☆ استاد فرزانه ای بود که آوازه اش در ولایت بزرگِ دوست آباد، زبانزد خاص و عام بود. کارها میکرد و عجایب می نمود. روزی مردی از اهالی، برافروخته و مضطرب، نزدش آمد و گفت: ای حکیم کارساز! حقیقت آن است که در همسایگی ام دشمنی است بد طینت و آزاردهنده و ظالم که نه من و نه اهالی از دستش امان و راحت نداریم! اکنون نزد شما آمده ام تا با انفاس قدسی تان وجود این ظالم نابکار را از ولایت مان محو و نابود نمایید…
حکیم لحظه ای سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه به زیرکی و فراست گفت: بسیار خب، من این کار را برایت خواهم کرد و این دشمن ظالم نابکار را نابود خواهم نمود.
مرد با شنیدن این موافقت زودهنگام، از فرط خوشحالی به وجد آمد و پرید تا بر دست و پای حکیم بوسه زنَد…
حکیم خود را عقب کشید و گفت: آرام باش! این کار به همین سرعت نیز قابل انجام نیست. باید سمی مهلک بسازم و ساخت چنین سمی یکسال به طول می انجامد!
مرد متعجبانه گفت: یکسال!؟
حکیم با چهره ای که یقین از آن می تراوید گفت: بله، یکسال! و در این مدت تو باید کاملا مراقب دشمنت باشی! و همه جوره از او حفاظت کنی تا مبادا کوچکترین آسیبی به او برسد! زیرا در این مدت اگر او ناخوش شود و بمیرد، تو نیز خواهی مرد! این از اسرار کار است!
مرد با تعجب گفت: مراقب او باشم که هیچ آسیبی نبیند؟!
حکیم: آری، دقیقاً! زیرا اگر غیر از این عمل کنی، آن سم اسرار آمیز ساخته و پرداخته نمی شود، و زحمات یکساله ی من نیز بی ثمر خواهد شد!
مرد به فکر فرو رفت و حکیم دوباره تکرار کرد: یادت باشد که در این مدت اگر او ناخوش شود تو نیز ناخوش خواهی شد! و اگر بمیرد تو نیز خواهی مرد! اکنون برو و هشیار باش که چگونه رفتار می کنی!
– مرد رفت و بر طبق نسخه ی حکیم آنچه باید را به انجام رساند. مرتب به همسایه اش سر می زد و از بهترین چیزهایی که میخرید برای او هم می برد. اگر بیمار می شد بهترین طبیبان را به بالینش می آورد. از هر سفر که باز می گشت بهترین سوغات را به او می داد. همواره جویای احوالش بود و هر طور بود نمی گذاشت محزون و افسرده شود…
یکسال گذشت و حکیم درست در وقت موعود، قاروره اش را طبق قولی که داده بود آماده کرد و منتظر ورود مرد رو به در نشست! اما دریغ از آمدن کسی! یک روز گذشت، دو روز گذشت، ده روز گذشت، هفته ها گذشت و ماه دگر آمد، اما همچنان خبری از آن مرد نبود!
روزی حکیم از حسن تصادف آن مرد را، شادان و مسرور بر حجره اش در بازار با مردی دگر بدید و سوی او رفت و احوالش پرسید و سپس در گوشش آرام گفت: پس چرا نیامدی و نسخه ات نستاندی؟!
مرد با لبخندی هشیارانه گفت: ستاندم ای حکیم نیک پندار! آنچه در قاروره داشتی یکسال هر روز می نوشیدم و سر میکشیدم! اکنون داروی تو کارگر شد و آن دشمنی مُرد و دیگر به نسخه ای نیاز نیست! اکنون من و او، دو دوستیم که دوستی مان در اخلاص و نیکمرامی، زبانزد سرتاسر دوست آباد است!
مسعود ریاعی