☆ و معشوق، عاشق خسته از راه را گفت: برو و با سه آب خود را تطهیر کن سپس باز گرد؛ “اول آب” را بر کالبد دنیایی ات بریز، “دوم آب” را بر احساسات شرطی شده ات بریز، و “سوم آب” را بر دانستگی های چون حجابت فرو ریز…
و عاشق چون این کرد دگر چیزی از او باقی نماند. تمایز رخت بر بست و آنچه بود، همه یگانگی بود.
مسعود ریاعی