پروانه بر شاخسار رهایی نشست و از آنجا محزون و غمین بر کرمهای بیخبر از بارداری نظر افکند. وِلوِلِه بود و وُول! و جز خوردن و وسوسه ی سهم بیشتر، اندیشهای نبود! دلش به حالشان سوخت چون هنوز «من کیستم» بر آنها نباریده بود! نگاهشان کرد. از آن نگاههایی که یک دنیا غم داشت و یک بغل آزادی.