☆ چوپانی بود که خود را خدانشناس می خواند! در روزگاران بیابانگردی، گهگاه او را در بیابان می دیدمش. چوپانی می کرد. حیرتی عجیب داشت و نفوذ و نورانیتی عجیب تر! او از آنجا که خدای “ناشناختنی” را می پرستید خود را “خدانشناس” معرفی می کرد! می گفت که هرگز نتوانستم خدای را کما هو حقه بشناسم. آن “ناشناختنی” همواره فراچنگ من بوده است. در برابرش پیوسته بی ذهن و بی دانشم و تمام معرفتم از او، اظهار عجز از معرفت اوست. می گفت؛ از آنجا که هرگز توان شناختش را نداشته ام پس به لقب خدانشناسی ام افتخار می کنم. آن برایم منفی نیست. یک اقرار با عزت است. می گفت؛ در تعجبم از آنانی که می گویند؛ ما خداشناس ایم! و خود را به خداشناسی به دیگران می شناسانند! گاه به تحیّر از خود می پرسم؛ واقعاً آنها که را می شناسند؟! چگونه آن ناشناختنی را به شناخت آورده اند؟! اگر راست بگویند که شناخته اند، پس خوشا بحال شان! و بدا به حال من! و اگر توهّم شناخت دارند حقیقتاً خود را گرفتار ادعایی بزرگ و گستاخانه کرده اند!… خلاصه انسان عجیبی می نمود! دیگر ندیدمش. اما همان دو باری که دیدمش، گویی هر بار منبعی عظیم از توحید و موحدی بزرگ و راستین را می نگرم!
مسعود ریاعی