در افسانههای قدیم آمده است که در روزگاران خیلی دور، در شرق کهن، جادوگری بود که گوسفندان بسیار داشت. از آنجا که این جادوگر بسیار خسیس و طماع بود؛ نه چوپانی استخدام می کرد و نه نرده ای به دور مرتعی که گوسفندانش می چریدند، می کشید. پس گوسفندان نیز به مناطق جنگلی می رفتند، گاه گم می شدند و گاه در حفره ای به دام می افتادند. البته گاه نیز فرار می کردند زیرا فهمیده بودند که جادوگر ، پوست و گوشت آنها را می خواهد و دیر یا زود سلاخی خواهند شد. جادوگر چون وضع را چنین دید، چاره ای اندیشید. او همۀ گوسفندان را به خواب مصنوعیِ عمیقی فرو برد. اول از همه به آنها تلقین کرد که هیچگاه نمی میرند و جاودانه اند. بعد به آنها تلقین کرد که وقتی پوست شان را می کَنند نه تنها دردشان نمی آید بلکه حتی از آن لذت خواهند برد. دیگر اینکه تلقین کرد که جادوگر ارباب خوبی است و آنها را در مرتعی چون بهشت رها کرده است. همچنین به آنها تلقین کرد حتی اگر قرار است برای آنها اتفاقی بیفتد، حالا حالاها نیست، پس راحت باشند. تلقین دیگرش این بود که آنها اصلا گوسفند نیستند. به برخی تلقین کرد که شیرند. به برخی تلقین کرد که عقابند. حتی به عده ای تلقین کرد که انسانند. و به تعداد اندکی هم تلقین کرد که چون او جادوگرند و قدرت ماورایی دارند.
پس از این تلقیناتِ قوی و این هیپنوتیزمِ عمیق، مشکل جادوگر بدون کمترین هزینه ای حل شد. از آن پس نه گوسفندی گم می شد، نه فرار می کرد، و نه هیچگونه اعتراضی شنیده می شد. آنها با هم در مرتع می چریدند و وقت شان را با بحث های شیرین می گذراندند…
برگرفته از کتاب “چند تکه ابر”
مسعود ریاعی