370- “فَسَجَدُوا اِلّا اِبلیسَ”
(همه سجده کردند جز ابلیس!)
از منظر حکمای الهی، ابلیس همان قوّه ی “وَهم” است. این بدان معنا نیست که ابلیس وجود ندارد، دقت کن! بلکه بدان مفهوم است که وجودش وَهمی است. وجود مراتبی دارد و کیفیاتی، که وجود وَهمی از پایین ترین مراتب آن است. وَهم برخوردار از عالَمی وسیع با قابلیت های فراوان است. پُر از صُوَر و اَشکال مختلف است. عالَمی است با موجودات بسیار، که البته هر روزه نیز بر تعدادشان افزوده می شود. زیرا متوهّمان روز به روز بر شمارشان افزوده می شود. هر که به دام وَهم افتد، به قلمرو ابلیس افتاده است. و آن کیفیتی از اِدراک است که خودسرانه عمل می کند و مطیع نور خِرَد نیست. از این منظر وقتی می فرماید؛ همه ی ملائکه سجده کردند جز ابلیس! یعنی تمامی قوای مُدرِکه ی تو تسلیم ات شدند و در اختیارت قرار گرفتند، جز قوّه ی وَهم. زیرا وَهم متکبر و سرکش است. و یادت باشد، که وَهم از نگاه عقل، وَهم است اما از نگاه خودش واقعی است. و این بدان سبب است که هر موجودی در هر عالَمی که واقع شود، همآنجا برایش واقعی است. ساده تر اینکه؛ وقتی در دنیایی، دنیا برایت واقعی است، و وقتی در آخرت مقیم شدی، آخرت برایت واقعی است. واقعیت، امری نسبی است و به حضور ناظر بستگی دارد. وَهم از میان قوای مُدرِکه ی دیگر، تنها خودش را اصیل و واقعی می داند. پس زیر بار فرمان نور خِرَد نمی رود و او را مطیع نیست. توهّم را دشمن خود بگیر، با او در مراوده نباش و آگاهی هایت را از او دریافت نکن، که بسیاری در طول تاریخ، برده وار به خدمتش رفتند و در آتشش سوختند و فرصت ناب حیات شان را بر باد دادند.
371- “وَ هذا البَلَدِ الاَمِینِ”
(و قسم به این بَلَد امن!)
بسیاری بَلَد را شهر متعارف گرفته اند. اما نکته اینجاست که هیچ شهری در طول تاریخ در امنیت نبوده است. مقدس ترین شهرها بارها توسط مهاجمان ویران شده و در آتش سوخته و اهالی اش قتل عام گشته اند. حتی گاه سیل های ویرانگر آنها را شسته و با خود برده است. پس این آیه شریفه از کدام بَلَد سخن می گوید و آن کجاست؟! ای دوست، واژه ی بَلَد پیش از آنکه شهرِ بیرون شود، به معنای سینه است! سینه ای که در آن نور خداست و سرشار از حیات و آگاهی است. چنین سینه ای از آنِ انسان کامل است. انسانی آرام گرفته در فطرت الهی خویش. او عالَمی میانه، مابین عالَم محسوس و معقول است و خود عالَم کبیر است. وجودی نورانی که چراغ راه است و نجات با نور او و از طریق او میسر است. و تو از درون خودت به او وصل می شوی، نه از بیرون. “وَ فِی اَنفُسِکُم اَفَلا تُبصِرُونَ” ( آیا به خودیّت تان نمی نگرید)؟! “انسان نورانی”، نسخه ی اصلی انسانیت، ثمره ی هستی و غایت آن است. چنین انسانی همان شهری است که دیگر ارواح طیبه به آن وارد شده، بر سفینه ی نجاتش نشسته تا از ظلمات این جهانی خروج یابند. من آن را شهر خدا می نامم. چه جز شهر خدا را امن نتوان نامید.
372- “فَاَقِم وَجهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفَاً فِطرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیها”
(پس روی سوی یگانگی نما که همان فطرت الهیست و خداوند مردمان را بر آن سِرشته است!)
دین فطری تنها دین حقیقی و ریشه دار است. یگانه راه نجات نیز همین دین فطری است که از ازل در سِرشت و خمیر مایه ی وجود تو نهاده شده است. تو آنی، نه جز آن. برای برخورداری از آن هیچ سفر بیرونی لازم نیست بلکه تنها به سلوکی درونی نیاز است. دین های غیر فطری، دین های تقلیدی، دین های تلقینی، دین های اجباری، نه تنها دین نیستند بلکه ضد دین اند. دین که همان راه است چون دانه ای در وجود تو نهاده شده است. سِرشت و ذات تو، الهی است. همان فطرت خداست. نشانه اش یگانگی و وحدت است. صلح کل با تمامیت هستی است. و این فطرتِ زنده و آگاه، اصل تو و خمیر مایه وجودی توست. راهبرنده است و تمام دین در همین نهفته شده است. تو با آن شناخته می شوی. چه با آن آفریده شده ای. پس چیز اضافی نیست. دین های غیر فطری، دین های ذهنی که به زور تبلیغات استوار می شوند، چیزهای اضافی، من در آوردی، و تحمیلی اند. برای همین است که هیچگاه جواب نداده، و نمی دهند. زیرا بیگانه با وجود تو اَند. بدان هر چیزی که هماهنگ با فطرت الهی نباشد، ناسازگار با آن باشد، محکوم به شکست و نابودی است. زیرا فطرت، اصل و خمیرمایه هستی است. برای برخورداری از چنین فطرت نجات بخشی، باید غبار زدایی شود، باید حجابهای احساسی و ذهنی کنار روند، باید شرطی شدگی ها بشکنند و در یک کلام باید بیدار شد. و سلوک یعنی نیل به دین فطری، به فطرت پاک، به سِرشت الهی خویش، به نقدی که هست، و سلوک جز این معنایی ندارد. بدان که تمام انبیاء و اولیاء الهی آمده اند تا تو را با فطرت الهی ات آشنا کنند، نه جز آن. در آن بیرون چیز نجات بخشی نیست. همه نشانه است. و نجات حقیقی از درون تو بر می خیزد.
373- “اِنَّ مَثَلَ عِیسی عِندَ اللهِ کَمَثَلِ آدَمَ”
(مَثَل عیسی نزد خداوند همچون مَثَل آدم است!)
اغلب مفسران در باره این آیه شریفه سخنان مشابهی گفته اند. از جمله اینکه منظور از آن این است که مثلاً اگر عیسی پدر نداشت، آدم نیز پدر نداشته و امثال هکذا. اما این آیه به نکته ای عمیق تر و کاربردی تر نیز اشاره دارد که متاسفانه از دیده ها دور مانده است. آدم یک وجود هبوطی است. موجودی است که از لطیف به ثقیل آمده است. و عیسی یک وجود عروجی است. موجودی است که از ثقیل به لطیف می رود. و “راه رو به پایین همان راه رو به بالاست”. این راه یکی است. و نکته همین است. روحی که به پایین می آید، همان روحی است که به بالا می رود. این آیه راه هبوط و عروج را نشان می دهد که واحد است. این روح واحد به هنگام هبوط باید “نامگذاری” کند. زیرا نامگذاری کثرت می آفریند. و همین روح باید به هنگام عروج نامها را رها کند تا عروج یابد و به لطیف رود. این آیه شریفه مسیر یگانه ی وحدت به کثرت، و کثرت به وحدت را به زیباترین وجهی در منظر دید سالکان قرار داده است. و مَثَل، در این آیه، به معنای ضرب المثل نیست. به مفهوم حقیقت وجودیِ موجود است. حقیقتی که واحد است و خود برخوردار از عالَمی نورانی است. زیرا این مَثَل نزد خداست، عندالله است. و هر آنچه عندالله است، اصیل و ماندگار است.
374- “فَلِلذَکَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَیَینِ”
بهره ی ذَکَر دو برابر اُنثَی است!
از این آیه شریفه یک وجه ظاهری در باب ارثیه دنیوی اخذ شده که فقها و اهل تفسیر در کتب شان به آن پرداخته اند و دوستداران میتوانند به آنها مراجعه کنند. اما اکنون بیایید در وجه دیگری از معنا نیز سلوکی داشته باشیم؛ بدان که دو نیروی مذکر و مؤنث، دو نیروی اصلی در بافت آفرینش است. جهان آفرینش با نکاح این دو نیرو شکل گرفته است. نزد حکمای الهی، آسمان، مذکر و زمین، مؤنث است. این دو نیرو در کالبد تو نیز -چه زن باشی چه مرد- حضوری حیاتی دارند. یعنی هم مرد برخوردار از این دو نیروست و هم زن. اگر کالبد انسان را به سه بخش بالا، وسط و پایین تقسیم کنیم، از قلب تا فراز سر، آسمان وجود توست. و از قلب به پایین، زمین وجود توست. و خود قلب در وسط است. [در مکاتب شرقی، هر بخش را به چاکراهای مختلف با رنگ های ویژه ای تقسیم کرده اند، که اکنون منظور ما آن نیست]. آسمان وجود تو که مذکر است و به عالَم لطیف نزدیکتر و طبعش دارای حرارتی ذاتی است، با وساطت قلبِ تو، با زمین وجودت که مؤنث است و به سبب دوری اش از آسمان طبعی سرد دارد، در اتصال بسر می برد. اما این اتصال به معنای نکاح و ازدواج نیست. زیرا ازدواج درونی آنگاه حاصل می شود که زمین وجود تو، تسلیم آسمان وجودت شود و آسمان نیز نفقه ی زمین را پرداخت کند. نفقه ی آسمان، حیات و آگاهی است. و این نکاح به واسطه ی قلب تو انجام می پذیرد. فرزندان این نکاح وجودی، نیروهایی اند که پس از تولد، یا در بخش زمینی، یعنی در بخش مؤنث وجود تو خدمت می کنند، و یا نیروهایی اند که در بخش آسمانی وجودت، یعنی بخش مذکر در خدمت اند. حظ و بهره ی فرزندانی که در خدمت آسمان اند از آنجا که دهنده ی نیرویند، نسبت به فرزندانی که در خدمت زمین وجود تو اَند و گیرنده اند، مضاعف است. کل ماشین وجود تو، مولد انرژی است و هر بخشی از این دستگاه، سهمی از این انرژی لطیف دارد که باید به موقع پرداخت گردد. جز این باشد آدمی از تعادل خارج شده است. پیش از این در مقاله ای مجزا بیان کردیم که اهل مشاهده، کالبدهای دیگر انسان را نیز یکی در میان مذکر و مؤنث دیده اند. زیرا این دو نیرو به واقع تار و پود وجود آدمی را می سازند. به طور مثال؛ یک مرد که کالبد جسمی اش مذکر است، کالبد بعدی اش که کالبد عاطفی است، مؤنث، و کالبد سومش که ذهنی است دوباره مذکر… تا برسد به کالبد روحی که دیگر نه مذکر است و نه مؤنث. همچنین یک زن که کالبد جسمی اش مؤنث است، کالبد بعدی اش که کالبد عاطفی است مذکر، و کالبد ذهنی اش دوباره مؤنث است… و کالبد روحی اش که فراتر از مذکر و مؤنث است. وقتی می گوییم که کالبد عاطفی یک زن، مذکر است، یعنی او عاطفه ای بشدت قوی تر از مرد دارد… هر کدام از این کالبدها بر اساس مذکر یا مؤنث بودنشان باید انرژی مورد نیازشان را دریافت کنند تا آدمی -چه زن و چه مرد- در تعادل به رشد و کمال خویش نائل گردد، ان شاء الله. (برای فهم بهتر و دقیق تر این نکات به کتاب “کیمیاگری باطنی” رجوع کن).
