِ مکر نجات بخش است، و نه دژ قدرت و نفوذ. هر قلعه ی ذهنی و عینی که بنا کرده و به آن دلخوش داشته اند، فرو می ریزد. چه خداوند همواره از جایی می آید که حسابش را نکرده باشند؛ “فَاَتاهُمُ اللهُ مِن حَیثُ لَم یَحتَسِبُوا” (و خداوند از جایی سراغشان می آید که حسابش را نکرده اند)! پس تا دیر نشده، بارت را سبک کن. حقوق ناپرداخته ی دیگران را بپرداز، اگر ظلمی کرده ای حلالیت بطلب و جبران کن. و اگر دل به داشته ای بسته ای فراموشش کن که در آن روز داشته ها نجات بخش نیستند و در برابر خداوند، توجیهات و بهانه ها کارساز نخواهند بود. واقعیت آن است که هیچ برج و بارو و قلعه ای برای ظالمان امن نیست و خداوند قهّار آنها را بیرون کشیده و خوار و رسوا می سازد.
499- “عَدُوُّ ِلِله”
(دشمن خدا)
دشمن خدا، یعنی دشمن حقیقت. زیرا خدا “حق” است. عین راستی و درستی است. و دشمن خدا، دشمن خلق خداست. بارزترین مفهومش همین است. خداوند جهان را آفریده است، آن که از این آفرینش زیبا حفاظت کند و آن را به نیکی بپروَرَد در راستای دوستی خداوند قرار گرفته، و بالعکس؛ آن که با افکار و اعمالش به تخریب آفرینش نیک خدا بپردازد، در ضدیّت با خدا و دشمنی با او گام نهاده است. مِلاک دوستی و دشمنی با خدا را عملاً دریاب. مُصلح حیات، دوست خدا و مخرّب حیات، دشمن اوست. اگر این حقیقت را فهم نکنی، هر خنّاس وسوسه گری می آید و در گوش ات به نفع خودش القا می کند که این یا آن دشمن خداست و ذهن تو را در اختیار گرفته و زندگی ات را بر باد می دهد. دشمن خدا، دشمن زندگی است. کسی است که ضدیّت با آفرینش سرلوحه ی کارش است. چنین کسی نه حقوق انسان را ارج می نهد، نه حقوق حیوان را، و نه حقوق زمین و آسمان را. دشمن خدا، تجسم تخریب است. آبادکننده نیست. دشمن خدا کسی است که رفتارش دیگران را از خدا دور می کند. از خدا دلزده می کند. از خدا فراری می دهد. دشمن خدا کسی است که خدای بخشنده و مهربان را با نوع نگاه و رفتارش، خدایی شکنجه گر و بی رحم می شناسانَد. دشمن خدا، دشمن زیبایی و حکمت و وقار و آرامش است. کسی است که عشق و محبت به خلقش را به انزجار و نفرت بدَل می سازد. دشمن خدا، نفس امّاره ی بشری است که خود نماد خودخواهی و تکبر است. از دشمنان خدا، تبرّی بجوی، همچنانکه ابراهیم (ع) برائت جست.