“اِن شاءَ الله”

“ان شاء الله”(اگر خدا بخواهد)، یک ذکر قدرتمند قرآنی است. به واقع یک ذکر تمام عیار سالکانه است. تو با این ذکر تمامی نیروی هستی را برای انجام کار فرا می خوانی. چه این ذکری برای “اقدام” است که “توکل” در آن موج می زند. این ذکرِ گریز از وعده نیست. بهانه ای برای بی وفایی نیست. یک راه در رو شرعی برای حقه بازان نمی باشد. روح کلمه “ان شاءالله”، ایجابی است، نه سلبی. این ذکر، تمرکز بر شدن و اقدام دارد، نه بر نشدن و عدم اقدام. متاسفانه چنین ذکر ارزشمندی برای بسیاری بهانه ای شده است تا خود را از هر مسئولیتی مبرّا بدانند. می گوید؛ نگفتم که “حتماً”، گفتم “ان شاءالله”! چنین احمق جاهلی، کلمه ی حتما، برایش مهمتر از ذکر “ان شاءالله” است! چه برای “حتما” ممکن است عمل کند، اما برای “ان شاءالله”، ابداً! عجب بنده ی بی خدا و بی حقیقتی! تصور می کند که گفتن “ا‌ن شاءالله”، یعنی من دگر مسئول نیستم، مسئول خداست! در حالیکه خداوند هیچ مسئولیتی ندارد؛ “لا یُسئَلُ عَمّا یَفعَل و هُم یُسئَلُونَ”! چنین کسی از مفهوم بلند “ان شاءالله” غافل است. او نمی داند که گوینده چنین ذکری، باید تمام سعی و تلاشش را در انجام و اقدام بکار گیرد، اگر چه دعایی خالصانه باشد. ای دوست سالکم، با “عملت” به ذکر “ان شاءالله”، احترام بگذار. آن را از سر عادت بکار نبر. آن را به یک کلمه بی خاصیت، به واژه ای برای بد عهدی و بی مسئولیتی تبدیل نکن. آن را از مغزش خالی نکن. بلکه با اقدام، آن را بیش از پیش نورانی تر کن و با عمل صالحت، آن را از قاموس حقه بازان به در آر. مگذار اذکار قرآنی ملعبه فریبکاران شوند. چه این باعث بی اعتنایی مردم به این اذکار خواهد شد و آنها را از حقایق قرآنی دور خواهد نمود. یک سالک حق، هماهنگ با “ان شاءالله”، با اقدام به خیر و وفای به عهدش، این ذکر را هر زمان بر دهان مردمان شیرین تر و گواراتر می نماید.

مسعود ریاعی

“مراحل سلوک به زبان خودمانی”

الف) سالک ابتدا با انگیزه ی نیل به زندگی بهتر و برخورداری کیفی تر از آن، به سلوک کشیده می شود. در این مرحله آرزوی او، دعای او، خواست او، خیر و برکت های مادی و بهره مندی غنی تر از مواهب زندگی است. همان چیزهایی که زندگی متعارف بر اساس آن شکل گرفته است.

ب) وقتی دریافت که اینگونه بهره مندی ها، چیزی نیست که روح او را سیراب کند، به آرزوهای معنوی کشیده می شود. در این مرحله آرزوی او، خواست و تلاش او، برخورداری از توانائیهای معنوی و ماورائی، و اقتدار روحی است. حتی اگر آن را بر زبان نیاورد عملا وجودش به آن سو کشیده می شود.

ج) در مرحله سوم، اگر شمّه ای از “خلوص” و”نورانیت” در وجودش باشد، با “پیر” خود روبرو می شود. این “پیر” برای هر سالکی به گونه ای ظهور می کند که متناسب با قابلیت اوست. چنانچه به تعالیم تسلیم باشد، “پیر”، او را به کلی از مرحله اول و دوم خلاص می کند. این مرحله، رهایی از آرزوست. مادی و معنوی فرقی نمی کند.