375- “لآمُرَنَّهُم فَلَیُغَیِّرنَّ خَلقَ اللهِ”
([شیطان]: “آنها را فرمان می دهم که آفرینش الهی را تغییر دهند”!)
نساء ۱۱۹
آفرینش خدا، بر اساس فطرت الهی است. و آن که بدنبال تغییر سِرشت و فطرت مردمان است، شیطان است. و دقیقاً از همین خواسته ی شیطان است که در می یابیم؛ مسیر طبیعت خداوندی، بهترین و سالمترین مسیر زندگی است. در هستی دو تغییر عمده قابل مشاهده است؛ یکی تغییر کمّی و دیگری تغییر کیفی. بطور مثال اگر مقدار آب ظرفی، کم یا زیاد شود، آن تغییر کمّی است. و اگر رنگ و بو و مزه و خاصیت آن تغییر کند، آن تغییر کیفی است. شیطان نفس بدنبال تغییر کیفیت وجودی توست، حال میخواهد این تغییر با کمیّت نیز همراه باشد یا نباشد. قصد او دور کردن تو از اصل خویش و فطرت الهی ات است. و این یعنی از خودیّت خویش خالی شدن. شیطان با ایجاد وسوسه در تغییر خلقت خداوندی، آشفته بازاری روانی ایجاد می کند تا بر انسان فایق آید. او این تغییرات را بر پایه توسعه ی خودبینی، تکبر، طمع، حسد، ستم و سایر صفات رذیله دنبال می کند. چنانچه او موفق شود، آدمی را در اختیار گرفته و سهم خود را از جان او بر گرفته است. اینکه در جایجای مکتوبات به فطرت الهی و حفظ خودیّت متعال بسیار پرداخته ایم بدان دلیل است که یگانه سرمایه ی نجات آدمی همین خودیّت پاک و الهی اوست. اگر انسان آن را از زیر غبار من های جعلی اش، بیرون کشد و از مواهب آن مستقیماً برخوردار شود، بدون شک به حیاتی پاکیزه و روان دست یافته است. و چنانچه از آن به هر علتی دور شود، از زندگی واقعی دور شده است. و دقیقاً از این روست که بزرگان بر خود بودن تاکید فراوان کرده و آن را عزیز می شمارند. در این فطرت الهی، هر آنچه که در راه کمال به آن نیازمندی، به بهترین وجه وجود دارد. چه آن سِرشتی زنده، هوشمند و متعال است. راه را می داند و ساده ترین مسیر رشد را می شناسد. بدان که تعلیم راستین، تعلیمی است که تو را به خودیّت الهی ات نائل کند. و تقوا، حفظ همین خودیّت است.
376- “فَافسَحُوا یَفسَحِ اللهُ لَکُم”
(برای دیگران جای باز کنید تا خداوند نیز برای شما جای بگشاید!)
این آیه ی شریفه را بیشتر در باره ی گشایش جا برای نشستن دیگران آن هم در مجالس و مساجد تعبیر کرده اند. این ظاهری از قضیه است و بدون شک آیه به معانی فراتری اشاره دارد. “الفسحة”، به معنای وسعت و برخورداری از ظرفیت است. جای باز کردن برای بدن اشخاص، فقط یکی از معانی ابتدایی آن است. ایجاد فضا و جای باز کردن برای ابراز اندیشه ی دیگران، برای بروز و ظهور استعداد دیگران، مهیا نمودن زمینه های مساعد برای حیات عزتمند دیگران، مجال دادن به اینکه دیگران خود بتوانند عمل کنند و تجربه نمایند، را نیز شامل است. معنای چنین آیه ای دقیقاً ضد خودخواهی و انحصارطلبی است. چه سخن از یک گشایش رشددهنده برای همه ی انسانهای کمال جوست. یک سالک راستین، توان و ظرفیت پذیرش دیگران را دارد. به واقع اول چیزی که در ابتدای سلوکش به دعا از پروردگارش مسئلت می کند همین است؛ “رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی” (پروردگارا، ظرفیّت سینه ام را وسعت بخش)! چه نیک می داند وقتی میتواند برای دیگران ایجاد فضای مفید کند، که خود ظرفیتش را داشته باشد. ای دوست، طبق نص آیه شریفه؛ وقتی به دیگران فرصت و رخصت دهی، خود فرصت و رخصت بیشتری خواهی گرفت، و چون زمینه رشد دیگران را مهیا کنی، خود به رشد والاتری نائل خواهی شد. در سلوک بخل و تنگ نظری وجود ندارد. هر چه هست عین فتوّت و جوانمردی است. بدان که جریان هدایت رُبُوبی، خواهان نجات همه ی ارواحِ دوستدار رهایی است.
377- “وَ جَعَلَ بَینَهُما بَرزَخاً”
(و میان آن دو، برزخی نهاد!)
☆ برزخی است بین عالَم معقول و عالَم محسوس. هر محسوسی که بخواهد معقول شود باید از این برزخ گذر کند. همچنانکه اگر معقولی بخواهد به محسوس در آید، باید از آن بگذرد. حرکت معقول به محسوس، حرکتی هبوطی است. حرکت محسوس به معقول، حرکتی عروجی است. یکی از بالا به پایین می آید و دیگری از پایین به بالا می رود. این دو عالَم همچون دو دریایند اما بدون اختلاط. چه یکی مجرّد و دیگری مرکّب است. و از آنجا که مجرّد با مرکّب سنخیتی مشترک ندارد، تنها راهی که این دو دریا می توانند یکدیگر را ملاقات کنند، در برزخ مابین شان است. و این برزخ نه تماماً معقول است، نه تماماً محسوس . بلکه از هر کدام خصلتی گرفته است تا پیوندشان را ممکن سازد. این برزخ یا حلقه ی واسط را عالَم خَیال نیز گفته اند. البته این خَیال به معنای خیالپردازی نیست. خیالپردازی مشتی توهّم بافته شده است حال آنکه این، عالَمی واقعی، لطیف و از جنس وجود است. الهامات و رؤیاهای صادقه از این عالَم نشأت می گیرند. همچنانکه لقاء سالک با انسان نورانی را نیز در این عالَم دانسته اند. به عبارتی دیگر، حقایق هستی، یا همان ملکوت، با حضور در چنین برزخی قابل مشاهده می شود. عالَمی میانه که هم از معنای عالَم مجرّد بهره دارد و هم از صورت عالَم مرَکّب. اما خود بدون جسمیّت ثقیل است. به عبارتی همان عالَم لطیف است. آنچه را که حکمای الهی در باب این عالَم گفته اند، انتزاعی مپندار، بلکه در خویش ملاحظه کن! چه آن در وجود تو نیز به عنوان عالَم صغیر تعبیه شده است. تو برخوردار از این سه عالَمی. زیرا خلاصه ای از عالَم کبیری.
378- “وَ اِذا لَم یَهتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا اِفکٌ قَدِیمٌ”
(و هر گاه بدان راه نیابند، خواهند گفت که این دروغی کهن است)
فهم و دریافت حقیقت، مستلزم هدایت است. آن با خواندن نظریات و تلنبار کردن واژه ها و اصطلاحات محقق نمی شود. راهیابی به حقیقت و برخورداری از مفاهیم کتاب زنده هستی، زمینه ای درونی بر مبنای تزکیه دارد. خالی بودن از پیش ذهنی ها و پیش داوری ها شرط تحقق آن است. زیرا ذهن، وسیله ی ادراک حقیقتِ زنده نیست. ذهن کالبدشکاف اتفاقات مرده است. ذهن ابناء بشر هیچگاه در باره کتاب زنده ی حیات، درک و نظر واحد و مشترک نداشته است. راه دریافت حقیقت زنده، “مشاهده” است و مشاهده تنها با تسلیم محض به وقوع می پیوندد. آن که تسلیم است، دارای ذهن و قلبی آرام است. و دقیقاً همین سکون و آرامش درونی است که باعث می شود با کتاب زنده ی هستی ارتباطی مستقیم و زنده داشته باشد. بدان، خدای زنده، با کلام زنده، در باره ی زنده سخن می گوید.
379- “وَ اِذا اَرَدنا اَن نُهلِکَ قَریَةً اَمَرنا مُترَفِیها فَفَسَقُوا فِیها فَحَقَّ عَلَیهَا القَولُ”
(چون بخواهیم شهری را هلاک کنیم، خوشگذرانانِ ثروت مدارش را امر می کنیم! پس آنان به فساد و تباهی می پردازند، و در نتیجه عذاب بر ایشان لازم گردد!)
متأسفانه بسیاری معنای آیه را اینگونه فهمیده اند که خداوند “العیاذ بالله” به مُترَفِین شهر، امر به فساد می کند و بعد حسابشان را می رسد! خب، اینکه خلاف عدالت و فتوت است! حال آنکه خداوند عادل است! ای دوست، سیاق آیه ابداً به چنین معنایی اشاره ندارد. زیرا امر خدا همواره به عدل و احسان است اِنَّ اللهَ یَأمُرُ بِالعَدلِ و الاِحسانِ”. او هرگز به زشتکاری امر نمی کند “اِنَّ اللهَ لا یَأمُرُ بِالفَحشاء”. پس دقت کن: خداوند آنها را امر می کند اما نه به فساد، بلکه طبق ذاتش امر به عدالت و نیکی می کند! و چون مُترفِین و خوشگذرانان هر قومی اهل عمل به تقوا و انصاف و نیکمرامی نیستند، دقیقاً بر خلاف امر خدا حرکت می کنند. زیرا لجاجت با حق، مقتضای ذات باطل است. و همین حماقت و لجاجت شان است که باعث هلاکت شان می شود. آنها تابع امر الهی نیستند، تابع هواهای نفسانی شان اند. آن امر، فقط حجت را بر آنها تمام می کند. به عبارتی دیگر، اطاعت از امر الهی نجات بخش است، لکن خلاف آن رفتن هلاکت است. و مُترفین کسانی اند که همواره بر خلاف آن می روند. از این منظر، تقدیر جمله اینگونه می شود: “چون بخواهیم شهری را هلاک کنیم، مترفین اش را امر به حق کنیم، پس آنها نیز به فساد می گرایند”! نکته دیگر اینکه ای دوست! این شهر را چه تصور کرده ای؟! این شهر در معنای باطنی اش وجود خود مترفین است. موجودیت تیره ی خودشان است که اکنون مملو از صفات ناپسند و دستاوردهای تاریک است. شهری از جنس وجود که تبدیل به جولانگاه شیاطین و نیروهای مخرّب گشته است. پس حق است که زیر و رو شود!
380- “یَتلُو صُحُفَاً مُطَهَّرَةََ”
(صُحُف مُطَهّره می خواند!)
