وقتی قلبت خالی از ایمان به خداست، وقتی نمی توانی ایمان داشته باشی که خدایی هست، لازم نیست که مرتب به خودت تلقین کنی که خدایی هست، این مشکلی را حل نمی کند بلکه بر مشکلات روحی روانی می افزاید. با قبولاندن به خود، با تلقین، با تقلید، خدا خدا نمی شود، اگر هم بشود خدای حقیقی نیست. بگذار خدای تقلیدی نباشد. نبود آن بهتر از بود آن است. اصلاً این وظیفه ی تو نیست که در جستجوی خدا باشی. این وظیفه ی خداست که خود را به تو بشناساند. اگر او برایت این کار را نمی کند، رهایش کن. از جستجویش دست بکش و خود را از این اندیشه آزاد کن. وظیفه ی تو آن است که خود را بشناسی. این چیزی است که باید به آن همت گماری و نسبت به آن بی تفاوت نباشی. خودشناسی نقد وجود است. آنچه هست را بشناس تا آنچه ورای این هست، هست، شناخته شود. خدای تقلیدی، خدایی که این و آن به تو تلقین کرده اند، وبال گردن است. شفابخش نیست، بیماری زاست. زندگی گیر است تا زندگی بخش. بجای نشاط و خوشبختی، بدبختی می آورد. خدای تقلیدی همان خدایی است که جواب دعا را نمی دهد. حتی اگر شب تا صبح ضجه بزنی، اهل استجابت نیست. چون اصلاً وجود ندارد. یک توهّم القایی است. خدای حقیقی خدایی است که تو باید در عمق وجود خودت بیابی “یَحُولُ بَینَ المَرءِ و قَلبِهِ”. از رگ گردن به تو نزدیکتر است “اَقرَبُ مِن حَبلِ الوَرِیدِ”. همواره با توست هر جا که باشی “هُوَ مَعَکمُ اَینَما کُنتُم”. برای همین خودشناسی منجر به خداشناسی می شود. اما بالعکس آن ناممکن و نامعقول است. تو یا پروردگارت را با خودت می یابی یا نمی یابی. بقیه حرف اضافه است. “اِنَّ مَعِیَ ربِّی سَیَهدِینَ” (ربّ من با من است و هدایتم می کند!). و این سلوکی جانانه می طلبد زیرا تو راه درستِ از خود به خدا را پیشه کرده ای. راهی که تقلیدی نیست، منحصربفرد است و در آن، خدایان تقلیدی و تلقینی کمترین جایگاهی ندارند. خود را از خدایان مرده رها کن تا به طرفة العینی خدای زنده را محیط بر خود بیابی.