106- “یا نُوحُ اِهبِط بِسَلامِِ مِنّا و بَرکاتٍ عَلَیکَ وَ عَلَی اُمَمِ مِّمَّن مَّعَکَ”
(ای نوح! به سلامت و برکاتی از ما که شامل تو و امّت هایی که با تو اَند، فرود آی!)
یک امّت با نوح نیست، امّت هایی است! هفت “میم” در این آیه شریفه پشت سر هم مشاهده می کنی! اگر درست و با احتساب تشدید بخوانی![“اُمَمِِ مِّمَّن مَعَکَ”]. این یک اعجاز بیانی فوق العاده، و در عین حال حِرزی قدرتمند است. و تنها جای قرآن است که این تعداد “میم” پشت سر هم آمده است. “میم” نماد انسان الهی است. اگر هفت آسمان و زمین هست، پس هفت نوع انسان با لایه های آگاهی مختلف نیز حضور دارند. آسمان بی زمین نمی شود و زمین بی انسان. “انسان” به تعبیری “ما بَینَهُما” است. واسط میان زمین و آسمان است. فرزند این دو است. هر لایه ی حیات و آگاهی از این افلاک هفتگانه، انسان خود را دارد. الگوی خود را دارد. زیرا تو در سلوک باید از این “افلاک سبعه”، یا از این طبقات هفتگانه ی حیات و آگاهی، عبور کنی، تا خلاص شوی، “مُخلَص” شوی، و به “حق” واصِل گردی. نوح، هفت الگوی نجات را در سفینه ی خود نهفته است! هفت روحی که هر کدام پادشاه اقلیم خود اَند و سالکان را در هر مرحله از سلوک ره می نمایند. در دومین مقاله ی کتاب “کلمات بارانی” و نیز در کل کتاب “هفت عمق آگاهی” شرح مبسوط این عبور را آورده ام، به آنجا رجوع کن.
107- “اِنَّ الاَرضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ”
(زمین را بندگان صالحم به ارث می برند!)
“صالح” کسی است که ریشه در “صلح” دارد. صلح طلب است. نگاهش، کلامش، جریان اندیشه اش، ارتعاش تمامی لایه های وجودش، سرشار از عشق و محبت به مخلوقات خداست. صالح آن است که به وحدت می رود، به “صلح کل”. کسی است که پیوند می زند و یکپارچه می سازد. ترجمه ی نیکوکاری برای “صالح” یک ترجمه ی ناقص است. صالح هر نیکوکاری نیست. صالح، آن نیکوکاری است که نیکویی اش، که هر اقدام و فعالیتش،”صلح” به بار می آورد، وحدت و هماهنگی ایجاد می کند. محصول عمل صالح، صلح است. چه این “صلح”، در ذات “صالح” نهفته است. چیزی عَرَضی نیست، اکتسابی نیست، نمایشی نیست که بخواهد ادای صلح طلبان را در بیاورد. او جریان وجودی اش رو سوی صلح و سلام دارد. چنین کسی خالی از نفرت و خشونت است. صالح، ریشه از اصل گرفته است زیرا “صلح” از بزرگترین صفات ذاتی خداوند است و “خَیر” است “وَالصُّلحُ خَیرٌ”، و خیر همان خداست “وَاللهُ خَیرٌ”. پیوندها را دریاب! که از این ساده تر توان گفتنم نیست. عبد صالح، عبدی است که وجودش سرشار صلح و سلام و عشق و محبت است. هر کارش کنی، جز وحدت از او بیرون نمی ریزد. و جز این نمی تواند باشد. او جوشیده در “صلح” است. و این آیه، اشاره اش به “عبادی الصالحون” است. و اما آن “ارض”، پیش از آنکه آن زمینِ بیرون باشد، زمین وجودِ خود توست. تا وجودت به وحدت نرسد، تا صلح را از سرچشمه ی قلبت ننوشی، تا روح و جانت از آن سرشار نشود، تا به نفس خویش مسلط نگردی، تا از درون به صلح کل نرسی، چیزی در آن بیرون محقق نخواهد شد. کلمات قرآن، حساب شده اند، هر کدام جهان خود، و رائحه خاص خود را دارند. بدان، این ارض را، این زمین وجود را، تنها کسانی به ارث می برند که توانایی ایجاد “صلح” را داشته باشند. و این روندی است که از باطن آغاز می شود و آنگاه است که ظاهر را در بر می گیرد.
108- “اِنّا اعطَیناکَ الکَوثَر”
(ما به تو خیر کثیر را عطا کردیم!)