صُحُف، جمع صحیفه و آن به معنای صفحه ای گسترده است. مُصحف وسیله ی آن را گویند. در رابطه با معنا و چیستی مصحف، مفسران سخنان گوناگونی گفته اند که قرار نداریم در این مجال آن سخنان را تکرار کنیم، بلکه به وجهی دیگر می رویم که در احادیث معصومین(ع) بدان اشاره رفته است. در این وجه، مصحف نه کتاب متعارف است، نه صفحه کاغذ است، نه نامه است، و نه چیزی مشابه اینهاست. مصحف اشاره به یک وسیله ی اسراری، پیشرفته و متعالی است. و این در حدیثی از امام صادق(ع) که در کتاب کافی ج ۱ ص ۵۲۷ آمده به وضوح آشکار است. در آنجا جابر انصاری که از اصحاب معتبر و موثق پیامبر(ص) است، نقل می کند که روزی به خانه حضرت فاطمه(ع) رفته و وسیله ای را در دست ایشان دیده که شبیه به یک لوح زمردین درخشان بود که در آن حروف نوشته هایش چون نور خورشید درخشنده می نمود! این روایت و روایات مشابه دیگر نشانگر آن است که مصحف در معنای حقیقی اش آنچنان که برخی پنداشته اند چیزی از جنس کاغذ و جوهر و دوات و امثالهم نبوده و نیست. آن یک وسیله با فن آوری پیشرفته و ناشناخته بوده است. وسیله ای که از برخی اشارات، چنین به نظر می رسد که تنها بوسیله انسان “مطّهر” کارآیی دارد. قرآن نیز می فرماید؛ “لا یَمَسُّهُ اِلّا المُطَهَّرُونَ”! (لمسش نمی کنند جز مطهرون!). دقت کن! خود این صحف نیز به صفت “مُطَهَّرَة” وصف شده اند. این صفت مشترکه، نوعی تنسیق و هماهنگی مابین استفاده کننده و صُحُف را به ذهن متبادر می کند. علاوه بر اینکه این پاکی، میتواند اشاره به صحت و درستی اطلاعاتی باشد که از این وسیله، استخراج و به ظرف پاک وجود استفاده کننده منتقل می گردد. به عبارتی آلودگی و انحراف از هیچ سو بدان راه ندارد و حاوی اخبار و اطلاعات دروغ و نادرست نیست. در صُحُف، آنچنان که قرآن می فرماید؛”فِیها کُتُبٌ قَیِّمَة” یعنی نوشته های ارزشمند و کاربردی است که روایات نیز بدان اشاره کرده اند. چنین صُحُفی از چنان ارزش و اهمیتی برخوردارند که قرآن کریم در آیه ی دیگری، سخن از کسانی به میان می آورد که دوست دارند از این “صُحُف” بصورت شخصی و مجزا داشته باشند!؛ “بَل یُرِیدُ کُلِ امرِئِِ مِنهُم اَن یُؤتَی صُحُفَاً مُنَشَّرَة”! کاربردی بودن اطلاعات درون صُحُف، امری محرز است. زیرا دارای اخبار و اطلاعات زنده و ارزشمندند. و این نمی شود جز آنکه این صُحُف به مرکزیت اصلی، یعنی گنجینه ی حقایق هستی، یا همان “ام الکتاب”، متصل و در ارتباط باشند. آنچه که بیان شد وجهی از وجوه تفسیری پیرامون صُحُف است. اگر چه ممکن است در ابتدا شگفت و نامتعارف به نظر آید لکن برای قرآن پژوهان، میتواند گشایشی باشد برای تحقیقات و پژوهش های دقیق تر و عمیق تر. ان شاءالله.
381- “اِنّی عَبدُ الله”(من عبد خدایم!)
این بندگی، بالاترین مقام است. مقامی بالاتر از آن نمی شناسم. حتی مقام والای رسالت بعد از آن است، “عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ”! و عیسی(ع) در این آیه ی شریفه خود را به عبودیت می شناساند. این مقام عین آزادگی و رهایی است. وقتی کسی خود را عبد خدا بداند یعنی از بندگی هر چیز دیگر آزاد است. رهاست. وقتی می گویی؛ “من بنده ی خدایم”، یعنی من بنده ی هوی و هوس نیستم، بنده ی افکار و اوهام نیستم، بنده ی داشتن و انباشتن نیستم، بنده ی قدرت و حبّ جاه نیستم، بنده ی شهرت و نگاه دیگران نیستم… من از اینها و جز اینها همه آزادم. رهایم. چه هر که خدای مطلقاً آزاد را بنده باشد، شبیه همو می شود و هر چه او را بیشتر ذکر کند، آزادی بیشتری به درون خود کشیده است. این روند “مُخلَص” شدن است. خدایان حقیر و محدود، بندگانی اسیر می پرورند. نه عزت می بخشند و نه بی نیاز می کنند. این تنها بندگی خدای نامتناهی و آزاد است که عزت می دهد و رهایی می بخشد. عبد خدا، پر ظرفیت ترین و آرام ترین و آرامش بخش ترین خلق خداست. هر معجزه و کرامتی نیز از همینجا نشأت می گیرد. از مقام عبدیت.
382- “وَ لا تَشتَرُوا بِآیاتِی ثَمَنَاً قَلِیلاً”
(و آیات مرا به بهایی ناچیز نفروشید!)
آیات خدا، در ذات خود حقایق هستی اند. آنها جوهر روی کاغذ نیستند، وجودی زنده و اِحیاگرند. هر کدام در جای خود اکسیر کیمیاگری و مایه ی نجات روح و جان اند. به هر کس که فهم و حکمتی از آیات داده شد، به واقع او را برخوردار از خیر کثیر کرده اند. لذا فروشنده ی آیات -هر که باشد- از حماقت زده ترین نوع ابناء بشر است. زیرا هر بهایی که در برابر آیات الهی ستانده شود، اندک و بی مقدار است. آن که آیات خدا را خرج مطامع خود کند، خرج شهرت و قدرت و ریاست دنیوی خود کند، فروشنده آیات نام دارد. آیه فروشان در طول تاریخ، همواره از زشت ترین و منفورترین و بد عاقبت ترین انسانها بوده اند. اینان کسانی اند که کلیدهای هدایت و نجات را داده و جیفه ی دنیا خریده اند. شاید چند صباحی به ظاهر خوش به نظر آیند اما بدون شک در اعماق تاریکی و سختی گرفتار خواهند بود. چنین کسانی پیش از هر کس دیگر، خود ضرر کرده اند. زیرا فروش هر چیز، از دست دادن آن است! آیات خدا، سرمایه حقیقی روح های ماست. کلیدهای فتح و رهایی اند. و فروشنده ی آن، به واقع فروشنده ی آزادی و نجات خود است. یک سالک قرآنی تحت هیچ عنوان از آیات الهی سوء استفاده نمی کند، آن را نابجا بکار نمی برد و مایه فریب دیگران نمی سازد.
383- “وَ لا الضّالّینَ”!
ضلالت (گمراهی) دارای یک معنا نیست، معانی متنوعی دارد. از جمله از آن معانی “گم شدن” است. اما خود این گم شدن نیز دارای مراتبی است. گاه بدن گم می شود، گاه ذهن و گاه روح و جان. روزی کسی به بزرگی گفت؛ مرا نجات بده! به او گفت؛ تو کجایی؟! خودت را نشانم بده تا نجاتت دهم! گفت؛ من اینجایم، درست روبروی شما نشسته ام! گفت؛ این که اینجا نشسته است، بدن توست، بدن تو که گم نشده! ذهن ات کجاست؟! روح و جانت کجاست؟! آنها را بیاور، آنها را نشانم ده، تا نجاتت دهم!
گاه ضلالت به معنای فراموشی است همچنانکه قرآن می فرماید: “اَن تَضِلَّ اِحداهُما فَتُذَکِّرَ اِحداهُمَا الاُخرَی” (اگر یکی از آن دو فراموش کند دیگری یادآوری کند)! ای دوست، آنها که عهد و میثاق الهی شان را فراموش کنند، به واقع خود را از بهره آسمانی شان محروم کرده اند “…وَ نَسوا حَظّاً مِمّا ذُکِّرُوا بِهِ”!
گاه ضلالت به معنای هلاکت و مضمحل شدن است؛ “وَ قالُوا ءاِذا ضَلَلنا فِی الاَرض…ِ” یعنی؛ هنگامی که مردیم و در خاک مضمحل شدیم…! و “ضَلَّ الرَّجُل” یعنی؛ مُرد و خاک شد! “وَ اَضَلَّ القَومُ مَیِّتَهُم” یعنی؛ آن قوم میّت شان را در خاک پنهان کردند!”
ای دوست، ضلالت ریشه اش انحراف از صراط مستقیم است. و صراط مستقیم، همان تسلیم است. آن که نا تسلیم است بدون شک در انواع ضلالت، و در بیراهه های حیرانی و سرگشتگی گرفتار آمده است.
384- “ضُرِبَت عَلَیهِمُ الذِّلَّةُ اَینَ ما ثُقِفُوا”
آل عمران ۱۱۳
(در هر موقعیت که یافت شوند در خواری و ذلت اند!)
این سرنوشت شُوم تمام کسانی است که آیات زنده و نجات بخش الهی را انکار نموده “یَکفُرُونَ بِآیاتِ الله”، و انبیاء الهی را می کشند “یَقتُلُونَ الاَنبِیاءَ بِغَیرِ حَقِّ”، [که به فرموده امام صادق(ع) در حدیثی ذیل همین آیه؛ مراد کشتن فیزیکی نیست!]، و بدینسان خود را از وصال حقیقت محروم نموده اند. ای دوست، آیات خدا، ناطقان به حق کلام الله اند، و کشتن انبیاء الهی، تعالیم زنده و نجات بخش شان را به هیچ انگاشتن و انکار کردن است. و این یعنی به ذلت تن دادن و راه نجات و رستگاری را بر خود بستن. و اینچنین است که در ادامه آیه می فرماید: “ضُرِبَت عَلَیهِمُ المَسکَنَةُ”(بیچارگی از هر سو محاصره شان کرده است).
385- “اَلَّذِی اَطعَمَهُم مِن جوعِِ”
(آن که طعامشان می دهد از جوع!)
یک وجه از معنا که غالباً اهل ترجمه همان را می گیرند آن است که؛ ” پروردگارشان آنها را طعام می دهد و از گرسنگی می رهاند”. خب، این وجهی متعارف است. اما اکنون ما به وجه دیگری می رویم. و آن این است که؛ آنها را از “جوع” طعامشان می دهد! جوع به معنای خالی بودن و خالی شدن است. طعامی که اینان دریافت می کنند از جنس خالی شدن است! و گرسنگی نیز خالی بودن است، که برای جوع معنایی ثانوی است. ای دوست، این خالی بودن یک ارزش بزرگ است. مقدمه ای واجب برای دریافت های عظیم است و این، موهبتی از سوی “رَبّ هذَا البَیتِ” است. چه ربّ این خانه، خوب می داند که تا سالک خالی نشود، واصِل نخواهد شد. پس او را طعامی باید از جنس جوع! یک خالی شدن همه جانبه. ذهن، خالی از هر برداشت، سینه خالی از هر آرزو، قلب خالی از هر خواهش. و این یک طعام اسراری است! از این منظر اگر کسی را طعامی از جنس این “جوع” که نکره آمده، بهره دهند، بُرده است. رستگار شده است. زیرا آن که خالی شود، از نور حقیقت پر خواهد شد. و این امری قطعی است. همچنانکه که در خبر آمده “اَنَّ مَن اَجاعَ بَطنَهُ عَظُمَت فِکرَتُهُ وَ فَطِنَ قَلبُهُ” آن که درونش را خالی کند، خِرَدش عظیم و قلبش هوشیار و با فراست می شود”.
386-“وَ اَطعِمُوا البائِسَ الفَقِیرَ”
“و اطعام کنید انسان گرفتارِ نادار را”
و اطعام کردن مراتبی دارد: گاه به معنای غذا دادن به کالبد جسمانی اش است که معمول و متعارف است. گاه غذا دادن به کالبد عاطفی اش است. مثل آن زمان که به همسرت بگویی دوستت دارم، و یا دست نوازش بر سر فرزندانت کشی و یا توجه محبت آمیز به دوستان داشته باشی. گاه غذا دادن به کالبد ذهنی اش است. آن زمان که بهترین مشورت ها را ارائه دهی و گره از غامضات علمی بگشایی. گاه غذا دادن به کالبد روحی اش است، آنگاه که در فراز و نشیب های سلوک، یاری اش نمایی و او را از وادی های خطیر و تاریک برهانی… ای دوست، “البائسُ الفَقِیر” (گرفتارِ نادار) در هر مرحله از حیات، معنا و مفهومی دارد، همچنانکه اطعام و اطعام دهنده در هر مرحله از حیات، معنا و مفهوم خاص خود را دارد. از این منظر، همه فقیر و گرفتارند، و یگانه غنی، خود اوست که از بزرگ و کوچک باید به او تمسک کنند. این آیه شریفه به وضوح به اهل ایمان می فرماید، کمک کن تا کمک کرده شوی، رحم کن تا رحم شوی، افراد فرو دستت را سیر کن، تا آنان که بر فراز تو اَند، سیرت نمایند.
