☆ روزی کسی مرا گفت؛ نمی دانم در زندگی چرا انقدر سرم کلاه می رود؟!
به او گفتم؛ برای اینکه زیادی زرنگ و با هوشی. از فرط زرنگی است که مرتب سرت کلاه می رود. لطفا زرنگی را کنار بگذار. حتی اجازه بده گاه سرت را کلاه بگذارند، حقت را بخورند. فقط به این مسئله آگاه باش. آگاهانه و در سکوت از حقت بگذر. داد و فریاد راه نینداز. هوشیاری ات را به رخ نکش. نگو که من فهمیدم، می دانم. گاه در صف از تو جلو میزنند، خب بزنند. گاه جای پارک ماشینت را می گیرند، خب بگیرند. گاه تبعیض قائل می شوند و چیزی را به کسی می دهند و به تو نمی دهند، خب ندهند… در سکوت بدور از هیاهو بپذیر. یک دوره و لو کوتاه اینگونه باش. اینها که گفتم یک تمرین مهم سالکانه است. باعث می شود که نرم شوی. از خشکی بدر آیی و از کیفیت تهاجمی خارج شوی. اگر حرفم را گوش کنی، آن زرنگی و باهوشیِ آزاردهنده شکسته می شود و تو به سطح عمیق تری از هوش و ذکاوت خواهی رسید. تو اینگونه از پوسته به مغز می روی. و آنگاه زندگی، رویِ دیگرش را به تو نشان خواهد داد. عمیق می شوی. به عمق می روی. و ناگاه دگر کلاهی بر سرت نخواهد رفت. آن موضوع منتفی است. در این کیفیت هر اتفاقی که بیفتد برایت خیر است و تماماً به نفع توست. زیرا تو با جریان هستی همراه و هماهنگ شده ای. و کسی نمی تواند بر سر هستی کلاه بگذارد. آیا سخنم را فهمیدی؟! یا باز همین را هم تحلیلش می کنی و به نقدش می پردازی؟!
مسعود ریاعی