“اِنّا” یعنی ما، یعنی “نَحنُ”، یعنی (۱۰۸) . این مقام جمع است، مقام جمع اسماء حق تعالی، که همگی حیّ (۱۸ ) اند. خودِ سوره نیز سوره ی (۱۰۸ )است و “خیر کثیر”. زیرا معنای “کوثر” همین است. “خیر” ( ۸۱۰ )، “حق” است که خود اصلِ (۱۰۸ ) است. جریان هر ذکری با ( ۱۰۸) تثبیت شدنی است، چه هیچ اسمی از اسماء، بی “حق”، جاری شدنی نیست. اسماء حق، نهرهای جاری شده از سرچشمه ی الوهیّت اند. جمع شان، به تمثیل بزرگترین و با برکت ترین نهر است که سرشار از حیات و آگاهی است. این جریان همیشه زنده ی حق، همان خیر کثیر است که به هر کس عطا شود، به جاودانگی دست یافته است. تو فقط با “حق” تثبیت می شوی، معنای خودِ حق نیز تثبیت است. حق یک معنای انتزاعی نیست، جریانی زنده است که بزرگ تجلّی خود را دارد. مظهرش در زمین “انسان کامل” است. وقتی می فرماید؛ ما به تو این “خیر کثیر” را عطا کردیم، این یعنی مظهرش همان است که به او عطا شده است. و از این روست که اطاعت از او، اطاعت از حق است. و دیدن او، دیدن حق است، همچنانکه فرمود؛ “مَن رآنِی فَقَد رأیَ الحَقّ”. چنین کسی غیر حق را در وجودش قربانی کرده است، یعنی “وَ انحَر” (قربانی کن) را لبیک گفته و ریشه های حُبّ غیر را از وجودش بَر کنده است. در چنین کیفیتی، دشمنان وِصال، بی ریشه گشته اند، “اَبتَر” اند، بی عقبه و بی دنباله اند. و این یعنی سکنا گزیدن در امن و آرامشی حقیقی. در حیاتی پاکیزه. و این مقام “اَحرارِ” واصِل است، کسانی که بندِ حق اند و بنده ی کس و چیز دیگر نیستند.
109- “یُعرَفُ المُجرِمُونَ بِسِیماهُم فَیُؤخَذُ بِالنَّواصِی وَ الاَقدامِ”
(مجرمان از علامات چهره هایشان شناخته می شوند! پس از جلوی سر و قدم هایشان گرفتار می شوند!)
جُرم مثل بیماری است، علامات خود را دارد. و از آنجا که همه ی جُرم ها ریشه در ظلمت جهل و نافهمی دارند، علاماتش به صورتهای تاریک تشبیه شده اند. “یَومَ تَبیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسوَدُّ وُجُوهٌ” ( روزی که برخی چهره هایشان سپید و درخشان است و برخی سیاه و ظلمانی!). شناخت این علامات، علمی الهی است که بسیاری از اولیاء حق، از آن با خبرند. این علم، غیر از آن مبحث چهره شناسی است که برخی روانشناسان بدان اشاره دارند. آن مشتی تخمین و حدس و گمان است. سرگرم آنها نشو. از طریق آنان نمی توان حکم کرد. این چهره شناسی که قرآن به آن اشاره دارد، علمی قطعی و یقینی است و از بالا به اولیاء و ملائکه اِفاضه می شود. و جز به اذن خداوند، حقِ تعلیمش را به کس ندارند. چنین علمی کار را بر اولیاء الهی آسان می کند، زیرا دگر لازم نیست از کسی که به آنها مراجعه کرده، سؤالات عدیده بپرسند، چه براحتی شخص را و حال و روزش را می بینند.
