200- “اِنَّ یَأجُوجَ وَ مَأجُوجَ مُفسِدُونَ فِی الاَرضِ”
(براستی که یأجوج و مأجوج در زمین فساد می کنند!)
به آیه دقت کن! آنها هم اکنون فساد می کنند، نه اینکه بعداً فساد خواهند کرد. بیان آیه، قطعی و حالیه است و توجه به آن سزاوار و حیاتی است. پس یأجوج و مأجوج باید هم اکنون حضور داشته باشند تا فساد کنند. و اگر فسادشان را نخواهیم، ذوالقرنینی صاحب مکنت و قدرت می خواهد تا آنها را به بند کشد! و آن کسی نیست جز روح الهی. و اما یأجوج و مأجوج، طبق فرمایش امام صادق(ع) که سُلَّمی(۳۱۳ ق) در “حقایق التفسیر” خود آورده است؛ “یأجوج؛ همان نفس توست که تمایل به گناه دارد، و مأجوج؛ همان نیروی وسوسه انگیزی است که تو را به آن معاصی وا می دارد” [يأجُوجُ نَفسُكَ المائِلَةُ اِلَی المَعاصِیِ، وَ مَأجُوجُ هَواكَ فَهُوَ داعِیکَ اِلَی المَعاصِیِ]. ای دوست، از این منظر که بنگری، جهان امروز پر از یأجوج و مأجوج است. زیرا به فرموده ی قرآن؛ فسادی که خشکی ها و دریاها را فرا گرفته، ماحصل دستاورد انسان است “ظَهَرَ الفَسادُ فِی البَرِّ وَ البَحرِ بِما کَسَبَت اَیدِی النّاسِ”.
201- “اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تَذبَحُوا بَقَرَةً”
(خداوند شما را فرمان می دهد که گاوی را قربانی کنید!)
نه این گاو، گاو متعارف است و نه قربانی کردنش، قربانی کردن معمول. زیرا در کشتارهای معمول، قربانی می میرد، اما در اینجا قربانی، زنده ای است که زندگی بخش می شود. برای همین است که می فرماید؛ اگر بخشی از آن را به مرده ای بزنید، آن مرده زنده خواهد شد. در این “بقر”، زندگی نهفته است، سرشار از حیات است! وقتی آن را بشکافی – بقر به معنای شکافتن نیز هست – از آن جریان زندگی بیرون می زند و جهان مرده را حیات می بخشد. این گاو و قربانی، اشاره به زندگی است، نه مرگ. اشاره به تولد دوباره است، چیزی از درون، دوباره بیرون را فرا می گیرد. این گاو، مردنی نیست، چونان دانه ای که در زمین کاشته می شود، دوباره جوانه زده از خاک سر بر آورده و خود یک شجره ای پر از دانه های زندگی بخش می گردد. ای دوست در همه ی ما، فطرتی پاک و نورانی است که هم زنده است و هم زندگی بخش. اگر خودخواهی های نفسانی مان را که چون دیوی، آن فطرت الهی را به زندان کشیده، قربانی کنیم، اگر شجاعت کنیم و ذهن تاریک اندیش را دور بیندازیم، نور حیات و آگاهی از این فطرت الهی، بیرون زده، متجلّی خواهد شد. اشراق و روشن بینی، به همین معناست، آن نائل شدن به این نور حیات بخش است که همواره با خود تو بوده است. فقط کافیست منیّت خویش را قربانی کنیم.
202- “وَ ما کانَ اللهُ لِیُعَذِّبَهُم وَ اَنتَ فِیهِم”
(تا تو در میان شان هستی، خداوند عذابشان نمی کند!)
خداوند را دوستانی است ناب و “مُخلَص”، که در دوستی شان صادق اند و تنها توجه شان به اوست. پس دوست شان دارد و آنها نیز دوستش دارند. و تا این رابطه ی عاشقانه و اصیل پا بر جاست، فرصت توبه و استغفار برای دیگران باقی است! چه وجود ملکوتی اینان است که مانع از عذاب عادلانه الهی است. مباد بروند، که اگر بروند، “رحمت” آن روی “غضب” خویش را آشکار خواهد نمود.
203- “اِنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرِِ وَ اُنثَی وَ جَعَلناکُم شُعُوبَاً وَ قَبائِلَ لِیَتَعارفُوا”
(ما شما را از یک زن و مرد آفریدیم و آنگاه شما را ملتها و قبائل مختلفی قرار دادیم تا نسبت به یکدیگر شناخت یابید!)
ما را برای معرفت و شناخت به زمین فرستاده اند. فرستاده اند تا در یک زندگی مسالمت آمیز جذب آگاهی کنیم. با هم آشنا شویم، مدارا کنیم، عشق بورزیم، و حیات جمعی و آگاهانه را تجربه کنیم. زیرا همه ی ما از یک رگ و ریشه ایم. اما ما در اینجا همدیگر را می کشیم، آواره می سازیم، محروم می کنیم، و بجای شناخت که با عشق تواَم است، جهل و نفرت می پراکنیم. بشر امروز فلسفه ی وجودی اش را فراموش کرده است. او از یاد برده است که این حیات زمینی، یک مدرسه ی آگاهی است. مدرسه ای که هر چند از کلاس های مختلف تشکیل شده است، لکن در کل یک مدرسه ی واحد است. شناخت در این مدرسه ی اسرار آمیز، با زندگی کردن و ارتباط داشتن ممکن است، با نرم بودن و پذیرای یکدیگر شدن میسر است. و حصول به چنین شناختی، نیل به چنین درایتی، صبر و تحمل می خواهد، گذشت و مدارا می طلبد. تمدن ها باید با هم ازدواج کنند، نه اینکه بجنگند. زیرا شناخت محصول نزدیکی و قرابت است. آدم چون حوا را “شناخت”، فرزندش تولد یافت. “شناخت” موجب زایش است، نه مرگ. ای دوست، یک سالک قرآنی، این فرصت طلایی شناخت را که موهبتی الهی است، از دست نمی دهد و در همه حال “صلح کل” را پاس می دارد.
204- “یا اَیُّهَا الکافِرُونَ”
(ای اهل کفر!)
یک سالکِ حق، وقتی چنین آیه ای را می خواند، نگاهش به اوصاف ناپسند و ناسپاس خودش است. او گریبان نفس امّاره ی خودش را می گیرد. چه نیک می داند که سرچشمه کفر و ناسپاسی هموست. ای دوست! اهل کفر، خصلت های ناسپاس خود ماست. مایی که زندگی از حق گرفته ایم و تسلیمش نیستیم. به کجا می نگری، به که می نگری؟! گریبان که را می گیری؟! وجودی که پر از اباطیل، پر از حرص، طمع، حسد، کینه، خشم، دروغ، فریب، خودخواهی و فزون طلبی است، خود معدن کفر و ناسپاسی است. سالک هر گاه چنین آیاتی را بخواند باید لرزه بر اندامش بیفتد و اِنابه و استغفار کند، نه اینکه خود را مؤمن تلقی کند و دیگران را کافر. و یادت باشد که پیامبر (ص) فرمود که بدترین دشمنانت در وجود خود توست. “اَعدَی عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتِی بَینَ جَنبَیکَ”!
205- “یا قَومِ اعبُدُوا اللهَ ما مِن اِلهِِ غَیرُهُ اَفَلا تَتَّقُونَ”
(ای قوم من، خدا را بنده باشید که هیچ معبودی جز او نیست. آیا خود را صیانت نمی کنید؟!)
بندگیِ غیر حق، مخرّب است، نابود کننده است، خودزنی باطنی است. بنده ی که هستی؟! بنده ی پول، بنده ی قدرت، بنده ی مقام؟! بنده ی تعلقات؟! بنده ی کار؟! بنده ی آبرو؟! بنده ی دوست و آشنا؟! بنده ی حرف مردم؟! اینها که در ذهنت خدا شده اند، خود منشاء درد و رنج اند. تنها حقیقت است که تو را از این جهنم گذر می دهد و از رنج می رهاند. جز “حقیقت محض”، هیچ کس و هیچ چیز شایسته ی عبودیت نیست. تنها این پرستش است که تو را حافظ و نگهبان است و به بهشت خویش واصِل می کند. پس شجاعت کن و یکبار برای همیشه همه ی این خدایان دروغین را بدور بریز. ذهنت را خلاص کن، قلبت را خالی کن و بارشان را از دوشت بردار.
206- “فَلا تَسمَعُ اِلّا هَمساً”
(جز صدای سکوت نشنوی!)
صدایی است شبیه هیس که نشان از ورود به عالَم دیگر است. این صدا را از قدیم الایام سالکان فرهیخته همانها که اهل سلوک عملی اند، می شناخته اند. زیرا جایی که حضور “خدای رحمن” پر رنگ و فراگیر است تمامی صداهای دیگر خفه می شوند “وَ خَشِعَتِ الاَصواتُ لِلرَحمَن”. سالکان با سکوتی همه جانبه و با دریافت چنین نشانه ای، برای کسب آگاهی به عالَم دیگر، وارد می شدند. این کیفیتی است که ورای خواب و بیداری عادی است. یک هشیاری از نوع روحی است، نه ذهنی. گاه از آن به نوای نی و هیس مار، و گاه به صدای پایی که بسیار آرام در حال حرکت است نیز تعبیر شده است. گویند که بیداری کوندالینی نیز با چنین صدای بسیار نرم و آهسته ای آغاز می شود و سالک را با خود به جهانهای دیگر می برَد. این خاموشی سالکانه، آگاهی های خود را دارد. برخی به آن معرفت خاموش گویند که با کلمات و واژه هایی ذهنی قابل شناسایی نیست. فهم آن پیر فرزانه می خواهد. امروزه در غار های وِلیا، سنگ نوشته هایی یافته اند که نشان می دهد “پارمنیدس” حکیم یونان باستان، از این صدای خاصِ سکوت آمیز، که معبر ورود به جهان دیگر است، یاد کرده است. چنین سکوتی آگاهی ناب می آورد زیرا سالک خود را طبق فرموده ی آیه شریفه، در حضور خدای رحمن حس می کند. و خدای رحمن یگانه معلم راستین حقایق است.
207- “وَ الَّذِینَ یُتَوَفَّونَ مِنکُم وَ یَذَرُونَ اَزواجَاً”
(و کسانی از شما که وفات یابند و ازواجی بجا گذارند!)
“وفات” لزوماً به معنای مرگ متعارف نیست. آن به معنای باز پس گیری است. کلمه ای است که برای طلب عهد و پیمان و امانت وضع می شود. “زوج” نیز در قرآن تنها به معنای همسر متعارف نیست و از معانی مختلفه آن در مقاله ای مستقل در کتاب “روح ربانی” بحث کرده ایم. اکنون با نگاهی دگر به درون انسان، و با توجه به روایتی که “سُلّمِی” در “حقایق التفسیر” خود از قول امام صادق(ع) آورده است به وجهی دیگر از این آیه شریفه سلوک می کنیم، چه توجه به آن، سالک را به جهانی پر رمز و راز وارد می کند. ایشان می فرمایند: “متوفّی از زوج، سه گونه است؛ یا نفس است که زوجش، خواهش است، یا قلب است که زوجش عقل است، و یا روح است که زوجش نور است!” هر کدام از این سه وجه وجودیِ انسان، دارای زوج خویش است که با همان، جنبندگی، پویایی و کارآمدی دارد. “نفس” با خواسته های نفسانی، پویندگی دارد، خواسته ها، او را به حرکت وا میدارند. زوج “قلب”، عقل است که در صورت سلامت باعث توازن و کارآمدی آن می شود. و زوج “روح”، نوری است که توجه به حیات و آگاهی را سبب است. تاثیرگذاری اش با اوست. هنگام جدایی و انفصال این سه وجه وجودی، از ازواجشان، کیفیتی دیگر در وجود آدمی شکل می گیرد که قرآن کریم آن را در چندین جا مورد توجه قرار داده، و فرامینی صادر می کند که معصومان(ع) و صاحبان روح های بزرگ، بر نکات آن اشراف دارند.
208- “ما لَکُم اِذا قِیلَ لَکُم انفِرُوا فِی سَبِیلِ اللهِ اثّاقَلتُم اِلَی الاَرضِ”
(شما را چه شده است که وقتی گفته می شود در راه خدا سلوک کنید، به زمین چسبیده اید!)
مراد از “اِثاقَلتُم”، سنگین شدن و عدم لطافت است. به تاریکی بیشتر فرو رفتن است. چسبیدن به جهان ظلمانی است. دنیاطلبی و دنیاخوری است. حال آنکه دعوت خدای لطیف، به لطافت و سبکبالی است. به گذر از تاریکی و ورود به عالَم حیات و آگاهی است. و هم انس و هم جن، هر دو از سنگین شدگانند “اَیُّهَ الثَّقَلانِ”. ارگانیک و غیرارگانیک فرقی ندارد، هر آنکه به حیات زمینی چسبیده است، هر آنکه هواخواه دنیاست، از سنگین شدگان است. زیرا زمین، سنگینی را بر می گیرد و آسمان لطافت را. جسم، خاکی است و روح آسمانی. روحت را از توجه به ماده، به خدای خالق ماده بر گردان که تنها همین سلوک در “راه الوهیت” است که سنگینی ها را می زداید و سالک را به منزل حقیقی اش رهنمون می شود.
209- “لِاُحِلَّ لَکُم بَعضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیکُم”
(عیسی مسیح: من آمده ام تا پاره ای از چیزهایی را که بر شما حرام شده، حلال کنم!)
مسیح(ع) برای ساده کردن آمده است، او اهل سادگی و نرمی است. تمام قدرتش به همین نرم بودنش است. آمده است تا آدمی را از رنج حصارهای تنگ و تاریک ذهنی برَهاند. آنکه مملو از “روح القدس” است اینگونه است، لطیف است و در لطافت سیر می کند. اما گویی بنی اسرائیل، ساده خوری را نمی پسندند، سختی و سخت خوری را طالبند! اگر کسی بیاید و ساده ترین راه را بسوی خدا بیان کند، به او مشکوک می شوند! اما اگر کسی هر چیزی را پیچیده و سخت جلوه دهد، او را جنس اصلی می انگارند! و این یک بیماریِ زندگی گیر است. محرومیت از حیات و بالندگی است. پیامبران الهی، همه شان آسانگیرند و زندگی گیر نیستند. آنکه سخت گیر است بویی از رسالت انبیاء نبرده است. زیرا در دین خدا، سختی نیست، حَرَجی نیست. دین خدا، روان است، هماهنگ با زندگی است، خود زندگی است. و این ذهن تاریک اندیش بشری است که آن را سخت و پیچیده کرده است. اکنون چند حدیث از پیامبر (ص) را دریاب، چه همان روح القدسی که نزد عیسی(ع) است، نزد پیامبر اسلام(ص) نیز هست.
☆ از سختگیری در دین بپرهیزید زیرا خداوند آن را آسان قرار داده است.
کنز العُمال ج ۳ ص ۳۵
☆ خداوند مرا برای رنج دادن دیگران، و یا رنج دادن خودم بر نینگیخته است بلکه مرا به عنوان معلمی آسانگیر بر انگیخته است.
صحیح مسلم ج ۲ ح ۲۹
☆ من و اُمَّتم، از تکلّف و سختگیری بیزاریم.
تفسیر الثعلبی ج ۸ ص ۲۱۸
☆ همانا دین، آسانی و سادگی است.
روضه الکافی ص ۱۴۶
210- “اَلقَیتُ عَلَیکَ مَحَبَةً مِّنّی وَ لِتُصنَعَ عَلَی عَینِی”
(محبتی از خودم را بر تو افکندم تا تحت نظرم پرورش یابی!!)
“محبت الهی”، هر محبتی نیست، مقام ربوبیّت دارد. آن اصل و جوهره ی حیات است. یک نیروی لطیفِ جاذب و تسلیم کننده است. و چنین محبتی است که اگر خداوند بر وجود کسی بیفکند، دوست و دشمن، دوستش خواهند داشت و چه بدانند و چه ندانند، خواسته یا ناخواسته، از او مراقبت خواهند نمود. به پاس وجود چنین محبتی است که فرعونیان از کودکی چون موسی، با جان و دل مراقبت می کنند! این محبت، یک مفهوم انتزاعی نیست، نیروی زنده و هوشمند است، بصیری است که بصیرت را موجب می شود. دقت کن! “تا تحت نظرم پرورش یابی”! این محبت، مملو از الوهیّت است، سرشار از نیروی سازنده است، صانع است، “لِتُصنَعَ”! (تا ساخته و پرداخته گردی!). محبت الهی، شبیه محبت های کور بشری نیست، تاریک و بلا تکلیف نیست، روشن و حکیمانه است، حیات بخش و پیش برَنده است. یک سالک، تمام در و پنجره های وجودش را به روی چنین محبتی باز می کند، از آن نوش می کند و جز آن را مجذوب نمی گردد. راه جذب چنین محبتی، دوست داشتن خداست. وقتی با تمام وجود دوستش داشته باشی، دوستت خواهد داشت. این قانون هماهنگی است. و نشان آنکه خدا را دوست دارد آن است که به داده و نداده اش تسلیم است. مقدّراتش را خوب و بد نمی کند و هر آنچه از دوست رسد را با جان و دل می پذیرد و با جریان حیات، جاری می شود. زیرا می داند که؛ “کُلٌّ مِن عِندِ الله” ( همه از نزد خداست!) و اینگونه است که “یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونَهُ” (دوست شان دارد و دوستش دارند!) محقق می شود، با تسلیم محض!
211- “الحُسنَیَینِ”
(بین دو نیکی!)
برخی تصور کرده اند، که معنای آیه ی “یکی از دو نیکی”، آن است که هرگاه در موقعیت بین دو خوبی قرار گرفتی، یکی را انتخاب کن! هر کدام را که انتخاب کردی خوب است! البته این یک معناست، اما وجهی عمیق و ناپیدای دیگری نیز در کار است. دقت کن! و آن این است که “بین” دو نیکی باش! تو انتخاب نکن. تو دست به انتخاب نزن. در میانه باش. در مرکز نیکی ها باش. آنگاه که دست به انتخاب یکی از نیکی ها بزنی، تو فاعل گشته ای، از کیفیت تسلیم خارج شده ای، پس باید مسئولیت فعل خود را هم بپذیری. اگر به تمثیل A راانتخاب کنی یا B را، این بدان معنی است که به همان طرف کشیده می شوی، و هر انتخابی ماجرای خود را دارد. یک سالک دست به انتخاب نمی زند اگر چه هر دو امر خوب باشد. او چنان در تسلیم فرو می رود تا خداوند برای او انتخاب کند. خداوند، او را به سوی خیرش بکشاند. حال آنکه انسان معمول در چنین موقعیت هایی بسرعت دست به انتخاب می زند. و انتخاب از ذهن بر می خیزد. یک سالک، در “بین” قرار دارد، نه در ذهن. او “اُمَّةً وَسَطاً” است. او “خَیرَ اُمَّةِِ” است. چنین کسی همواره در وسط و در مرکز خوبی هاست، نه در یکطرف آنها. این “بین” که می گویم، از آنِ کسانی است که از تضادها جهش کرده اند، دارای وجودی به وحدت رسیده و “خیر” اند. فراتر از “خوب و بد” اند. دقت کن! این “بین”، همانجایی است که الوهیتت در آن قرار دارد “وَاعلَمُوا اَنَّ اللهَ یَحُولُ بَینَ المَرءِ وَ قَلبِهِ” (بدانید خداوند “بین” آدمی و قلبش است). این “بین” همانجاست که قوام دارد! “وَ کانَ بَینَ ذلک قَواماً”. این “بین” همانجاست که “کلمه ی واحده” قرار دارد، همان کیفیتی است که به آن دعوت شده ایم “تَعالَوا اِلَی کَلِمَة سَواء بَینَنا و بَینَکُم” (بیایید بسوی کلمه ای که “بین” ما و “بین” شما یکسان است!) این “بین” در قرآن، بسیار مهم و حیاتی است. یک کلمه ی کلیدی است. کیفیتی است متعالی که نیل به آن سلوکی جانانه می طلبد، نه انتخاب نفسانی این و آن.
212- “وَ هُدُوا اِلَی الطَّیِّبِ مِنَ القَولِ وَ هُدُوا اِلَی صِراطِ الحَمِیدِ”
(و هدایت شدند به سخن پاک، و هدایت شدند به راه ستودنی!)
این هدایت شدن، این “هدو”، یک جریان زنده ی انرژیایی و حیات بخش است. آن سالکی که با چنین جریانی، هماهنگ شود، بسوی لطافت و نرمی رهسپار شده است. از حسن تصادف، جالب است بدانی لفظ هدو، در زبان فرهنگ آسیای شرقی نیز به همین معناست، مراد از آن، یک جریان زنده و یک ارتعاش انرژیک حیاتی است که میتوان با آن همراه و هماهنگ شد. عشق و خدمت، هدوی خود را دارد، همچنانکه شهوت و غضب نیز برخوردار از هدوی خویش اند. ای دوست، “هدایت الهی” یک واژه ی انتزاعی نیست بلکه یک جریان زنده است. وقتی به جریانِ سخنِ نیک وارد شوی، بهترین سرنوشت را بر خود رقم زده ای. زیرا کلام تو، اندیشه ی توست و اندیشه ی تو، سرنوشتت را می سازد. وقتی به جریانِ ستایش از حقیقت و زیبایی فرو افتی، حیات، زیباترین و دلنوازترین صورتهای خود را به تو نشان خواهد داد. در این آیه ی شریفه، دو فعل هدایت است برای یک راه. “سخن پاک” و “ستایش حقیقت”، واحد اند و به یک کیفیت منجر می شوند. سخن پاک، همان ستایش حقیقی است که آلوده به غیر نیست، منبعث از هیچ انگیزه و برداشت و قضاوتی نیست، زیرا نفسی در کار نیست. آنچه که هست تسلیم و خدمتگزاری به “کل” است. “سخن پاک” ثمره ی “نگاه زیبا” است و این خود اوج “حمد” و ستایش است. همان هدایت الهی است که حقیقت زندگی است. تنها مسیری است که خلاقیت و پویایی به بار می آورد.
213- “لا یُفلِحُ السّاحِرُ حَیثُ اَتَی”
(ساحر هر جا که رود موفق نخواهد بود!)
جادو به معنای فریب و خیال افکنیِ خالی از حقیقت است. و از این روست که در قرآن مورد مذمّت قرار گرفته است. اما این بدان معنا نیست که خالی از اثر گذاری است. جادو زمانی به وقوع می پیوندد که جادوگر بتواند ذهن قربانی خود را در اختیار بگیرد. زیرا مجموعه طرفندهای شعبده و سحر و جادو … در طبقات زیر ذهنی قابل اجراست. این مقولات هر چند در روندِ کار و در شدّت و حِدَّت و تاثیرگذاری متفاوتند اما در جوهره ی کارشان که فریب است مشترک اند. استفاده از انرژی های مخرّب و گسیل شان بسوی قربانی، روندِ اصلی جادوست. او باید با جهت دهی انرژی های مخرّب کاری کند تا دیگران چیزی را بشنوند یا ببیند یا حس کنند که حقیقت ندارد. انسانهای ذهنی و شرطی شده و وَهمگرا به سرعت تحت تاثیر افسون قرار می گیرند. و بالعکس، انسانهای مراقبه گر که کیفیت بی ذهنی را دریافته اند، از تیر رس آن به دورند. زیرا همانطور که گفته شد، ذهنِ قربانی همان قابلیت پذیرش جادوست. بدون این قابلیت، کاری از جادوگر بر نمی آید اگر چه در کار خویش متبحر باشد. حال به آیه باز گردیم. قرآن می فرماید؛ ساحر موفق و رستگار نیست. چرا؟! زیرا جادو، حقیقت ندارد. از منظر قرآن، این تنها حقیقت است که رمز پیروزی و موفقیت است. واقعیت جادو، یک واقعیت ذهنی است نه حقیقت. و این دو با هم متفاوت اند. به تعبیری، جادوگر در بیرون، چیزی را به وجود نمی آورد، در ذهن تو به وجود می آورد. برای همین است که قرآن در باره ی جادوگران فرعون می گوید؛ آنها با انداختن طنابهایشان بر زمین، کاری کردند که مردمان “خیال” کنند که آنها چون مارِ جنبنده اند “یُخَیَّلُ اِلَیهِم مِن سِحرِهِم اَنَّها تَسعَی”. چنین چیزی تصرف در نگاه دیگران است “سَحرُوا اَعیُنَ النّاسِ” (چشم مردم را جادو کردند!). حال نکته این است که وقتی مردمان آنچه را که درک کنند، مطابق واقع بپندارند، طبعاً بر اساس همان نیز عمل می کنند. زیرا ذهن شان که مقر تصمیم گیری شان است، در اختیار قرار گرفته است. و اینگونه است که به دام می افتند، دچار تفرقه و جدایی می شوند و از یکدیگر نفرت زده می گردند. ای دوست، جریان مراقبه ی اصیل که خود از بالاترین دعاهای عملی است تو را از چنین دوزخ های ساختگی رهایی می بخشد. تو با مراقبه می توانی از خود یک وجود آینه ای بسازی، که هر که، هر چه در آن بتاباند بی کم و کاست بسوی خودش باز گردد.
