☆ روزگاری نه چندان دور، تمام دنیایم چمدانی بود که در آن جز چند تکه لباس و مشتی به ظاهر مایحتاج چیز دیگری نبود. گاه آن را با خود از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار می کشیدم و چند صباحی می ماندم و دوباره چون موسم رفتن می شد به جایی دیگر می رفتم. در هر شهر و دیاری که چند صباحی می ماندم، به مسجدش سرَک می کشیدم و چون با اهالی اش آشنا می شدم، دو سه روزی را برایشان از خدا و زندگی و چه باید کرد، سخن می گفتم. و هنگامی که می دیدم نزد اهالی، تبدیل به فردی محترم و شناخته شده گشته ام، پنهانی از آنجا سفر کرده به جای دیگری می رفتم. آن روزگاران، هر چند کوتاه، اما بر منوال بی خانمانی گذشت. بعدها فهمیدم که به آن چمدان هم نیاز نبود. من احمقانه بار اضافی حمل می کردم. دوست داشتم خدا را خدمت کنم بی آنکه از کسی چیزی بخواهم. برای روح سالک، بی خانمانی و خدمت کردن در همان حال، دوره خوب و سازنده ای است. نفس دوست دارد ساکن و راحت و برخوردار باشد. زیرا از تغییر می ترسد، از ناشناخته می ترسد، از گرسنگی می ترسد، از بی پولی می ترسد، اما روح به این مهملات وقعی نمی دهد و هر بار تو را به جایی پرتاب می کند. جنگ نفس امّاره با روح، دیدنی است. و تو چنین جنگی را در چنین سفر هایی به وضوح خواهی دید. اگر می خواهی بَرنده باشی، همه چیزت را تقدیم خدا کن. داشتن و نداشتن ات را، خوب و بدت را، سلامت و بیماری ات را… اگر همه را به او بدهی، شک نکن که می پذیرد و خود دست اندر کار امور می شود. اما اگر بخواهی زرنگی کنی، یعنی خوبی ها و داشتن ها و سلامتی ها را نزد خود نگه داری و فقط بدی ها و نداشتن ها و بیماری ها را نزد او بیندازی، هیچ طرفی نخواهی بست زیرا خداوند بسیار زیرک تر و داناتر از توست.
مسعود ریاعی