☆ معنا تراشیدن، کار ذهن است. می گویی درخت، می گوید معنایش این است. می گویی آسمان، می گوید معنایش این است. می گویی زندگی، می گوید معنایش این است. می گویی خدا، می گوید معنایش این است… این ذهن حرّاف، دست از معناتراشی بر نمی دارد. با آنکه هیچکدام از پاسخ هایش منطبق با حقیقت تمام نیست، باز مدام همین کار را تکرار می کند. و این یعنی گیج و گول و تاریک بودن. ما شبکه ای تاریک از واژه ها و تعاریف جور واجور را به دور خود پیچیده ایم و خود را در سیاهچال شان اسیر کرده ایم. ریشه ی تمام درد و رنج ما از همینجاست. و طبیعی است که نوری را نبینیم. ما عاشق معانی ذهنی گشته ایم. و نام این کار را دانش نهاده ایم. ما از واقعیت آنچه هست دور افتاده ایم و همچنان دورتر می رویم. یک سالک این نکته را به نیکی دریافته است و لذا دست به تعریف چیزی نمی زند. او “مشاهده” می کند. و آگاهی هایش را آن به آن از مشاهده دریافت می کند. نو و تازه. آن هم بی آنکه به اسارت تعریفی رفته باشد.
مسعود ریاعی