214- “اصحاب یمین و اصحاب شِمال”
دو اصطلاح “راست و چپ”، از دیر باز مورد توجه فرهنگها و مکاتب مختلف بوده است. وقتی در آثارشان می نگری؛ گاه مراد از “راست و چپ” اشاره به جهت است. جهت راست و جهت چپ. گاه مراد از آن راستی و دروغ است، خوب و بد است. گاه اشاره به نیروی مذکر و نیروی مونث دارد آنچنانکه حتی در علم موسیقی نیز “راست کوک” و “چپ کوک” وجود دارد که یکی متناسب با صدای مرد تنظیم می شود و دیگری متناسب با صدای زن. گاه مراد از “راست و چپ”، دو نوع آگاهی است؛ آگاهی سوی راست که منطقی است و آگاهی سوی چپ که فرامنطقی است و … اما در قرآن بیشتر به دو کیفیت از زندگی اشاره دارد. کیفیت زندگی یمین (راست)، و کیفیت زندگی شِمال (چپ). یکی بسوی وحدت است و دیگری در سراشیبی کثرت. یکی خواهان نور و دیگری خواهان تاریکی. یکی طالب حیاتی بهشتی و دیگری حیاتی دوزخی. اینها دو کیفیت از بودن اند که از همینجا نیز قابل مشاهده اند و اصحاب هر کدام را میتوان از نوع نگاهشان و روند زندگی شان شناخت. اما فراتر از این دو، قلیلی اند که نه بدنبال بهشت اند و نه در اندیشه ی گریز از جهنم. این قلیلِ “السابقون” نام گرفته فراتر از این حرفهایند، نه خوب اند و نه بد اند، بلکه “خیر” اند. و “خیر”، یعنی “خوبترین” که فراتر از خوب و بد است. اینان کسانی اند که از تضاد چپ و راست، آگاهانه خروج کرده اند، به الوهیت خویش رسیده اند و صاحب نور خویش اند.
215- “وَ ما اَرسَلنا مِن قَبلِکَ مِن رَسُولِِ اِلّا نُوحِی اِلَیهِ أَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا اَنَا فَاعبُدُونِ”
(و ما پیش از تو هیچ رسولی را نفرستادیم مگر آنکه به او وحی کردیم که؛ همانا هیچ معبودی جز من نیست!پس مرا فرمان برید!)
چرا رسولان، مامور به ابلاغ “لا اله الا انا” شده اند. حال آنکه در آیات دیگری از قرآن، سخن از “لا اله الا الله” (معبودی جز الله نیست) و یا “لا اله الا هو” (معبودی جز او نیست) و یا “لا اله الا انت” (معبودی جز تو نیست) وجود دارد. با این وجود در این آیه شریفه – و نیز به طور واضح تر در دومین آیه ی سوره ی مبارکه نحل – به “لا اله الا انا” (معبودی جز من نیست) اشاره شده است. صد البته همه این اذکار شریفه به یک خدای واحد اشاره دارند، زیرا ادیان ابراهیمی، دارای خدایی واحد، و یگانه پرست اند. اما نکته اینجاست که هر کدام از این اذکار مقدّسه در موقعیت های خاص خودشان، دارای کاربرد ویژه ی خویش اند. هر ذکر کلیدی است که قفل متناسب با خود را می گشاید. مثلاً یونس پیامبر (ع) برای رهایی از ظلمات، “لا اله الا انت” را ذاکر می شود و از ظلمت می رَهَد. جز این ذکر، هر کلید دیگری را بکار می گرفت، چه بسا قفل گرفتاری اش گشوده نمی شد. این بدان معناست که هر ذکری در موقعیت خاص و متناسب با خودش، کارگشاست. به عبارتی دیگر، هر موقعیتی ذکری دارد. موقعیت کاربردی هر ذکر را میتوان با دقت در آیات مربوط به همان ذکر شناخت. در این آیه ی شریفه، به ویژه در ذکر آن، یعنی “لا اله الا انا”، اقتداری خاص نهفته است. زیرا جز این “من”، هیچ منِ حقیقی دیگری وجود ندارد. من های دیگر مجازی اند، و در واقع من نیستند. تنها این “من” است که در همه چیز و همه جا، چه در غیب و چه در شهود، جاری و فرمانش نافذ است. این ذکر شریف، اشاره به اقتداری ذاتی دارد. در عهد عتیق آمده است که وقتی خداوند، موسی(ع) را برای آزادسازی بنی اسرائیل به نزد فرعون می فرستد به او می فرماید؛ بگو؛ “من هستم، آنکه هستم” مرا فرستاده است. قرآن نیز به “انا” اشاره دارد. این اسم، این منِ کلی و کامل، به واقع رمز اقتدار موسی(ع) است. موسی(ع) با دریافت چنین ذکر قدرتمندی است که معجزات نه گانه را باعث می گردد. زیرا همه چیز، این “من” را ذاتاً می شناسد و وجوداً تابع آن است. این “من”، اصل است. کل است. تمام است. جهانشمول است. “هو”، ضمیر غایب است، اشاره به دور است. “اَنتَ”، مخاطب است، هنوز دوگانگی وجود دارد. اما این “اَنَا”، یک منِ یگانه و لایتناهی است. مصداق بارز واحد است. اشاره به مقر پادشاهیِ هستی است. اِذن این ذکر شریف به هر کس داده شود، کارش کارستان است. در آیه ی فوق الذکر به رسولان داده شده است، و دقیقاً از این روست که معجزات از طریقشان اتفاق می افتد. در دومین آیه از سوره ی نحل نیز آمده است “یُنَزِّلُ المَلائِکَةَ بِالرُّوحِ مِن اَمرِهِ عَلَی مَن یَشاءُ مِن عِبادِهِ اَن أَنذِرُوا اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا اَنَا فَاتَّقُونِ” (ملائکه را با آن روح که از امرش است بر هر کدام از بندگانش که بخواهد نازل می کند تا اِنذار دهند که همانا هیچ معبودی جز من نیست، پس از من پروا داشته باشید)
216- “وَ ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم”
(و نمی دانم چه بر من و بر شما خواهد رفت!)
اینجا مرتبه ای از آگاهی و شعور است. جهان پس از مرگ، مرتبه ای دیگر است. کسی به تمامی نمی داند که بر آگاهیِ اینجایی، پس از مرگ، چه خواهد رفت. برخی چنان از جهان پس از مرگ سخن می گویند که انگار همه چیز را مو به مو می دانند. اینطور نیست. اسیر داستان سرایی ها مشو. قرآن از زبان پیامبر (ص) می فرماید؛ “ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم” (نمی دانم که بر من و بر شما چه خواهد رفت)! آنچه که مهم است این است؛ آگاهی ها و توصیفات اینجایی ات را به آنجا نکش. اندک دانستنی هایت را تعمیم نده. با ذهنت، تصویر سازی نکن. قصه پردازی های این و آن را حقیقت مپندار. رها باش و رها کن. اگر ذهنیت ها و تصویرهای اینجایی را با خود یدک بکشی چه بسا خود را دوباره اسیر همین بیغوله کرده باشی. امام حسن (ع) در بستر شهادتشان به برادرشان (ع) می گویند؛ “یا اَخِی، اَنَّی اَدخُلُ فِی اَمرِِ لَم اَدخُل فِی مِثلِهِ وَ اَرَی خَلقَاً مِن خَلقِ اللهِ لَم اَرَ مِثلَهُم قَطٌّ” … “اِنِّی اَسلُکُ طَریقَاً لَم اَسلُکها وَ اُقَدِّمُ عَلَی سَیِّدِِ لَم اَرَهُ” (برادرم! بی تابی من جز برای آن نیست که وارد کیفیتی می شوم که تا کنون وارد مثل آن نشده ام و آفریدگانی از آفرینش خدا را می بینم که هرگز نمونه آنها را ندیده ام” … “من رهسپار راهی هستم که تا کنون گام در آن ننهاده ام و بر بزرگی وارد می شوم که تا کنون او را ندیده ام”)! [احقاق الحق ج ۱۱ ص ۱۱۰ و ۱۷۴[
ای دوست، به گاه مرگ، آزاد و پذیرا باش. آگاهی ها و منطق اینجایی را رها کن. به خودت هیچ وعده ای نده. بدنبال هیچ وعده ای نباش. نخواه که از چیزی سر در آوری. لباس ذهنت را به کل، بِکَن. و تنهای تنها، نرم و پذیرا، از این فضای تنگ و محدود کَنده شو. همین.
217- “خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ”
“خشکیده چوبی متّکی به غیر!”
منافق آلتی است در دستان غیر، و چون خودش نیست باطنی خراب دارد. به حریم هر کس تجاوز می کند، به هر سوراخی سرک می کشد، دهان همه را می بوید، نگاه و احساس همه را به قضاوت می نشیند، و آخرالامر نیز به هیچ کس و هیچ چیز اطمینانش نیست. چه به قول قرآن، هر ندایی را علیه خود می پندارد. منافق به قول قرآن، مثل یک چوب خشکیده است که از انعطاف و نرمی بویی نبرده است. مدارا و مسامحه و غمض عین، سرش نمی شود و جز به توهّمات خویش باور ندارد. خشکیده چوب، خالی از آب است، پس خالی از زندگی است چه هر چیزی از آب زنده است. خشکیده چوب، در زمین ریشه ای ندارد، بر پای خود نیست، پس آلتی است متکی به غیر، که همواره در دست دیگری است. خشکیده چوب، نه هوای تازه ای می آورد و نه بار و بری مفید. زیرا او خالی از حیات و سر زندگی است. خشکیده چوب، بیشتر لایق تنور است. آتش گیر، آتش زا و آتش بیار معرکه است، پس حق است که در “دَرَک اَسفَل”، پایین ترین مرتبه ی هستی، جای داشته باشد.
218- “یَدعُ الاِنسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالخَیرِ وکانَ الانسانُ عَجُولاً”
(آدمی به دعا شرّی را می طلبد آنچنانکه گویی به دعا خیری را می جوید! و آدمی تا بوده شتابزده بوده است!)
بسیاری از دعاهای ما زیانبار و هلاکت آمیزند و خود خبر نداریم. شکر خدای را که آنها را نمی شنود و ترتیب اثر نمی دهد! و اِلّا وا مصیبتا! شکر خدایی را که از بسیاری از آنها می گذرد! “یَعفُو عَن کَثِیرِِ”! شکر خدایی را که دعا را آنگونه اجابت می کند که خود می داند! که حکمتش اقتضا می کند! چه او عاشق بندگانش است و جز خیر اراده ای بر آنها ندارد. ای دوست، دعا کردن، شاید به ظاهر سهل جلوه کند، اما از منظری خود از سخت ترین و پیچیده ترین امور باطنی است. مرد میخواهد که بر درگاه خداوندی روَد و ریز به ریز بگوید چه میخواهد و چه نمی خواهد! و البته پای تمام خواسته هایش هم تا آخر بایستد! ای دوست، مغز دعا، شنیدن است نه گفتن. تو با “دعا”، به آن مطلق لایتنهای وصل می شوی، تا اراده اش را دریافت کنی، نه اینکه اراده ات را تحمیل کنی. دعا، دریافت حکم او، در رابطه با سؤال توست. تو با دعا خواهان اراده ی اویی. زیرا این اراده ی اوست که جاودانه است، که خیر است، که مملو از فرزانگی است. اگر سالکی همواره در چنین فضایی دعا کند، هر اتفاقی برایش با برکت است، هر ماجرای برایش خیر است، هر داشتن و نداشتنی برایش رشد و بالندگی است. براستی چنین کسی یک برنده ی واقعی است.
219- “کانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً”
(مردمان، امّتی واحد بوده اند!)
راه نجات جهان و جهانیان، بازگشت به همین کیفیت “امّت واحده” است. نیل به ریشه های اصلی است. برای رسیدن به چنین وحدتی، نه جنگ تمدن ها، و نه گفتگوی بی حاصل تمدن ها، بلکه ازدواج تمدن هاست که راهگشاست، که وحدت را محقق می کند. ازدواج تمدن ها باعث می شود که نقایص یکدیگر را رفع کنند و بر نقاط قوت خود بیفزایند. دیگر عصر من و تویی های نفسانی گذشته و برتری طلبی منسوخ است. زمین در خطر جدی است و جهانیان اگر طالب حیاتند، باید منیّت خود را پشت سر گذارده و جام وحدت را سر کشند. چه وحدت جهانیان تنها راه نجات حیات در زمین است. و وحدت به معنای تسلط اندیشه ی یکی بر دیگری نیست، به معنای پذیرش یکدیگر است. وقتی ازدواج تمدن ها صورت پذیرد، فرزندی از جنس آگاهی و رها از شرق و غرب، متولد خواهد شد که با همه ی نسلهای دیگر متفاوت است. نسلی که نه شرقی است و نه غربی، بلکه جهانی است. نسل فرهیخته هموست. و چنین نسلی است که اگر خدا بخواهد میتواند آلودگی ها را بزداید و زمین را از انواع تهدیدات نابود کننده نجات بخشد.
220- “اَلَّذِینَ یُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللهِ”
(کسانی که رسالات الهی را تبلیغ می کنند!)
رسالات الهی مجموعه حقایق هستی اند، و به هر کس داده شود، از آن برخوردار شده است. مبلّغ الفاظ، مبلّغ الهی نیست. آن که دریافتی از حقیقت ندارد را نمی توان مبلّغ الهی قلمداد کرد. چنین کسی کارخرابی ببار می آورد و بجای وحدت، تفرقه ایجاد می کند. آن که آگاه به آن چیزی که تبلیغ می کند، نیست، کارش شبیه دروغ است. چه در حال تبلیغ “نمی دانم”، در لباس “می دانم” است. حال آنکه یک مبلّغ الهی، یک روشنگر است زیرا ابلاغ کننده ی نور و روشنایی است. او مأذون است، چه بی اذن و پشتیبانی خداوند، این کار شدنی نیست. او خود عامل است، چه عالِم بی عمل، کارش ضد تبلیغ است. خداترس است، پس خالی از ترس از دیگران است، لذا به تحریف حقایق کشیده نمی شود. او بدنبال سود خود نیست و منفعت طلبی ندارد، چه اجر و پاداشش را جز از پروردگار جهانیان طالب نیست. شجاع است زیرا تحت امر و حفاظت “ملیک مقتدر” قرار دارد، پس مقهور قدرتهای مادی نمی گردد. او مهربان، مؤدب، متواضع، و برخوردار از کلامی نیک و دلنشین است. آزادمنش و آزادپرور است. پس کارش را با زور به پیش نمی برَد، بلکه با عشق و همدلی است که رسالات الهی را می رساند. مدارا کننده و آسانگیر است، “غلیظ القلب” نیست، زیرا خوب می داند که جز این باشد مردمان از دورش پراکنده می شوند. یک مبلّغ الهی، خریدنی نیست، چه او پیش از این خود را به خداوند بزرگ فروخته است. پس از آنِ آن بزرگ نادیدنی است. یک مبلّغ رسالات الهی، کارش اقلیمی نیست، جهانی است، به همه ی جهانیان سود می رساند و همه را بسوی کلمه ی واحده میخواند زیرا کارفرمای او، خالق همه جهانیان است.
221- “وَلیَستَعفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِکاحَاً حَتَّی یُغنِیَهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ”
(کسانی که موقعیتی برای ازدواج نمی یابند، باید عفاف پیشه کنند تا خداوند با فضلش آنها را بی نیاز کند!)
سالکی که موقعیتی برای ازدواج ندارد و نمی یابد، بهتر است وارد چنین خطر بزرگی نشود. و تحت تاثیرات عمل نکند. فرقی نمی کند که زن باشد یا مرد. ازدواج امری خطیر، حساس، وقت گیر و انرژی بَر است که بشدت تمامی تصمیمات دیگر را نیز تحت تاثیر خود قرار می دهد. آنچنانکه بزرگان گفته اند؛ ازدواج نکردن، بهتر از ازدواج ناهماهنگ کردن است. زیرا تنها ازدواجی خوب و مفید و کارآمد است که هماهنگ، همسو، و حاکی از درک متقابل باشد. جز این باشد، وبال گردن است و نبودش بهتر از بودش است. خداوند در این آیه شریفه به کسانی که امکان و موقعیت ازدواج ندارند، به “فعلِ امر”، فرمان می دهد که عفاف پیشه کنند. این به نفع شان است. زیرا عفاف و پاکدامنی او را سریعتر به حوزه ی پاکی سوق می دهد. و حوزه ی پاکی همان “کیفیت سبحانی” است که بارها از آن سخن گفته ام و همه ی خیرات از آن سر برون می آورند. دقت کن! خداوند می فرماید که چنین کسی را با “فضل”ش بی نیاز می کند. و “فضل خداوند”، یک برتری ناب و همه جانبه است. در چنین تعاملی آنکه سود می برَد، سالک است. سالک از چیزی صرف نظر کرده، و چیز ارزشمندتری را دریافت می کند. چنین فضلی، عین رستگاری و رهایی است. هدیه ای بزرگ است که خاص همان کسی است که تسلیم امر خدا شده است. اما سالکانی که ازدواج کرده اند نیز میتوانند با هنر تسلیم و پذیرش، همان ازدواج را با تمامی مشکلات و چالش هایش، به روند سلوک بکشانند و از تمامی ماجراهای آن، برای تطهیر خویش، بهره گیرند.
222- “یَخافُونَ رَبَّهُم”
(از پروردگارشان خوف دارند!)
خوف از خداوند، عین حکمت است. آنکه چنین خوفی دارد، شجاع ترین فرد روی زمین است. آنها که از هر کس و هر چیز می ترسند، معلوم است که خوف الهی در دلهایشان نیست، هر چند که خود مدّعی چنین خوفی باشند. زیرا خوف از خدا، نترسی ببار می آورد و آنکه از “مِن دُونِ الله” نترسد، حکیمانه رفتار خواهد نمود. خوف، مقامی بلند است که هر کس را بدان راه نیست. توفیق می خواهد. وقتی سالکی فرزانه در این کیفیت بسر برَد، دنیا در نزدش حقیر، و خالق هستی عزیز می گردد. چنین کسی دارای قلبی هشیار و نگاهی نافذ خواهد شد و چنان خود را روئین تن می یابد که از هیچ پدیده ای نه در آسمانها و نه در زمین نمی هراسد، و در راه سلوک، از سرزنش هیچ ملامتگری ترسی به دل راه نمی دهد. نشانه ی بارز این خوف، نترسی از غیر است. به عبارتی دیگر، نترسی از غیر، همان خوف از خداست. و خوف از خدا، به معنای ترس از موجودی وحشتناک نیست، چه خداوند، جمیل است، زیباست، رحمان و رحیم است. خوف از خداوند، خوفی عاشقانه است، خوف از دست دادن معشوق! معشوقی که خود حقیقت حیات است. بدان که خوف عاشقانه، شدیدترین خوف هاست.
223- “وَالمؤمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللهِ وَ مَلائکَتِهِ و کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ”
(اهل ایمان کسانی هستند که همگی شان؛ به خدا، و فرشتگانش، و کتابهایش، و پیامبرانش، ایمان دارند!)
دوباره آیه را با دقت بخوان! آیا جز یک وحدت تامه در این آیه می بینی؟! آیا محکم تر از این آیه برای یک وحدت حقیقی سراغ داری؟! کسی که به دیگر پیامبران و کتابهای الهی ایمان ندارد، اصلاً مؤمن نیست. جزو مؤمنان محسوب نمی شود. ایمانی که قرآن از آن سخن می گوید یک ایمان جهانی است. ایمان در وحدت است. قرآن نمی گوید که فقط به یک کتاب و یک پیامبر ایمان داشته باش. او به ایمان داشتن به همه ی ملائکه ی خدا و همه ی کتابهای آسمانی و همه ی پیامبران الهی، دعوت می کند. زیرا همه در اصل، واحدند. زیرا تنها راه نیل به وحدت همین است. قرار نیست که همه از بین بروند و ما جایشان بنشینیم، این فکر مسموم است، شیطانی است. الهی نیست. قرار است که هر کس جای بحق خود بنشیند و جایش محترم باشد. قرار است همه تسلیم حقیقت باشیم. تسلیم راستی و درستی باشیم، نه تسلیم برداشت های ذهنی خودمان. امروزه جهان را انواع آشوب ها و ویرانی ها فرا گرفته است. و ما بیش از هر زمان دیگر نیازمند راه نجاتی هستیم که این آیه شریفه پیش پایمان می گذارد. امروزه بشر، همدیگر را قُربةً اِلَی الله می کشند! و تکه پاره می کنند و ویرانی ببار می آورند، چون حاضر به پذیرش یکدیگر نیستند! زیرا هر مکتب و هر مشربی در جایجای جهان، به مغز هوادارانش خورانده است که تنها تو بر حق هستی و دیگران همه باطل اند! و چون حاضر نیستند به این آیه شریفه که سرشار از حیات و بالندگی است، عمل کنند، به ناچار اوضاع جهان، هر روز بدتر از دیروزش می شود. اندیشه های سخیف و متوهمانه، چنان تا مغز استخوانهای برخی رسوخ کرده، که نه تنها فقط جان مردمان را بلکه حیات بر زمین را در معرض خطر جدی قرار داده است. زمین در حال موت است. بشدت بیمار است. حال آنکه خداوند از ما خواسته بود که زمین را آباد کنیم “وَاستَعمَرَکُم فِیها”، و عجب آباد کردیم! بشر امروز تا وقتی عملاً پایبند این آیه ی شریفه نشود، تا وقتی که محترمانه یکدیگر را نپذیرند، تا وقتی که به یک وحدت حقیقی تن ندهند، به ناچار به مرگ سیاه تن داده است.
224- “بِئرِِ مُعَطَّلةِِ وَ قَصرِِ مَشِیدِِ”
(چاهی رها شده! و قصری مجلل!)