387- “یَتَرَبَّصُ بِکُم الدَّوائِر عَلَیهِم دائِرَةُ السُّوءِ”
(آنها شما را گرفتار دوایر [مصیبت] می خواهند! حال آنکه دایره ی بد بر خود آنها باد!)
“دایره” مفرد “دوایر” و به معنای همان شکل مدوّر و محصور است. برخی دایره ها مرئی اند، برخی نامرئی. برخی خیر اند و برخی شرّ. و این بستگی به نیت سازنده ی آن دارد. دایره های نامرئی بر گِرد جان آدمی حلقه می زنند و او را از درون تحت تاثیر قرار می دهند. دوایر سوء، برخوردار از نیروی مخرب اند. نیروهای مخرّب، اعم از شیاطین نفسانی، کاهنان و جادوگران سیاه، هر کدام به طریق خاص (لفظی، کتبی، شکلی) به دور انسان قربانی، دایره ی سوء می کشند تا به زعم خود او را گرفتار مصیبت هایی همچون بیماری، خسارت، ناکارآمدی، ترس، یاس، فقر، بی نشاطی و افسردگی کنند. حال آنکه نیروهای رحمانی، گشایش دهنده ی خیر، و بانی صلح و سلام و نشاط و آرامش و بالندگی اند. اینها همه فضاسازی های معنوی و باطنی وجود آدمی است که در دو قلمرو خیر و شر شکل می گیرند. دایره ی خیر نامحدود، و دایره ی شرّ محدود است. زیرا خیر خداست. انسانی که در حفاظت خداوند است در دایره ی خیر نامتناهی بسر می برد “وَاللهُ خَیرٌ حافِظاً”. دوایر خیر بسیارند؛ لباس تقوا، یک دایره ی خیر نامرئی است، همچنانکه ایمان و خِرَد و محبت و ایثار و بخشندگی نیز از دیگر دوایر خیر اند. کسی که در دایره ی سوء گرفتار می شود، به واقع بر ذهنش قفل زده شده است. پس در همان دایره گرفتار می ماند و کارآمدی اش را از دست می دهد. با دوایر خیر میتوان از دوایر سوء مصون ماند، چه “اِنَّ الحَسَناتَ یُذهِبنَ السَّیّئاتَ”. راه عملی دیگر برای مصون ماندن از دوایر سوء، مراقبه ی اصیل است. با چنین مراقبه ای حتی میتوان شرور را به عاملان صادرکننده اش -هر که و هر جا که باشند- بازتاباند. زیرا همانطور که گفته شد؛ تاثیرگذاری دوایر سوء، -چه از نوع طلسمات باشند چه از نوع دمیدن در گره ها و چه مکرهای دیگر- قبل از هر چیز بر ذهن قربانی عمل می کنند و سپس او را گرفتار می نمایند، اما در مراقبه ی اصیل، ذهنی وجود ندارد، تا بخواهد گرفتار شود. پس تاثیر و اسارتی نیز در کار نیست. زیرا وجود سالک در چنین کیفیتی همچون یک آینه ی شفاف است که هر چه بر او بتابانند تا گرفتارش کنند، بی هیچ کم و کاستی به خود صادرکنندگانش باز می گردد “بِاِذنِ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعالَی”. از این منظر، وقتی آیه می فرماید؛ “دایره ی سوء بر خودشان باد”، اشاره به همین بازتاب عملی به نظر میرسد.
388- “وَ لا یَلتَفِت مِنکُم اَحَدٌ”
(و هیچکس از شما به پشت سرش ننگرد!)
پشت سر تو، گذشته ی توست. مجموعه ای از رفته ها و محو شده هاست. در آنجا هیچ چیز با ارزشی وجود ندارد که غصه اش را بخوری و در حسرتش فرو روی. آن رفته است، معدوم است، مرده است. قفا را منگر. آن سو مرو. جریان زندگی را دریاب. زنده را ببین. چه تمام خیراتت را در پیش روی تو نهاده اند. آن که به عقب باز گردد، از حال غافل شده و نقد وجود را از دست داده است. و این خود یک مرگ بدفرجام است.
389- “وَ اَنَّا لا نَدرِی اَشَرٌّ اُرِیدَ بِمَن فِی الاَرضِ اَم اَرادَ بِهِم رَبُّهُم رَشَداً”
[سوره جن، آیه دهم]
(و ما نمی دانیم آیا شرّی برای زمینیان اراده شده، و یا اینکه ربّ شان خواهان رشدشان شده است!)
گاه نشانه های بلا و سختی چنان از زمین و آسمان بارز می شود که حتی موجودات غیر ارگانیک هم سر در نمی آورند که چه قصدی برای زمینیان شده است! آیا قرار است هلاک شان کنند و یا رشدشان دهند؟! با این وجود از منظری میتوان گفت که هر دو حالت جاری است. چه واقعه الهی چونان امری دو وجهی است؛ در وجهی، بسیاری به حضیض ذلت سقوط می کنند، و در وجهی دگر، قلیلی عروج کرده به رشد خویش نائل می شوند. زیرا واقعه ی الهی”خافِضِةٌ رافِعَةٌ” است. هم پایین کِشنده است و هم بالابرنده. اهل دروغ و باطل و تباهی، هبوط می کنند، و اهل راستی و درستی و محبت، به رشد خویش نائل می گردند. و خوشا بحال “مُخلَصِین”.
390- “مَن کَفَرَ فَاِنَّ اللهَ غَنِیٌ عَنِ العالَمِینَ”
(هر که کفر ورزد، بداند که خداوند از همه ی جهانیان بی نیاز است!)
کفر، انکار حقیقت هست اما نابودکننده ی آن نیست. آن که خورشید را انکار کند، انکارش هیچ ضرری به خورشید نمی رساند. زیرا خورشید هست، و هستی اش نیازمند تأیید دیگران نیست و با انکار این و آن محو و نابود نمی شود. کفر و انکار، تنها به اهلش خسارت می زند.
391- “فَلا اَنسابَ بَینَهُم یَومَئِذِِ”
(در آن روز هیچ پیوندِ نَسَبی میانشان نخواهد بود!)
بی کسی و بی پیوندی را از همینجا تمرین کن. به هیچ کس و هیچ چیز دل نبند که در پیشگاه خداوند چیزی جز رحمت خودش، نجات بخش نخواهد بود. پیوندهای نَسَبی برای اهل دنیا ارزش است. این آنهایند که به کسان و نزدیکان شان تفاخر می کنند و اجداد و ابناءشان را به رخ می کشند. به آنها امتیاز می دهند تا از حمایت شان برخوردار شوند. غافل از اینکه آخرت چون دنیا نیست و در آن روز که پرده ها کنار رود و حقیقت آشکار شود، تنها ارزش واقعی، خود حقیقت خواهد بود و تو به روشنی در خواهی یافت که نسبت های خویشاوندی فقط پیوندهایی موهوم و ناکارآمد بوده اند. در آن روز که هر پیوندی گسسته شود، تو تنها خواهی بود. پس یگانه گوهر نجات بخش ات، تنها همان نور حقیقتی است که در خود و با خود به همراه آورده ای.
392- “نَحنُ نَزَّلنَا الذِّکرَ”
(ما یاد را نازل کردیم!)
خداوند در قرآن، وجود من و تو را ترسیم کرده است. تمامی آیاتش چه خوشایندت باشد چه ناخوشایند، درونیات خود ماست که به کلام در آمده است. وقتی از فرعون و نمرود سخن می گوید اشاره به فرعون و نمرود وجود خود ماست. وقتی از اهل کفر و شرک می گوید اشاره به باورهای تکه پاره و ناکارآمد ما و به وجودهای چندگانه پرست خود ماست. وقتی از جنگ ها سخن می گوید اشاره به تعارضات و پیکارهای درونی هر روزه ی ماست. اشاره به تضادهایی است که در آن گرفتار آمدیم. وقتی از ذَکَر و اُنثی می گوید از جریان نیروهای مؤنث و مذکر ساختار وجود ماست که سخن می گوید… آن که قرآن را انکار می کند، به واقع خودش را انکار می کند! زیرا تک تک آیاتش اشاره به بافت وجودیِ انسان است و تمام آن ماجراها در وجود خود انسان است که اتفاق می افتد. ای دوست، بشر امروز را ببین! جهان را ببین! خوب هم ببین! انصافاً کدام آیه دروغ است؟! هر آنچه که گفته است اعم از زشت و زیبا در گوشه گوشه جهان قابل رؤیت است. زیرا این همان درونیات ماست که در حال وقوع است. در حال تجسم است. درونیاتی که قرآن پیش از وقوع شان، به وضوح بر ملا کرده است. زیرا از ساختار وجودیِ انسان با خبر است. قرآن چون آینه است. خودت را در آن ببین. که را محکوم می کنی؟! خودت را؟! هر صفحه اش را که بگشایی در باره ی تو سخن می گوید. درون تو را بر ملا می کند. بجای محکوم کردن، از این آینه ی راستگو راهنمایی بگیر. هدایت دریافت کن. ببین درونت چه آشفته بازاری است و کجای کارت می لنگد. اوصاف خیر و شرّت کدام است و ماجراهایت چیست. کجا گیر کرده ای. ببین در درونت چه جنگی برپاست. کدام اوصاف با کدام اوصاف دیگرت! آنگاه نور هدایتش بارز می شود و راه چاره را هویدا می کند. و تو از شرّ خودت خلاص می شوی. در این سلوک، با کس دیگر کار نداشته باش. با خودت کار داشته باش. گریبان نفس خودت را بگیر. و این همان تغییر درون است که تا اتفاق نیفتد هیچ تغییری در برون رخ نخواهد داد. “حَتّی یُغَیِّرُوا مَا بِاَنفُسِهِم”
393- “حَسبُنَا اللهُ وَ نِعمَ الوَکِیلُ”
(خدا ما را کافیست، و چه وکیل خوبیست!)
اگر همواره در هر امری، در سختی و مشقت بسر می بری، و کارهایت پیچیده و پر تنش و بد فرجام است و زندگی ات روانی اش را از دست داده، معلوم است که هنوز خالق هستی، این کل کامل را وکیل خود نساخته ای. زیرا خدا، وکیلی است که هیچگاه در وکالتش شکست نمی خورد. یکبار برای همیشه -آن هم نه حرفاً بلکه عملاً و همه جانبه- قادر متعال را وکیل و کارساز خود کن و آنگاه اعجازش ببین. و بدان که خداوند، فقط وکالت تام و همه جانبه می پذیرد، نه وکالت بخشی از زندگی تو را. یا همه یا هیچ. وقتی به او وکالت می دهی، در واقع وکالت جسمت، روحت، جانت، اموالت، و تمامی متعلقاتت و حتی تمامی ماجراهای زندگی ات، از کوچک و بزرگ، همه را به او داده ای. مراد از وکالت دادن به خدا چنین وکالتی است. و بعد از آن، تو صرفاً کارگزار او در زندگی زمینی می گردی. شیوه ات، تسلیم محض. چنین سالک متوکلی، در هر سختی ای که فرو افتد، به بهترین وجه از آن عبور خواهد نمود. در هر واقعه ای رشدش را بر خواهد گرفت. چنین کسی یک بَرنده ی واقعی است. زیرا خدایی که وکیل او هست، وکیل هر چیز دیگری نیز هست “وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیءِِ وَکِیلٌ”؛ و این یعنی تمامی جریان هستی به دست اوست. آگاه غیب و شهود است. پس به بهترین راه ها و سالمترین آنها هدایت می کند، به “سُبُلَ السَّلامِ”! وکالت دادن به خداوند، عهدی است که باید بر سر آن وفادار بمانی و جا نزنی! صبر و استقامت داشته باشی! در وکالت دادن به خدا، اراده ی نفسانی تو از بین می رود و اراده ی الهی جایگزین آن می گردد. در این کیفیت تو تبدیل به یک “مشاهده” خواهی شد. مشاهده ای که پر از حیات و آگاهی و ظفرمندی است. و خوشا بحال کسی که پذیرای چنین اراده ای گشته است. بدان آخرین جمله ای که ابراهیم(ع) گفت و به آتش پرتاب شد، همین آیه بود! و آنگاه آتش، دگر آتش نبود، یک بهشتِ خنک و اَمن بود!