حال سؤال این است؛ این مجرمینی که به نوعی ظلم کرده اند، چگونه به روند تقاص گرفتار می شوند؟! بسیاری گفته اند؛ موهای پیشانی و قدم های آنها را گرفته و می کشند! آخر پیشانی که مو ندارد! لزومی به کشیدن پا نیست! انگار یکی چیزی گفته و بقیه نیز از روی دست او همان را تکرار کرده اند! حال دقت کن! “نواصی” جمع “ناصیه” است و منظور از آن، جلویِ سر است. همان بخشی که مرکز خودآگاه آدمی است، یعنی جایگاه همین ذهنی که آدمی را به اقدام عملی وا می دارد. “ناصیه” جایگاهش بالا، و “قدم” جایگاهش پایین است، وقتی ذهنِ تاریک اندیش، فرمان برانَد، “قدم” ها نیز به تبعیت از آن، شخص را راهی وضعیت های دشوار، و به تعبیری دیگر به جهنمش می کشاند. این یعنی خود شخص، با ذهنیات خویش و قدم های خویش به آن سو می رود. لذا با توجه به اینکه فعلِ “یُؤخَذُ” نیز مجهول آمده، از این منظر میتوان گفت؛ آنکه او را به جهنم می کشاند، خودش است. اندیشه و عمل خودش است که گرفتارند و او را بسوی گرفتاری بیشتر سوق می دهند. آن ملائکه ی غضب که در برخی روایات وارد آمده، نیروهای مخرّب نفسانیِ خودش است. زیرا حکایت “فَذُوقُوا العَذابَ بِما کُنتُم تَکسِبُونَ” است. آنچه که کسب کرده اند همان باعث عذاب شان می شود. و این یعنی؛ سیستم هستی، هوشمندانه عمل می کند. هم خیر و هم شرّ هر کس را بر نفس اش نگاشته است “فَاَلهَمَها فُجُورَها و تَقواها”. و این بستگی به تو دارد که چگونه عمل کنی، به راه “خیر” روی، یا خود را در اختیار “شرّ” بگذاری. زیرا هر راهی را سرانجامی است که اصحاب شان بدان واصِل می گردند.
110- “وَ رَفَعناهُ مَکانَاً عَلِیّاً”
“او را به جایگاهی بلند فرا بردیم!”
این جایگاه بلند، “مکان علی” است که آیه صراحتاً بدان اشاره کرده است. علی(ع) پیش از آنکه یک کالبد باشد، یک روح بلند است. نور هدایتگر است. با همه ی پیامبران در خفا بوده است و با پیامبر(ص) آشکارا. “مکان علی”، یک کیفیت متعالی از حیات و آگاهی است. هر کسی را بدان راه نیست. سالک “ادریس” وار می خواهد. و ادریس (ع) همان شخصیت پیچیده در اسرار است که حکمت های اسراری بسیاری منسوب به اوست. اینجا منطقه ی اسرار است، قلمرو بلند آگاهی و حیات سرمدی است. و این “روح بزرگِ” سرشار از آگاهی و حیات، همان است که همیشه بوده است. چه خود در خُطَب “تُطُنجِیّة” و “افتخار” به وضوح بیان میکند:
“منم بلند کننده ی مقام ادریس” … “منم والی رحمان، منم رفیق خضر و هارون، منم همنشین موسی و یوشع بن نون” … “اسمم در صُحُف، “ایلیا”، و در تورات “بریا” است و در نزد عرب، “علی” است، بدرستی که برای من اسم هایی در قرآن است که اهل معرفت آنها را می شناسند!”
ای دوست، در این هستی، یک “روح بزرگ” است که به “اذن خدا” فرمان می راند، تعلیم می دهد و واصِل می کند، این روح زنده و آگاه در هر دوره ای تجلّی خاص خود را داشته و دارد، زیرا “کرّار” است و صاحب “رجعت” های بسیار. بدان “یگانه” با روح یگانه کار می کند، هر چند که تجلیات بسیار داشته باشد. و این ماییم که در اندیشه هایمان پر از تفرقه است، پر از منیّت است. ای دوست، برای آنکه روح مان به جایگاه بلند، نائل شود، باید تسلیم روح بزرگ بود. تسلیم حق. تسلیم راستی و درستی. جز این راهی به فلاح و رستگاری نمی شناسم.
111- “هذا عَطاؤُنا فَامنُن اَو اَمسِک بِغَیرِ حِسابِِ”
(این عطای ما به توست، میخواهی ببخش یا اِمساک کن، بر تو حسابی نخواهد بود!)
این مقام اَحرار است. آزادگان. “مُخلَصین”. کسانی که قرار نیست به کسی جواب پس دهند! اینان نسبت به آنچه خداوند به آنها بخشیده است، صاحب اختیارند. جریان هوشمند هستی، از هر کس دیگری جز اینان، حساب خواهد کشید. کوچک و بزرگ ندارد، چه ذرّه ای باشد چه کوهی. آزادی عمل، موهبتی الهی است که از درونِ سالک شکوفا گشته و آنگاه بیرون را فرا می گیرد. این پاداش بزرگ، این آزادی، این مؤاخذه نشدن، این امنیت روانی، از آنِ واصِلان از احرار است که در قرآن تحت عنوان “مُخلَصین” از آنها یاد شده است. کسانی که از آنِ”حق” اند و “حق” نیز از آنِ آنهاست “مَن کانَ للهِ کانَ اللهُ لَهُ”. کسانی که هم خداوند از آنها راضی است و هم آنان از خداوند راضی اند “راضِیّةً مَرضِیّةً”. اینان از خوف و اندوه رسته اند. “لا خَوفٌ عَلَیهِم و لا یَحزَنُونَ” اند. اما دیگران همواره در این ترس و هراس اند که چگونه عمل کنند! آیا تصمیمات و اعمالشان، درست و مورد تایید است؟! اگر ببخشند یا نبخشند، یاری کنند یا نکنند، انجام دهند یا ندهند، عاقبت چه خواهد شد و چگونه مورد مؤاخذه قرار خواهند گرفت!