“بِئر مُعَطَّلَه”، چاهِ آب رها شده و بلا استفاده است. از یک نگاه میتوانی چنین چاهی را در بیرون جستجو کنی، و در نگاهی دیگر، میتوانی آن را در درون خود بیابی. یکی نگاه آفاقی و دیگری نگاه انفسی. از منظر آفاقی بسیاری از مفسران بدنبال چنین چاهی در بیرون گشته اند و حتی برخی به حدس و گمان گفته اند که آن نام چاهی است در منطقه ی “حَضرَ موت”، و “قصر مَشید”( قصر مجلل) نیز اشاره به قصری زیبا و فریبنده است که اهل آن قریه در دوران صالح پیامبر، بر فراز چاه ساخته بودند و خداوند به خاطر ستمکاری شان، آنجا را ویران کرد! چاه پر آب شان رها شد و قصر شان ویران! اما در نگاه انفسی، این چاه اشاره به عمق وجود توست. چه آب حیات و جریان زندگی از اعماق وجود تو بر میخیزد، این تویی که صاحب چشمه ی خویشی. اما این انسان ظلوم و جهول، توانمندیهای الهی خود را به فراموشی سپرده است، اصل خویش و چشمه ی خویش را به هیچ گرفته و بشدت ظاهر گرا شده است. او ظاهرش را چون قصری فریبنده و پر زرق و برق، بر حقیقت وجودی اش بنا کرده و اینچنین فطرت الهی اش را مدفون ساخته است. ظاهرش چون قصری زینت داده شده و فریبنده، و باطنش چون چاهی پر آب اما رها شده و بلا استفاده مانده! و این همان ظلمی است که نهایتاً به ویرانیِ قریه ی وجودش می انجامد! و عاقبت نه قصری و نه آبی! چنین واقعیت هلاکت باری در طول تاریخ بارها و بارها اتفاق افتاده و تا وقتی بشر از پوسته متوهمانه و ذهنی اش خروج نکند باز هم به کرّات اتفاق افتادنی است.
225- “اللهُ نُورُ السَّماواتِ و الاَرضِ”
خدا، نور آسمانها و زمین است!
همه چیز از “نور” است. و نور مراتب دارد. بالاترین مرتبه اش نور خداست که لطیف است و پایین تر مرتبه اش، نور اجسام است که ثقیل است. از لطیف تا به ثقیل، جهانهای بیشمار خلق شده است. برای درک هر عالَم باید با کیفیت نور همان عالَم، هم فرکانس شد. جهان مادی که در آن قرار گرفته ایم مرتبه ای از نور است. و هر شیء در آن، عبارت است از نوری که بدان، ماهیت و ذات آن، ظاهر و نمایان شده است. شکل و صورت هر شیء را نور وجودی آن تعیین می کند. و چون آنچه که ایجاد شده نیز خود باز مرتبه ای از نور است، بر مادون خود اثری ایجاد کننده دارد. معنای “خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ” (از نور، نور را خلق کرد) همین است. لذا از این روست که خداوند نور خود را در آیه ی شریفه ی فوق الذکر، به آسمانها و زمین اضافه نموده است “نُورُ السَّماواتِ وَ الاَرضِ”. این نوع اضافه کردن، به معنای ایجاد کردن است. نورها بسیارند، و از ضرب و تقسیم شان، و نیز تأثیرگذاری شان بر یکدیگر، پدیده های بسیار به ظهور می رسند اما ریشه و منشاءشان یک نور است. همان نور اول است. اشراقیون به آن “نور الانوار” گویند. پس کثرت انوارِ به وجود آورنده، به معنای کثرت خدایان نیست. هیچ خدای خالقی جز همان نور اول، وجود ندارد. در روند خلقت، به تمثیل، نورها فقط از منشورهای مختلف می گذرند و باز هر طیفِ نوری، از منشور متناسب با خودش گذر می کند و … این روند، یک ارتباط تنگاتنگ و یک شبکه ی پیچیده ی نورانی به وجود می آورد که باعث می شود، ظهور اندر ظهور، در هر مرحله از هستی رخ نماید و تو در هر جهان، پدیده های بسیار ببینی. یک سالک فرهیخته در هر مرحله از سلوکش، توجه به ” نور واحد” دارد و تنها دل در گرو همان نور اول که نور خالص است، بسته است. لذا هیچ کثرتی هر چقدر زیبا و فریبنده به چشم بیاید، او را از توجه به اصل باز نمی دارد. چنین کسی آگاهانه تسلیم و خدمتگزار خداوند است. لذا خود نیز یک نور تمام است، انسان کامل است، مظهر اوست و یک عالَم بیکران است. “رَبّنا اَتمِم لَنا نُورَنا” (پروردگارا! نورِ ما را به تمامی عطایمان کن!)
226- “لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا”
(غمگین نباش، خدا با ماست!)
وقتی خدا با کسی باشد، غمگین بودن معنا ندارد. چه غمی؟! چه اندوهی؟! خدا بجای همه ی نبودن ها و نداشتن هاست. او همه ی خوبیها و زیباییهاست. بقول امام حسین(ع)؛ “چه دارد آنکه تو را ندارد؟! و چه ندارد، آنکه تو را دارد؟!” آخر مگر می شود با خدا بود و در رنج بود. این ناممکن است. زیرا خدا همواره در بهشت خویش است و آنکه با اوست، در بهشت اوست، هر جا که باشد. رنج و اندوه از آنِ بی خدایان است. از آنِ کسانی است که از حضرت دوست محروم اند. پس اگر در رنج و اندوهی، بی تعارف یعنی بی خدایی. تا دیرتر از این نشده، هشیاری کن و جای خدا را در سینه ات خالی کن، تا کَرَم نماید و فرود آید و از رنج و اندوهت بِرَهانَد. خالی کردن سینه، به معنای بیرون راندن هر خدایی است که در تو جاخوش کرده است. خدایان ذهنی و القاء شده توسط این و آن، خدای قدرت و سلطه طلبی، خدای ثروت و ذخیره سازی، خدای لذت و شهوت طلبی، خدای تکبر و حماقت، حرص و طمع … پس به خودت لطف کن و اول این خدایان دروغین را بیرون بریز و بی خدا شو، تا خدای حقیقی که سرشار از عشق و رحمت است، به قلبت فرود آید و تو را به بهشت خویش فرا خوانَد.
227- “اِنَّ اللهَ اصطَفَی آدَمَ”
(خداوند، آدم را برگزید)
وقتی تمامی آیات قرآن را که در باره “خلقت آدم” است با دقت می نگری و افعال “خَلَقتُ” (خلق کردم) و “خَلَقنَا” (خلق کردیم) را با بصیرت می نگری، به نظر میرسد که این آیات شریفه اشاره به دو نوع از “آدم” دارند؛ یکی آدم نورانی که از جنس نور و نسخه ی اصلی آدمیّت است. و یکی آدم زمینی که از گوشت و پوست است و بارها از روی نسخه ی اصلی – به فراخور هر دوره از حیات – کپی شده است. یعنی به شکل آن خلق شده است. این آدم های زمینی اند که در ابتدای هر دوره ی مشخص، خلق می شوند و نسل های متنوعی به وجود میآورند. اما آن آدمی را که خداوند، امر به سجده کردنش فرمود، “آدم نورانی” است. این آدم نورانی را خداوند مستقیماً و بدون واسطه آفرید و روح خود را در این آدم دمیده است. و ابلیس از سجده کردن این آدم یگانه که جنبه ی الوهیتی و رُبُوبیّتی دارد، سر باز زد. اما آن آدمی که از جنس بشری است و در هر دوره به شکل آدم نورانی خلق شده، نسخه ی ثانویه است. لذا این آدم زمینی بود که از بهشت عدن که بهشتی زمینی است اخراج شد و مامور به آباد کردن زمین گشت. تنوع نسلها از تنوع آدم های زمینی است چه آدم های زمینی یکی نبوده اند. تنها آدم حقیقی که همان آدم نورانی است، یگانه است. و اوست که جانشین خداست، نه این آدمها. این آدمها، زمینی اند و محکوم به زندگی در زمین اند. به تعبیری جانشینان آن آدم اند. باید به کلمات “خلیفه” (یک جانشین) و “خلائف” (جانشینان) توجه داشت. [همچنین باید توجه داشت که بسیاری از افعال در مجموعه آیات شریفه، مثل “قال”(گفت)، و “قُلنا” (گفتیم)، فاعل شان دقیقاً مشخص نیست]. آدمیانِ زمینی تنها زمانی که درست عمل کنند و عشق بورزند و خود و نسل شان زمین را آباد کنند، به آدم نورانی که جاودانه است مشرَّف می شوند و از رنج زمینی و هجران خلاص می گردند. آدم نورانی را میتوانی عقل فعّال بنامی. همچنانکه برخی او را عقل فعّال نامیده اند. اما این تعبیر نباید به مفهوم یک چیز مجرّد و انتزاعی تلقّی شود. آدم نورانی وجود دارد، حیات دارد و از جنس هستیِ ناب است.
228- “اللهُ الصَّمدُ”
همه ی چیزها پوک اند. هر آنچه که در اطراف خود می بینی در اثر تورّم به وجود آمده است. باد کرده اند. برای همین است که اگر زمین با تمام بزرگی اش درون سیاهچاله ای به دام افتد به اندازه ی یک پرتقال می شود. آن که دنیازده است، اسیر پوک هاست. آن که به دنبال ذخیره سازی و جمع کردن است، پوک ها را به دور خود جمع می کند. عاشق دنیا، عاشق پوکی است. تنها چیزی که حقیقتاً تُو پُر است، “صَمَد” است. پُر از خودش است. معنایش همین است. لذا، بی نیاز است. هر پوکی، نیازمند این پُر حقیقی است. و چه بخواهد چه نخواهد به سوی او کشیده می شود “کُرهاً اَو طَوعاً”. سرانجام همه بسوی اوست و عاقبت ها به او ختم می شود “اِلَی اللهِ المَصیر”. این تنها جاذبه ی حقیقی و بزرگ است که همه چیز را به سوی خود جذب می کند. تنها نیرویست که ظاهر و باطن را به خود می کشد و درعین حال نگهبان شان است.
229- “اِنَّمَا المؤمِنُونَ اِخوَةٌ”
(اهل ایمان، پیوند اخوّت دارند!)
این “اخوّت”ی که قرآن می گوید و پیامبر(ص) بین اصحابشان برقرار نمودند، یک پیوند اسراری و باطنی شگرف است. این پیوند به معنای برادریِ معمولی نیست که بسیاری چنین فهمیده اند. اخوّت حساب و کتابی اسراری دارد و تابع قواعد خویش است. برخی خیال کرده اند که منظور از اخوّت صرفاً بیان یک نکته ی معمول اخلاقی و اجتماعی است. ابداً اینطور نیست. در پیوند اخوّت، روح ها در پیوند مستقیم قرار می گیرند و در سرنوشت یکدیگر بشدت اثرگذار می شوند. این یک پیوند ساده نیست، ارتباطی حیاتی و تنگاتنگ است که حتی پس از مرگ کالبد جسمی می تواند ادامه یابد. در چنین پیوندی، روح های پیوند خورده، یکدیگر را حمایت می کنند و در ماجراهای عدیده ی حیات، آنچه که یکی بدان نیازمند است، دیگری بطور خودکار تقویتش می کند. چه آنها خود را در واحد گِره زده اند. این یک نکته ی اسراری است زیرا در پیوند اخوّت، قرار است طرفین، شیرِ انرژی و حمایت همه جانبه خود را بر دیگری باز نگه دارند. مهم نیست که طرفین، همواره در یکجا و یک مکان حضور داشته باشند، در چنین پیوندی باطنی، فاصله های زمانی و مکانی مانع ارتباط نیست. اگر بتوان مثالی برای آن زد، آن چیزی شبیه پیوند دو ذرّه ی کوانتومی است، این ذرّات هر جا که باشند، بر یکدیگر تاثیرگذارند و به نوعی حیاتشان را مدیون یکدیگرند. پس در مصائب و مشکلات یکدیگر نیز سهیم اند. به تعبیری میتوان گفت، از یک لایه آگاهی اند و معادشان مشترک است.
“اَخ” نیروی ذَکَر و همسوست و “اخت” نیروی اُنثَی و همسوست. موسی(ع) طبق آیات قرآن از هر دو این نیروها برخوردار بود لذا توانایی خوارق عادات را به وفور داشت.
230- “اِنُّکَ لَن تَستَطِیعَ مَعِیَ صَبراً”
(تو توانِ شکیبایی بر همراهی با من را نداری!)
خداوند را معلمان باطنی بزرگی است که هر کس توان همراهی با آنان را ندارد، اگر چه درخواست کننده، پیامبری چون موسی(ع) باشد! این آیه شریفه، در واقع جواب آن معلم بزرگ الهی(ع)، به درخواست موسی(ع) است که خواهان همراهی با اوست! زندگی با آن کس که در لایه های برتر آگاهی بسر می برَد برای کسانی که در سطوح آگاهی مادون آنان قرار دارند، ناممکن و ناشدنی جلوه می کند. زیرا همراهی، هم “راهی” است، بر طریق واحد بودن و یگانه دیدن است! بزرگانی هستند که کالبدشان در دنیاست اما خود در آخرت زندگی می کنند. اینان نه در ذهن محدود، که در فراذهن نامحدود سیر می کنند. نگاه شان از جنس نگاه خفتگانِ شب زده نیست، از جنس نور و رؤیت حقایق است. پس عملکردشان نیز متفاوت است. افراد ذهنی، اشخاصی که تنها در یک محدوده ی معین فکر می کنند و به اندیشه هایشان شرطی شده اند و تنها همانها را راست می انگارند، حتی طاقت یکروز همراهی با این بزرگان رسته از دانستگی های ذهنی را ندارند. اگر هم فرصتی موقتی بیابند، بشدت وضعیت روح و ذهن شان دگرگون خواهد شد. درک این معلمین الهی تنها زمانی به تمامی میسر است که سالک در همان لایه از آگاهی حضور داشته باشد که آنان حضور دارند. بدیهی است چنین بزرگانی هر حقیقتی را به هر کسی نخواهند گفت – این شرط ترویج حکمت الهی است – مگر آنکه توان و ظرفیتش را به دقت سنجیده باشند. امام علی (ع) در بیان همین نکته که در جلد ۲۰ ص ۳۴۵ شرح ابن ابی الحدید آمده است، فرموده اند: “در آنچه از دانش به تو عطا شده است، با عموم مردم آن گونه رفتار مکن که با خاصّان می کنی. و بدان که خدای سبحان، رجالی دارد که رازهایی پنهان را نزد ایشان به امانت نهاده و آنان را از افشای آن، باز داشته است. و به یاد داشته باش سخن آن بنده ی شایسته را به موسی (ع) که از وی خواسته بود؛ “آیا اجازه می دهی تو را پیروی کنم تا از آن علمی که به تو آموخته اند، بهره مند گردم؟!” و او در جواب گفته بود: “تو توانِ شکیبایی بر همراهی با من را نداری! و چگونه بر چیزی که از آن خبر نداری، شکیبایی کنی؟!”
231- “ضَرَبَ لَکُم مَثَلاً مِن اَنفُسِکُم”
(برای خودتان از خودتان مَثَل زد!)
مِثل ها و مَثَل های قرآن، تنها به آن معنایی نیست که مردمان بطور متعارف از این کلمه می فهمند. نزد مردمان، مثل زدن صرفاً یک تعبیر ادبی برای فهم بیشتر است. اما در قرآن فراتر از تعابیر صرفاً ادبی است. آن یک ساخت و ساز است. صنعتی است که کار “صانع” است. این مَثَل سازی، این نمونه سازی، چیزی شبیه نسخه برداری، و یا بقولی امروزی، شبیه پرینت چند بُعدی گرفتن از چیزی است. منتها زنده و از جنس وجود! چنین “مثل”ی یک به وجود آوردن است. یعنی امری از جنس واقع است نه حرف. یک ظهور است همچون “تجسم اعمال”. انسان یک موجود انرژیایی است و در روند زندگی اش، از احساسات او، از اندیشه های او، از اعمال او، کالبدهای لطیف آفریده می شود که سرنوشت او را می سازند و روزی با همانها – خوب یا بد – روبرو می شود. “ضربِ مَثَل” از این منظر به معنای “نمونه زدنِ” زنده، از گفتارها، پندارها و کردارهاست. اینها به واقع تجسم ها و یا کالبدهایی اند که به ظهور می رسند. اکنون به نمونه هایی از آیات ذیربط دقت کن! الف) در باره ایوب(ع) که در دوره ی بیماری اش همه چیزش را از دست داده، می فرماید: “وَ وهَبنا لَهُ اَهلَهُ وَ مِثلَهُم مَعَهُم”؛ “ما دوباره اهلش را به او بخشیدیم و مثل آنها نیز با آنها بودند”! این “مثل آنها” یک خیر مضاعف است که دقیقاً همانند همان عین اصلی است که به او برگردانده اند! به عبارتی، نه فقط “عین”، بلکه “مثل” آن نیز که در عالَم لطیف ساخته و پرداخته گردیده، در اختیار او قرار می گیرد. ب) خداوند تواناست که “مثل” هر کسی را خلق کند و مثل هر کس باید تطابق با عین او داشته باشد” اَوَلَیسَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الاَرضَ بِقادِرِِ اَن یَخلُقَ مِثلَهُم بَلَی وَ هُوَ الخَلّقُ العَلِیم”. ج) آن که عمل بدی را مرتکب شود، جزایش “مثل” همان است نه خود همان. و این مثل باید وجود داشته باشد تا به عنوان جزا سراغش بیاید “مَن عَمِلَ سَیِّئةً فَلا یُجزَی اِلّا مِثلَها”. د) حتی شیطان نیز مَثَل و نمونه ی ظهور یافته ی خود را دارد “کَمَثَلِ الشَّیطانِ”. س) آنها که به آخرت و حقایق هستی ایمان ندارند “مثل” شان، سوء است، یعنی نمونه ای که با آن روبرو می شوند و از آنِ آنهاست، شرّ و پلید است “لِلَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ مَثَلُ السُّوءِ” …
ای دوست! این هستیِ هوشمند و زنده، از هر احساس و اندیشه و کردار ما، نسخه برداری زنده دارد و این خرافه نیست. تو هر چه از خوب و بد کنی با مثل و نمونه آن بی شک روبرو خواهی شد.
232- “یَومَ نَدعُوا کُلَّ اُناسِِ بِاِمامِهِم”
(روزی که هر جماعتی را با پیشوایشان فرا بخوانیم!)
هر مردمی با همان پیشوایی که پذیرفته اند، با همان امام دوره و زمانشان، با همان که پیروی اش را می کنند، برانگیخته خواهند شد. زیرا هر پیشوایی با پیروانش، یک جریان کلی را تشکیل می دهند و یک حکایت و یک داستان دارند. هر چه کنند، خوب یا بد، سرنوشت شان مشترک است و کسی نمی تواند پا پس کشد. این آیه ی شریفه یک هشدار الهی صریح به همه نسل ها در همه ی عصرهاست. چه آدمی با هر آنچه دوست دارد، با همانکه در خدمت اوست، محشور می شود. مردمان جهان در هر کجای این زمین پهناور که باشند باید به جدّ مراقب پیروی کردنشان باشند، و بدانند که خود را در اختیار چه کسی و چه اندیشه و اعتقادی قرار می دهند زیرا این مهم به عاقبت شان ارتباط مستقیم دارد. “امام” در فرهنگ قرآنی به طور کلی دو نوع است؛ یکی امام عادل و آگاه، و دیگری امام ظالم و گمراه. نوع اول، “اَئِمَّةً یَهدُونَ بِاَمرِنا” ( ائمه ی هدایت کننده به فرمان خداوند) اند، و نوع دوم “اَئِمَّةً یَهدُونَ اِلَی النّارِ” (ائمه ی هدایت کننده بسوی آتش) اند. در روایتی که امام صادق(ع) از پدرانش(ع) از پیامبر(ص) در تفسیر ابوالفتوح جلد سوم ص ۳۷۰ نقل نموده اند، به طور مبسوط از عاقبت این دو نوع امام و پیروانشان پرده برداشته اند. مردمانی که راه هدایت و عدالت پیموده اند در امنیت و رحمت الهی، و گروهی هایی که با پیروی از امام ظالم در مسیر ظلم و ضلالت گام بر داشته اند، در نومیدی از رحمت الهی و عذاب بسر خواهند برد.
233- “وَاصبِر اِنَّ وَعدَ اللهِ حَقٌّ”
(شکیبا باش که وعده ی خدا حق است!)
شکیبایی با استقامت کردن، فرق دارد. استقامت کردن، در عمل است، شکیبایی در بی عملی است. شکیبایی یعنی اقدام نکردن، یعنی توقف ذهن، یعنی بی عملی سالکانه. و آنگاه است که در خواهی یافت چه کسی لایق چه چیزی است!
234- “وَ تَرَی الجِبالَ وَ تَحسَبُهَا جامِدَةً وَ هِی تَمُرُّ مَرَّ السِّحابِ”
(و کوهها را می بینی و خیال می کنی که جامدند حال آنکه چون ابر و باد در حرکتند!)
ما به دلیل ذهنیات مان، فکر می کنیم که اشیاء بیرون همانطور هستند که می بینیم. این برداشت ذهنی ماست. اما آنچه که واقعاً در آن بیرون وجود دارد یک شبکه ی انرژیایی پیچیده و گسترده است که هر آن به چیز دیگری تبدیل می شود. مراقبه، شرطی شدگی های سیستم عصبی را از بین می برَد و باعث می شود که با توصیفات دیگری از جهان آشنا شوی. کاری که سالک می کند همین است. او می خواهد خود با حقایق هستی آشنا شود. پس القاءات ذهنی اش را بدور می اندازد، بی قضاوت و بی برداشت می شود، تا آرام آرام چشم مشاهده گرش باز شود. تا جهان را آنگونه ببیند که هست، نه آنگونه که می گویند.
235- “سَوفَ نُصلِیهِم نارَاً کُلَّما نَضِجَت جُلُودُهُم بَدَلّناهُم جُلُوداً غَیرَها”
(بزودی آنها را به آتشی در خواهیم افکند که هر گاه پوست هایشان کنده شود، پوستی غیر از آن برایشان برویانیم!)
عجب آیه ی زیبا، حکیمانه، نجات بخش و راهگشایی! تو و بسیاری دیگر، همواره از این آیاتی که سخن از آتش و پوست کندن و غیره است، ذهن تان قفل می شود! زیرا برداشت های وحشتناک ذهنی خود را می کنید و به همانها مشغولید! اما حقیقت آن است که گنج را در ظلمات پنهان می کنند! نکات اسراری را همواره در جایی نهان می کنند تا بنگرند کدام غواص قابلی استخراجش می نماید! ای دوست، این آیات پر از حکمت ناب است، و اتفاقاً پر از نجات است. من به پروردگارم گمان نیکو دارم، او را ارحم الراحمین می دانم و شکنجه گر نمی دانم، پس خوب گوش کن! “جُلُود” که جمع “جِلد” است، به مفهوم کالبدهای توست. تو پیچیده در کالبدهای مختلفی. از کالبد جسمی بگیر تا کالبدهای احساسی و عاطفی، کالبدهای ذهنی و فراذهنی. وقتی این کالبدها در روند زندگی دنیوی، آلوده شوند، وقتی تیره و کدر شوند، و کاربرد حقیقی شان را از دست بدهند، آتش کیمیاگرانه خداوند، آنها را به کالبدهای تر و تازه تر تبدیل می کند. او تو را حیاتی دگر می بخشد و از ظلمات می رهانَد. این آتش، “نارَاً” است، نکره است، هر آتشی نیست، آتشی کیمیاگرانه است و مس تو را طلا می کند. وقتی این اتفاق با برکت بیفتد، دگر تو حقایق را انکار نخواهی کرد، زیرا چشمانت به آیات روشنگر خدا باز می شود. تو تازه زنده می شوی و از قبرستان تاریک دنیا که پر از جهل و نافهمی است، خروج می کنی و شأن انسانی خود را باز می یابی. این آیات، گنجی است در لباس آتش! خیر است! و یادت باشد که خداوند خود فرموده است که همواره به من گمان نیکو داشته باش. پس به او گمان نیکو داشته باش! چه “اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی”!
236- “وَ لَئِن سَألتَهُم مَن خَلَقَ السماواتِ وَ الاَرضِ لَیَقُولُنَّ اللهُ قُل الحَمدُ لله بَل اَکثَرُهُم لا یَعلَمُونَ”
(و چون از آنها بپرسی چه کسی آسمانها و زمین را خلق کرده، خواهند گفت؛ الله! بگو؛ الحمدلله! نه، اکثر آنها این نکته را درک نمی کنند!)