394- “وَ لا تَتَمَنَّوا ما فَضَّلَ اللهُ بِهِ بَعضَکُم”
(آرزومند چیزهایی نباشید که خداوند به برخی تان عطا نموده!)
چشم به داشته های دیگران نداشته باش و حسرت شان را مخور و آرزومندشان مباش. فرقی نمی کند که این داشته ها مادی است یا معنوی. تو باید نصیب خودت را از خدا طلب کنی، نه نصیب دیگران را. چه بسا چیزی برای کسی نعمت باشد و همان برای دیگری هلاکت. داشته ها و استعدادهای خودت را ببین. نقد وجود خودت را دریاب، که هر روحی متناسب با ماموریتی که در زمین دارد، اسباب و توانمندی های متناسب با همان ماموریت نیز به او عطا شده و می شود. و ماموریت ارواح یکسان نیست. هر کس جریان رُبُوبی خود را دارد. “لِکُلِِ وِجهَةٌ هُوَ مُوَلِّیها”(هر کس را راهیست که به همان سمت و سو می رود!) پس اگر خداوند استعداد و توانمندی خاصی به کسی عطا کرده است این بدان معناست که باید با استفاده از آن و بهره گیری از همان طریق خدمتگزار خلق خدا باشد. چه رشد او و رستگاریش در همان جهت نهفته است. طمع داشتن به داشته های دیگران حماقت محض است. مسیر خوشبختی نیست. آنچه در این حیات زمینی مهم است، زندگی بر اساس عشق و آزادی و خردمندی، و ردّ امانت الهی به بهترین وجه است. پس در این فرصت زمینی ات، آگاهی ات را بر گیر، که داشته های دنیوی، اصالتی ندارند و همه از بین رفتنی اند.
395- “وَ جاءَ مِن اَقصَی المَدِینَةِ رَجُلٌ”
(و از دورترین ناحیه شهر مردی آمد!)
و خداوند را بندگانی است شگفت، که در هر عصری که تاریکی های نافهمی و بدفهمی همه جا را فرا گیرد، به ناگاه ظهور یافته و به مدد دین حق می آیند. آن هم از جایی که تصورش نمی رود! از “اَقصَی المَدِینَةِ”! این بدان معناست که این “رجل”، مرکز نشین و بالا نشین نیست، اهل قدرت نیست، اهل ثروت نیست، اهل شهرت نیست و با هیچ کس سر و سری ندارد. او یگانه و تنهاست. خودش است. و با خدای خودش. آری، خداوند را رجالی است اینچنین که ناگاه از گلستان او سر بر می آورند و همواره کارشان کارستان است. قرآن، اینان را “رَجُل” خوانده است و هیچ نام دیگری بر آنها ننهاده است. زیرا اینان بی نام اند. اهل نام نیستند. بی نامی خانه شان است. چه آنها فقط آنچه را که خدایشان اراده کند، پذیرایند. و سلام و درود خدا بر “رجال الله” هر عصر و هر نسل.
396- “قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِ شَیءِِ قَدراً”
(خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است!)
در این جهان هر آنچه پدید آمده است تحت فرمول دقیق و اندازه های معین پدید آمده است. هر تغییری هر چند کوچک در یک چیز، تاثیرگذار بر همه ی پدیده های دیگر است. این یعنی همواره یک توازن پویا، گرداننده ی چرخ جهان است. اندازه ها فقط مادی نیستند، بلکه هم ظاهر و هم باطن هستی را فرا گرفته اند. علم الموازین در کار است و هر امری چه مادی و چه معنوی اندازه ی وجودی خود را دارد. “قَدر” (اندازه) به همین معناست. قدر، به پدیده ها موجودیت می دهد. من و تو به قدر است که ظهور یافته و ملموس شده ایم. قدر ظهور می بخشد. “اندازه” مبنای هر تعیّنی است که به ظهور رسیده است. کافیست اندازه های ساختار وجودی مان از بین برود، به آنی هلاک شده ایم. و این یک قاعده ی کاملاً علمی است، نه سخنی خرافی. آنکه “قَدر” را می داند و به آن تواناست، “قادر” است. قادر به معنای قویّ نیست. قادر، به توانایی گویند که اندازه ها را می داند و به انجام آن تواناست. هر نیرومندی، قادر نیست. قادر سرشار از حکمت اندازه ها و عامل به آن است. شب قدر اگر قرار است که اندازه ها تبیین شوند این یعنی باید تجلّی اسم “قادر” نازل شود. قدر ریشه در قادر دارد. قدر، قادر می خواهد. بدون قادر، قدری انجام شدنی نیست. یک حکیم واقعی می داند که چه چیز را و به چه اندازه بگوید. زیرا از خطرات بهم ریختگی اندازه ها آگاه است. داود(ع) باید اندازه ها را رعایت کند و اِلّا زره ای نخواهد داشت؛ “قَدِّر فِی السَّردِ”! فرقی نمی کند این زره ای ظاهری باشد یا باطنی. هر امری معیار و اندازه ی خود را دارد. حتی “لباس التقوی” یِ مذکور در قرآن نیز معیار و اندازه ی باطنی خود را دارد. همانطور که عنصر آهن و مس و سرب و غیره اندازه های اتمی خود را دارند. کیمیاگری باطنی نیز بر اساس علم میزان است. بر اساس اندازه های دقیق و کارآمد است. زیرا در این هستی، کوچکترین نقصان و زیادتی نتیجه ای دیگر به بار خواهد آورد. ای دوست، جهانهای مادی و معنوی بدون “قدر”، بدون اندازه های متناسب با ساختارشان، فرو ریخته اند. نیستند. چیز دیگری شده اند. برخی پنداشته اند که شب قدر، فقط به معنای شب تعیین مقدّراتی همچون رزق و روزی و سلامت و بیماری و امثالهم است. این ساده انگاری است. مراد از شب قدر، کل موجودیت تو و تمامیّت هستی است. اینکه با جریان هستی چگونه سیر خواهی کرد و با چه کمیّت و کدام کیفیت. با اِعمال قدر، چیزهایی به اندازه در تو کم می شود و چیزهایی زیاد. و این کم و زیاد شدن -چه مادی باشد چه معنوی- نه فقط در تو، بلکه در تمامی پدیده های هستی تاثیرگذار است. تاثیری که باز به نوبه ی خود تاثیرات متقابل دیگر می آفریند. فرمول در فرمول. یک تغییر جهانی، آن به آن. و می بینی که چه معادلات عظیم و پویایی باید دست اندر کار امور باشد. محاسباتی که هیچ ذهنی از آن سر در نمی آورد. و دقیقاً شب قدر به همین علت است که عزیز و مقدس و بزرگ است. چه بزرگداشت آن بزرگداشت تمامیت هستی خداوندی است.
397- “وَ اَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعری”
(و همانا او پروردگار شِعرَی است!)
در حکایتی اسراری، بر مکتوبی از گِل نوشته ی روح، در شبی دیجور و در رؤیایی مسحور، چنین خواندم که سالکی هجرت کرده نوشته بود؛ این دومین باری است که به زمین آمده ام. سفر اول، سخت دهشتناک بود. سفری بود از نور به معجونی از غریبی و تاریکی و اندوه. سفری از خانه، از خوشه پروین، از منطقه ی “شِعری”، از جنب “رَبّ الشِعری”، از آن ستاره ی پر نور ثابت، پادشاه ستارگان، آن هم از مجرایی مرموز، به سوی آکواریومی به نام زمین، که در آن روح های تجسدیافته را پرورش می دهند. زمین، یک جوّ محدود و سربسته و پر غوغا. دارای فیزیکالیته سخت، و پر از برخورد. چنین آکواریومی را ساخته و پرداخته اند تا روح های تجسدیافته مجال آن بیابند تا درونیات خود را بروز دهند و هر وجهی از وجوه را که بخواهند، برگزینند! آنها در این آکواریومِ محصور و محدود به اجل، میتوانند عشق بورزند، یا نفرت پیشه کنند. میتوانند به فریاد یکدیگر برسند یا با خشونت کالبدهای یکدیگر را تکه پاره کنند، خون همدیگر را بریزند، فریبکاری کنند و به حقوق یکدیگر تجاوز نمایند، و… خلاصه مجازند هر طور که بخواهند نفسانیت شان را بارز و صفت غالب شان را بر مَلا کنند. مسئولین آکواریوم نیز اعمال و رفتارشان را به دقت ثبت کرده و زیر نظر دارند. و چون پایان هر دوره فرا رسد، گاهِ “یَوم الفَصل”، طبقه ی هر روحی را متناسب با عملکردش مشخص و هر کدام را به عوالم دیگری که متناسب با حال و روزشان است، گسیل می دارند. مهمترین کاربرد چنین آکواریوم های شناوری در فضا، آن است که مشخص می کند که هر روح با توجه به شأن و عملکردش، کدام صفت از اوصافش “غالب” می شود، پس با همان “قالب” اش را می گیرند!…
بر گِل نوشته ی اسراری روح، به ادامه چنین نوشته بود؛ اول بار به خواست خود نیامدم. آن یک تقدیر بود. اما بار دوم به خواست خود آمدم. دلم نیامد که روح های آشنا را در آن وضعیت سرد و تاریک و خشن رها کنم و تنها به خوشبختی خود بچسبم. پس دوم بار خودم آمدم. به میل خود. بی هیچ اجبار. آمدم تا ببینم آیا میتوان -نه همه روح ها را- بلکه فقط تعدادی از روح های نیمه بیدار را متوجه خانه حقیقی شان نمود و نزد “رَبّ الشِعری” برد؟! همان که به زیبایی می خنداند و به عشق می گریاند؟! همان “اَضحَکَ و اَبکَی”! آیا میتوان دوباره آنها را متوجه حقیقت عشق و زیبایی نمود؟! آیا از ثَری به “ثریا” یا همان “شِعری” یِ پر نور روی خواهند نمود؟! آیا شجره را به یاد می آورند؟! خوشه ی خانه ی خود را؟! آیا به نیکی از این آکواریوم گورستان مانندِ سرد و تاریک و خشن خروج خواهند کرد؟!…
تا همینجا! تا همینجا بود! بقیه ی حکایت در گِل نوشته ی روح دیده نمی شد. بقیه چون منشوری شکسته و ناپیدا بود. نتوانستم چیزی بخوانم. چیزی نبود که بخوانم. پس ندانستم که آیا او موفق شده بود یا نه. هر چه باشد از اوضاع کنونی زمین می فهمم که حتی اگر موفق شده باشد، فقط تعداد انگشت شماری را موفق شده است.
398- “اِنَّهُ کانَ بِی حَفِیّاً”
(او نسبت به من “حفیّ” است!)