112- “وَاعفُ عَنّا وَ اغفِر لَنا وَ ارحَمنا”
“ما را عفو کن، و ما را بیامرز، و بر ما رحمت آر”
دو آیه ی آخر سوره ی بقره، نعمتی عظیم و راحت جان است. حلّال مشکلات، به ویژه مشکلات روحی روانی است. از آن غفلت نکن. آن را بفهم و در وجودت به جریان انداز. برکاتش یکی دو تا نیست، همه جانبه است. با “ایمان” شروع می شود، ایمان به خدا و فرشتگان و ایمان به تمامی پیامبران و تمامی کتابهای آسمانی! “کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ”. وحدت را ببین! نه یک کتاب، و نه یک رسول، بلکه تمامی کتب و تمامی رسولان! تنها چنین ایمانی است که کامل است که وحدت آمیز است، که صلح و آرامش به بار می آورد. و تنها چنین ایمانِ فهیمانه ای است که به دعا خواستار آن است که؛ “بار سنگینِ تکلیف را بر دوش ما مگذار، آنچنان که بر پیشینیان ما گذاشتی “رَبَّنا و لا تَحمِل عَلَینا إصرَاً کَما حَمَلتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبلِنا”. زیرا خوب می داند که از عهده اش بر نمی آید. چنین کسی “عفو” و “آمرزش” و “رحمت” را خواستار است نه تکلیف سخت و طاقت فرسا را. دقت کن. هشیار باش، از اصحاب این آیه باش و از حوزه ی امن آن بیرون نرو. آخر سوره ی بقره، اشاره به راهِ رهایی است، روشِ رَستن و پیروزمندی است. آن هم به ساده ترین و آسانترین وجه ممکن. با سه کلمه ” وَاعفُ عَنّا وَ اغفِر لَنا وَ ارحَمنا”. اصل معنای “عفو”، محو کردن است. یعنی تمام آنچه که از بدی ها از تو صادر شده را محو می کند، نیست که دگر حتی به یادش آوری و به عذاب وجدان دچار گردی! و اصل “غفران” پوشاندن است، آنچه را که پوشاندنی است می پوشاند و از تیر رس نگاهها دور می سازد! و “رحمت”، بخشش حقیقی است، بخششی تام و همه جانبه! زندگی در یک حیات پاکیزه! و این سه چیز است که یاری خداوند را سبب می شود و تو بر اوصاف کافر وجودت فائق می آیی و “وَانصُرنا” به نیکی محقق می شود. ای دوست، “مُخلَصِین” با خواتیم سوره ی بقره، به “خلاص” ی رسیده اند. تو نیز خلاصی و رهایی خود را از آن بر گیر.
113- “مهاجرین و انصار”
“مهاجرین” کسانی اند که از نفسانیّت خویش بسوی الوهیّت شان هجرت می کنند، و “انصار” تمام کسانی اند که آنها را در این سلوک یاری می رسانند. این مهاجرتی است از خود به خدا، از تاریکی به نور، از جهل به آگاهی، و از مردگی به زندگی حقیقی. برای سالکان این هجرتی واجب است، مسیری است که باید خالصانه بدان قدم نَهَند تا خود را از اسارت تعلقات رهایی بخشند. مهاجر، انصار می خواهد زیرا چنین هجرتی بدون یاری کننده، ممکن نمی نماید. چه این سیری است که با وحدت نیروهای هماهنگ به انجام می رسد. همچنانکه عیسی مسیح(ع) می فرماید “مَن اَنصارِی اِلَی اللهِ” (چه کسانی مرا بسوی خدا یاری می کنند؟!). آنگاه که تو مهاجری، آن کسان که تو را در این سلوک یاری می کنند، انصار، و آنگاه که دیگری در هجرت است و تو یاری کننده اش هستی، این تویی که از انصاری. آنگاه که کسی “واصِل” گردد تمام کسانی که برای وصلِ او، یاری رسانده اند، در برکات این “وصال” سهیم اند. و آنچه از حیات و آگاهی از “واصِل” نشأت گیرد، آنها را نیز شامل می شود. وقتی مادر مریم (ع)، نذر می کند که فرزندش را در راه خدا آزاد کند و تقدیم او نماید، به واقع خود او نیز از این برکت جاودانه برخوردار شده است. اصل مهاجرت، هجرت بسوی ربّ است “اِنّی مُهاجِرٌ اِلَی رَبِّی” (من بسوی ربّ ام هجرت می کنم!) اینچنین هجرت از “من” به “ربّ”، نیازمند پذیرفتن جریان رُبُوبی است، یعنی صرفاً با تسلیم محض محقق می شود. در تسلیم محض، هر اتفاقی که بیفتد، خیر است حتی اگر مهاجر “اِلی الله”، جانش را از دست بدهد. چنین کسی پاداشش بر عهده ی خداوند است “فَقَد وَقَعَ اَجرُهُ عَلَی اللهِ”. چنانچه کسی هجرت بیرونی کند، اما از هجرت درونی غافل باشد از برکات سلوک بی بهره است. و آنچه از سختیها به او رسد ارتباطی با سیر “اِلَی الله” ندارد. چنین کسی همچون بیماری است که ویروس های درون خود را از یک نقطه از زمین به نقطه ی دیگر می برد، آن هم به امید آنکه از شر آنها خلاص شود! بیماری چنین شخصی درون اوست و جابجایی های صوری، عامل بهبودی نخواهند بود. این هجرت که می گویم از درون آغاز می شود و آنگاه چون بخواهد بیرون را نیز شامل خواهد شد.