دقت کن! خداوند، اَحد و واحد است. این خدای یگانه، نیروی شگرفی دارد به نام “الحمد” که تجلّی خود اوست. این نیروی عظیم، خاص او، و از آنِ اوست. نیرویی است خلاق و آفریننده. “الحمد”، بزرگ تجلّیِ قدرتمندِ خدای یگانه است. اگر میخواهی به عمق بیایی، آن معنای لفظی شکر و سپاس را که صرفاً یک واژه دانسته ای رها کن تا به عظمت وجودی “الحمدلله” روی آوری. “الحمد” یک ظهور تمام، یک نیروی شگرف و یک تجلّی بزرگ و “زنده” است. و از آنِ ربّ العالمین است. تجلّی خود اوست. الحمدلله اولین آیه پس از بسم الله الرحمن الرحیم است. خلاق، همین تجلی عظیم و همین نیروی منحصر بفرد خداوند است. صانع و سازنده است. از “الحمدلله” غفلت نکن. آن اولین ذکر خدای رحمان و رحیم است. و ذکر آن است که ظهور دارد. “الحمدلله” کارها می کند و عظمت ها می آفریند. این نیروی نورانی، همان پادشاه است در لباس ظهور. “الحمد لله”، بزرگ تجلّیِ آن نامتجلّی است. وقتی کاری بزرگ صورت پذیرد، نام “الحمدلله” همانجا می درخشد! (برای درک بیشتر “الحمدلله” به کتاب “روح ربّانی” رجوع کن)
237- “وَ الذّاکِرینَ وَ الذاکِراتِ”
وقتی با ذکر “لا اِلهَ اِلّا الله” سلوک خویش را آغاز کنی و در پی آن “لا الِهَ اِلّا هُو” را ذاکر شوی، و سپس به “لا اِلهَ اِلّا اَنت” که نزدیک و مخاطب است، برسی، اکنون موسم ذکر “لا اِلهَ الّا اَنَا” است که نزدیکترین است و از بین برنده ی دوگانگی است. همان است که جاودانگی به بار می آورد. “لا اِلهَ اِلّا اَنَا” یک ذکر بلند قرآنی است. نباید از ذکر آن بترسی، چه اگر بترسی بخشی از قرآن را ذاکر نبوده ای. و آنها که اذکار قرآن را به تمامی نپذیرند از برکات آن محروم اند. تو با این ذکر عظیم، نور خدا را از بیرون به درون آورده ای، در قلبت شکوفا نموده ای، از دوگانگی رسته ای و برخوردار از وجودی یکپارچه و یگانه گشته ای. این ذکر به واقع، محو منِ تو، و اثبات منِ اوست که تنها منِ حقیقی است. منِ جعلی تو با این ذکر می میرد و تنها یک منِ بیکران حقیقی باقی می ماند. و این پایان سلوک “اِلی الله” است. بقیه، که سرشار از اسرار است، سلوک “فِی الله” است.
238- فَاتَّبِعُوا مِلّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفَاً
(از آئین یگانگی ابراهیم تبعیت کنید)
پیش از بعثت پیامبر اسلام(ص) در مکه، تاریخ از جمع محدود و اندکی یاد می کند که آنان را “حنفاء” می گفتند. اینان بر خلاف اغلب اعراب که چندگانه پرست بودند، اندیشه و سلوکشان بر اساس “یگانگی” بوده است. آن هم یگانگی ای که منبعث از “فطرت آدمی” است. “حنیف”، اشاره به یک “توحید فطری” است. توحیدی که از سرشت وجود آدمی بر میخیزد. اکتسابی نیست، خواندنی نیست، بحث کردنی نیست، آن یک سلوک عملی و همه جانبه برای نیل به نور الهی خویش است و این مغز و باطن آیین ابراهیم(ع) بوده است. به واقع اینان گروه سالکانی بودند که نه تنها بر اساس آموزه های ابراهیم خلیل(ع) زندگی می کردند، بلکه بر اساس آموزه های باطنی او، سلوک معنوی خود را پاس می داشتند. اینکه پیامبر(ص) و علی(ع)، در روایاتی اشاره کرده اند که پدران ما، از مشرکین نبوده اند، بدین معناست که آنها از “حنفاء”، یعنی از همین سالکانی بوده اند که آموزه های باطنی ابراهیم را سینه به سینه و نسل به نسل زنده نگاه داشته و بر اساس فطرت الهی شان به وحدت و یکپارچگی وجودشان دست می یافتند و عملاً اصل “یگانگی” را پاس میداشتند. طی روایتی حتی ابوذر نیز یکی از همین جماعت حنفاء بوده است. تاریخ از فرهیختگان دیگری چون قس بن ساعده، ورقه بن نوفل، خالد بن سنان، امیه بن ابی صلت، زهیر ابی سلمی نیز نام برده است.
“حنفاء”، یک کلمه کلیدی قرآن است که بسیار مهم و کاربردی است. چنانچه سالکی به نیکی آن را دریابد، نجات روحش از این ظلمتِ دنیا نام گرفته قطعی است. “حنیف”، کسی است که با رعایت اصل یگانگی و با نیل به سرشت الهی خود، از تشتت و چندگانگی رها شده و وجود خود را به وحدت رسانده است. “حنفاء”، اهل یگانگی اند و به “یگانه” می روند. یگانه بین، یگانه گو، یگانه اندیش، یگانه خواه و یگانه پرستند. و این، باطنِ دین ابراهیم(ع) است. امروزه اگرچه این دین، همچون ادیان دیگر ظهور ظاهری ندارد، اما باطنش با ریشه های قوی همچنان پابرجاست و شرق و غرب عالَم معنویت راستین را تحت اشراف خود دارد. چرا که به “یگانگی” رفتن، تنها طریق راستین نجات است. همیشه بوده و خواهد بود. قرآن نه تنها به پیامبر اسلام(ص) می فرماید؛ “از آئین یگانگی ابراهیم تبعیت کن!”، ” وَاتَّبِع مِلَّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً”، بلکه به همه ی مومنین راستین چنین فرمانی را می دهد؛ “فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً” “از آئین یگانگی ابراهیم تبعیت کنید”. این اصل یگانگی بر اساس فطرت الهی انسان، چنان مهم است که هر سه دین آسمانی یهودیت، مسحیت و اسلام با افتخار خود را ادامه ی جریان توحید ابراهیمی(ع) می دانند و همواره با احترام تمام از آن یاد می کنند. و از همین روست که هر سه دین تحت عنوان ادیان ابراهیمی(ع) شناخته می شوند. سر چشمه یکی است و یکی خواهد بود. یکی را پاس بدار. بر اساس یکی زندگی کن که یکی نجات بخش است. یک باش و به یکی رو.
239- اَلَم یَجِدکَ یَتِیمَاً فَآوَی☆ وَ وَجَدَکَ ضالَّاً فَهَدَی☆ وَ وجَدَکَ عائِلاً فَاَغنَی☆
آیا تو را یتیم نیافت و پناهت داد؟! آیا تو را گمگشته نیافت و هدایتت نمود؟! آیا تو را عائله مند نیافت و بی نیازت ساخت؟!
هر سالکی یک دوره ی یتیمی دارد، یک دوره ی حیرانی دارد و یک دوره ی سختی و تنگدستی. پس طاقت بیاور. اینها سه موقف طراحی شده اند تا روح تو را از ظلمات مرداب دنیا برهانند. در فصل یتیمی، بشدت احساس تنهایی می کنی. گویی هستی تو را بی هیچ سرپرستی رها کرده است. این دوره یک تنهایی مفرط است. در این دوره گویی هیچ آشنایی نیست، همه غریبه اند و سر در گریبان خود دارند. باید به روی پای خود بایستی. در فصل حیرانی و سرگشتگی، هر چه بروی به هیچ کجا نمی رسی. به هر چه چنگ بزنی فرو می ریزد و ثباتی ندارد. در این مرحله با جهان سست و غیر قابل اعتماد آشنا می شوی و میفهمی که حقیقت محض، نه این است و نه آن. و در فصل سختی و تنگدستی، فشار را تجربه می کنی. گاه بار سنگینی را بر پشتت حس می کنی آنچنانکه نزدیک است کمرت را بشکند. گویی هر روزه چون خمیری تو را ورز می دهند و هر صبح و شام به تنورت می برَند. اینها سه مرحله ی عمده ی سلوک اند که سالک برای نیل به رهایی باید از وادی شان عبور کند تا از خویش و از جهان به نیکی و آگاهانه بگذرد و در روح آرام گیرد. پس آنگاه که بسلامت از این مواقف گذشتی، هر سالکی را که گرفتار در یکی از این مواقف دیدی، مدد رسان و کار گذر را برایش آسان کن.
240- “الرَّحمَنُ عَلَی العَرشِ استَوَی”
(خدای رحمان بر عرش استیلا یافت!)
این “اِستَوَی” این قرار گرفتن بر عرش را چگونه تصوّر کرده ای؟! عرش محل فرمانروایی خدای مطلق است، نکند آن را چون تخت پادشاهان دنیوی تصور کنی! یا آن را چیزی توهّمی در آسمانهای خیالی بپنداری! این عرش، قلب “مؤمن” است و مؤمن از اسماء الله است. حکایت واصِل است و داستان هر کسی نیست. زیرا تنها این قلب مؤمن است که ظرفیت حضور خدایی را دارد که آسمانها و زمین با تمام وسعت شان ندارند. ای دوست، “عرش” اشاره به “انسان کامل” است. انسانی که سراپا تسلیم حق است و جز اراده ی او خواهان چیزی نیست. خدای رحمان تخت فرمانروایی اش را بر وجود چنین کسی استوار می کند و از طریق چنین کسی بر غیب و شهود فرمان می رانَد. این قضیه کاملاً واقعی است و مفهوم جانشینی همین است. انسان کامل، واسط غیب و شهود است، وسیله ای زنده در دستان خداست. فیوضات الهی از طریق اوست که عالمگیر می شود. و چنین کسی مَظهَر خدای رحمان، یعنی محل ظهور اوست. چنین حیاتی بالاترین مرتبه حیات و متعالی ترین نوع آن است.
241- “مُهاجِرَاً اِلَی اللهِ”
(مهاجری بسوی خدا)
از شهر تنگ و تاریک خویش هجرت کن و رو سوی شهر خدا نما. که بسیاری از ارواح بندشان به تو بند است و در انتظار باز شدن منفذ عروج این پا و آن پا می کنند. حقیقت نجات، به هجرت تو بسته است. مردانه هجرت کن. همه ی شهرها را پشت سر گذار که شهر خدا شبیه هیچکدام از شهرهایی که می شناسی یا شنیده ای، نیست. شهر خدا، همه جاست، بی عرض و طول است، پهنایش از وسعت آسمانها و زمین بیشتر است، مدینة السلام است، شهر دوستی و محبت، شهر “صلح کل” است. با هجرتی زیبا، منفذ آسمان را بگشای و ارواح مستعد و آماده ی پرواز را با خود ببر و از این مرداب تاریک و پر رنج و درد خلاص شان کن.
242- “اَتأمُرُونَ النّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنسُونَ اَنفُسَکُم وَ اَنتُم تَتلُونَ الکِتابَ اَفَلا تَعقِلُونَ”
(آیا مردم را امر به نیکی می کنید و خود را فراموش می کنید، با اینکه شما کتاب خدا را هم می خوانید؟! آیا هیچ نمی اندیشید؟!)
این یک هشدار جدی برای همه ی ریاکاران و مزوّرانی است که ظاهری دینی به خود گرفته و با شعارهای فریبکارانه مردمان را در رنج و عذاب انداخته تا خود بیشتر و فزونتر برخوردار باشند. اینکه جمعی به مردمان آمرانه مدام بگویند که شما نیک باشید و خود هر روزه در شرّ و بدی فرو روند، دقیقاً ضد تبلیغ و ضد قرآن است. واعظ غیر مُتَّعظ، نابود کننده است و احیاگر نیست. پیام آیه آنچنان واضح است که امروزه در این جهان تاریک و حماقت زده، نیاز به هیچ توضیحی ندارد جز آنکه، هشدار این آیه شریفه تنها مختص حوزه ی اسلام نیست بلکه همه ادیان و همه ی اهل کتاب را شامل است. زیرا در آیه، سخن از کتاب آسمانی است. هیچ کس در حوزه ی هیچ دینی نمی تواند از کلام نیک خداوند سوء استفاده کند، که اگر چنین کند، بدون شک تاوان سنگینی را پرداخت خواهد نمود.
243- “صیحه”
“صیحه”، ارتعاش صوت است. اما نه هر ارتعاشی. برخی فکر کرده اند که آن به معنای هر فریادي است، اینطور نیست. آن “صیحه”ای که در قرآن آمده، یک ارتعاش هدفمند و کارآمد است. در جهان، هر چیزی ارتعاش خود را دارد. به واقع همین ارتعاش است که کیفیت وجودی اش را مشخص می کند. ارتعاش وجودی هر شیء، مثل اثر انگشت هر شخص، منحصربفرد است. از میان همه ی این ارتعاشات، ارتعاشی وجود دارد که ارتعاش مادر است. اصلی است. آن ارتعاش، توانایی تاثیری گذاری بنیادی در هر موجودی را داراست. درست مثل یک فرآیند شیمیایی، می تواند ترکیب وجودی آن شیء را تغییر دهد. تغییری که اساسی است. گاه این نوع از ارتعاش می تواند، جان موجودی را بگیرد، و گاه توانایی آن را دارد که جان را به او باز گرداند. چنین ارتعاشی، هم قدرت ویرانگری و هم قدرت سازندگی را به وفور دارد. پس آنگاه که ارتعاش کسی یا چیزی، یعنی نت های وجودیشان را بهم ریزد، چون یک ویرانگر ظاهر می شود. و آنگاه که نت های وجودی کسی یا چیزی را تقویت کند، چون حیات بخش، ظاهر شده است. دقیقاً از این روست که گفته می شود؛ در “صور” دو مرتبه دمیده می شود، یکبار جان همه گرفته می شود، و بار دوم، جانها بازگشته و موجودات زنده می گردند. مقوله ی صوت و کلمه، در علوم باطنی بسیار مهم و اساسی است. علم مادر است و با آن کارهای اساسی بسیاری صورت می گیرد. در کتاب مقدس آمده است که ویرانی دیوار “اریحا” به وسیله ی موسیقی اتفاق افتاد. البته مراد از این نوع موسیقی، این موسیقی های متعارف و شناخته شده نیست، اینها مشتی سر و صداست که غالباً بر اساس احساسات افسارگسیخته به وجود می آیند. اما آن ارتعاشاتی که در علوم باطنی از آن سخن میرود، یک علم باطنی دقیق و حساب شده است که به واسطه آن، ارتعاشات وجودی هر موجود را آنچنان که بخواهند تغییر داده و کیفیتی دیگر از حیات را به آن القاء می کنند. یک موسیقیدان ظاهری، از نت های ظاهر، با خبر است اما نت های باطن را نمی شناسد. او نمی داند که ارتعاش وجودی یک دانه ی ارزن و یا یک درخت چیست و کدام است، چه رسد به ارتعاشات وجودی انسان. یک ارتعاش شناس باطنی دقیقا می داند که ارتعاشات وجودی اشیاء کدام است و چگونه و با چه نتی و چه طول موجی میتوان بر آنها تاثیری هدفمند داشت. این علمی دیگر است، اسراری است و شاید در جهان، چند نفری از آن مطلع باشند. و بی شک آنها همان صاحبان روح های بزرگ اند …
244- “اَتَستَبدِلُونَ الَّذِی هُوَ اَدنَی بِالَّذِی هُوَ خَیرٌ اِهبِطُوا مِصرَاً”
(آیا آنچه را که بهتر است با چیزی که پست تر است، عوض می کنید! به مصر هبوط کنید!)
این آیه یک تنبیه و توبیخ است برای دنیازدگان! “مصر” در لغت به مفهوم حاجز و مرز میان دو چیز است. نوعی برزخ است. اشاره به دنیایی است که مابین نور و ظلمت است. خاکش سیاه است! مصر کیفیت دنیازدگی است. کسانی که به سرزمین مقدس دعوت شده اند چنانچه هوای آنچه را که پشت سر گذاشته اند، در دل بپرورانند، به ناچار باید دوباره به آن سقوط کنند. اینان کسانی اند که چیز بهتر را به چیزی پست تر عوض کرده اند “اَتَستَبدِلُونَ الَّذِی هُوَ اَدنَی بِالَّذِی هُوَ خَیرٌ” (آیا چیزی را که بهتر است با چیزی که پست تر است، عوض می کنید؟!). این قانون هماهنگی است؛ هر کس هر چه را دوست داشته باشد به همان مرتبه نزول خواهد نمود. ای دوست! مصرِ دنیازدگی، منطقه ی حساس و در عین حال خطرناکی است. سالک یا باید مردانه از آن دل کنده، خروج کند و به حیاتی پاکیزه دست یابد، و یا در آن رسوب شود و لقمه ی تاریکی گردد. مقام انسانی، چون پل است، یا باید به آنسوی پل رَوی و به انسان نورانی بپیوندی، یا به عقب باز گردی و به مقام حیوانیت هبوط کنی.
245- “اَنَّ اللهَ یُبَشِّرکَ بِیَحیَی مَصَدِّقَاً بکَلِمَةِِ مِنَ اللهِ”
(خداوند، تو را به یحیی، همانکس که کلمه ای از خدا را تصدیق می کند، بشارت می دهد!)
عجب اسم والا و زیبایی! “یحیی” کسی است که “زنده” است. و این زنده بودن، تمام ماجراست. همه ی عظمت و قداست او به همین زنده بودن است. چه این “زنده” است که میتواند “کلمه ی خدا” را تصدیق کند. زیرا “کلمه ی خدا” نیز خود زنده است. “عیسی مسیح” است. و زنده، زنده می طلبد. مرده نمی تواند زنده را تصدیق کند. تایید مرده، ارزشی ندارد! آن که در تاریکیهای نفس خویش بسر می برَد، آنکه در قبرِ ذهنیات خویش مرده است، کجا توانایی شناخت کلمه ی خدا را دارد، تا بخواهد آن را تصدیق کند؟! و این اسم زنده که تصدیق کننده ی زنده است، خاص “یحیی” است، اسمی که پیش از او بر کس دیگری ننهاده اند. هم “اسم” است، هم “فعل”! پُر از “فعلیّت” است! وجودش، فَیَضانِ حیات است. او زنده به حقیقتِ زنده است. و چنین کسی نیازی به ارائه معجزه ندارد. او در میان پیامبران بزرگ، از معدود روح های بزرگی است که معجزه نمی آورد، زیرا معجزه خودِ اوست! معجزه ی حقیقی، همین “حیّ” بودن است. تمام داستان همین است. لذا بشدت ساده و معمولی است. او چنان اهل زهد است که حتی از ارائه اعجاز و خوارق عادات نیز پرهیز می کند. بسادگی زندگی می کند، و به سادگی در راه حق، سر می دهد و شهادت را می پذیرد. چنین کسی هرگز نمی میرد زیرا پُر از زندگی است. سرشار از حیات است. او از نوادر کسانی است که پیش از آنکه شهید شود، شهید بوده است! او گواهی خودش را، شهادتش را، در زمان حیاتش داده است! زیرا شهادت چیزی جز تصدیق “کلمه ی خدا” نیست! و عجب نیست که پیامبر اسلام(ص) در میان پیامبران الهی، “یحیی” را بسیار می ستودند و بسیار دوست داشتند. “یحیی” از حُنفاء است، از یگانه پرستان بزرگ است، اهل پاکی است، اهل “سُبّوحٌ قُدَّوسٌ” است. کارش با “آب” است، با آبی که نماد پاکی و نرمی است. آبی حیات بخش که جاری کننده ی زندگی است، متواضع است و تسلیم. برای همین است که صابئین راستین، همانها که در جستجوی پاکی و رهایی اند، او را مقتدا و پیشوایشان گرفته اند.
246- “فَاَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ”
(به هر طرف رُوی کنید، همانجا رُوی خداست!)
ای دوست! وقتی درون کعبه باشی، وقتی به خانه وارد شده باشی، دگر جهت قبله معنایی ندارد! به هر سو که خواستی نماز بگزار. زیرا درون خانه، دوئیت گم شده است و فاصله ها از بین رفته است و دوگانگی رخت بر بسته است. چه در مرکز الوهیّت، جهت بی معناست. جهت آن کس دارد که بیرون مرکز است! آنگاه که با سلوکی خالصانه نور خدا را در اعماق قلب خویش بیابی، همه ملائکه مقرّب را در حال تسبیح و تقدیس خواهی یافت و همه ی جهانها را به مشاهده خواهی نشست. نکته تنها رسیدن به این فطرت الهی اسرار آمیز است که همه ی جهانها و همه ی آگاهی ها در آن سرشته شده است.
247- “فَأعتَرَفنا بِذُنُوبِنا”
(به گناهانمان معترفیم!)
اعتراف به خطاها و بدکرداری ها، یک مرحله مهم و ضروری در سلوک قرآنی است. آنکه از مرحله ی اعتراف گذر نکرده است، هنوز در راه رشد قدم نگذاشته است. سالک باید و لو یکبار هم که شده، شجاعانه زندگی اش را مرور کند و تمامی خطاها، گناهان و بدکرداری هایش را به یاد آورد و در خلوتی جانانه در پیشگاه خداوند، به تمامی آنها اعتراف کند. این اعتراف کردن، خود یک تخلیه محسوب می شود. به تعبیری ساده تر، سالک با بیان اعتراف، آنها را از وجودش بیرون می ریزد و خود را از شر همه ی آن پلیدی ها و زشتی های گذشته، خالی می کند، و اینچنین از سدشان عبور می نماید. سدی که مانع ورود به مرحله سبحانی است. ای دوست، تنها مغروران هستند که اعتراف را وقعی نمی نهند و در پیشگاه خداوندی زبان به آن نمی گشایند. این اعتراف کردن توفیق می خواهد، یک ارزش والاست. حال آنکه متکبران، آن را ضعف می پندارند، و اتفاقاً همین برداشت شان است که آنها را روز به روز به دوزخی دهشتناکتر سوق می دهد.
248- “فَلَا اقتَحَمَ العَقَبَةَ وَ ما اَدریکَ ما العَقَبَة فَکُّ رَقَبَةِِ”
“اما او از آن گردنه عبور نکرد! و تو چه دانی که آن گردنه چیست؟! آزاد کردن برده است!”
در سلوک گردنه ای است که اگر کسی موفق به عبور از آن شود، “راه” را طی کرده است. به “حریّت” رسیده است. و آن آزاد کردن برده است! شاید بگویی اکنون در قرن بیست و یک، که برده ای وجود ندارد، تا آزادش کنیم! اشتباه می کنی. این توهّمی است که بسیاری دیگر نیز دچارش گشته اند. عصری را که در آن بسر می بریم، اوج برده داری های پیچیده و نوین و رنگارنگ است. برده داری این عصر، روی برده داری های قرون گذشته را سپید کرده است. برده داری های ایدئولوژیکی، برده داری از طریق القاءات آرمان گرایانه، برده داری های بانکی، برده داری از طریق مواد مخدر، برده داری های جنسی، برده داری از طریق ورزش های پولساز، برده داری از طریق برانگیختن احساسات و عواطف، برده داری از طریق ایجاد رعب و وحشت، برده داری از طریق خواب های مغناطیسی،… و بالاخره در یک کلام بردگی ذهنی که مادر همه ی این بردگی ها محسوب می شود. می بینی که بردگان بسیارند. برای آزاد کردن، اول باید خود آزاد شوی. “مُخلَص” شوی. از انواع بردگی ها خلاص شوی. از تعلقات رها باشی. بی خواهش و بی آرزو گردی. باید اول، خودت را بِرَهانی تا رهاننده شوی. و تو اینگونه از گردنه ای که قرآن می فرماید، عبور میکنی. اینگونه از این چرخه ی رنج می رهی …
249- “قَد دَخَلُوا بِالکُفرِ و هُم قَد خَرَجُوا بِهِ”
(با انکار داخل شدند و با انکار نیز برون رفتند!)