د) در چهارمین مرحله، روح و روان سالک از تعلقات رهاست، وجودش خالی از هر خواسته و آرزوی نفسانی است. او تسلیم است. کار می کند بی آنکه دل در گرو نتیجه ای داشته باشد. پس هر اتفاقی که بیفتد، از پروردگارش راضی و خشنود است. چنین کسی همواره با داشته ها کار می کند و در حسرت نداشته ها فرو نمی رود. این یک کیفیت بسیار عالی است اما با این وجود هنوز ضعفی در کار است. او “منِ” خود را حس می کند! و تا وقتی این “من” در میان باشد یعنی هنوز “دوگانگی” در میان است. یکی “من” و دیگری “حق”. نه! این ضعف بزرگی است!

ه) سالک با دور انداختن ذهن و محتویاتش، قبل از مرگ، میمیرد! این موتی اختیاری و آگاهانه است. با این مرگ، “من” موهوم او زایل می شود و سالک به آنی به “کل” واصِل میگردد. او دگر در “ذهن” نیست، در “روح” است. خودانگیخته عمل می کند. فکر نمی کند، می داند. چه او از زندان ذهن و جسمش، خروجی سالکانه کرده و به “نور” الهی خویش نائل گردیده است.

و) از این مرحله چیزی نگوییم بهتر است زیرا چیزی برای گفتن وجود ندارد. “سکوت محض” است. یک سکوت همه جانبه.

مسعود ریاعی

 … میدانی اوج مفهوم “لا اله الا الله” کجاست؟! رها کردن هر مفهومی تحت عنوان خداست. آزاد شدن از هر تصوّر و ذهنیتی از خداست. گریز از اسارت هر خدایی است که آدمی را به بند کشیده است. چه بدترین اسارت ها، اسارت خدایان است. آنها با نفوذ به اعماق لایه های ذهن تو، با کمترین هزینه وجودت را در اختیار می گیرند. تو را از درون محتاج خویش می کنند و به بیگاری ات می برند. “لا اله الا الله”، تو را از اسارت هر خدایی رهایی می دهد. این ذکر رمز آزادی باطنی است. یک بی هیچ خدائی است که تو را به آنی به یک “حقیقت محضِ ناشناختنی” واصِل می کند. “ناشناختنی”ای که خود آزاد است و جز آزادگان و رها شدگان را نمی پذیرد. “لا اله الا الله” تو را به اسرار می برد. تو را به وسعتی لایتناهی و غیرقابل تعریف می کشاند. به کیفیتی که محدودیت در آن راه ندارد. زیرا “الله” اسمی اسراری است و هیچکس معنی آن را به تمامی نمی داند. آنچه گفته اند و شنیده ای، حدس و گمان است، نه حقیقت او. “حقیقت محض”، در ذات خود توضیح ناپذیر و غیر قابل وصف است. ای دوست، تا “بی هیچ خدا” نشوی، به آن “ناشناختنی” واصِل نشوی. ترک هر خدایی، چه مادی، چه ذهنی و چه عاطفی، یعنی “وصل” به “او”. یعنی همواره از “شناختنی” به “ناشناختنی” رفتن. یعنی از اسارت به “آزادی” سفر کردن. یعنی با دو بالِ “نه این و نه آن”، پرواز را پاس داشتن. و فهم این نکته درایتی سالکانه می طلبد …

بر گرفته از کتاب “مدرسه نامتعارف”

“ذوالقرنین”