114- “کَذلِکَ نُرِیَ اِبراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الاَرضِ”
(اینچنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم!)
“ملکوت” هر چیز، حقیقت وجودی آن است، نه صورت ظاهری آن. صورت ظاهریِ شیء را “مُلک” گویند. آنچه را که تو از جهان پدیده ها می بینی، “مُلک” آن است نه “ملکوت” آن. صورتی ظاهری است که ذهن به تو القاء می کند. تصویرها و تصوّرات ذهنی، حقایق اشیاء نیستند. القاءات ذهنی فقط یک توصیف از این جهان است. حال آنکه جهان را توصیفات بی شمار است. عصای موسی، ظاهرش عصاست، لکن حقیقت وجودی اش ماری بلعنده است. و کوه، ظاهرش جامد و ساکن است، اما چون ابر و باد در حرکت است “تَمُرَّ مَرَّ السَّحابِ”… وقتی آیه می فرماید ما به ابراهیم ملکوت را نشان دادیم، یعنی او را نسبت به حقایق اشیاء، بصیرت بخشیدیم. چه بسا چیزهایی که به ظاهر، نازیبا می انگاری، در حالیکه برخوردار از چهره ی ملکوتی زیبایند، و بالعکس، چه بسیار جلوه آرایی های به ظاهر زیبایی که در واقع پلید و زشت و دهشتناک اند. این را کسی می داند که چشمش به حقایق اشیاء روشن گشته است. بقول قرآن، مردمان فقط ظاهری از زندگی دنیا را می دانند “یَعلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الحَیاةِ الدُّنیا”. لذا ذکر “اَللهُمَ اَرِنِی الاَشیاءَ کَما هِیَ” (خداوندا، حقایق اشیاء را آنطور که هستند بر من بنما!)، ذکر هر کس نیست! آنکه آمادگی روحی اش را ندارد، نباید ذاکر چنین ذکری شود. چه بسا چیزهای به او نشان داده شود که از ترس قالب تهی کند. این ذکری است که پیر، آن را به موقع به قلب سالکی که آماده دریافت حقایق شده است، القاء می کند. رعایت این نکته را قرآن کریم نیز بدان اشاره دارد؛ “لا تَسئَلُوا عَن اَشیاءَ اِن تُبدَ لَکُم تَسُؤکُم” (از چیزهایی سؤال نکنید که اگر آشکار شوند، باعث ناراحتی تان گردند!). سؤال و درخواست بی موقع در سلوک، دردسر ساز است. در سلوک آنچه مهم است تبعیّت است، و در این روند است که هر چیزی به موقع حقیقتش را نشان خواهد داد. چنین نکته ای را خضر(ع) نیز به موسی(ع) یادآوری می کند “فَاِنِ اتَّبَعتَنِی فَلا تَسأَلنِی عَن شَیءِِ” (پس چنانچه میخواهی از من تبعیت کنی، نباید از چیزی سؤال کنی!). هر چیزی را زمانی است که در آن موعد، حقیقتش آشکار خواهد شد. “لِکُلِّ شَیءِِ اَوان”.
115- “لَئِن اَشرَکتَ لَیَحبَطَنَّ عَمَلُکَ”
(اگر شرک بِوَرزی، عملت از بین می رود!)