آن که قبلاً نتیجه گیری اش را کرده است، آن که پیش ذهنی اش را دارد، آن که در انکار غوطه ور است، حتی اگر با “حقیقت زنده” هم روبرو شود، آن را نخواهد شناخت. چنین کسی تنها با همان انکار خود روبرو خواهد شد و دستاوردی جز پیش داوری اش نخواهد داشت. زیرا حقیقت چون آینه عمل می کند و تنها چهره ی خودت را به تو نشان می دهد. خوب باشی، خوب خواهی دید، همچنانکه اگر پیشاپیش شیطانی بینگاری اش، او تو را با همان شیطانی که انگاشته ای روبرو خواهد کرد. این خاصیت آیینگی حقیقت است. داستان به همین سادگی است، تو همواره با نیّات و اندیشه های خود روبرو می شوی. از این روست که خداوند فرمود؛ من نزد گمان بنده ام بسر می برَم! “اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی”.
250- “نارُ اللهِ المُوقِدَة”
“آتشِ برافروخته ی خدا!”
در باره “آتش خدا” چه تصور کرده ای؟! آن را با آن دوزخ های ذهنیِ که به تو القا کرده اند اشتباه نگیر! اینجا حکایتی دیگر است. خدایی که مطلقیّت عشق و رحمت است، خدایی که مملو از رحمانیّت و رحیمیّت است، آتشش نیز جز رحمت نمی تواند باشد. زیرا ذاتی که سرشار محبت و رحمت است، جز محبت و رحمت از آن برون نمی تراود. این آتش عشق است که غیر را در وجود سالک می سوزاند و او را با کیمیاگری اش خلوص می بخشد. این آتشی است که بر قلب ها سیطره دارد. از درون شعله ور می کند. و این کوره ی کیمیاگری خداوند است. آتش آن شجره برای موسی، کجا آتش دوزخ بوده است؟! آتش ابراهیم کجا آتش دوزخ بوده است؟! ای دوست، دوزخ آنجایی است که غیر او را در ذهن می پرورانی، غیر او را تکیه گاه خود کرده ای! “آتش خدا”، معبر عبور به مطلقیّت رحمت و حریّت است. قدر این آتش را بدان؛ اصلاً بدنبال آن باش! که بزرگان بسیاری با آن سوختند و به وصل رسیدند!
251- “سَخَّرَ لَکُم ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الاَرضِ”
(خداوند، آنچه که در آسمانها و آنچه که در زمین است را تحت تسخیر شما قرار داده است!)
وجه تمایز انسان با تمامی موجودات دیگر – حتی ملائکه – این است که انسان برخوردار از قدرت تسخیرکنندگی وسیع و همه جانبه است. دقت کن، میفرماید؛ “آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است”! و این نکته ای قابل تأمل است. این تسخیر شامل هر چیزی است، از جمله؛ تسخیر جامدات، گیاهان، حیوانات، موجودات غیرارگانیک و حتی در خدمت گرفتن ملائکه ارضی و سماوی است. مبحث “تسخیر” از مباحث مهم باطنی است و یک سالک، برای آنکه به چنین توانمندیِ خداداده، آگاه شود، و در راه سلوکش از آن بهره مند شود، پیش از هر چیز باید بتواند اعضا و جوارح خودش را تسخیر کند و تحت سیطره در آورد. زیرا اینها نزدیکترین چیزها به او هستند. باید بتواند دست و پای خویش را تسخیر کند، چشم و گوش خود را تسخیر کند، و در یک کلام، احساس و اندیشه خود را به تسخیر در آورد. او باید افسار گسیختگی نفس اماره را به کنترل خویش در آورد. این امری لازم و ضروری است. آنکه نتواند نفسش را رام کند، رام کردن هر چیز دیگری ناممکن جلوه می کند. و بالعکس، آن که نفس خود را مالک شود، بدون شک تمامی جهان را به خدمت خویش در آورده است. این از آن روست که عالَم کبیر در تو سِرشته شده و هر بخش از وجودت، در ارتباط و تعامل با بخش های دیگر هستی است. تسلط بر خویش، راه برخورداری از این ویژگیِ الهی است. شک نکن که تمامی بزرگانی که از توانایی تسخیر برخوردارند، از همین مسیر سلوک کرده اند. آنان مالک نفس خویش اند.
252- وَ مِن آیاتِهِ مَنامُکُم بِاللَّیل وَ النَّهارِ”
(و از آیاتش، خواب شما در شب و روز است!)
خداوند بهتر از هر کس می داند که ما شب و روز در خوابیم! ما کی بیدار هستیم؟! کجا بیدار هستیم؟! شب به گونه ای در خوابیم که نامش را خواب طبیعی گویند، و روز نیز به گونه ای دیگر در خوابیم که نامش غفلت و ناهشیاری است. براستی ما هنوز بیداری را نفهمیده ایم، مزه اش را نچشیده ایم. ما هر کداممان در قبر ذهنیاتمان در خواب بسر می بریم. در تاریکیهای برداشت ها و اندیشه هایمان مسخ شده ایم، و این خوابزدگی، روز و شب ندارد. هر دو را شامل است. پیامبر(ص) می فرمایند: “مردم در خوابند، چون بمیرند هشیار شوند”! و این مردن، نه آن مردن جسمانی است، که خروج از ذهنِ تاریک اندیش و رهایی از نفسِ سلطه گر است. ای دوست، تنها “مراقبه ای” اصیل، تو را از خواب می پرانَد، “توقف ذهنِ” تاریک اندیش است که باعث بیداری می شود، “تسلیم محض” است که آرام آرام چشمان تو را می گشاید، و “تفویض امر” است که وجودت را نور حیات هدیه می کند.
253- “وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما اَمَرَ اللهُ بِهِ اَن یُوصَلَ”
(کسانی که آنچه را خداوند امر به “وصل” آن کرده است، “وصل” می کنند!)
در عالَم سلوک، یک “واصِل” داریم و یک “مُوصِل”. واصِل آن است که خود وصل به حق است و در جریان رُبُوبی اش قرار دارد، اما مُوصِل آن است که علاوه بر آنکه خود وصل است، توانایی وصل دیگران را هم دارد. به عبارتی؛ هر واصِلی، مُوصِل نیست. و دقیقاً از این روست که گاه با آنکه طالبانِ طریقت، سراغ کسانی می روند که واصلند، اما خود از وصل بهره مند نمی گردند، و طرفی نمی بندند. زیرا آنان با آنکه خود وصل اند، لکن توانایی وصل دیگران را ندارند. واصِلان مُوصِل، در هر دوره ای بسیار اندک اند و جز به اذن پروردگارشان، کسی را وصل نمی نمایند. و این آیه ی شریفه در باره ی واصلانِ مُوصِل است. همانها که طالبان حقیقت را به جریان رُبُوبی شان می خوانند و به وصل می کشانند. آنکه طالب وصل است، باید پیش از هر چیز موتش حاصل شده باشد، یعنی از قبر ذهن و ذهنیاتش خروج کرده و تسلیم محض باشد. باید تعلقات را از روح و جانش زدوده باشد و براحتی از هر چیز بگذرد، اگرچه جانش باشد. این شرط لازم و ضروری وصل است. اگر براستی طالب وصلیم، باید به دعا، مُوصِل خود را از پروردگار جهانیان بخواهیم و بر این طلب، مُصِر باشیم، چه آنکه در را مُصِرانه بکوبد، بدون شک گشوده خواهد شد. بدان واصِلان مُوصِل، “اُولِی الاَلباب” اند و سرای آخرت از آنِ ایشان است “وَ لَهُم عُقبَی الدّارِ”.
254- “والعَصر”
واو، واوِ قَسَم است. و قَسَم، به چیزی میخورند که والا و ارزشمند است و تقدسی ویژه دارد. اما منظور از این “عصر” که به زمان معروف شده، چیست که خداوند به آن قسم یاد کرده است؟! آیا أصلاً عصر به معنای زمان است؟! آیا أصلاً زمان وجود دارد؟! برای پاسخ دادن به این پرسشها و پرسشهای دیگر، باید دانست که اندیشمندان از دیرباز به دو گروه عمده تقسیم گشتهاند. جمعی معتقدند که زمان واقعی است و از مقولۀ وجود است. و جمعی دیگر که زمان را توهّمی و بافتۀ ذهن میدانند. این مبحثِ جدیدی نیست و از هزاران سال پیش حکماء بزرگ به آن پرداخته اند. هم اکنون نیز این بحث را فیزیک مدرن به شیوه ی خود دنبال میکند …
اما “عصر”، عصارۀ شیء است. از یک ریشه اند. در “عصاره”، محتویات شیء بصورت ناب موجود است. عصر، اشاره به فراتر از زمان دارد. و فراتر از زمان، کیفیتی است که بر همه ی زمانهامحیط است. بر این اساس می توان گفت که “عصر”، “حال” است. زیرا در “حال” است که همۀ زمانها و همۀ وقایع یکجا حضور دارند. “حال” عصاره و مرکزیت همه ی وقایع است. فرا زمانی است که گذشته و آینده را یکجا در خود نهفته دارد. “حال” تنها مجال واقعی است. هیچ کاری جز در “حال” واقع نمیشود. نشده است. هر اتفاق کوچک و بزرگی در “حال” واقع شده، و می شود. بعثتِ پیامبر (ص) در “حال” بوده است. ظهور منجی (ع) در “حال” خواهد بود. هر واقعۀ خیر دیگری را هم که تصور کنی همه در “حال” به ظهور می رسند. لذا بر این اساس است که تمام نظرات متنوع مفسران، در بیان مصادیق “عصر”، می تواند درست باشد. زیرا جز در “حال” چیزی به وقوع نمیپیوندد. این “حال” است که منشاّ اثر است، که مقدس است، که شایستۀ قسم خوردن است. “حال” را در یاب. حتی خدا در “حال” است. هم اکنون حیّ و حاضر است. “حال” کامل است. با آن، کامل باش. “حال” حضور است. با آن، یکپارچه حضور باش. و نخواه که “حال” را با ذهنت فهم کنی. از دستش می دهی. “حال” فرا ذهن است. و فهم آن جز با توقف ذهن امکانپذیر نیست. ذهن، “حال” را نمیفهمد. ذهن، گذشته باز و آینده پرور است. که هر دو اشتباه اند. هر دو غیر واقعی اند. عَدَمَین اند. و غیر واقعی به آتش ختم میشود، به “خسارت”.
پس به بهشت “حال” در آی، که چون به “حال” آیی، آنچه را که باید در مییابی. چه در این کیفیت است که همه ی واقعیات مهیاست. در “حال” است که بی سؤال میشوی، بی تنش می گردی، آرامش می یابی. بهشت در “حال” است. موهوم نیست. نسیه نیست. نقد است. نقدِ نقد. زیرا در “حال” است. در فرا زمان است. تمام بزرگان در “حال”اند. زنده به “حال”اند. چه خود خدا در “حال” است. و آنجا که خداست، عین بهشت است. زندگی واقعی جز در “حال” نیست. سَیَلانِ آگاهی جز در “حال” اتفاق نمیافتد. کرامات و خوارق عادات، در “حال” رخ میدهند. هشیاری با در “حال” بودن شکوفا میشود. و برای ورود به “حال”، تو باید دست از خاطره بازی و آرزو پروری بر داری. خود را از شرطی شدگیها خلاص کنی. رها شوی. باید قیاس و برداشت و قضاوت های ذهن تاریک اندیش را کنار بگذاری. باید نسبت به جریان بزرگ هستی، تسلیم محض باشی. حیاتت را به تمامی دریافت کنی و در مقام رضا سکنا گزینی. فهم “عصر”، دریافت “حال”، تو را در زمان و مکان درست مینشاند. همآنجا خواهی بود که باید باشی. و آنکه در زمان و مکانِ درست و بی پایان است، همیشه از برکات بی پایان نیز بهره مند است. و هیچ جایی درستتر و کاملتر از این “حال” نیست. “حَوِّل حالَنا إلی أحسَنِ الحال” …
255- “بَلَی مَن اَسلَمَ وَجهَهُ للهِ وَ هُوَ مُحسِن فَلَهُ اَجرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَ لا خَوفَ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنُونَ”
(آری، هر کس “چهره” اش را به خدا تسلیم کند در حالیکه نیکوکار باشد پاداشش بر عهده ی ربّ اش است؛ از این پس، نه ترسی خواهند داشت و نه حزن و اندوهی!)
“وجه”، چهره است. صورت تو، جایگاهِ اصلیِ معابر ادراک توست. حس های بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، لامسه، و همچنین وجوه ناپیداتر، از جمله؛ لب پیشانی مغز که مرکز خودآگاهی است و با “ناصیه” ارتباط مستقیم دارد، و نیز مرکزیت چشم سوم که نوعی ادراک شهودی است، همه و همه در کلیّت چهره ات جمع اند. اینها با هم یک مرکز ادراک بزرگتر را تشکیل می دهند که تو با آن شناخته می شوی و نامش “وجه” است. وقتی سالکی وجه اش را تسلیم “حق” کند، یعنی تمامی مراکز ادراکی اش را بدو تسلیم کرده است. چنین کسی، دیگر نه قضاوتی خواهد داشت و نه برداشتی، زیرا ذهن قبلی اش که این حس ها را در سیطره ی خود داشت، محو شده است و از ریاست افتاده است. از این به بعد این “حق” است که از چشم او می بیند، از گوش او می شنود … و در یک کلام، “حق”، مراکز ادراکی اش را در اختیار گرفته است. و دقیقاً دلیل بی ترسی و بی اندوهیِ چنین کسی همین است که خداوند او را رَه می بَرَد و از ماجراهای زندگی گذر می دهد. و خداوند بهترین راهبران است. اگر می خواهی غم و اندوه از زندگی ات زایل شود، راهش تقدیم “وجه”، یعنی تسلیم نمودنِ تمامی معابر ادراک ات به خداوند زنده است. وقتی در “مراقبه”، ذهن، متوقف شود، فرمانروایی حس های ظاهر و حس های باطن، همگی در دو قلمرو غیب و شهود، تحت انقیاد پروردگارت خواهد بود، و تمامی دریافت ها و پرداخت ها، اثر پذیری ها و اثر گذاری ها، از طریق راهبری او به انجام می رسد. و این “تسلیم”، همان “فوز عظیم” است. اطلاق “وَجهُ الله” به معصومان علیهم السلام، دقیقاً بدین سبب است که آن بزرگواران، وجه خود را به تمامی در اختیار خداوند قرار داده اند.
256- وَ اضرِب لَهُم مَثَلاً اَصحابَ القَریَة…
(برای آنها، مَثَل اهل آن “قریه” را بزن)
“قریه” در معنای متعارفش، به آن آبادی و روستایی اطلاق می شود که هنوز به مدنیّت نرسیده است. آنجا که به نور مدنیّت رسیده باشد به آن “مدینه” گویند. “قریه” هنوز بکر است. یعنی در تبادلات و ارتباطات در مرحله ی ابتدایی قرار دارد … اما “قریه” در وجه نامتعارفش، وجود خودِ انسان است. وجودی که هنوز به رشد نهایی خویش نائل نگشته و قابلیتش به ظهور نرسیده است. به تعبیری هنوز نور وجودش آزاد نگشته و به اشراق نائل نشده است. در این وجه، اهل قریه، مجموعه صفات خود توست. همان حس های ظاهر و باطنت است که دست اندرکار ادراک اند. و اکنون طبق این آیات، رسولان آمده اند تا قریه ی تو را تطهیر کنند، تا آن را از شرک و دوگانگی ها برهانند. و در یک کلام، تو را از اوصاف بشری خلاص کنند … و هر قریه، یک “رجل” دارد! این “رجل”، این مرد خدا، خود یک عالَم صغیر است و عالَم صغیر، “معبد” خداست. و “معبد خدا” باید پاک و مطهر باشد. اینجا “هیکل نور” است. وقتی “غیر” از معبد رانده شود، وقتی حماقت و جهالت، رخت بر بندد، وقتی اوصاف رذیله با ارتعاش صیحه ای محو گردند، وقتی کلیه حس ها از شرطی شدگی ها پاک شوند، حضور خدا در معبدش قطعی است. او برای حضورش، وجودی پاک می طلبد. او سینه ی مومن را با کسی یا چیزی شریک نمی شود. و اینچنین است که مومن با خداست و خدا با مومن است… چنین “رجلی” به بهشت خدا در آمده است …
257- وَ اَرضُ اللهِ واسِعَةٌ
(و “زمین خدا” وسیع است!)
هر چیزی زمین و آسمان خود را دارد. زمین و آسمان دنیا همین است که می بینی. و اتفاقاً از کوچکترین زمین ها و آسمانهاست. انسان نیز زمین و آسمان خود را دارد، زمین اش، کالبد جسمی اش است و آسمانش، اندیشه های اوست. یک تکه سنگ و حتی یک درخت نیز از آسمان و زمین خود برخوردار است، زمینش، همان وجود قابل رؤیتش است و آسمانش، حوزه ی تاثیرگذاری اش بر تمامی پدیده های دیگر است. زمین، نشان از مکان و ظرفیت و خلاقیت است، و آسمان، نشان از روح و جان و گستره ی اندیشه است. ای دوست، فراخ ترین زمین و آسمان از آنِ خداوندست. “ارض”ش، همه موجودیت هایی است که الوهیت او را دریافت کرده اند، و “سماء”ش، روح و جان همه ی عوالم است که همواره بر فراز است آنچنانکه تمامی زمین ها و آسمانهای دیگر را در بر گرفته است. او بر هر چیزی “محیط” است. با این وجود، این انسانِ حقیر و متکبر تصور می کند که زمین و آسمان خودش، از همه بهتر و وسیعتر است، و اینگونه است که زمین ها و آسمانهای دیگر را، وجودها و استعدادهای دیگر را، به تباهی و فساد می کشاند و برای بود و نبودشان هیچ ارزشی قائل نیست. اما یک سالک فرهیخته، از “ارض و سماء” تنگ و تاریک خود هجرت می کند تا در ارض و سماء حقیقی خداوند، که در صلح کل و تعاملی سازنده با تمامی زمین ها و آسمانها قرار دارد، حیات یابد. دانه ی این زمین و آسمان بهشتیِ خدا، در عمق وجود تو، و در وسعت نامتناهیِ فطرت الهی تو، کاشته شده است. آنگاه که سالکی وارد “ارض الله” شود، نشانه اش، برخوردار بودن از ظرفیتی بزرگ، خُلقی عظیم، صبر و متانتی زیبا، و عشقی سرشار به مخلوقات خداوند است.
258- “اِنَّ اِلیاسَ لَمِنَ المُرسَلِینَ”
(براستی الیاس از رسولان است!)
یکی از انبیاء بزرگ الهی ایلیای نبی (ع) است که در قرآن کریم به نام الیاس (ع) از او یاد شده است. او حامل امر حق و برخوردار از روحی بزرگ و توانمند است. زنده هست و دارای کالبد خویش. کارش شرک زدایی از ساحت “سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ” است. به فرموده ی قرآن، شعارش “لا اله الا الله” است و نسبت به “یگانگی” بسیار غیور است. غالباً در پایان هر دوره، حضوری به ظاهر می یابد و حضورش به مثابه یک هشدار بزرگ برای واقعه ای بزرگ تلقی می شود. در کتاب مقدس، یکی از نشانه های قطعی ظهور مسیح(ع)، آمدن الیاس(ع) است. به واقع او باز کننده ی راه مسیح(ع) است. و “مسیح” به فرموده ی قرآن از نشانه های قیامت است. حضرت ایلیا یا همان الیاس(ع) دارای شخصیتی پیچیده و اسراری است و چون هنوز زنده است برخی او را با بسیاری از شخصیت های بزرگِ تاریخی یکسان انگاشته اند. حتی برخی او را با “خضر” و یا حتی با “هرمس” یکی دانسته اند. در اخبار و روایات اسلامی، از او به بزرگی یاد شده و بر زنده بودنش تاکید شده است. همین آیه ی شریفه نیز بر زنده بودن او اشاره دارد؛ می فرماید؛ “براستی الیاس از رسولان است”. دقت کن! نمی فرماید؛ “از رسولان بود!”، بلکه می فرماید؛ “هست”! در اخبار بسیاری از او به عنوان راهنمای سالکان حق یاد شده که بسیاری را ره نموده است. هر سالکی که در سلوکش او را ببیند و پیامش را دریابد، نباید از تعالیم توحیدی اش دست بردارد، چه تنها راه نجات و رستگاری همان توحیدی است که او بیان می کند. او یک حکیم تمام عیار زنده است که حتی حکمای یونان باستان نیز او را می شناخته اند. صاحب چنین روح بزرگی، که توانا بر انجام معجزات و کرامات بسیار است، در مواقف بزرگِ هستی، نقشی تعیین کننده و کلیدی دارد.
259- “وَ اِمّا یَنزَعَنَّکَ مِنَ الشَّیطانِ نَزغٌ فَاستَعِذ بِاللهِ”
(هر گاه وسوسه ای شیطانی تو را فرا گرفت به خدا پناه ببر)
“نَزغ”، وسوسه ای است که تو را تحریک به انتقام و خشونت می کند و کینه را شعله ور می سازد. کار شیطان تفرقه است و “نَزغ” از اسباب کارآمد اوست. برخی خیال می کنند که تحریکات و وسوسه های شیطانی را می شناسند. پیش خود تصوّر می کنند؛ وسوسه های شیطان براحتی قابل شناسایی است، مثلاً وسوسه می کند؛ برخیز تا برویم کار بدی مرتکب شویم و ظلمی بکنیم و به حقی تجاوز کنیم! … ای دوست، این ساده انگاری است و شیطان زرنگ تر از این حرفهاست. او ابداً اینگونه وسوسه نمی کند. امروزه دیگر با کلاه بوقی و لباس قرمز و با ناخن های دراز کاریکاتوری، سراغ کسی نمی رود! اگر اینگونه بود که همه از او می ترسیدند و فرار می کردند و دگر کسی تسلیم وسوسه هایش نمی شد! او پس از هزاران سال به خوبی یاد گرفته است که چگونه در لباس طاعت و خداترسی و عبادت وارد شود و شروع به وسوسه کند. امروزه وسوسه هایش اینگونه است؛ “تو خوبی و پاکی، برخیز و مخالفان آلوده ات را بزن و بکش و قلع و قمع کن تا خداوند از تو راضی باشد. تو بر حقی، برخیز و اموال باطل شان را غصب کن و حقوقشان را مانع شو و خانه را بر سرشان خراب کن و بی ترحم تحت فشارشان بگذار تا خداوند از تو خشنود شود. تو بهشتی هستی، برخیز و آتش جهنمیان را مضاعف کن و با کامیون پر از مواد منفجره به میان آنها و خانواده هایشان برو تا خداوند پایه های ایمانت را محکمتر کند و به تعداد هر تکه از بدن هایشان به تو هزار حوری زیبا چشم عطا کند. تو خادم خدایی، برخیز و فرمان خدا را ببر و تکذیب کنندگانت را به نابودی بکشان و از زندگی بینداز تا خداوند تو را به بهشت خاص خویش بَرَد” … ای دوست! بدان که شیطان، در “نَزغ”، پای خدا را وسط می کشد و دقیقاً دست روی احساسات مذهبی می گذارد. جز این باشد کارش پیش نمی رود و وسوسه هایش کارگر نمی افتد. او اینگونه است که جهان را به آشوب و ناامنی و ترور و خشونت و برادرکشی می کشاند. او به گونه ای وسوسه می کند که همه قربانیانش تصور کنند که در حال خدمت به خدایند و در طاعت او بسر می برَند. این وسوسه، این “نَزغ” بسیار خطرناک و خانمان برانداز است زیرا وجه بارزش به دیگران کار دارد و به حقوق مردمان مربوط می شود، چه کینه و انتقام و خشونت، هم نابودی خود است و هم نابودی دیگران. برای همین است که در ادامه ی آیه می فرماید “به خدا پناه ببر”. چه این تنها پناه خداوند بخشنده و مهربان است که امنیت می آورد، که صلاح و رستگاری است، که صلح و سلام حقیقی است و توانایی آن را دارد که وسوسه های شیطانی را در هر لباس و توجیهی که باشد محو و بی اثر می کند.