این سخن ابراهیم(ع) است که می گوید “او، مرا حَفیّ است”! حفیّ با مقدار عددی ۹۸ از اسماء الله است. غالباً آن را به مهربان ترجمه کرده اند، اما این ترجمه ی کاملی نیست. حفیّ هر مهربانی نیست. چه حفیّ از لغات اضداد است. حفیّ هم دهنده است و هم گیرنده! هم می بخشد و هم منع می کند! در این اسم، نوعی “آگاهی” اسراری نهفته است. آگاه به اسرار است. و از اسرار یکی قیامت سالک است. این اسم بزرگ، این آگاهِ آگاهی بخش، از آنِ هر کسی نیست. ذکر هر کسی نیست. از آنِ ابراهیم صفتان است. از آنِ حنیفانِ یگانه بین و یگانه پرست. از منظری میتوان گفت این توانایی “حفیّ” است که آتش جهنم را بر ابراهیم سرد می کند. عدد جهنم نیز ۹۸ است. [این نکته بسان آن شرحی است که پیش از این در تفسیر عددی بسم الله الرحمن الرحیم گفته بودیم که؛ ۱۹ حرف بسم الله الرحمن الرحیم باعث گذر از ۱۹ زبانیّه آتش (عَلَیها تِسعَةَ عَشَرَ) می شوند]. حال اندکی بیشتر به تفسیر عددی وارد می شویم. ابراهیم(ع) از منظر تفسیر عددی، در این ۹۸ امتحان می شود. او قبل از امتحان الهی، اسمش “ابراهِم” بود، بدون یاء. پس از قبولی در امتحان الهی، “ابراهیم” می شود، با یاء. ی = ۱۰ است. آن را نماد بالاترین رتبه ی ایمانی بگیر. عدد ها اشاره به معانی اسراری اند. اگر به واژه ی ابراهیم در قرآن هایی که بر اساس رسم الخط های اسراری نگاشته شده اند، دقت کنی، این تفاوت نوشتاری را به عیان خواهی دید. در برخی جاها “ابراهِم” است و در برخی دگر، “ابراهیم”! در “اِذِ ابتَلَی اِبراهِمَ رَبُّهُ بِکَلِماتِِ”، ابراهِم است چون هنوز امتحان پس نداده است و در “اَنِ اتَّبِع مِلَةَ اِبراهِیمَ حَنِیفَاً” (پیروی کن از آیین ابراهیم یگانه پرست)، ابراهیم می شود چون به نیکی امتحانش را گذرانده است. از این منظر این یاء اعطا شده، نشان از گذر از مرحله ای و ورود به مرحله ای دیگر است که به زبان حرف و عدد بیان شده است. اگر ده بر نود و هشت آید، ۱۰۸ است، که عدد “حق” است. از این منظر مظهر اسمی است که نجات بخش و قابل پیروی است. ای دوست، حَفیّ از میان اسماء، اسمی بشدت اسراری است. آن آگاه و زنده و کارسازی است که قیامت سالک را به موقع بر پا می کند و او را از جهنم فرو افتاده در آن، به سلامت گذر می دهد. حفیّ اسمی است شریف که فقط یکبار در قرآن آمده است، آن هم برای ابراهیم و ابراهیم صفتان. برای به یگانگی رفتگان. برای مُخلَصِین و رهاشدگان از بند دوگانگی ها و چندگانگی ها.
399- “لا تَأخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَومٌ”
(هیچ خواب سبک و سنگینی او را فرا نمی گیرد!)
وقتی می فرماید هیچ خوابی او را فرا نمی گیرد، یعنی “بیداری” از آنِ اوست. وقتی بیداری از آنِ اوست، این یعنی تنها “بیداران” دوستان واقعی اویند. خفتگان نمی توانند با بیداران دوستی داشته باشند، زیرا در خوابند. و خواب فقط خواب متعارف نیست. وقتی گذشته پروری می کنی، در خوابی. وقتی در آرزوها و آرمانها سیر می کنی، در خوابی. وقتی در واقعیت زندگی حضور نداری و فقط با تصورات و خیالاتت مشغولی، در خوابی. وقتی چشمانت باز است اما جریان هستی را نمی بینی، در خوابی. وقتی جز صدای ذهن خود، هیچ ندای حقی را نشنوی و هیچ قطعه ای از موسیقای زیبای حیات را در نیابی، در خوابی… و خدا خواب نیست. او حیات محض است. بیدار است. پس طبیعی است که خفتگان او را در نیابند و ندایش نشنوند و دوستی اش بر نگزینند.
400- “لا نُرِیدُ مِنکُم جَزاءً وَ لا شُکُوراً”
(نه پاداشی از شما می خواهیم و نه تشکری!)
این است عمل خالص! عملی که منبعث از هیچ انگیزه ای نیست. چیزی نمی خواهد. خالی از نقشه های منفعت طلبانه است. حتی خواهان جلب احترام نیست. این یعنی خود عمل اصل است نه نتایج آن. و یک فرزانه اینگونه عمل می کند. کارش را بی عیب و نقص انجام می دهد و می گذرد. حتی آن را به یاد نمی آورد. به رخ نمی کشد. چنین کسی بدنبال هیچ بهشتی نیست، بلکه همواره این بهشت است که بدنبال اوست. اینان اخلاق خود را از اخلاق خدا گرفته اند. و این آیه شریفه بیانگر اخلاق خداست. و “تَخَلَّقُوا بِاَخلاقِ الله”.
401- “لا یَجرِمَنَّکُم شَنَآنُ قَومِِ اَلّا تَعدِلُوا”
(مبادا دشمنی با گروهی، شما را به بی عدالتی وا دارد!)
عداوت داشتن، مجوز ناعادلانه رفتار کردن نیست. برخی متاسفانه گمان می کنند همینکه با کسی دشمن باشند میتوانند هر بلایی بر سرش آورده و حتی از هستی ساقطش کنند. اینطور نیست. این خلاف مشی قرآن است. چه ملاک عمل در هر کاری عدالت است. جز این باشد حق اِقامه نمی شود. بر اساس این نص شریف، هیچ اهل ایمانی نمی تواند به بهانه اینکه کسی دشمن اوست، عدالت را زیر پا بگذارد و ستم روا دارد. قرآن چنین مجوزی نمی دهد. نداده است. ای دوست! کینه و نفرت، چشم آدمی را کور و اندیشه را خشک و منجمد می سازد. آدمی را به وادی بی عدالتی می کشاند، و بی عدالتی عاقبتش هلاکت است. بدون شک هشداری که در بطن این آیه شریفه نهفته، از نجات بخش ترین هشدارهای کاربردی و حقوقی قرآن کریم است.
402- “وَ حَنانَاً مِن لَدُنّا”
(و “یحیی”، به لطف و رحمت خاص از جانب ما نائل شده است!)
“حنان” از اسماء الله است و این اسم شریف فقط یکبار در قرآن، آن هم بدون تشدید، و فقط برای حضرت یحیی(ع) آمده است! پس دقت کن! “یحیی” آنچنانکه از معنایش پیداست صاحب روحی است که سرشار از حیات و زندگی است. حامل حیات است. هم زنده هست و هم جاری کننده زندگی است. و حیات داشتن زیر بنای هر فعل دیگر است. او باید بیاید تا افعال دیگر آن هم در مواقف خاص به منصه ظهور رسند. در کتاب مقدس آمده است که منکران مسیح بودنِ عیسی(ع)، می گفتند که بر طبق تورات، پیش از ظهور مسیح(ع) باید ایلیای نبی(ع) [که او نیز همین صاحب روح حیات و برخوردار از اسم حنان است] ظهور کند. و عیسی(ع) در جوابشان اذعان می کند که ایلیا همان یحیی بود که شما او را نشناختید! ای دوست، این بدان معناست که روح گشاینده، روح واحد است لکن به گاه رجعت ممکن است نام کالبدی اش چیز دیگری باشد! و اینجا، در این موقف، “یحیی” است. نامی زنده و اسراری که پیش از این بر کس دیگری ننهاده اند. ای دوست، حضور چنین روحی، مقدمه پایان یک دوره و ورود به دوره ای دیگر از حیات و آگاهی است که با نگاهی به کتب وحیانی به وضوح میتوان این نکته را دریافت. این روح زنده ی واحد، در عصر ائمه علیهم السلام نیز حضور داشته است که اشاراتی در روایات بسیاری در این باب وارد آمده، از جمله آنجا که امام علی(ع) در خطبه اسراری خود بیان می فرمایند؛ نام من در تورات همان ایلیاست! از این منظر، میتوان گفت که این روح بزرگ، دوره به دوره در مواقف حساس حضور داشته است! اگرچه نام کالبدی اش در هر دوره متفاوت باشد! این روح شریف و کارآمد، از اسم “حنان” برخوردار است. یعنی سرشار از شفقت و مهربانی و دهندگی است. واصِل کننده است. همچون پل رابطی است که تو را به حیات طیبه وصل می نماید. “حنان” از آنِ هر کسی نیست. و در هر زمان متجلی نمی شود. خاص است. خاص خاص. “حنان” از لغات متضاده نیز هست! این بدان معنی است که به مهربانی، زوائد و آلودگی ها را از روح و جان سالکان می زداید، و با مهربانی وافر، رحمت واسعه را بر آنها می گشاید. این را نیز بدان که پیامبر(ص)، یحیی(ع) را بسیار می ستود و دوست داشت… خداوند همه ی ما بندگان محتاج را در این موقف حساس، از این رحمت واسعه به نیکی برخوردار نماید، ان شاء الله تبارک و تعالی.
403- “وَ یَحمِلُ عَرشَ رَبِّکَ فَوقَهُم یَومَئِذِِ ثَمانِیَّةٌ”
(در آن روز عرش پروردگارت را هشت [نیرو] بر فرازشان حمل می کنند!)
برای آنکه بدانی آن هشت نیرو چیست و کدام است، پیش از آن باید بدانی که عرش چیست و کدام است. عرش خدا اشاره به اقتدار و تسلط و فرمانروایی اوست و پیامبر(ص) میفرماید: “قلب مؤمن، عرش خدای رحمان است”. خود خداوند نیز در حدیثی قدسی فرموده است: “زمین و آسمانم گنجایش مرا ندارد اما قلب بنده ی مؤمنم گنجایش مرا دارد”. ای دوست، اگر عرش پروردگارت، قلب با ایمان توست پس نیروهای نگهدارنده ی آن نیز در وجود خود توست. تسلیم، ایمان، یقین، توکل، اطاعت، محبت، پاکی و خلوص، نیروهای لطیفی اند که در جایجای قرآن از آنها یاد شده است و چون در وجودت شکوفا گردند، خود بهترین حاملان عرش الهی تو اَند. اینها به تمثیل درهای هشتگانه ی بهشت اند که به قلب راه دارند. نیل به چنین کیفیتی، روز شکوفایی توست. روزی است که الوهیّت خود را به زیبایی دریافت و تجربه خواهی نمود. پس؛ “اِحفِظِ اللهَ یَحفظکَ” (خدا را حفظ کن تا حفظت کند!)