زیرا “شرک” عمل ات را پاره پاره می کند. آنگاه که یک عمل را به نیّت های مختلف انجام دهی، هر تکه ی آن بسویی می روند و از حَیِّز انتفاع می افتد. چنین کاری شبیه انتحار است. وقتی کاری را هم به نیت خدا، هم به نیت سودآوری، هم به نیت جلب توجه دیگران، هم به نیت حفظ خود، هم به نیت رفع تکلیف به انجام رسانی، به واقع تو آن عمل را کشته ای و آن را خالی از روح حیات کرده ای. توحید، عمل برای “یگانگی” است و شرک، عمل برای “چندگانگی” است. ذهنی که در چندگانگی بسر می برَد ذهن ناهشیار، خفته و بیمار است. کارت را همواره برای “یکی” به انجام رسان، و آن یکی همان “کل کامل” است. مهم این نیست که کارت کوچک است یا بزرگ، مهم آن است که کارت را تقدیم که می کنی. کاری که تقدیم خدا یا همان “کل کامل” می گردد، همه از برکات آن منتفع می شوند زیرا این کل کامل است که همه را به نیکی در بر گرفته است. در چنین روندی دیگر لازم نیست ذهنت را درگیر این و آن کنی، خودت را تقسیم کنی، کارت را تکه پاره کنی و از بین ببری. آن “عمل” با تقدیم به “یکی” جاودانه شده است. توحید عملی را نیک بفهم که تنها راه رستگاری همین است. مراوده ات را با “یکی” درست کن، رابطه ات با جهان درست شده است.
116- “قُلِ اللهُ شَهِیدٌ بَینِی وَ بَینَکُم”
خداوند “شهید” است، و چون شهید است، “زنده” است، و چون زنده است “گواه” است “قُلِ اللهُ شَهِیدٌ بَینِی وَ بَینَکُم” …” وَ اللهُ شَهِیدٌ عَلَی ما تَفعَلُونَ” … دیگران نیز شهید می شوند، زنده می شوند، و گواه می گردند، اما “شهادت” خداوند، بزرگترین است زیرا “اَکبَرُ شَهادَةً” است. شهادت او، “حضور” اوست و حضور او، از “شهادت” اوست. و اینچنین است که بر هر چیزی گواه است “اِنَّ اللهَ عَلَی کُلِّ شَیءِِ شَهِیدٌ”. و گواه بودن، حرف نیست، یک عملِ زنده است. “شَهِدَ اللهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هُو” (خداوند شهادت می دهد که براستی جز او خدایی نیست!) وقتی آن “ذات” یگانه ی بی همتا، در آینه ی هستی، تجلّی یافت، اولین “تجلّی”، از شور عشق آن “ذات” بی مثال، چون عاشقی راستین سینه چاک نمود و به شهادت گواه شد، زیرا جز شهادت راهی به وصال نبود. تجلّیِ “خداوند”، خود را تقدیم “خدا”، یعنی همان “ذات” یگانه ی لایزال نمود. به تمثیل خود را در او یافت، و به او یافت، و یگانگی را در یافت. این را بقاء به ذات گویند. “عاشق” اینگونه عمل می کند و اینگونه زنده ی جاوید است. این همان انفجار ازلی نور بود. بزرگ بود و عظیم. و چون “شهادت”، عین حیات است و زندگی به بار می آورد، پس هستی شکل گرفت و روح حیات به آن دمیده شد. از این منظر که می گویم، تردیدی ندارم که آغاز جهانِ آفرینش با شهادت بوده است. اکنون، “نور” آن عاشقِ اول، در تمام هستی پراکنده و زندگی ساز است. و این او، و ثار اوست که جریان حیات را عاشقانه به پیش می برد. می سازد و می گذرد. وصل می کند و عشق و آگاهی می آفریند. جریان در جریان. فصل به فصل. و همه ی ما، چه بدانیم چه ندانیم، زندگیمان را مدیون آن انفجار بزرگِ عاشقانه ایم. مدیون آن عاشق اول. آن تجلّی عظیم. آن زنده ی جاودانه ی خلّاق. و دقیقاً از این روست که باید به پاس برخورداری از این زندگی، از این فرصت مقدس، از این موهبت الهی، عاشقانه او را بپرستیم، مطیعش باشیم و به اخلاقش مُتخَلّق شویم. باید به راهش رویم، به “سَبِیل” اش رهسپاریم. زیرا این هستی، در توسعه است و نیاز به عاشقانِ “زنده طلب” دارد. چه در پایان هر دوره، از هر امتی “شهید”ی را بر می گزینند “یَومَ نَبعَثُ مِن کُلِّ اُمَّةِِ شَهِیداً”. و اینان باید شهادت را برای “لله” اقامه کنند “اَقِیمُوا الشَّهادَةَ لله ذلِکُم یُوعَظُ بِهِ مَن کانَ یُؤمِنُ بِاللهِ وَ الیَومِ الآخِرَةِ” (شهادت را برای خداوند اقامه کنید، که این نصیحتی است برای آنان که به خدا و روز آخرت ایمان دارند!). ای دوست، اگر می خواهی الهی شوی، اگر می خواهی زنده ی جاودانه شوی، اگر می خواهی متخلق به اخلاق او گردی، عاشقانه زندگی کن و عاشقانه بمیر تا عاشقانه زنده ی زندگی ساز شوی.