260- “اِنّا لِله”
(ما از آنِ خداییم)
وقتی به تمامی دریابی که از آنِ خدایی، یعنی از آنِ هیچ کس دیگر نیستی، پس از غیر رهایی. خداوند همه جانبه تو را در بر گرفته است. نمی توانی بنده ی هیچ کس و هیچ چیز دیگر باشی، این محال است. چنین کسی آزاد است. روح و جانش از هر بندی رهاست. آن که به تمامی این آیه را نوش کرده باشد، دگر از آنِ پولش نیست، از آنِ موقعیتش نیست، برده ی این و آن نیست، او حتی در اسارت خواسته ها و آرزوهایش بسر نمی برَد. یکپارچه رهاست، اگرچه در دنیاست. از آنِ خدا بودن، حضور در مطلقیّت مطلق است. فهم این آیه، یعنی محو “من”، یعنی محو “غیر”. یعنی وداع با ذهنِ تاریک شیطانی. آن که فهمید از آنِ خداست، یعنی دگر از آنِ ذهنش نیست، از آنِ فکرش نیست، از آنِ محدودیت ها نمی باشد. او از آنِ “مطلق نامتناهی” است پس سزاوار است که شبیه همو باشد. چنین کسی با چنین فهم و درایتی، به طرفة العین، بندگیِ غیر مطلق را پشت سر گذاشته است، راه را طی کرده است و “اِلَیهِ راجِعُونَ” محقق شده است زیرا “اول”، همان “آخر” است و “ظاهر” همان “باطن”. در این توحید شگرف، هیچ دوئیت و شرکی در کار نیست، آنچه هست تنها همان “حقیقت یگانه” است.
261- “هِیَ عَصایَ اَتَوَکَّؤا عَلَیها”
(آن عصای من است که به آن تکیه می کنم!)
عصایت را بینداز! چه هیچ تکیه گاهی جز من نیست. ذهنت فریبت ندهد. توجه از این و آن بِبُر و تنها به من بپیوند. مرا داشته باش و به من تکیه کن. که من همه چیزم، همه کس ام. عصای حقیقیِ تو، منم. آنگاه که مرا داشته باشی، خواهی دید که هر چیزی در خدمت توست بی آنکه به خدمت فرایش خوانده باشی. اگر مرا داشته باشی، آن عصا اعجاز می کند، و چون بی من باشی آن تکه چوبی بیش نخواهد بود. عشق مرا در قلبت فروزان کن، یاد مرا در روح و جانت به جریان انداز، تا زنده شوی و بی عصا، قائم در قیامت خویش بایستی و فرعون وجود را از حیّز انتفاع بیندازی.
262- “وَ اِذا حُیّیتُم بِتَحِیَّةِِ فَحَیُّوا بِاَحسَن مِنها اَو رُدُّوها”
(و هر گاه به شما “تحیّتی” داده شد، نیکوتر از آن یا به همان میزان پاسخ دهید!)
در وجه متعارف و معمول، این “تحیّت” را به سلام و درود ترجمه می کنیم اما حقیقت آن است که کلمه ی “تحیّت” به بار معنوی دیگری اشاره دارد. “تحیّت” ریشه از “حیّ” گرفته است، از حیات است، از زندگی و زندگی بخشی سرچشمه گرفته است. “تحیّت” تقدیم حیات است. گاه یک کلمه ی نیک، یک کار خیر، یک محبت عاشقانه، یک هدیه خالصانه، یک نور خداداده، زنده کننده است و تو را حیات و سبکبالی می بخشد و از درون، شکوفایت می کند و جریان زندگی ات را دگرگون می سازد. کلمات زنده ی خدا و دوستان خدا اینگونه است. آن چون دانه ای است که چون دریافتش کنی، شکوفایت می کند و تو در مرحله ای والاتر، “حیات” می بخشد. تحیّت، زنده باد است. هدیه ی است که باطنش زندگی است. و این تحیّت، جریان دارد، چیزی ایستا و ساکن نیست. پویاست. برای همین است که به تو نیز می گوید؛ “چون دریافتش کردی، تو نیز آن را رد کن”. زیرا این تحیّت، زنده بودنش به جاری بودنش است. چه این رودخانه ای است که نباید توقف کند و به مرداب بدل گردد. پس هر گاه در سلوک، به “تحیّت”، زنده شدی، دیگر سالکان را نیز “تحیّت” هدیه کن. زیرا قاعده ی الهی این است؛ چون هدایت شدی، هدایت کن، تا بر هدایتت افزوده گردد. چون آگاه شدی، آگاهی بخش، تا آگاهی ات فزونی یابد. و چون برخوردار گشتی، برخوردار کن، تا همواره از بهترین ها برخوردار باشی. که این مرام سلوک است و عین فتوّت.
263- “هُوَ الَّذِی اَنزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً”
(اوست که از “سماء”، “ماء” نازل کرد!)
“اسماء”، “ماء” دارند. این ماء، همان “آب زندگی” است. هر آبی نیست. جریان حیات از طریق اسماء خداوند است که جاری است. آن نهر های حیات بخش از وجود اسماء است. “اسماء”، “سماء” دارند. این سماء، همان آسمان است که زندگی بخش است، که می باراند، که رزق ما در آن است “وَ فِی السَّماءِ رِزقُکُم” (رزق شما در آسمان است)! وَ هُوَ الَّذی اَنزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً” (اوست که از آسمان، آبی نازل می کند)! و این آب، نه آب معمول است! زیرا نازل کننده اش “او”ست، نه ابرها! این “ماءً” از فرط عظمت و قداست، نکره آمده است! ناشناخته است! این “ماءً” حامل دانه ی حیات است! مرده، زنده می کند “سُقناهُ لِبَلَدِِ مَیّتِِ”! این “ماءً” تطهیرکننده ی وجود است، پلیدی های شیطان ذهن را می شوید، قلبها را از کینه می زداید و عاشقانه پیوند می زند، و سالک را در سلوکش ثابت قدم می دارد “وَ یُنَزِّلُ عَلَیکُم مِنَ السَّماءِ ماءً لِیُطَهِّرَکُم بِهِ وَ یُذهِبَ عَنکُم رِجزَ الشَّیطانِ وَ لِیَربِطَ عَلَی قُلُوبِکُم وَ یُثَبِّتَ بِهِ الاَقدامَ” (و آبی بر شما نازل می کند که بواسطه ی آن شما را تطهیر کند و پلیدی شیطان را از وجودتان زایل کند و قلبهایتان را عاشقانه پیوند زند و شما را در سیرتان ثابت قدم بدارد)! و اسماء خداوند، واژه نیست، وجود زنده است. چه این تنها زنده است که میتواند زندگی بخشد، بباراند، بهار روح آورد، تولدی دوباره عطا کند و زمین مرده ی وجودمان را حیات و طراوت هدیه دهد. واژه، زندگی بخش نیست. آن فقط صداست. واصِل از طریق اسماء است که به اصل وجود، وصل می گردد. و مظهر اسماء، انسان کامل است. وجود زنده است. یک مطلب انتزاعی نیست. وجودی واقعی است. و آب زندگانی را از طریق آنان، و وجود آنان است که میتوان دریافت نمود.
264- “وَ سَیَعلُمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ”
(به زودی ظالمان خواهند دانست که به کدامین ورطه دگرگون خواهند شد!)
مجازات ظلم در خود ظلم نهفته شده و ظالمان از آن خبر ندارند. زیرا آنکه مست قدرت است چشمانش بینا نیست و حقایق را نمی بیند اگر چه بر آستانه ی خانه اش باشد. این هستی، بسیار هوشمند است و هر کسی را، ماجرا به ماجرا و مرحله به مرحله به همان سمتی سوق می دهد که لیاقتش را دارد، که عملکردش گواه آن است. و جریانِ هستی این کار را چنان ماهرانه و نرم به انجام می رساند که ظالمان گاه حتی در لحظات آخر هم متوجه این دگرگونی نمی شوند. در این هستی، هیچ کس از عملکردش نمی تواند فرار کند، خوب یا بد، بازتاب اعمالش بدون شک بسویش خواهد آمد و وجودش را فرا خواهد گرفت. برخی در همین زندگی و برخی در زندگی آینده. منتها فرقی که هست این است؛ آن ظالمی که مجازات و تسویه حسابش در همین زندگی به او رسد بسیار خوش اقبال تر خواهد بود، چه در غیر این صورت، آن زندگیئی که در آن فرو خواهد افتاد، به مراتب ثقیل تر، تاریکتر و خُردکننده تر است. زیرا این جهان دو سو دارد، یک سویش به “لطیف” می رود و در هر دوره تنها روح های لطیف شده را می پذیرد، و سوی دیگرش به “ثقیل” می رود و در پایان هر دوره روح های تاریک و قلب های چون سنگ را به خود جذب می کند. در حدیثی که هم در نوادر الاخبار ۲۸۵ ح۱۹ و هم در بحار ۴۴ ص۵۳ آمده است؛ امام کاظم(ع) فرمودند: “بی تردید کسانی پس از مرگ زنده خواهند شد و انتقام خود را می گیرند؛ به هر کسی آزاری رسیده باشد به مانند آن قصاص می کند و هر کس خشمی دیده به مانند آن انتقام می گیرد و هر کس کشته شده باشد قاتلش را بکشد و برای این منظور دشمنان آنها نیز به دنیا بر گردند تا مُحقّان، خون ریخته شده ی خود را قصاص کنند”! در کتاب الخصال شیخ صدوق حدیث ۷۵ نیز آمده است که امام باقر(ع) فرمودند: “هر فردی از افراد این امّت – چه نیک و چه بد – بر می گردد، اما اهل ایمان که بر گردند در آرامش و نعمات اند و اهل باطل در خواری و عذاب الهی خواهند بود، آیا نشنیده ای که خداوند در قرآن می فرماید؛ “عذاب نزدیکتر را قبل از عذاب بزرگتر به آنها می چشانیم!”
265- “اُجِیبُ دَعوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ”
(چون دعاکننده ای مرا بخواند، اجابتش می کنم!)
دقت کن! نمی فرماید اگر دعاکننده ی مؤمن و متّقی مرا بخواند اجابتش می کنم، نمی فرماید اگر دعاکننده ی عارف و عالِمی مرا بخواند، اجابتش می کنم، … این “دعاکننده” بدون قید و شرط آمده است. هر کسی را شامل است. تنها باید دعاکننده باشد و دعا کردن را بداند، همین. هر دعاکننده ای که بسوی خدا آید و او را بخواند و لو فرعون هم باشد، این خدای بخشنده و مهربان اجابتش می کند! در کتاب “مَن لا یَحضُرُهُ الفَقِیهُ” ج ۲ ص۲۴۲ آمده است که امام صادق(ع) فرمودند: “یاران و نزدیکان فرعون نزد او آمده و به او گفتند: آب نیل فرو نشسته و اگر ادامه یابد همگی هلاک خواهیم شد، فرعون گفت؛ امروز شما به کارهایتان باز گردید، من چاره ی آن خواهم کرد. هنگامیکه شب شد فرعون به میان نیل رفت و دستهایش را بسوی آسمان بلند کرد و به دعا پرداخته گفت: بار خدایا تو خود نیک با خبری که من میدانم هیچکس جز تو نمی تواند آب نیل را باز آورد، پس تو خود ما را آب ده و نیل را پر آب گردان. چون صبح شد نیل لبالب از آب گردیده و امواج آن روی هم می غلطید”! ای دوست، من گاه که به این روایت می اندیشم بشدت از خودم شرمنده می شوم که در جایی که این همه مدعیان ایمان وجود دارد پس چرا در میانمان حتی یکی نیست که لااقل چون فرعون، بداند چه بگوید و به که بگوید و چگونه بگوید تا دعایش مستجاب شود و سرزمینی را از خشکسالی برَهانَد. ای دوست، شاید رمز این روایت و این استجابت، چنین باشد: فرعون، نماد تکبر در وجود آدمی است و چون این صفت شکسته شود، وصل به “مطلق” صورت پذیرفته، و چنانچه در همین کیفیت، خدای زنده خوانده شود – نه خدای موهوم و ذهنی – بلکه خدای حیّ در “حال”، بدون شک طبق نص آیه ی شریفه دعا مستجاب شده است. ظاهراً این نکات را فرعون که سرپرستی سرزمین مصر را بر عهده دارد، خوب می داند و در مواقع اضطراری به آن عامل است. برای همین است که تنها در شب تاریک به میان نیل می رود، تا در آن تاریکی و دور از چشم اغیار، خود را بشکند و برای ساعتی هم که شده، غرور و تکبرش را بدور بیندازد، ضجّه زَنَد، تا با خدای زنده ارتباط مستقیم برقرار کند.
266- “هُوَ اَضحَکَ وَ اَبکَی”
(اوست که می خنداند و می گریاند!)
خنده ها و گریه های ما، به خداوند نسبت داده شده است. و دقیقاً درست است. حقیقتِ خنده و گریه، کار ذهن نیست. ذهن توانایی خنداندن و گریاندن حقیقی را ندارد. خنده ها و گریه های ذهنی، تصنعی است، ساختگی است، فریب است. اصالت ندارد. مرکز حقیقی خنده و گریه، قلب است، همان مرکزیست که جایگاه عرش خدای رحمان است. خنده ی واقعی زمانی سراغت می آید که ذهنت متوقف است، هیچ جریان فکری در کاری نیست، راحتی، رهایی. از این به بعد دقت کن، ببین آنگاه که می خندی، دقیقاً همان لحظه ایست که ذهنی در کار نیست. جز این باشد خنده ی اصیل و واقعی نداشته ای. تمسخر بوده است، استهزاء بوده است. و اینها هیچکدام خنده نیست. آنها که نمی توانند بخندند و یا با زور می خندند، انسانهایی به شدت ذهنی و اسیر جدیّت های کاذب القاءات ذهنی خویش اند. اینان جلویِ جریانِ احساسات لطیف قلب شان را گرفته اند. واضحتر بگویم آن که از خنده محروم است، دارای قلبی بیمار است… و همچنین است “اشک”. اشکی که مملو از خلوص است، عاشقانه است، سرشار از محبت است، بی طرح و نقشه است، اشکی که به خواهش ها و دسیسه های ذهنی آلوده نشده است، آن حقیقت گریه است. و اینها همه از نشانه های قلب سلیم است، قلبی که نمرده است. آری، “هُوَ اَضحَکَ و اَبکَی”!
267- “اَلا اِنَّ اَولِیاءَ اللهِ لا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنُونَ”
(آگاه باشید که دوستان خدا، هیچ خوف و اندوهی ندارند!)
دوستان خداوند، خالی از ترس و اندوه اند، چرا؟! زیرا آنها در کیفیت تسلیم و پذیرش اند. آنها پیشاپیش، هر اتفاق و تقدیری را پذیرفته اند. جریان هستی را با تمامی فرازها و فرودهایش تسلیم اند. ترس، از آنِ کسی است که نمی پذیرد و همواره در فکر حفظ منِ موهوم است. آن که جان و مال و همه چیزش را به خداوند فروخته است، آن که امرش را به تمامی به خالق هستی تفویض کرده است، از چه بترسد؟! برای از دست دادن چه چیز خوف داشته باشد؟! و این یک درس بزرگ برای همه ی ماست. ترس و غم، یک بیماری نفسانی است. باز دارنده از رشد است. زندگی گیر و نشاط کُش است. بسیاری فکر می کنند اگر بترسند، محفوظ می مانند. ابداً اینطور نیست. زیرا ذات این دنیا، از ناامنی ساخته شده است. هر آن، ممکن است هر اتفاقی بیفتد. در این دنیا برای هیچ چیز، هیچ تضمینی وجود ندارد. تار و پودش اینگونه بافته شده است که هر لحظه اش آبستن اتفاقات گوناگون باشد. تنها راه برخورداری از امنیت حقیقی، پذیرفتن ناامنی دنیا و فهم آن است. نکته را دریاب! معنای این جمله که اولیاء خداوند، هیچ ترس و اندوهی ندارند، آن نیست که آنها دردسر و بلا و مصیبت نمی کشند، بلکه به معنای تسلیم و پذیرشی است که در وجودشان اعجاز می کند و آنها را در امنیتی الهی فرو می برَد. نترسی آنان از این است که آماده ی پذیرش هر اتفاقی هستند، جریان حیات را با تمامی ماجراهایش پذیرفته اند. زیرا خوب می دانند هیچ کس با کشیدن حفاظ های موهوم ذهنی به دور خود، محفوظ نمی ماند، چه جریان زنده ی هستی، کار خودش را در هر وضعیت و موقعیت به پیش می برَد. تنها حفاظت واقعی، پناه خودِ خداوند است. و پناه او، پذیرفتن جریان زندگی است، نه فرار از آن. این تسلیم و پذیرش و رام بودن است که امنیت حقیقی می آورد و ترس های روانی را از وجود آدمی زایل می کند.
268- “وَ شاوِرهُم فِی الاَمرِ”
(در کارها با آنها مشاوره کن)!
یک سالک در سلوکش با که مشاوره می کند؟! مشاورانش کیانند؟! این ضمیر “هُم” (ایشان)، به که بر می گردد؟! مشاور کسی است که فهیم و خردمند است و دستی بر کار دارد. محرم راز است و ریشه در خیرخواهی دارد. هر کسی را مشاورت نسزاید. ای دوست، مجموعه نیروهای لطیفی در وجود تو بسر می برَند که ریشه از “الاَسماءالحُسنی” گرفته اند. برخی بارزند و برخی پنهان. و در عین حال، در وجودت، اوصافی بشری در کارند که در سلوک، جزوِ نیروهای بازدارنده اند. چنین صفاتی، خودخواه، متکبر، بی بصیرت و ناشنوایند که جز لذّات ظاهری خود چیز دیگری را نمی بینند و نمی خواهند. اینان هیچکدام مشاوران خوبی نیستند و سالک را با اِعمال نظراتشان زمین گیر می کنند. در میان آن مشاوران لطیف و خیرخواه، “مرگ” از راستگوترین و کارآمد ترین آنهاست. اگر گوش شنوا داشته باشی، “مرگ” به تو می گوید که “خیر” چیست و “شرّ” کدام است. رسیدنی چیست و نارسیدنی کدام است. پس در امر خیر باعث تعجیل می شود و در کار شرّ، چون بازدارنده عمل می کند. “مُمِیت” برای سالک، یک مشاور عالی است که همواره همراه او و با خود اوست. رحمانیّت و بخشندگی و دگرخواهی، از دیگر مشاوران خیرخواه اند که باعث می شوند، امر خیر، همه را شامل شود و همه از خُرد و کلان از آن بهره بَرَند. همچنانکه پاکی و صداقت و بساطت، روانی امر را باعث اند و آن را شدنی می سازند. و چون نیک بنگری، خواهی دید که همه ی این نیروهای لطیف و ارزشمند، هر کدام دارای مظاهر و تجلیّات خود، در بیرون اند… با ترسو مشورت نکن، با حریص و طمّاع مشورت نکن، با احمق مشورت نکن، با چاپلوس مشورت نکن، با بدخواه و کینه ای مشورت نکن، با خشونت طلب مشورت نکن، با اسیر لذات مشورت نکن،… و در یک کلام از مشورت با نیروهای نفسانی حذر کن.
269- “وَ لَذِکرُ اللهِ اَکبَرُ وَ اللهُ یَعلَمُ ما تَصنَعُونَ”
(و ذکر خدا، بزرگترین است و خدا می داند که چه می سازید!)
شما هر چه را که ذکر کنید، به یاد هر چه که باشید، دل به هر چه دهید و توجه به هر چه سپارید، همان از آن شماست. به همان سو می روید. به واقع شما با ذکر، در حال ساخت و ساز در وجود خود هستید. پس مراقب باشید که خود را به که می سپارید و در وجود خود چه می سازید. “ذکر خداوند، بزرگترین است”، ذکر کل کامل است، ذکری است که هیچ ذکر دیگری با آن برابری نمی کند. خداوند، همه ی نیاز ماست، یک ثروت تمام است و با وجود او، هیچ چیز کم نیست، هر آنچه مایه رشد ما و کمال ماست، به بهترین وجه فراهم است. بسیاری ذکرشان، دنیاست، آرزوهایشان است، چیزهای رفتنی است، خانه های عنکبوتی است. چنین یادهایی، از کف دادن سرمایه ی زندگی و فرصت ناب حیات است. و بدان، میزان ارزش هر کس، به اندازه ی همان چیزی است که یاد می کند! و سرنوشتش همان است که خود بسویش می رود! پس خود را به چیز کم نفروشید. ارزش شما والاترین هاست. شما لایق بالاترین هایید. یاد خداوند عظیم و اَعلی کنید که از هر اندیشه و پندار و وصفی بزرگتر است. هرگز به پایین تر از او راضی نشوید. و آنگاه است که خواهید دید، بهشتی ساخته اید که پهنایش از وسعت آسمانها و زمین نیز بزرگتر است.
270- “اَنتُم الفُقَراءُ اِلَی اللهِ وَ اللهُ هُوَ الغَنِیٌّ”
(شما همگی محتاج خداوندید و تنها او غنی است)
تنها یک “غنی” در عالَم وجود دارد و آن خالق هستی است. هیچکس چیزی از خود ندارد، همه عاریتی است. همه موهبتی از سوی آن بخشنده ی با رحمت است. حال دقت کن! به عمق معنا برو! “آن که هیچ احتیاجی به کسی یا چیزی ندارد، او “غنی” است”! نکته را دریاب! آن که به این “غنی” بپیوندد، غنی می شود! مسیر این غنی شدن، خواستن نیست، بی خواهشی و بی آرزویی است! تسلیم محض است!
271- “فَفِرُّوا اِلَی اللهِ اِنِّی لَکُم مِنهُ نَذِیرٌ مُبِینٌ”
(بسوی خدا بگریزید که من از جانب او برایتان یک هشداردهنده ی آشکارم!)
بحران های عظیم چنان جهان را فرا گرفته و تاریکی ها چنان از هر سو بشر را محاصره کرده که جز فرار به آستان خداوند قادر متعال راه نجات دیگری نمایان نیست. این آیه شریفه، بدون شک آینه ی وضعیت امروز جهان است. و چنان واضح است که احتیاج به هیچ توضیح اضافه ندارد. پس حق است که جز استغفاری خالصانه چیزی نگوییم و سخنی جز حق، بر زبان جاری نسازیم که نجات روح، اصل و اساس نجات است؛
“وَ اَستَغفِرُوا اللهَ الَّذِی لا اِلهَ اِلّا هُوَ الحَیُّ القَیُّومُ ذُوالجَلالِ و الاِکرامِ وَ اَتُوبُ اِلَیهِ”
272- “اَلَم تَکُن اَرضُ اللهِ واسِعَةً فَتُهاجِرَوا”
(آیا زمین خدا وسیع نبود که هجرت کنید؟!)
