⭐️ چون حکیم فرزانه را از دور دید، دوان دوان بسویش آمد و با آه و ناله گفت: ای حکیم خارچین، نجاتم بده، نجات!
حکیم نگاهی مراقبهگون به او نمود و پرسید: چه چیزت را نجات دهم؟!
بدنت را؟
آنکه سالم به نظر میرسد.
عقاید و ذهنیات تاریکات را؟
آنکه نباشد بهتر است.
آرزوهای دور ودرازت را؟
آنکه عین بیماری است.
احساسات و عواطف کورت را؟
آنکه خودْ اصل اسارت است.
برای نجات چه چیز انقدر آه و ناله میکنی؟!
اگر دنیایت را میخواهی نجات دهی باید بروی سراغ حاکمان دنیا
اگر آخرتت را میخواهی نجات دهی باید بروی سراغ دلالان حرفهای آخرت
و چون در طلب هیچکدام نباشی، آنگاه سراغ من بیا تا با هم قدمی در این صحرا زنیم و “مشاهده” را بیاموزیم.
– پس لحظهای به خویش فرو رفت و با خود اندیشید: براستی من نجات چه چیز را خواهانم!…
و ناگاه دفعتاً نجات یافت!!!
زیرا به طرفةالعینی “فهمید” تمام آنچیزهایی که نجاتشان را میخواست، هر کدام به نوعی خودْ حجاب دیرینه و زندانبان روح آزادهاش بودند.
– ای دوست، “فهم هر چیز، تو را از آن چیز عبور میدهد، پس بفهم و عبور کن”.
مسعود ریاعی