استاد در بستر مرگ، با لبخندی سرشار از رستگاری، شاگرد محزونش را نگریست و آنگاه آخرین درس اسراری اش را چنین بر او فاش کرد: آن خدایان اساطیری که جاودانه اند و همواره محکوم به زندگی کردن اند، چقدر بدبخت و مفلوک اند! دلم به حالشان می سوزد! آنها مجبورند در هر شرایطی بمانند، زیرا جاودانه اند! مجبورند در قالب های زندگی به سر برند آن هم بی آنکه لحظه ای از این روند خلاصی داشته باشند، زیرا جاودانه اند! چه زندگی سخت و طاقت فرسایی، چه عذاب ممتدی! می دانی، مقام ما برتر از آنهاست. ما می توانیم بمیریم، می توانیم ذهن مان را به دور بیندازیم، می توانیم از شرّ قالب ها رها شویم! کاری که آنها نمی توانند! و این برتری کمی نیست. وَه که چه آزادی شگفت و اختیار زیبایی! عجب تواناییِ مقتدرانه ای! راستش را بخواهی این خدایان اند که بر انسان حسادت می کنند. چه آنان توانایی مردن ندارند، همواره محکوم به بودن در اسمی و قالبی هستند. آن هم نه یک روز و دو روز، که همیشه! که تا ابد! انسان هایی که در حسرت جاودانه شدن، خود را به هر آب و آتشی می زنند، کسانی که عاشق این زندگی مدامند، نمی دانند که با دست خود چه عذاب پر دردسر و طاقت فرسایی را طالبند…
می دانی، خداوند خوب کرد آنگاه که آدم از درخت نیک و بد خورد، نگذاشت از درخت حیات هم بخورد! این خدمتی حاکی از دوست داشتنی بزرگ بود. چه حیات جاودان، همراه با تضاد خوب و بد، یک شکنجه ی مدام است! اکنون خوشحال و مسرور، برخیز و برو… برو و همه ی دوستان فهیم را خبر کن و به شادی برایشان بازگو: “خوشا به حال انسان که مردنی است”! بگو که گوهر مُردن تان را سخت بچسبید و آن را هرگز به متاعی اندک نفروشید! مباد حتی ملائکه، شما را بفریبند و گوهر مُردن تان را به وعده ای از شما بخرند! حتی اگر فرشته ای دم مرگتان آمد و گفت؛ تو بیا بجای من، و من بجای تو، باز نپذیر! خود را اسیر قالب فرشته ای نکن! او گوهر نجات بخشِ مرگ تو را طالب است، او بدنبال راه فرار می گردد و نیک می داند که این راه فرار در امتیازِ مرگ تو نهان است! … برخیز و برو، و واضح و صریح، دوستان فرهیخته را بگو؛ مرگ تان را دوست بدارید. ثروت تان را پاس بدارید، حرمتش گذارید و از دستش مدهید، که آن، یک امتیاز بزرگ است، که آن، راه خروج از هر وضعیتی است. آن “رفیق اعلی” است.
برگرفته از داستان:
(“چوپانی که فقط یک میش داشت”)
مسعود ریاعی