ذوالقرنین از یگ نگاه، روح هر سالکی است که تسلیم محض، با سلوکش روی سوی فطرت الهی خود نهاده است. او عوالم نور و ظلمت خویش را می شناسد و نیروهای هر کدام را معرفت یافته است. او با صفاتی از “شرق وجودش”، روبرو می شود. همانها که در انتظار ظهور و بارز شدن اند. مجموعه صفاتی که هنوز لباس وجود به تن نکرده و در خفایند. اینجا به مثابه ی ارواحی است که آماده ی آمدن به عرصه اند. و نیز آنها که پیش از این بارز شده اند و اکنون در “مغرب وجود”، در چشمه ای گرم و تیره فرو رفته و در انتظار نتایج عملکرد خویش اند. قضاوت دستاورد هر سالک، با ذوالقرنین وجود اوست. خواه ببخشد و خواه مجازات کند. چه این روحِ ذوالقرنین نام گرفته است که فراتر از “شرق و غرب” و “زمان و مکان” و “گذشته و آینده” عمل می کند. او همواره فراتر از دو قرن است. از هر تضادی جهش کرده است. به تمثیل، او دیگر در کف قاعده نیست، در رأس مثلث وجود است. او بخوبی “محسوس” را از “معقول” باز می شناسد و توانایی آن را دارد که مابین “حس ظاهر” و “حس باطن”، سدی بلند بسازد که تا آن زمان که شایستگی “وحدت” را باز یابند، پابر جا باشد. آن هم سدی که نه نیروی جسم و نه نیروی روان، خللی در آن وارد نکنند. حکایت ذوالقرنین یک سلوک عملی و بزرگ است. “فتح درون” است. تو چون به فتح درونت نائل گردی، نیروهای وجودِ خودت را خواهی دید و با آنها روبرو خواهی شد. پس ای دوست، وقت و نیرویت را با بحث های مزخرف و نفسانی و بی حاصل، که ذوالقرنین را لقب این شخص و یا آن شخص می دانند، تلف نکن. تو خود صاحب ذوالقرنین خویشی. “ذوالقرنین”، هر آن سالکی است که به فتح عوالم خویش نائل شده است.

مسعود ریاعی

 “امنیت سالکانه”

حقیقت آن است که آن امنیت تامی که می پنداری، وجود ندارد. هیچ وقت وجود نداشته است. زیرا روند زندگی دنیوی اینگونه است که همواره پر از خطرات پیش بینی نشده، باشد. هیچ کس در امنیت نبوده و نیست. حتی یکنفر را هم نمی توانی در طول تاریخ بیابی که در امنیت کامل بسر برده باشد. همه در کوران حوادث بوده اند. همه با اتفاقات پایین و بالا رفته اند. بزرگ و کوچک هم ندارد. پس خود را از آرمانگرایی و پندارِ امنیت کامل خلاص کن. این پندار، بیماری است، بیماری را از خود دور کن. برای این زندگی، هیچ تضمینی نیست، پس امنیتی نیز وجود ندارد. وقتی حقیقتاً در یابی که برای این زندگی امنیت تضمین شده ای وجود ندارد، آنگاه تازه به امنیتی مسحورکننده می رسی! وقتی از این ترس رها گردی، آزاد شوی، تازه امنیت سالکانه را نوش می کنی. زیرا دگر به آن فکر نمی کنی و اندیشه اش را از زندگیت بیرون انداخته ای. باز و پذیرا شده ای. یک سالک، با قبول بی امنیتی است که به امنیت می رسد. با پذیرش و فهم آسیب پذیری است که امنیت را دریافت می کند. برای سالک، امنیت، در برج و بارو و حصار نیست، در رهایی است، در باز بودن است، در خروجش از تله ها و توجیه های ذهنی است. و این نکته را انسان معمول در نمی یابد، چه او مملو از ترس است و فقط ظاهری از حیات دنیا را نظاره گر است. و دقیقاً از همین روست که بیشترین آسیب را می بیند. ترس های روانی، نابودکننده اند. امنیت بخش نیستند، بر ضد آنند. آنها خود اصل و ریشه ی بسیاری از اتفاقات ناگوارند. یک “مؤمن”، در امنیت است، اما امنیت نزد او بدان معنا نیست که آسیب نمی بیند، بلکه بدان معناست که او این آسیب پذیری را جزوی از زندگی می داند و آن را پذیرفته است. آن بخشی از خودِ امنیت است. و نکته همین است. او روز و شب را تواَمان زندگی می داند. آن را تجزیه نمی کند. کَنده شدن، جزوی از زندگی است. مرگ، جزو لاینفک آن است. و دقیقاً فهم و پذیرش همین نکته است که “امنیت سالکانه” می آورد. زیرا در این نگاهِ واقعی و شجاعانه، هیچ نوع ترس مخرب روانی وجود ندارد. و این شیوه ی زندگی آزادگان است.

مسعود ریاعی