ای دوست، “اَرضُ الله”، زمین وجود توست. چه این وجود توست که گنجایش خدایی را دارد که آسمانها و زمین با تمام وسعت شان ندارند. زمینِ خدایی خود را دریاب. در این زمین قابلیت های بسیاری نهفته است. ظرفیت های عظیمی مستتر است. در زمین خدایی ات، در فطرت الهی ات، دانه های بسیاری نهان داشته اند. تو مملو از اوصاف پسندیده ای، برخوردار از یک لایتناهی بی حد و حصری. لزومی ندارد که در اوصاف اکتسابیِ محدود و ناپسند بمانی. لزومی ندارد که خود را زندانی یک برداشت و توصیف کنی. وقتی در رنجی، پس هجرت کن. از “من” به “خود متعالی” ات هجرت نما. این هجرتی درونی است. یک استحاله ی باطنی است. وقتی فکر و احساسی، وقتی طرح و اندیشه ای، جواب نمی دهد، آن را رها کن، شجاع باش. لزومی ندارد که پاگیرش شوی، چه زمین خدا وسیع است “اَرضُ اللهِ واسِعَة”. نترس، هجرت کن. چه تنها انسانهای ترسو از هجرت می هراسند! چه تنها انسانهای ترسو از تغییر بیزارند! یک هجرت، یک تغییر ماهوی است. درون تو چنان وسیع است که میتوانی هر دم نگاهت را تازه گردانی. نو شوی. هجرت از درون، نگاهت را تغییر می دهد، و تغییر نگاه، باعث تغییر زندگی است. برای هجرت باطنی، هیچگاه دیر نیست، چنین هجرتی پول نمی خواهد، ویزا نمی خواهد، آن چون یک توبه است. یک سفر درونی است. سرمایه اش تنها یک “اَستَغفِرُ اللهَ”، یک طلب خالصانه است. یک بریدن از حماقت های گذشته است، و آنگاه خواهی دید که با تغییر درون، بیرون نیز تغییر یافته است.
273- “سُبحانَ الَّذِی اَسرَی بِعَبدِهِ لَیلَاً مِنَ المَسجِدِالحرامِ اِلَی المَسجِدِ الاَقصَی”
(“سبحان” است آن که بنده اش را یک شبه از مسجدالحرام به مسجد الاقصی می بَرَد!)
دقت کن! ببین! این “سبحان” است که “طی الارض” را باعث می شود! سبحان است که توانایی سیر یک شبه را دارد. طی الارض بدون “سبحان” امکانپذیر نیست. چه این پاکی محض است که تو را از زنجیر انواع تعلقات رها می کند، این پاکی محض است که تو را سبکبار می سازد، این پاکی محض است که توانایی گذر و گذراندن از عالَم کثرت را دارد، این پاکی محض است که روزنه ی عبور را می شناسد! بی این “سبحان”، بی این پاکی محض، همه گرفتارند، همه در بندند. بزرگ و کوچک ندارد. تا در برابرش هیچ نشوی، تا بی “من” نگردی، “سبحان” تو را نمی پذیرد و سیری در کار نخواهد بود. سبحان همواره پذیرای آن کسانی است که از ذهنِ منیّت ساز خود خروج کرده اند و پیش از مرگ، مرده اند. همانان که “مُوتُوا قَبلَ اَن تَمُوتُوا” را عامل اند و همواره تسلیم محض اند.
274- “وَ اَصلَحَ بالَهُم”
(و خداوند، امورشان را اصلاح کند!)
اگر تو همه چیز زندگیت را، اعم از خوب و بد، توأمان به آستان خداوند تقدیم کنی مطمئن باش که او دست اندر کار اصلاح امور تو خود خواهد شد. مشکل اینجاست که تو فقط بدیها و کاستیها و تلخیهای زندگیت را به آستان خداوند می اندازی. این یعنی هر بار فقط زباله های زندگیت را با او در میان می گذاری. و این بی معرفتی است. نوعی زرنگیِ زننده است که نشان از جهل و خودخواهی دارد. اگر خوبیها، خوش اقبالیها و داشته هایت را نیز تقدیم او کنی، کاری حکیمانه کرده ای و خداوند را حکیمِ روندِ زندگیت قرار داده ای. یک سالک حق، خوب و بد و خوشی و ناخوشی را، داشتن و نداشتن را، بیماری و سلامت را، غم و شادی را، خنده و گریه را، خلاصه همه چیزش را تقدیم خدا می کند و اینگونه است که در آرامشی مسحورکننده فرو می رود، و خداوند نیز به نیکی دست اندرکار اصلاح امورش می شود. اگر می خواهی غصه نخوری، اگر می خواهی از آمد و نیامد روزگار ملول نشوی، راهش تقدیم همه چیز است، نه بخشی از آن. راهش یک تعامل همه جانبه است، نه یک تعامل یکسویه. از این به بعد امتحان کن و همه چیزت را تقدیمش کن، همه را اعم از خوب و بد، به آستانش فرو انداز، و آنگاه اعجاز قدرت نمایی خداوند را ببین. ای دوست! بدان که دعا فقط عنوان بدیها و کاستیها نیست، تقدیم خوبی ها و داشته ها را نیز شامل است. و این، رابطه ای کامل و همه جانبه است. و یادت باشد که با خداوند همواره با قاعده ی “کل به کل” مراوده داشته باش و زرنگی و سوداگری را کنار بگذار. خوبی ها را برای خودت نگه ندار و فقط بدیها را بسویش پرتاب کن. خداوند، مدیر تدارکات تو نیست، او، سروَر تو و خالق هستی است. در خواسته هایت با معرفت و جوانمرد باش. تسلیم باش. مگذار فضای دعایت را تنها زباله های ذهنی ات پُر کند. بگذار دعایت همه چیز را در بر بگیرد، و هست و نیست را شامل شود. یاد بگیر که هر بار بسویش می روی، همه چیزت را با خود ببَری و همه را از ریز و درشت تقدیمش کنی.
275- “وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِرَاً”
(و آنچه را که انجام داده بودند، حاضر یافتند!)
زندگیِ در حال حاضر تو، هر چه که باشد، خوب یا بد، نتیجه ی عملکرد توست. اگر در کیفیت جهنمی بسر می بری، عملکردی آتشین داشته ای، همچنانکه اگر در کیفیت بهشتی بسر می بری، نوع عملکردت تو را به آن سوق داده است. زندگی هر کس، نامه ی اعمال اوست. و عجب نامه ی اعمالی است “لا یُغادِرُ صَغِیرَةً وَ لا کَبِیرَةً” هیچ کار کوچک و بزرگی را از قلم نینداخته است! همه در آن حضور دارند! اگر به زندگیت نیک بنگری، هر آنچه که در آن مشهود است، اعم از اشخاص، پدیده ها و تک تک ماجراهایش، همه و همه را محصول اعمال خود خواهی یافت. هر کدام از آنها مولود عملکردی است. آن نامه ی اعمالی که باید بخوانی، کتاب زندگیت است! و خواندنش، به معنای زندگی کردن با آن است! بدنبال خواندن کاغذ نباش، که خداوند، قِرطاس نازل نمی کند! زندگیت را ببین و کتابت را بخوان! خوب یا بد، همه از آنِ خود توست. اگر بد و ناخوش است، شیوه ی زندگیت را تغییر بده، عملکردت را عوض کن، اعمال گذشته را رها کن، تا کتابت هم تغییر کند و ماجراهایش رنگ و بوی دیگر گیرند. زندگیِ بعدی هر کس، نتیجه ی اعمال ریز و درشتی است که هر روزه به آن عامل است. این بدان معنی است که اندیشه و عملکرد هر کس، قلمِ تقدیرات اوست، ماجراساز اوست. پس تا فرصت هست با این قلم زنده که در اختیار داری، با نوع عملکردت هر روزه برای کتاب زندگیت، چیزهای خوب بنگار، تا حیاتِ پیش رو، سرشار از آرامش و خشنودی باشد. چه به فرموده ی آیه؛ هر آنچه که انجام دهی، همان را حاضر خواهی یافت!
276- “قُل اِنَّ المَوتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنهُ فَاِنَّهُ مُلاقِیکُم”
(بگو؛ این مرگی که از آن می گریزید، شما را ملاقات خواهد کرد!)
☆ یکبار میتوانی این مرگ را، همین مرگ متعارف بگیری، که البته فرار از آن، اندیشه ای جاهلانه است. چه گریزی از آن نیست. و چرا گریزی باشد؟! مگر چیز بدی است؟! ما از همان ابتدای زندگی، با مرگ همراه شده ایم. چرخ زندگیمان را مرگ می چرخاند و هر تحولی را او باعث است. لحظه ی پیشین مُرد و این یک لحظه ی جدید است، این نیز می میرد و لحظه ای دیگر در راه است. مرگ پیونددهنده ی این چرخه ی هست و نیست، هست. اوست که باعث می شود، حرکت کنی و جریان زندگی را دریابی. مرگ که نباشد، درکی از زندگی نیز وجود نخواهد داشت. هر مرگ، تخم زندگی در خود دارد. و همواره سایه به سایه ماست. فرار از آن، ناشدنی و البته احمقانه است. و ترس از آن، احمقانه تر. چه وجود آن امری کاملاً طبیعی و در عین حال مفید است. و یک فرزانه امر طبیعی و مفید را می پذیرد و با آن هماهنگ است.
☆ و یکبار میتوانی این مرگ را، آن موت نامتعارف معنا کنی که با سلوک سالک محقق می شود و خود حکایتی اسراری است که در مقالات پیشین بطور مبسوط از آن سخن رفته است. این موت، خروج از اتاقک تاریک ذهنی است. تو با توقف ذهنت، مرگ شگفتی را تجربه خواهی کرد. یک مراقبه ی اصیل با تو چنین می کند. و این همان چیزی است که باعث تولد دوباره می شود. تولد در کیفیتی که نوع حیات و آگاهی اش، با آنچه از قبل می شناختی کاملاً متفاوت است. به قول پیامبر(ص): “چون بمیرند، آگاه و هشیار شوند!” و این هر مرگی نیست! برای همین است که در ادامه آیه می فرماید “ثُمَّ تُرَدُّونَ اِلَی عالِمِ الغَیبِ وَ الشَّهادةِ فَیُنَبِّئُکُم بِما کُنتُم تَعمَلُونَ” (سپس شما را به سوی دانای غیب و شهود، سوق می دهد تا شما را از عملکردتان آگاه کند)! در اینجا نکته ای عظیم نهفته است، و آن این است که ما فکر می کنیم عملکرد خود را می دانیم! حال آنکه نمی دانیم! زیرا با آن که عامل آن، خودمان بوده ایم، لکن از حقیقت آن بی خبریم! ما تنها از ظاهر اعمالمان مطلعیم، در حالیکه هر عملی را حقیقتی است که پس از “تولد دوم”، در خواهیم یافت! و آنچه مهم است، حقیقت اعمال است که مستور است و پس از وقوع چنین موتی، از پرده برون می افتد.
277- “وَ اَلقَی فِی الاَرضِ رَواسِیَ اَن تَمِیدَ بِکُم وَ اَنهارَاً وَ سُبُلَاً لَعَلَّکُم تَهتَدُونَ”
(و بر زمین کوههای استوار در افکند تا زمین شما را نجنباند، و رودها و راهها پدید آورد امید آنکه هدایت یابید!)
برای سالک، درّه ها مهمتر و کارآمدتر از قلّه هاست. وقتی به طبیعت بکر می روی، آنقدر به قله ها منگر. درّه های بین کوهها را مشاهده کن. همانجا که آب راهش را باز می کند و به پایین می آید. چنین مسیری، مسیری انرژیایی است. آب، طبیعتاً درست می رود. بهترین و ساده ترین مسیر را دارد. “راه به ظاهر رو به پایین، همان راه رو به بالا برای سالک است”. منظور از تواضع همین است. آب از متواضع ترین چیزهاست. و از این روست که مهمترین چیزها نیز خودش است، چه همه از آب زنده اند. روح درهّ ها، روح قوی و نیرومندی است. اگر بتوانی با آنها ارتباط بر قرار کنی، روح خود را از تواضع شان، توانمند کرده ای. و یادت باشد که این درّه هایند که به قلّه ها عظمت می بخشند. درّه، دارای نیروی مؤنث است و قلّه، مذکر. و در “باطنِ”طبیعت، مؤنث قویتر از مذکر است زیرا هستی پروری بر عهده ی اوست.
278- “اَعُوذُ بِاللهِ اَن اَکُونَ مِنَ الجاهِلِینَ”
(پناه بر خدا از اینکه از جاهلان باشم!)
جاهل کیست؟! بسیاری فکر می کنند که جاهل کسی است که خالی از دانش است! اینطور نیست. چه بسیارند کسانی که دانش دارند و باز جاهل اند. از منظر حکمت الهی، جاهل کسی است که بی خداست. کسی است که اراده اش در دست نفسش است. بنده ی ذهن و ذهنیاتش است. برای همین در اول آیه می فرماید؛ “پناه به خدا می برم”. این یعنی تنها آن کسی جاهل نیست که در پناه خدا قرار گرفته است. چه خدا خود، منبع حکمت و سرچشمه ی آن است. از این منظر، بی خدایی عین جهل است و بی خدا، همان جاهل است اگرچه ذهنش پر از واژه و اصطلاح باشد. آیاتی که در قرآن از جاهلین سخن رفته است دقیقاً در مواضعی است که حاوی نکات اسراری مهم است. در این آیه که از زبان موسی(ع) است، دقیقاً در موقفی نزول یافته که فرمان به ذبح گاوی می دهد که آن خود ریشه در اسرار دارد! چه تکه ای از آن میتواند مرده ای را زنده کند! در مورد نوح(ع)، کلمه جاهلین زمانی آمده است که آب زمین را فرا گرفته و امواج خروشانش فرزند ناصالحش را در بر گرفته است و نوح وعده ی نجات اهلش را جور دیگری فهمیده است! “اِنِّی اَعِظُکَ اَن تَکُونَ مِنَ الجاهِلِینَ”! در مورد یوسف(ع)، در موقفی آمده که او در دام نیروهای مؤنثی گرفتار است که نزدیک است نورِ روحش را برُبایند و به تاریکی اش بکشانند! “اَکُن مِنَ الجاهِلِینَ”! … اینها و جز اینها همه مواقفی اسراری اند، و جاهل کسی است که از حقایق غافل است. نه تنها غافل است که منکر آن نیز هست! جاهل کسی است که در تاریکیِ نفس خویش بسر می برَد، کسی است که بنده ی برداشت های خویش است و همواره در اتاقک حقیر ذهنی اش سیر می کند. حال آنکه آگاهی، مطلق است، لایتناهی است. و تنها کسی جاهل نیست که با سلوکی جانانه خود را به این “مطلق” رسانده باشد. و یادت باشد که به پیامبر(ص) فرمان می دهد که: “اَعرِض عَنِ الجاهِلِینَ” (از جاهلین، روی برگردان!). بدون شک، سالکان حق، کسانی اند که پیوسته شعارشان این آیه شریفه است که؛ “لا نَبتَغِی الجاهِلِینَ” (ما پیرو جاهلان نیستیم!)
279- “یَداهُ مَبسُوطَتانِ یُنفِقُ کَیفَ یَشاءُ”
(دستانِ خداوند گشاده است و هر طور که بخواهد می بخشد!)
دقت کن، در اینجا به دو دست اشاره شده است! چه تصور کرده ای از دو دست خداوند؟! آنچه ذهن متعارف می شناسد دست راست و چپ است. اما دست بالا و دست پایین نیز داریم. از منظری باطنی، دستان انسان، یکی “یمین” یا همان راست است که آن را “دست عطا” کردن دانسته اند، و دیگری “یسار” یا دست چپ، که “دست بگیر” است! برخی در زندگی فقط “دست بگیر” دارند! یعنی آن دستِ به ظاهر راست شان هم دست چپ است! اما خداوند هر دو دست اش، “یمین” است، راست است، بخشنده است و هر طور که بخواهد انفاق می کند. دستی بر فراز که دست آسمانی است و همه نیروهای هستی در خدمت او و هماهنگ با اویند، که همان دست بخشنده ی مطلق است همچنانکه می فرماید: “یَدُ اللهِ فَوقَ اَیدِیهِم”. و دستی فرودین که در زمین بخشنده است و آن، مظهر زنده ی حق، “انسان کامل” است. این دو دست هر دو یمین اند، هر دو بخشنده اند، بخشنده در آسمان و بخشنده در زمین. هم دنیا و هم آخرت. و هر دو دست در وحدتی اعجاب انگیز بسر می برند. دو دستان باطن و ظاهر. و اینگونه است که پیامبر(ص)، “رحمة للعالمین” می شود و “رَئوفٌ رحیمٌ” می گردد! “رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنیا حَسَنَة وَ فِی الآخِرَةِ حَسَنَة وَ قِنا عَذابَ النّارِ”!
280- “ساءَ مَثَلاً القَومُ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا”
(چه بد است مَثَلِ کسانی که آیات حق را تکذیب می کنند!)
مِثل و مَثَل در قرآن معانی عمیق و باطنی گسترده ای دارد که در مقاله ای در کتاب “روح ربّانی” به آن اشاره شده است. یکی از آن معانی که در اینجا بدان اشاره می کنم نمونه سازی است، نسخه برداری از اندیشه ها و عملکردهای آدمی در همین زندگی است. اینجا، مَثَل زدن، به معنای آن ضرب المثلی که در ادبیات خوانده ای نیست. آن حرف است! اینجا سخن از “نمونه زدن” از کیفیت حیات توست. ساخت و ساز یک کالبد انرژیایی است. به قول امروزی، مراد کپی کشیدن از عملکرد و رفتار آدمی در روند زندگی اش است. و اینچنین نمونه سازی یی، زنده است و تجسم خود را دارد. نوع زندگی هر کس نشان می دهد که موجودیت زندگی بعدی اش چگونه و به چه کیفیت است. به اَسفل می رود یا به اَعلی! رو به حیوانیت سقوط می کند، یا بر فراز ملائکه گام می نَهَد. بدان تکذیب کنندگان حقایق، مَثَل و نمونه ای که از نحوه زندگی شان، از نوع رفتار و عملکردشان، و از اندیشه ها و باورهایشان، ساخته می شود، بد و ناخوشایند است. در بسیاری از متون مقدس و از جمله قرآن کریم، سخن از کَلب و خِنزِیر و قِرَدَة … است. و این یعنی سقوط از مقام انسانیت به حضیض حیوانیت. یعنی بر باد دادن فرصت ارزشمند حیات انسانی. یک سالک، عروجش را پاس می دارد و با عشق به حقیقت، هر دم این هزارتویِ تاریک را بسوی حیات طیّبه رها می کند، تا رها شود و به کل “مُخلَص” گردد.
281- “مِن تَحتِهِمُ الاَنهار”
(زیر پایشان نهرهاست!)
بگذار پاهایت را بشویم، گَردِ راه از آن بزدایم و بر چشم خویش گذارم، چه در زیر پایتان نهرهای پر برکتی است! آن نهرهای حیات و آگاهی در سر تو نیستند، زیر قدم های تو اَند. متواضعانه جاری شان کن و به ظهورشان رسان. چشمه های زیر پایت را دریاب که آب از متواضع ترین چیزهاست، آن را در بالا مجوی، جایگاهش فرو دست است. او خوب می داند که این راهِ اَعلَی، از زیر می گذرد و آنگاه است که بر ابرها سوار می شود و هر جا که بخواهد می بارد. “ای مریم(ع)، غمگین نباش که ربّ ات، چشمه ای در زیر پایت نهاده است “اَلّا تَحزَنِی قَد جَعَلَ رَبُّکِ تَحتِکِ سَرِیّاً”. و تو ای ایّوب(ع)، “پایت را بر زمین زن که این چشمه ایست پاکیزه و خنک و آشامیدنی “اُرکُض بِرِجلِکَ هذا مُغتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ”! سلوک، یک عمل است، حرف نیست. و عمل با قدم های تو رابطه ی مستقیم دارد. این رِجل است که از تو رَجُل می سازد. وقتی زنجیر دلبستگی ها و کینه ها و تعلقات در وجود پاره شوند، آن نهرها به جریان می افتند و تو آنها را خواهی دید! و نکته همین است “وَ نَزَعنا ما فِی صُدُورِهِم مِن غِلِّ تَجرِی مِن تَحتِهِمُ الاَنهار”! ای دوست، اسماء نیک خدا را با عمل به مفاهیم شان، فروتنانه در خود جاری کن تا از آنها برخوردار شوی. که راه برخورداری از اَنهار اسماء الهی اینگونه است.
282- “فَاُمُّهُ هاوِیَّة”
ترجمه اول: مادرش هاویّه است!
ترجمه دوم: جایگاهش دوزخ است!
ترجمه سوم: اصلش از جنس سقوط است!
ترجمه چهارم: جایگاهش، جهان کثرت است!
ترجمه پنجم: بازگشتش به هواهای نفسانی است!
ترجمه ششم: پناهش هویّت های کاذب دنیوی است!
ترجمه هفتم: رجوعش همواره به جهان غلظت است!
ترجمه هشتم: هویّت ساز کاذب، مادر اوست!
ترجمه نهم: سقوط به تاریکی، سرنوشت اوست!
ترجمه دهم: مأمن اش، توهّمات و آرزوهای دور اوست!
283- “لَولا دَفعُ اللهِ النّاسَ بَعضَهَم بِبَعضِِ لَفَسَدَتِ الاَرضُ”
(اگر خدا برخی از مردمان را توسط برخی دگر گرفتار و دفع نمی کرد، زمین را تباهی فرا می گرفت!)
اینکه گاه ظالمان به جان هم می افتند، به نفع مظلومین است. چنین کاری به واقع تقویت ستمدیدگان و یاری رساندن به آنان است. ظالم اگر همواره دستش باز باشد و فارغ البال، بدون شک تمامی زمین را فساد و تباهی فرا می گرفت. برای همین در ادامه ی آیه چنین درگیری هایی را از فضل و کرم خداوند بر بندگانش بر می شمرد. این دعای “اللهُمَّ اشغَلِ الظّالِمِینَ بِالظّالِمِینَ”، یک دعای کاربردی و نجات بخش است که نه تنها در امور دنیوی بلکه در مواقف عدیده ی سلوک الی الله نیز بسیار کارگشا و در عین حال راحت جان است.
284- “تِلکَ أُمَّةٌ قَد خَلَت لَها ماکَسَبَت و لَکُم ماکَسَبتُم وَ لا تُسئَلُونَ عَمّا کانُوا یَعمَلونَ”
(آنها جماعتی بودند که زندگی شان گذشت، دستاوردشان مال خودشان و دستاورد شما مال خودتان است و شما از عملکرد آنها مورد مؤاخذه قرار نخواهید گرفت!)
هر نسلی مسئول زمان خودش است. هر تصمیمی که گرفته باشد و هر عملکردی که داشته است – اعم از خوب و بد – از آنِ خودش است. هیچ نسلی نمی تواند نسل دیگر را مجبور به پذیرش راه و سرنوشت خود کند. این خلاف نص قرآن کریم است. هر نسلی، مسئول اندیشه ها و عملکرد خود است. هر نسلی مسئول ماجراهای زمان خودش است. هیچ کس نمی تواند گناهش را به گردن دیگری بیندازد. زیرا هر نسلی باید خود نسبت به سرنوشت خود تصمیم بگیرد. جز این باشد، مسئول نخواهد بود و مؤاخذه بی معناست. ای دوست، این یکی از آزادمنشانه ترین آیات قرآن کریم است. حرمت به حریّت آدمی و ارج نهادن به کرامت او را به وضوح می توان در این آیه شریفه به مشاهده نشست.
285- “اِنَّما التَّوبَةُ عَلَی اللهِ”
(توبه بر عهده ی خداست!)
