… و گفتم: روزگاری حماقت چون هیولایی مرا بلعیده بود. هیچ چیز را درست نمی فهمیدم. من در وجود تاریک هیولا این سو و آن سو می رفتم. تنها فرقی که با دیگران داشتم این بود که می دانستم در شکم هیولا گرفتارم. برای همین دوره ای از شهر و مردمانش کناره گرفتم و به بیابان می رفتم. در تنهایی ام اشک می ریختم و از خدا می خواستم که مرا از اسارت این هیولای بلعنده آزاد کند و چشمانم را به حقایق باز کند. دیگر نمی توانستم با دیگران ارتباطی چون گذشته داشته باشم زیرا از حماقت بی حد و حصر خسته شده بودم و دیگر چیزی برایم جذاب نبود. مطلقاً هیچ چیز. تنها خواسته ام خروج از دهان هیولای حماقت بود. می دانستم که اعتراف به آنچه که در آن واقع شده ام مقدمه ای واجب برای نجات است. پس در هر بیابانی در پیشگاهش زبان به اعتراف می گشودم و حماقت های زندگی ام را بر می شمردم و از بی نوری و نافهمی و بدفهمی می نالیدم… و روزی در آن بیابان تنهایی، بارقه ای از وجودم گذشت؛ من با طیب خاطر، یگانه میش خود را به کسی واگذاردم که نود و نه میش داشت! و چون این شد، به ناگاه خالی از همه چیز شدم. و نور رهایی آمد…
…می دانی، آنها که مغرورند و اهل اعتراف و استغاثه نیستند و همواره توجیه گر عملکرد و اندیشه هایشان اند، بدون شک روی رستگاری را نخواهند دید. آنها با هر نفس و با هر ماجرایی، دورتر و دورتر می شوند و پی در پی از حماقتی به حماقت دیگر می روند. چه شکم این هیولا، بطن در بطن ساخته شده است. در بطن آخرش دگر حتی کمترین کورسویِ نوریِ ضعیف هم دیده نمی شود…
(نقل از قصه “چوپانی که فقط یک میش داشت”)
مسعود ریاعی