روزی کسی که وجودش را تلخی روزگار فرا گرفته بود، مرا پس از پایان دو رکعتی در کوهستان، بی مقدمه پرسید؛ آیا خدا وجود دارد؟! لحظه ای با لبخند نگاهش کردم و آنگاه بی تردید گفتمش؛ نه! وجود ندارد! آن خدایی که ۲۴ ساعته در جایجای جهان تبلیغش را می کنند، وجود ندارد. آن بافته ی ذهن خود بشر است. برای همین است که چنین خدایی هیچگاه جواب نداده و وضع جهان هر روز بدتر از دیروز است! چون وجود ندارد! خدایی که جواب نمی دهد، وجود ندارد. خدایی که زنده به حال نیست، وجود ندارد. خدایی که یک کلکسیون نماینده ی جوراجور دارد که هر روزه در هر گوشه از جهان مشغول تکه پاره کردن یکدیگرند، وجود ندارد. خدایی که پر از غر و لند است و همه چیز برایش مهم است جز خود زندگی، وجود ندارد. خدایی که مرده و زنده ی دیگران برایش علی السویه است، وجود ندارد. خدایی که تصور کنی روی ابرها نشسته و از بالا به باغ وحشش نگاه می کند و به ریش همه می خندد، وجود ندارد. خدایی که مشغول ساخت و ساز آلات شکنجه و جمع کردن هیزم از اینجا و آنجاست تا مخلوقاتش را به موقع کباب کند و از شکنجه شان لذت وافر برَد، وجود ندارد… اینها همه برداشتهای ذهنی انسان است و هیچکدامشان خدا نیست… آنگاه با تعجب پرسید؛ پس تو که را سجده می کنی؟!
… خالق زنده و زندگی بخش را، نقد وجود را، خدای حال را، پیوند دهنده ی دلها را، عشق و محبت لایزال را، ناشناختنیِ فرا درک را، زیبایی نامتناهی را، بخشندگی وافر را، لطیفِ درون و برون فراگرفته را، حقیقت زندگی را… بدو گفتم؛ من آرمان پرست نیستم، حماقت پرست نیستم، نسیه پرست نیستم، ذهن پرست نیستم، القاءات این و آن را نمی پرستم، چه اگر اینها را می پرستیدم اکنون مثل تو رنجور و تلخکام و نومید و پر از سوال مانده بودم.
مسعود ریاعی