117- “فِی مَقعَدِ صِدقِِ”
(در جایگاه راستی!)
“صدق”، فقط راستگویی نیست، کیفیتی از بودن است. جایگاهی است که سالکان فرهیخته در آن قرار می گیرند. راستی و درستی، در اندیشه، در احساس، در رفتار و سلوک، و دست آخر در گفتار. راستی نوری است که از باطن شکوفا می شود و آنگاه ظاهر را در بر می گیرد. رسیدن به “صدق” سلوک می خواهد، باید پرده های منیّت و خودخواهی دریده شود تا نور صدق بیرون زند. “صادق”، خداست و آنکه به “صدق” می رود در واقع به الوهیّت خویش رهسپار است. نشانه اش آن است که شخص به مرحله ای رسیده که راست می گوید و لو علیه خودش باشد. نترس، راستی را در هر موقعیتی تمرین کن. بگذار در این عصر ناراستی دوباره صدق، شکوفه زَنَد و گُل ببار آرد. بگذار بار دیگر در این مرداب عَفِن، گُل نیلوفر بروید. تو به راستی رو، اگرچه بسیاری به کجی روند. آن به ضررت تمام نمی شود. صدق و راستی همه نفع است. باعث تخلیه وجود آدمی از اوصاف رذیله ای است که عمری در وجودش جاخوش کرده اند. صدق عامل تطهیر است، ذوب کننده ی بدیها و بیماری هاست. آرامش روح و جان است. می دانی شیاطین بر چه کسانی نازل می شوند؟! بر دروغگویان گنهکار! “هَل اُنَبِّئُکُم عَلَی مَن تَنَزَّلُ الشَّیاطِینَ، تَنَزَّلُ عَلَی کُلِّ اَفّاکِِ اَثِیمِِ”.
118- “فَاَصابَهُم سَیِّئاتُ ما عَمِلوا”
(بدیهای عملکردشان به خودشان اصابت می کند!)
اینطور نیست که کسی بدی کند و برود و خیال کند که تمام شد و رفت. این هستی هوشمند است و بدیهای عملکرد هر کس را به خودش باز خواهد گرداند. گذشت زمان و دوری مکان نیز مانع از آن نخواهد بود. این روندی قطعی است “اِلّا مَن رَحِمَ رَبُّکَ”. پس این خداوند نیست که ظلم می کند بلکه این خودشانند که به خویشتن ظلم روا می دارند “وَ ما ظَلَمَهُمُ اللهُ وَ لکِن اَنفُسَهُم یَظلِمُونَ”. صادر کننده ی بدی، بی تردید دریافت کننده ی همان چیزی است که صادر کرده است. چه “کُلُ شَیءِِ یَرجِعُ اِلَی اَصلِه”، هر چیز به اصل خود باز می گردد”. حتی اگر چیزی را مسخره کنی، روزی به محاصره ی همان چیزی که مسخره کرده ای در خواهی آمد!”وَ حاقَ بِهِم ما کانُوا بِهِ یَستَهزِؤنَ”.
119- “اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم لِاَنفُسِکُم”
(اگر نیکی کنید، به خود نیکی کرده اید!)