اِنَّما”، ادات حصر است! این یعنی “توبه” فقط در انحصار خداست! این خداست که باید بسوی تو باز گردد، این خداست که باید بر تو نظر افکند، این خداست که باید توبه را بر دل و جانت اندازد. “توبه”، از آنِ خداست. اینطور نیست که تو بتوانی بسوی خدا باز گردی بدون آنکه خدا بسوی تو باز گشته باشد! به کجا می خواهی بروی، بسوی که میخواهی باز گردی، وقتی که او به تو روی ننموده باشد! این اول اوست که باید به تو روی نماید، به تو نظر افکند و توفیق “توبه” عطایت کند. پس تو باید ابتدا توجه او را جلب کنی. نگاهش را به روح ات خیره سازی، و این کاری است که باید به انجام رسانی. برای جلب توجه او، باید عشق بورزی بی آن که توقع داشته باشی، ببخشی بی آن که منّت گذاری، گره گشا شوی بی آن که مزدی طلب کنی، هدایت کنی بی آن که سروَری نمایی، بیاموزی بی آن که تکبر ورزی، و مخلوقات خدا را خدمتگزار باشی، بی آن که طالب شهرت شوی.
286- “یُرآءونَ النّاسَ و لا یَذکُرُونَ اللهَ اِلّا قَلِیلاً”
(آنها با مردم ریاکاری می کنند! و فقط تعداد اندکی اند که خدا را یاد می کنند!)
ریاکاری شیوه ی اهل نفاق است، دو رویانی که نقاب دین بر چهره می زنند و حال آن که به واقع “مشرک” اند. زیرا پیامبر(ص) می فرمایند؛ “کُلُّ رِیاءِِ شِرکٌ”! تظاهر به دین، یک شیوه ی قدیمی و شیطانی است و کسانی مرتکب آن می شوند که بخواهند مال و موقعیت خود را حفظ کنند و بر گُرده ی مردم ظاهربین سوار شوند. ویژگی شان آن است که همواره به ظاهر دین توجه دارند و به باطن آن وقعی نمی نهند. زیرا به آن ایمان ندارند. و در یک کلام؛ خَلوت شان، با جَلوت شان متفاوت است. دو زبان دارند، دو چهره دارند، و دارای شخصیتی دوگانه اند. جهان کنونی مملو از این افراد شده است و شرق و غرب هم ندارد. زیرا این یک بیماری جهانی و همه گیر است. آنچنان است که تعدادشان به مراتب از ایمانداران واقعی زیادتر است. بیشتر مصیبت هایی را هم که جهان امروز گرفتار آن است همین ها مسبب اند. یک سالک حق، ظاهر و باطنش یکی است. او از تظاهر به آنچه که نیست و آنچه که ندارد، پرهیز می کند، اگر چه آن یک فضلیت ناب باشد. او همواره خودش است و پیوسته با ایمانش حرکت می کند. و دقیقاً بخاطر همین اخلاصش است که خداوند، مرحله به مرحله بر ایمانش می افزاید “فَزادَهُم اِیماناً”.
287- “اُولئِکَ الَّذِینَ هَدَی اللهُ فَبِهُداهُمُ اقتَدِه”
(اینان کسانی اند که خداوند هدایتشان کرده، پس به هدایت ایشان اقتدا کن!)
“ملاصدرا” در اِشراق نهم از آخرین اشراقات کتاب “الشّواهِدُ الرُّبُوبِیّه”، شجاعانه سخن حکیمانه ای از بایزید بسطامی نقل می کند که ترجمه اش این است: “بایزید گوید؛ شما علم خود را از مرده ای می گیرید که او خود از مرده ای دگر گرفته است، اما ما علم خود را همواره از زنده ای می گیریم که هیچگاه نمی میرد!” و در ادامه بیان می کند که؛ “همانند این سخنِ بایزید در این مقام، در سوره ی انعام است که می فرماید: “اُولئِکَ الَّذینَ هَدَی اللهُ فَبِهُداهُمُ اقتَدِه”. نکته ای که در این مجال، ملاصدرا بدان اشاره کرده، به واقع یکی از زیباترین و زنده ترین و کاربردی ترین تفاسیری است که پیرامون این آیه ی شریفه بیان گشته است. پس حق است که بیش از آن چیزی نگویم و سالکان حق را به مراقبه بر آن دعوت کنم. چه به قول قرآن، “تنها هدایت الهی است که هدایت واقعی است” – “اِنَّ هُدَی اللهِ هُوَ الهُدی” – زیرا این خداست که جاودانه زنده است و هدایتش نیز زنده، جاری، و متناسب با زمان و مکان و موقعیت است.
288- “وَ لَتَعرِفَنَّهُم فِی لَحنِ القَولِ”
(و از لحن سخن شان آنها را خواهی شناخت!)
کسانی که در قلب هایشان بیماری نفاق و دو رویی است، از “لحن” سخن گفتن شان، برای اهل ایمان قابل شناسایی می شوند. دقت کن! اینجا سخن از “لحن” است، نه خود سخن. همه ی دروغگویان و متظاهران، توانایی حرفِ خوب زدن را دارند، اما توانایی تغییر ارتعاش باطنی نیت شان را ندارند! “لحن” ارتعاش فحوای کلامی است که از گوینده صادر می شود. آن که در قلبش بیماری نفاق است حتی اگر طرز سخن گفتنش را نرم و ملایم کند، باز نمی تواند ارتعاش باطنی کلامش را برای اهل ایمان پنهان نماید. زیرا “مؤمن” به نور خدا می بیند و با فِراست خداداده اش می شنود. این یعنی ارتعاش باطنیِ سخنان، برای او دیدنی است و قابل استتار نمی باشد “فَاتَّقُوا فِراسَةَ المؤمِنِ فَاِنَّهُ یَنظُرُ بِنُورِ اللهِ”. پس هر گاه به سراغشان رفتی، مراقب باش که خودت باشی و سخن زبانت همان کلام قلبت باشد، چه نزد این قوم، چیزی پنهان نمی ماند “بِاِذنِ الله”. همچنان که در کافی ج ۱ ص ۳۶۳ آمده است؛ “نَحنُ نَعرِفُ شِیعَتَنا فِی لَحنِ القَولِ”.
289- “مَتی نَصرُ اللهِ اَلا اِنَّ نَصرَ اللهِ قَرِیبٌ”
(پس یاری خدا چه وقت است؟! آگاه باشید که یاری خدا بسیار نزدیک است!)
یاری خدا، “قریب” است و قریب از اسماء الله است. او حتی از رگ گردن به تو نزدیکتر است. قرار نیست از جایی بیاید که می پرسی؛ پس چه وقت می رسد؟! او هست، فی الحال هست، همینجا و هم اکنون هست. او بین تو و قلب تو حائل است “وَاعلَمُوا اَنَّ اللهَ یَحُولُ بَینَ المَرءِ وَ قَلبِهِ”! به کجا می نگری؟ منتظر چه هستی؟ آن قریب نزد توست، همیشه نزد تو بوده است. و این تو بودی که غفلت داشتی، تو بودی که همواره نگاهت را به بیرون می دوختی! “وَ فِی اَنفُسِکُم اَفَلا تُبصِرُونَ” (پس چرا به درونتان نمی نگرید؟!). دست از برون فکنی بر دار، همه چیز درون تو تعبیه شده است، عالَم کبیر در تو سرشته شده است. این ذهن تاریک اندیش است که همواره تو را به فرداها و پس فرداها حواله می دهد! به این قرن و آن قرن حواله می دهد! خدا هست، فی الحال هست، و تمام قدرت و یاری اش نیز با اوست، و او با توست، “هُوَ مُعَکُم”! اگر یاری اش را حس نمی کنی، این تویی که با او نیستی، و الّا او با توست! قریب است. بسیار نزدیک.
290- “لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیتَذَکَّرَ اُولُوا الاَلبابِ”
(تا در آیات خدا تدبّر کنند و اهل خِرَد پند گیرند!)
آیات خدا، برای تدبّر است، برای کنکاش و خِرَدورزی است. اگر صوابی هست که هست، در همین تدبّر نهفته است. این فرمان خداست که باید در آن تدبّر کرد، خِرَدورزی نمود. اجازه تدبّر صادر شده است. نترس و در هر فرصتی به عمق معنا برو. چون میوه ای پوسته ها را کنار بزن و مغز را در یاب. ببین برایت چه گوهری نهان کرده اند. اینجا سخن از “اُولُوا الاَلباب” است، و “اُولُوا الاَلباب” همان مغز خوران اند. آنها کسانی اند که آگاهی های لازم و کاربردی متناسب با عصر و نسل شان را از آن استخراج می کنند. فرزانگانی اند که آگاهی های زنده از قرآن بیرون می کشند. ای دوست! به قول امام علی(ع)؛ “قرآن، ذو وجوه است”. تک وجهی نیست، یک معنای بسته ندارد. چه از اعلی مرتبه ی وجود نازل گشته و برای همه طبقات هستی و همه ی لایه های آگاهی سخن دارد. تنها به وجه ظاهر بسنده نکن، غواصی کن و دُرّ و مرجان آن را بیرون بیاور. قرآن، کتاب آفرینش است و آفرینش تک وجهی نیست، وجوه بیشمار دارد. این جهان، تک توصیفی نیست، توصیفات بیشمار دارد. به یک معنا و توصیف قناعت نکن، ذهن خود را قفل نزن، خود را تنها به یک معنای بسته مفروش. بلکه همه قرآن را نوش کن. بگذار لایتناهی آن، حوزه ی وجودی ات را وسعت بخشد، آگاهی ات را عمیق کند و ظرفیتت را بالا بَرَد. تنها اینگونه است که زندگی ات باز می شود و اوج می گیرد و جهانی می گردد.
291- وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ المِیزانَ …
(و آسمان را بنا كرد و ميزان را وضع نمود!)
… کلمه ی کلیدی در این آیات شریفه “میزان” است.”میزان” را به ترازوی معمول ترجمه نکردم تا ذهنت به ساده انگاری ها نرود و از مغز معنا باز نمانی. میزان، وسیله ی سنجش است. معیار عدالت و عامل شناسایی حق است. میزان عددیش نیز با “حق” برابر است. این عدد ( ۱۰۸ ) چنانکه در تفسیر سوره ی کوثر بیان شد، از دیر باز در علوم باطنی از اهمیت ویژه برخوردار بوده است. “علم المیزان” یک مبحث مهم و کاربردی، برای فهم هستی و پدیده هایش، و نیز بهره مندی بیشتر و کیفی تر از مواهب حیات، آن هم بر اساس شناخت موازنه ی نیروهاست. ساده تر اینکه؛ برای فهم ابتدایی “علم المیزان” باید بدانی که هر آنچه در عالَم محسوس هست، دارای حقیقتی در عالَم معناست. آنچه در بالاست، در پایین هم هست. آنچه در عالَم ماده می بینی، ریشه در عالَم لطیف دارد. کار ” علم المیزان” کشف موازنه مابین این دو عالَم لطیف و ثقیل است. ساده تر آنکه، با این علم در می یابی یک پدیده در اینجا، دارای چه کیفیت وجودی در آن عالَم دیگر است و یا بالعکس، یک وجود حقیقی، دارای چه مصادیقی در اینجاست. به عبارتی دیگر، “مُلک” و “ملکوت”، با آنکه هر کدام حکایت خود را دارند، اما در ارتباط تنگاتنگ اند و “علم المیزان” موازنه ی بین این دو را کشف و تبیین می کند. کارش همین است. بدیهی است که چنین علمی اکتسابی نیست، علمی شهودی است که خداوند به اولیاء خودش عطا می کند و ما از کنه آن بی خبریم. یک سالک حق، در سلوکش در می یابد که منظور از “میزان” آن هم در مرتبه ی بلندش، وسیله ای برای توزین گندم و جو و کشمش نیست بلکه معنایش به مراتب فراتر از ترازوی عادی است. مثلاً، میزان اخلاص چیست؟ با چه چیز سنجیده می شود؟ میزان ایمان و عمل صالح کدام است؟ حقیقتِ مصادیق شان، در عالَم دیگر چیست؟ حروف با عالَم معنا، از چه میزانی پیروی می کنند؟ اعداد چه نسبتی با حروف دارند؟ هر کلمه با نوع ارتعاشش، برخوردار از چه نسبتی از انرژی است؟ و یا وقتی پیامبر(ص) میفرمایند؛ هر کس یکبار ذکر لا اله الا الله را ذاکر شود، درختی در بهشت برایش کاشته می شود، میزان چیست؟ ملاک سنجش کدام است؟ و به عبارتی ساده تر این چه ربطی به آن دارد؟ وقتی حکماء الهی، نوزده حرف بسم الله الرحمن الرحیم را در تبیین و ایجاد پدیده های هستی مرتبط می یابند، از کدام ملاک و چه سنجشی بهره می برند؟ چرا “حَسَنه” ده برابر پاداش دارد، و “سَیّئه” فقط به اندازه ی خودش جزا دارد؟ میزان کدام است؟ … اینها و جز اینها همه در حوزه ی مباحث “علم المیزان” مطرح است. و این علمی شریف و شهودی است که اولیاء خدا از آن بهره مندند. آنها با شهودشان می بینند … به تعبیری “انسان کامل” خود میزان است …
292- “فَأَدلَی دَلوَهُ قالَ یا بُشرَی هذا غلامٌ”
(دَلوَش را انداخت و گفت: بشارت باد که این جوانی بُرناست!)
دَلو، ظرف آب کشیدن از چاه است. ظرف نیاز است. و چون دَلوَت را به چاه وجودت بیندازی، در آنجا یوسف روحت را خواهی دید. روحی زیبا و کارآمد که عمری در اسارت جسم است. روحی که ده حس ظاهر و باطن، او را به تاریکی چاه دنیا انداخته اند. و اکنون “واردی” او را بیرون می کشد. این روح زیبا، عزیز مصر توست، مباد آن را ارزان بفروشی! مباد که نفس ات او را به خود بخواند و ذهنت به اسارتش کِشَد! زیرا این تنها اوست که تو را از قحطیِ حقیقت می رَهانَد و حیات و آگاهی هدیه می دهد. با روح الهی خود رفیق باش و با هدایتش از تاریکیهای مصر مادیّت خلاص شو. خدمتش کن تا خدمتگزاری اش ببینی. چه این تنها اوست که تأویل احادیث می داند و علم و حکمت را به وفور در خود نهان دارد.
293- “طائِرُکُم مَعَکُم أَئِن ذُکِّرتُم”
(طائر شما، با خود شماست اگر خوب بیندیشید!)
طیر و طائر، هر آن چیزی را گویند که در هوا شناور است. پرنده، یکی از آنهاست. معنای ظاهری اش است. افکار و خیالات تو نیز چون پرنده ای شناورند. احساسات تو هر دم در حال پرواز بسویی است. آرزوهای تو، خواسته های تو، کلام تو و اندیشه تو، همگی پرندگان تو اَند که سرنوشت تو را می سازند. طائر تو، پرنده ی پروَنده ساز توست. جریانِ جاری شده ی حیات توست. طائر تو، هر جا که رود بسوی خودت باز می گردد و تو همواره با بازتاب اندیشه و عمل خودت روبرو می شوی. مراقب پرنده ات باش! امروزه فضای معنویِ جهان بشدت آلوده از پرواز پرندگان بیماری زایند. پرندگان هوس، طمع، ظلم، ریا، فزون طلبی و نفس پرستی در جایجای جهان بیش از هر زمان دیگر به پرواز در آمده اند و زمین و زمان را پر از ارتعاشات آلوده کرده اند. در این شب دیجور و فضای سرد و بی ترحم، تو چیزی را به پرواز در نیاور، این ترافیک هواییِ آلوده را آلوده تر نکن، و در الوهیّت خویش آرام و ساکن بمان.
294- “فَاللهُ خَیرٌ حافِظاً”
(خدا بهترین حفاظت کننده است!)
یک سالک حق، تمام سپرهای حفاظتی خودساخته اش را بدور می اندازد. خود را از تکیه به آنها آزاد می کند. نه پول، نه قدرت، نه علم، نه این چیز و آن چیز، نه این کس و آن کس، نه دعای رمالان و دعانویسان حرفه ای … اینها هیچکدام حافظ سالک محسوب نمی شوند. او هیچکدام از این سپرهای حفاظتی را ندارد. زیرا نیک می داند اگر بخواهد در حفاظت خدا باشد، باید ذهنش را از همه ی آنها رها کند. سالکی که در حفاظت خداست، کاملاً بی حفاظ است، او هیچکدام از حفاظت هایی را که دیگران دارند، ندارد. و این آیه شریفه، از آنِ سالکان بی حفاظ است! که خود بزرگترین حفاظت است!
295- “وَاتَّخَذَ اللهُ اِبراهِیمَ خَلِیلاً”
(و خداوند، ابراهیم را خلیل خود بر گرفت!)
خلیل را اکثراً به معنای دوست گرفته اند. اما این معنا کم است. خلیل فراتر از این حرفهاست. خلیل از ریشه “خَلَّ” و معنای اصلی اش شکافتن و خلل ایجاد کردن است، رسوخ کردن به اعماق چیزی است. اگر خداوند قصدش دوستی متعارف بود از کلماتی چون محب و صاحب و رفیق و امثالهم استفاده می کرد. اما این خلیل است. سخن از قرابتی خاص است که با شکافتن ایجاد می شود. اگر بخواهند امانت نورانی را در کسی که مورد قبول واقع شده و در امتحانات الهی سر بلند بیرون آمده، بکارند، آن را در عمق وجودش می کارند. انسان دارای کالبدهای مختلف است که کالبدهای جسمی، عاطفی، ذهنی و روحی از آن جمله اند. امانت نورانی اگر در سطح باشد، از دست رفتنی است، سرقت شدنی است، اما نور درون، ماندنی و از بین نرفتنی است. آن که این “نور” را دارد، یعنی با مرکزیتِ هستی ارتباط مستقیم دارد. منظور از خلیل چنین معنایی است. و این عمل، با شکافتن ایجاد می شود. در احادیث معتبر داریم که سینه ی پیامبر اسلام(ص) را نیز در کودکی شان، دو موجود آسمانی شکافته اند. قرآن نیز به چنین جراحی باطنی اذعان دارد “اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَک”! این معنا و مفهوم، طبق آیات دیگر قرآن کریم صرفاً خاص انبیاء عظام نیست “فَمَن یُرِدِ اللهُ اَن یَهدِیَهُ یَشرَح لَهُ صَدرَهُ لِلاِسلامِ” (خداوند هر کس را بخواهد هدایت کند، سینه اش را برای تسلیم شدن می گشاید)! ای دوست، “خلیل” آن است که امانت نورانی را در عمق وجودش کاشته اند. او رابط کل است، انسان کاملی است که جهان پیرامون از طریق او کنترل می شود.
296- “اِنّا مَکَّنّا لَهُ فِی الاَرضِ و آتَیناهُ مِن کُلِّ شَیءِِ سَبَباً”
(ما در زمین به او تمکّن دادیم و از هر چیزی وسیله ای در اختیارش نهادیم!)
اگر تمکین کنی، تمکّن می یابی. این راز سلوک اِلَی الله است. تمکین کردن، تسلیم بودن است، و تمکّن یافتن، اقتدار ذاتی یافتن است. به عبارتی ساده تر، بندگی، اقتدار می آورد. اگر در اولیاء خدا اقتدار می یابیم، این از تمکین شان است. هر چه این تمکین و تسلیم، وسیع تر باشد، برخورداری از اقتدار ذاتی بیشتر خواهد بود. اگر ذوالقرنین براحتی شرق و غرب عالَم وجود را در می نوردد، بخاطر تسلیم بودنش است. اگر یوسف در مصر، عزّت می یابد، بخاطر تسلیم بودنش است “کَذلک مَکّنا لِیُوسُفَ فِی الاَرضِ یَتَبَوّأُ مِنها حَیثُ یَشاءُ” (ما به یوسف تمکّن دادیم آنچنان که هر جا که خواست مقام گیرد!). حتی از تمکین کردنش است که توانایی تعبیر خواب می یابد “کذلکَ مَکَّنا لِیُوسُفَ فِی الاَرضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِیلِ الاَحادِیث”. تمکین، تمکّن می آورد. ای دوست! عزّت و اقتدار تنها بدست خداست، آن را به هر که بخواهد عطا می کند و از هر که بخواهد باز پس می گیرد “تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ”. راه برخورداری از عزّت حقیقی، جز این تمکین و تسلیم نیست.
297- “نَسِیا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی البَحرِ سَرَباً”
(از ماهی شان غفلت کردند و آن ماهی نیز راهش را در دریا گرفت و رفت!)
همانجا که نقطه ی ضعف ات می پنداری، نقطه ی قوّت ات، پنهان است. همانجا که چیزی را از دست می دهی، چیز ارزشمندتری در انتظارت است. در همان ماجرایی که فکر می کنی باخته ای، دقیقاً همانجا بُردنی نهان است. این آیه با ساده ترین زبان می گوید؛ همانجا که ماهی را از دست داده ای، به واقع ماهی بزرگتری در انتظارت است! هوشمندانه به همان نقطه توجه کن، خوب ببین! همانجا برایت حیات و آگاهیِ ناب نهاده اند… و همینطور هم می شود؛ موسی(ع)، دقیقاً در همان نقطه که ماهی را از دست داده، آن مرد الهی را، همان که سرشار از علم خداداده است را می یابد و با او همراه می گردد! و این صید کمی نیست! پس هیچگاه نسبت به آنچه از دست می دهی، ناخشنود نباش، خوب ببین، و پیروزی ات را از همان بر گیر.
298- “اِذَا البِحارُ سُجِّرَت”
(چون دریاها آتشین شوند!)
دریای وجود سالک، آن حقیقت موجود، وسعتی لایتناهی است که هر چه غیر خود است را می سوزاند. هر فکر و خیال و غمی، در عظمت آن، آتش گرفته از بین می رود. این آب بزرگ، آتش دارد! و این آتش زایل کننده ی هر آن چیزی است که غیر حقیقت است. این دریای آتشین، تطهیرکننده است، از بین برنده ی اوهام و آرزوهای واهی است. چون در عظمت آن فرو روی، دگر آن شخص پیشین نیستی، ذهنیاتت همه فرو می ریزند و برداشت هایت همه به آب می روند و از جنس دریا می گردند. این یک فنای زیباست. رها شدن از شرّ اوصاف محدود بشری است. چنین دریای آتشینی، یک رحمت و برکت تام است. خادمِ راستین سالکان است. و بالعکس بسیاری که آن را ناآگاهانه امری وحشتناک تفسیر کرده اند، راحت جان است، مایه ی نجات است، باعث رسیدن سالک به خود متعالی اش است. این همان دریایی است که سالک را از کم ظرفیتی و گنجشک مغزی می رهاند و تسلیم وار پذیرای کل اش می کند.
299- “لا مِساسَ”
(هیچ تماسی در کار نیست!)
“لا مِساسَ”، یک کلمه اسراری قرآن است. به واقع یک قاعده باطنی برای دفع ضرر است، و مفهوم آن به زبان ساده، به معنای یک بایکوت اسراری و همه جانبه است. موسی(ع) برای تنبیه سامری که گوساله پرستی را در میان بنی اسرائیل ترویج کرده بود، از همین قاعده باطنی استفاده کرد. آن که دچار چنین انزوایی می شود به واقع رابطه اش با ارواحِ آگاهی دهنده قطع می شود و دگر آن روابط انرژیک قبلی برایش وجود نخواهد داشت. باید بدانی که پویایی جهان با ارتباطات انرژیک مرئی و نامرئی سر پاست، آن که از این شبکه انرژیاییِ قوی کنار گذاشته شود، چون مرده ی متحرکی بیش نخواهد بود. به عبارتی دگر نمی تواند از این شبکه ی انرژیایی بهره بَرَد و دخل و تصرفی داشته باشد. چنین کسی دست به هر چیزی بزند و روی به هر چه آورد، برایش بی فایده است. دیگران نیز نمی توانند تماس مفیدی با چنین شخصی بر قرار کنند. به عبارتی همه خسران است. حقیقت آن است که “شرک” یک بیماری مُهلک و خطرناک است. مخرّب روح آدمی است، و جز اضمحلال و بدبختی و بد یُمنی و تاریکی ارمغانی نخواهد داشت. و از آنجا که شرک، هیچ حقیقتی ندارد، شخص مشرک در توهّمات تیره و تار خویش فرو می رود.