404- “مَحیایَ وَ مَماتِی للهِ رَبِّ العالَمِینَ”
(زندگی و مرگم از آنِ پروردگار جهانیان است)
زندگی و مرگ دو چیز نیستند. واحدند. چونان دو روی یک سکه اند. اینطور نیست که الآن زندگی است و مرگ بعداً می آید. این یک نگاه سطحی و ابتدایی است. مرگ هم اکنون هست. هر لحظه ما میمیریم و زنده می شویم. لحظه ی پیش مرد، و اکنون لحظه ای جدید است. آن هم با آگاهیها و انرژیها و تبادلات جدید. این آفرینش، مدام در چرخِش است و چرخَش را مرگ و زندگی میچرخاند. مرگ همانقدر واقعی است که زندگی واقعی است و تا مرگ نباشد چیزی به نام زندگی ظهور نخواهد یافت. جریان زندگی ما، لحظه به لحظه مدیون مرگ ماست. در شگفتم از کسانی که آن به آن میمیرند و زنده می شوند و با این حال از مرگ -از چیزی که باعث زنده بودنشان است- هراسان اند! این مرگ، احترام دارد! باعث زندگیست و باید حرمتش نهاد! ای دوست، جریان حیات و آگاهی بر ارابه ی مرگ و زندگی سوار است و ما همه بر چنین ارابه ای به پیش می رویم. نکته اینست که سالک با تقدیم چرخه ی زندگی و مرگش به رب العالمین، با تقدیم اعمال و سلوکش به او، خود را از بند هر تاوان و کارمایی رها می کند و به نیکی از این هست و نیستِ لحظه ای، خلاص شده و بر فراز آنها میرود. و فراز این هست و نیست، مقام “مُخلَصین” است. بهشت خود خداست که هر نفس مطمئنه ای به آن دعوت شده است.
405- “الشَّیطانُ یُخَوِّفُ اَولِیاءَه”
(شیطان، دوستدارانش را به ترس می اندازد!)
می بینی!؟ این شیطان است که از ترس یک حربه درست می کند. این اوست که یارانش را به ترس می اندازد تا بر آنها مسلط باشد. خداوند، اولیاءش را به ترس نمی اندازد. با حربه ی ترس آنها را در اختیار نمی گیرد. دوستان خدا، “لا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنُونَ” اند. ترس، از آنِ اولیاء شیطان است. از آنِ اولیاء خدا نیست. ای دوست، این آیه یک ملاک کاربردی در باب شناخت است. با این آیه میتوانی اولیاء خدا و اولیاء شیطان را از هم باز شناسی و تشخیص دهی. در اینجا دو شیوه ی برخورد مطرح است؛ یکی شیوه ی شیطانی که با ایجاد ترس، هوادارانش را حفظ کرده و به خدمت می گیرد، و دیگری شیوه ی الهی که ترس و اندوه را از دوستدارانش می زداید. این دو طریقت کاملاً مجزاست. خداوند طالب محبت خالص و بی دریغ است. او با عشق و ایمان کار می کند. قاعده اش “یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونَهُ” است. تخویف و ترس، سهم دوستان خدا نیست. چه ترس و دوستی یکجا جمع نمی شوند. اولیاء خدا، عاشقان اند و خشیّت شان صرفاً از روی عشق و محبت لایزال است. پس همواره این نص صریح را که با تاکید هم آمده به خاطر بسپار که: “اَلا اِنَّ اَولِیاءَ اللهِ لا خَوفٌ عَلَیهِم و لا هُم یَحزَنُونَ” (آگاه باشید که دوستان خدا هیچ ترس و اندوهی ندارند!)
406- “کُلُوا وَاشرَبُوا هَنِیئاً بِما اَسلَفتُم فِی الاَیّامِ الخالِیّة”
(گوارایتان! بخورید و بیاشامید به پاس آنچه در روزگارانِ خالی بجا نهادید!)
روزگارانی که خالی از هدایت بود و شما صدای حقیقت شدید، روزگارانی که خالی از جوانمردی بود و شما به نیکی از خود گذشتید، روزگارانی که خالی از نور بود و شما چون شمع سوختید و روشنایی بخشیدید… پس اکنون نزد پروردگار بخشنده و مهربان، و در بهشت خودِ او، بهترین آگاهی ها را بنوشید و بهترین حیات و عزت را خوراک خود کنید و در لطافتی مسحور کننده به سر برید. “حیات طیبه” گوارایتان!
407- “مُصَدِّقَاً لِما بَینَ یَدَیهِ”
(تصدیق کننده ی کتب آسمانی پیشین!)
می دانی چرا قرآن در جایجای سُوَر مختلف، انبیاء و کتب آسمانی پیشینیان را تایید می کند؟! این یک تعلیم بزرگ است. تو هر حقیقتی را که تایید کنی، با آن رابطه ای زنده و انرژیک بر قرار کرده و از مواهب آن برخوردار شده ای. وقتی ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر انبیاء عظام علیهم السلام را تصدیق کنی، به واقع خود را به یک شبکه ی قدرتمند روحی متصل کرده و از لایه های متنوع حیات و آگاهی بهره مند نموده ای. تایید حقایق، اقتدار می آورد همچنانکه تکذیب و انکار آن، ضعف و زبونی. و یادت باشد؛ هر چه را قلباً تایید کنی، آن را به وجودت راه داده و نیرویش را به جریان انداخته ای. قرآن در ابتدای سوره بقره، به صراحت مشخصه ی بارز اهل ایمان را، مومن بودن به آنچه بر پیامبر(ص) نازل شده و آنچه بر پیشینیان نازل شده، می داند. بدون شک آن که به انبیاء الهی و کتب آسمانی شان بی حرمتی کند، با دست خویش خود را از حوزه ی ایمان بیرون انداخته است.
408- “وَ اِن یَمسَسکَ اللهُ بِضُرِّ فَلا کاشِفَ لَهُ اِلّا هُو”
(اگر خدا بخواهد به تو آسیبی برساند، هیچ کس جز خودش توانایی بر طرف کردن آن را ندارد!)
این یعنی بیهوده به این و آن پناه مَبَر. ذهنت را مشتّت مساز. توجه ات را تکه تکه مکن. هیچ کس و هیچ چیز حافظ مخلوق نیست، جز خالق. چه در هستی تنها یک نیروی واحد است که فرمان می راند. یک نیروست که همه را در بر گرفته است. هیچ کس هیچ نیرویی از خود ندارد. نیرویشان عاریه ای است و همگی تحت تاثیرات عمل می کنند. این آیه می فرماید آدمی باید دست از هر گونه شرک بر دارد و تنها با قلبی گشاده و فهمی باز، تسلیم حقیقت یگانه باشد. مؤثر در وجود، یکی است و آن خودش است. یک سالک فهیم، رابطه اش را با همین یکی درست می کند، همین یکی را پاس می دارد، و آنگاه به طرفة العینی رابطه اش با تمامی جهانها و موجوداتشان درست شده است.
409- القارِعةُ(۱) مَاالقارِعَةُ(۲) وَ مَآاَدراکَ مَآالقارِعَةُ(۳)
آن کوبنده! چیست کوبنده؟! و تو چه دانی که کوبنده کدام است!
یکبار میتوانی از این آیات شریفه، تعبیر و تفسیری خشونت بار و دهشتناک داشته باشی، و باری میتوانی چون محبان حضرت دوست، به اَحسَن التفسیر وارد شوی و به زیبایی برکات و نعمات شگفتش را بنگری! از آنجا که یقین دارم خداوند بخشنده و مهربان هیچ نیازی به خشونت ندارد، پس اهل تعابیر خشونت آمیز از آیات خدا نیستم و چنان تعابیری را به دوستدارانش وامیگذارم. چه ما یاد گرفته ایم که به خداوند و آیاتش، ظن نیک داشته باشیم و بهترین تفسیر را ارائه دهیم. ای دوست، پس دقت کن! این کوبنده، هر کوبنده ای نیست. معرَّف به الف و لام است. خاص است. نعمتی الهی است. وجودی زنده است. آن نعمتی است که با کوبندگی اش، مرغ جانمان را از پوسته ی سخت مان بدر می آورد و با شکستن دیواره های افکار و اوهام باطل مان، به یکباره از شرشان خلاص مان می کند. کوبنده ی ذهنیات تاریک و شرک آلودی است که عمری به اسارت مان کشیده و زندگی مان را ظلمانی کرده است. چه این کوبنده، کوبنده ی الهی است. شیطانی نیست که ویرانگری اش مخرّب و نابودکننده باشد. این قارعه عین نجات بخشی و رهایی است. برای همین است که بِلافاصله سخن از پرواز پروانه ها سر میدهد! “کَالفَراشِ المَبثُوث”! گویی مردمان را از پیله های خودساخته شان آزاد کرده اند! و هر کس همان می شود که درونش نهفته است. در این کوبندگی سخن از زندگی پسندیده است! آن هم برای آنان که سرشار از عملکرد نیک و مفیدند؛ سخن از “فِی عِیشَةِِ راضِیّةِِ” است! در حکایت این قارعه ی شگفت، تنها کسانی دوباره به کوره گرم خالص سازی، و به ماهیت هاویه گون شان فرو می روند که عملکرد نیک و مفیدی در پرونده اعمالشان بارز نیست. و کوره خالص سازی نیز خود سازنده است. ای دوست، براستی در پیام این سوره مبارکه جز نعمت و برکت و سازندگی هیچ چیز خشونت بار و ناسازنده ای نمی بینم.
410- “وَ العادِیاتِ ضَبحَاً”
(قسم به نیروهای زنده و نَفَس زننده!)
در این سوره نیز یکبار میتوانی به طور مجازی “عادیات” را به اسب و یا حیوانی دیگر تعبیر کنی و از سوره یک فضای جنگی بسازی، و باری میتوانی به عمق معنا روی و حکایتی لطیف و کاربردی از سلوک دریافت کنی. اصل لغت عادیات، نه اسب است و نه حیوانی دگر. آنگونه تعابیر، مجازی است. لذا ما بی آنکه این واژه و واژه های بعدی آیات را به موجودات حیوانی تشبیه کنیم، از آن به طور عام به نیروهای زنده و اقدام کننده ی درون تعبیر کرده ایم تا باعث برون فکنی مان نگردد و از خودمان دورمان نکند. زیرا درون آدمی، عالَمی کبیر سِرشته اند و هر دم نیروهای بسیار دست اندر کارند. پس بگذار یکراست به سراغ اصل مطلب روم و نگاه قلبی ام را با ترجمه ای از جنس دگر تقدیم تان گردانم:
“قسم به نیروهای زنده و نفس زننده☆ قسم به نیروهای برانگیزنده ی آتش شوق☆ قسم به نیروهای واصِل به [نور] صبح☆ آنگاه که غبار تیره[نفس] را بپراکنند☆ و به تمامی آن را به مهار خویش در آورند،☆ که انسان در برابر نعمت های پروردگارش ناسپاس است☆ و خودش بر این معنا گواه است☆ زیرا او بشدت عاشق مال است☆ آیا نمی داند آنگاه که آنچه در گورهاست زنده گردد،☆ و آنچه در سینه هاست بر مَلا شود،☆ بی شک پروردگارشان در آن روز از همه چیزشان با خبر است؟!”☆
می بینی؟! نگاه که تغییر کند، این سوره به وضوح بیانگر کارزار با نفس امّاره است. یک اتفاق درونی که خود صفحه ای گسترده از یک سلوک تمام است.
411- اِن لَبِثتُم اِلّا قَلِیلاً لَو اَنَّکُم کُنتُم تَعلَمُونَ”
(شما [در دنیا] جز زمان اندکی نبودید! کاش این حقیقت را درک می کردید!)
عمر چنان کوتاه است که در برابر زمان ابدیت همچو یک جرقه در تاریکی بلکه به مراتب کمتر است. تو در این جرقه متولد می گردی و با همان نیز خاموش می شوی. این تمام فرصت توست. پس لازم نیست برای پاسخ به سوال من که ام و من چه ام، از صفر شروع کنی. از تجارب ارزشمند سالکان بزرگ بهره بگیر و بقولی از جایی شروع کن که آنها تمام کرده اند. فرصت بسیار کوتاه است. گویی فقط یک لحظه چراغ تو را روشن می کنند تا گوهر خود را در تاریکی بیابی و فهیمانه به اصل خویش که مرکز حیات و آگاهی است، به نیکی باز گردی. فهم و دریافت از تجارب و آثار فرزانگان، ضعف نیست، بلکه یک هوشمندی عظیم و در عین حال راهبردی حکیمانه است.
412- “خَلَقَکُم ثُمَّ رَزَقَکُم”
(شما را خلق کرد سپس روزی داد)
دقت کن! در هر مرحله از حیات که باشی ابتدا باید در آن مرحله ظهور داشته باشی تا بتوانی رزق ات را دریافت کنی! ظهور در مرتبه ی دنیا، رزق دنیوی دارد و ظهور در مرتبه آخرت، رزق اُخروی. اول پدید آمدن در یک کیفیت و بعد رزق همان کیفیت. وقتی در جهان لطیف متولد شوی، پس رزق ات لطیف است. زیرا رزق هر جهان متناسب با همان جهان است. وقتی در کیفیت عشق و آزادی و خردمندی متولد شوی، رزق ات از جنس عشق و آزادی و خردمندی آماده است. آنها که از چنین ارزاقی لطیف محروم اند معلوم است که هنوز در جهان های لطیف خلق نشده اند! زیرا رزق هر عالَم بعد از تولد سالک در آن عالَم مهیاست و به او چشانده می شود! آن که بیگانه با رزق لطیف است، به واقع بیگانه با عالَم لطیف است! این یعنی هنوز تولدی دیگر نیافته است! ای دوست، حیات، لایه لایه است. وقتی از لایه ی قبلی بِدَر آیی و در لایه ی دیگری از حیات و آگاهی متولد شوی، کیفیت رزق تو نیز تغییر کرده است. جهان قبلی و رزقش می رود و جهان جدید و رزقش برایت نمایان می شود. اینگونه است که ادامه آیه یعنی؛ “ثُمَّ یُمِیتُکُم و ثُمَّ یُحیِیکُم”(سپس شما را میمیراند، و سپس زنده تان می کند!)، لایه به لایه به پیش می رود و تو را مرحله به مرحله از تاریکی های کثرت به نور وحدت می کشاند.
413- “تَوَفَّنِی مُسلِمَاً وَ اَلحِقنِی بِالصّالِحِینَ”
(جان مرا تسلیم شده برگیر و مرا به صلح رسیدگان ملحق نما)!
کلمه صالح و تمام مشتقات فعلی و اسمی دیگر صَلَحَ، همه ریشه در “صلح” دارند. اصل شان از صلح است. مغز معنایشان در آن است. عمل صالح هر عمل به ظاهر خوبی نیست، بلکه آن عملی است که منبعث از صلح و برانگیزاننده ی آن است. در صالح، صلح نهفته است. آن کس را که بیگانه با صلح است، صالح نگویند. صالح کسی است که به نیکی پیوند می زند و یکپارچه می سازد. اهل درست کردن است نه ویرانگری. صالح انسانی است که از عمق وجودش با تمامیت هستی به صلح کل رسیده است. چنین کسی با جریان ناب حیات، در آشتی و صلح بسر می برد. و این صلح مقدس، هدیه ی تسلیم شدگان است. برای همین است که در ابتدای آیه، به دعا از ربّ اش، تسلیم شدن را طالب است. صلح، اساس هستی و تار و پود آن است. و به فرموده ی قرآن؛ “خوبترین است “الصُّلحُ خَیرُ”. چه عالَم هستی با صلح و هماهنگی سرپاست. و صالحین کسانی اند که به عمق حیات و آگاهی رفته اند. همانجا که عشق و محبت موج می زند.
414- “لِباسُ التّقوی ذلِکَ خَیرُ”
(و لباس تقوا، بهترین است)
لباس، پوشش است و تقوا صیانت است. و لباس تقوا، لباسی از جنس “نه خواستن” و “نه نخواستن” است. تار و پودش از جنس بی خواهشی و بی آرزویی است. این لباسی است که نورِ روح تو را حفظ می کند و وجودت را از دام های شیطان نفس مصون می دارد. تقوای الهی همچون زره عمل می کند و تو را به سلامت از جلوه گری های دنیا و خطرات هر روزه ی آن گذر می دهد. لباس تقوا، حافظ پاکی درون است. حافظ فطرت الهی توست. در تو ارزشی والا نهفته است. گوهری عزیز که جز به صیانت تمام نمی توان از آن مراقبت نمود. ای دوست، با لباس تقوا می توان از مرداب دنیا گذشت و آلوده نشد. می توان از جنگل تاریک فکر و خیال عبور کرد و گمراه نگشت. می توان میان انبوه صداها رفت و جز ندای حق را نشنید. لباس تقوا، لباسی نامرئی است. و با این وجود یک زره تمام است. قدرش را بدان.
415- “وَ سَلِّمُوا تَسلِیمَاً”
(و همه جانبه تسلیم باشید!)
تسلیم حق بودن، تسلیم راستی و درستی، شاهراهی است که به مقصد می رسد. هر راهی جز تسلیم، کوره راه است. عقل سلیم از راه سلیم می گذرد. وقتی قدم به هستی گذاشته ای، وقتی هستی تو را پذیرفته و به تو موجودیت داده است، روح بزرگِ حیات بخش را تسلیم باش. “تَسلِیماً”، مفعول مطلق است. اشاره به تسلیمی ذاتی و همه جانبه است. پس قلبت را، ذهنت را، جسمت را، نرم و پذیرا کن. بگذار این جریان زنده و زندگی بخش، تو را با خود ببرد. خلاف آن شنا نکن. فرصت ناب بودن را با برداشت ها و ذهنیاتت بر باد مده. حتی دست به تعریف زندگی مزن. زندگی را با حق و به حق زندگی کن. فهم زندگی در چنین زندگی کردنی است نه در تعاریف این و آن. و این مهم تنها با تسلیمی زیبا محقق می شود. تسلیم زیبا، یک تسلیم آگاهانه و همه جانبه است. یک هوشمندی عظیم است. یک اطاعت عاشقانه و تفویض امر به بزرگ هستی ساز است. یک هماهنگی تام با جریان ناب حیات است. ای دوست، “تسلیم”، ساده ترین و سهل الوصول ترین راه به کمال است.
416- “یَسئَلُونَکَ عَنِ الشَّهرِ الحَرامِ”
(از تو در باره ی شهر حرام می پرسند!)
شهر حرام (ماه حرام) پیش از آنکه اشاره به ماه خاصی باشد، اشاره به وجود شریف انسان با ایمان است. در حقایق التفسیر ابو عبدالرحمن سُلَمِی در ذیل همین آیه از امام صادق(ع) روایت شده که ایشان فرمودند: “شهر حرام بدن های مؤمنین است و آن بهشت مولی است و در آن انس خدمت به مولی است و قتال در آن [گناهی] بزرگ است!” ای دوست، کلمات قرآن زنده اند و هر کدام اشاره به وجودی زنده دارند. و دقیقا از این روست که بارها گفته ام کلمات قرآن همچون واژه های متداول ذهنی تصنعی و اعتباری نیست. کلمات خدا، زنده اند و سِرشته در اسرارند و هر کدام حکایت باطنی خود را دارند. و مؤمن، یعنی همان شهر حرام، در قاموس باطنی قرآن، هر کسی نیست. آن را گویند که برخوردار از نور الهی است. وجود این نور است که او را به “شهر” مانند نموده است. زیرا در “شهر” نیز نور است. اما این شهر هر شهری نیست زیرا نورش هر نوری نیست. چه شهر خاص، نور خاص دارد. و شهر حرام، دارای حرمت است زیرا نور خدا در آن است. و مؤمن کسی است که با نور خدا می نگرد.”المُؤمِنُ یَنظُرُ بِنُورِ اللهِ”. و این یک وجود به “صلح کل” رسیده است و برای همین است که قتال و ستیزه گری در آن حرام است.
417- “اِذَا الشَّمسُ کُوِّرَت”
(آنگاه که خورشید در هم پیچد و تاریک شود!)
خورشید آن است که هم خود روشن است و هم غیر خود را روشن می کند. آنچه را که به عنوان خورشید در آسمان می بینی، ظاهری ترین نماد آن است. خورشیدها بسیارند و اگر قدرشان را ندانی، به خویش فرو می روند و تو را از روشنایی لطیف شان محروم می کنند. نور خِرَد از جمله این خورشیدهاست. همچنین است نور محبت و نور حیات و نور آگاهی و الهام و نور تعلیمات معلمی که تو را به نیکی تعلیم می دهد.
418- و مَن عَمِلَ صالِحاً فَلِاَنفُسِهِم یَمهَدُونَ”
(و کسانی که کار نیک کنند، راه را بر خویش هموار کرده اند!)
پیش از این در شرح “عمل صالح” گفتیم که آن عملی است که ریشه در “صلح” دارد. عمل نیکی است که وحدت و یکپارچگی ایجاد می کند. ضد نفاق و تفرقه است. ضد منیّت و نفسانیّت تاریک است. عمل صالح، نور است. روشن کننده ی راه است. و اهل چنین عملی، راه رشد و تعالی را بر خود هموار می کند. وقتی تو ذاتاً با جریان حیات در صلح و سلام باشی، جهان و پدیده هایش نیز با تو در صلح و دوستی اند. و این یعنی تو هیچگاه و در هیچ کجا، تنها نیستی و همواره از یاریِ نهان و آشکار همه ی پدیده ها بهره مندی. ایجاد رابطه ی دوستی با جهان هستی، یاریِ جهان هستی را با خود دارد. همچنان که دشمنی با آن، مخالفت آن را می آورد. همه ی پدیده ها، از جماد و نبات و غیره، همگی دارای انرژی اند و ما در یک شبکه ی انرژیایی وسیع و پیچیده به سر می بریم. برای استفاده بهینه از تمامی انرژی های هستی باید با این شبکه ی انرژیایی از در دوستی و مودّت وارد شوی. باید دوست بداری تا دوست داشته شوی. “صلح کل” با هستی، یک معنای عمیق و انرژیایی دارد. حرف نیست، یک حضور زنده و همه جانبه است. و اینچنین است که تو خود را با جریان هستی وارد پیوندی آگاهانه می کنی. مراد از معنای “یَمهَدُون” کوبیدن راه و هموار کردن آن است. و “عمل صالح”، راه زندگی متعالی را بر تو هموار می کند.
419- “وَ ما تُنفِقُوا مِن خَیرِِ فَلِاَنفُسِکُم”
(هر آنچه از خیر انفاق کنید، برای خود شماست!)
در قاموس حقیقت، تو آنچه را که ببخشی، صاحب آنی، نه آنچه را که ذخیره کنی. تو صاحب چیزهایی هستی که انفاق کرده ای. سرمایه ی حقیقی و ماندگار تو آن است. این یعنی تو با انفاق، حوزه ی وجودی ات را هم در زندگی و هم پس از مرگ، وسعت می بخشی. شیطان می گوید؛ نبخش، انفاق نکن، خودت محتاج می شوی، فقیر می شوی! اما روح به تو می گوید؛ اگر می خواهی محتاج نشوی، فقیر نشوی، ببخش، انفاق کن. و این دو نگرش متفاوت به جریان حیات است. ای دوست، این جهان بازتاب اندیشه و عملکرد توست. چون بدهی، خواهی گرفت، چون ببخشی، بخشیده خواهی شد، چون آگاه کنی آگاهتر شوی… تز شیطان، تو را از هستی منقطع می کند، با جریان حیات بیگانه ات می سازد. و تو را از ثروت حقیقی دور می کند. در زندگی، از شیطان خط مگیر، پا جای پایش مگذار. هر روز به هر نحو که ممکن است مهربانی و بخشندگی را تجربه کن. بگذار ملکه ی ذهنت شود، که این خود سلوکی عملی در راه تحقق “بسم الله الرحمن الرحیم” است.