وقتی تو هستی و تو جهان را می نگری، یعنی تو مرکزی و دیگر پدیده ها آینه های وجود تو اَند. هر چه که در آینه های خود بتابانی، به تو باز خواهند تاباند. جهان از نگاه توست که جهان شده است. به واقع تو با نگاه به جهان، هر لحظه خودت را می بینی. آن تویی به آن شکل. حال و روز خود توست در وجه کثرت. انسان با جهان و پدیده هایش در ارتباطی لطیف و انرژیایی قرار دارد. به تعبیری یک پیکره ی واحدند. وقتی تو به جهان می نگری، در آن حال، تو به مثابه ی مرکزی و جهانْ محیط تو. و چیزی جز دایره ی خود تو نیست. تو و جهان، با ارتباطی زنده و حیاتی، یک “واحد” گشته اید. شعاع های انرژیاییِ زنده، چون کانال هایی بر قرار کننده ی این ارتباط حیاتی اند. وقتی نیکی کنی، بازتاب آن از طریق همین کانال های انرژیک به تو که در مرکزی خواهد رسید. زیرا پشت این هیکل زمخت دنیا، جهانی لطیف است که نیکی ها و زیبایی ها را بی پاسخ نمی گذارد. این عالَم لطیف، کارش ارتباط بر اساس داده هاست. آنچه به او دهند همان را باز می تاباند، بلکه بهتر و غنی تر. میخواهم این را بگویم؛ اینکه اگر کسی نیکی کند، به خود کرده است، یک جمله ی ادبی یا یک نکته اخلاقی صرف نیست، یک حقیقت وجودی است. ساختار این جهان چنان طراحی و تنظیم گشته که هر آنچه از تو صادر شود، آثارش به خودت باز خواهد گشت. و تو اینگونه است که با نیکی، صاحب بهشت خودت می شوی.
120- ” قالَ اِبراهِیمُ رَبِّ اَرِنِی کَیفَ تُحیِی المَوتَی … “
(ابراهیم گفت؛ پروردگارا، به من بنمای که مردگان را چگونه زنده می کنی! گفت؛ مگر هنوز ایمان نیاورده ای؟! گفت؛ بلی و لکن میخواهم دلم آرام گیرد. گفت: چهار پرنده را بر گیر و گوشت آنها را با هم بیامیز و هر جزئی از آنها را بر کوهی قرار ده. سپس آنها را فراخوان تا شتابان سوی تو آیند!)
می دانی یکی از نکات اسراری این آیه چیست و به چه اشاره دارد؟! آن نکته این است که هر چیزی “هم طبع” خود را می طلبد و به سوی همو رهسپار است. هر مرغی اجزاء خود را می شناسد و همان را جذب می کند زیرا این اجزاء، “هم طبع” هم اند. پس بسوی یکی شدن پَر می گشایند. ای دوست، روح تو را تنها “هم طبع” توست که می تواند جذب کند و به وحدت برساند. یوسف(ع)، فقط طالب برادر کوچکتر است! او را با برادران دیگرش کاری نیست، زیرا هم طبعش را می شناسد. موسی(ع)، از خداوند، هارون(ع) را می خواهد، و عیسی(ع) شمعون(ع) را، و محمد(ص) علی(ع) را. این هم طبعی، این اخوّت باطنی، حکایتی روحانی و ملکوتی است. “هم طبعان” کسانی اند که از یک لایه ی آگاهی اَند، از یک نور اَند، از یک طبقه ی روحی اَند. تو وقتی “هم طبع” ات را که حکماء به آن “طباع تام” گویند، بیابی، در واقع به وحدت و یکپارچگی نائل شده ای. نور واحد گشته ای و به زندگی حقیقی دست یافته ای. از این منظر، سلوک سفری برای نیل به “طباع تام” و “نور واحد” گشتن است. “رَبّنا اَتمِم لَنا نُورَنا” ( پروردگارا نور ما را کامل کن!)
121- “فَاَمَّا الیَتِیمَ فَلا تَقهَر”
(بر یتیم سلطه جویی نکن!)
یکبار میتوانی “یتیم” را در معنای متعارفش بگیری، و آن کسی است که بی پدر و بی سرپرست است. و یکبار میتوانی به عمق معنا بیایی و یتیم را از منظر باطنی بنگری که ارزشی والاست. و “تَقهَر” را یکبار میتوانی به معنای از خود راندن بگیری، و یکبار میتوانی به عمق معنایش بیایی و آن را به مفهوم چیرگی و سلطه جویی و ضعیف کشی معنا کنی. ای دوست، “یتیم” در عالَم سلوک، آن یکه و تنهایی است که پشت و پناهش به کس نیست، بندش به جایی بند نیست، رها در هستی است و تکیه به کس و به جریانی ندارد. “یتیم” سالک فریدی است که بندهای وابستگی را قطع کرده و جز به “کل کامل” دل به چیزی نبسته است. “یتیم بودن”، آغاز راه است. و سلوک واقعی با “یتیم شدن” آغاز می شود. دل بریدن از همه چیز. از همه تعلقات. در چنین کیفیتی، امیدت را باید از همه کس و همه چیز قطع کنی، یکه و تنها شوی، و تکیه به غیر را به دور بیندازی و پا به جهان ناشناخته ها بگذاری. در چنین حالتی، جان بر کف و سر بر دست شده ای. گویی سرت بجای آنکه بر روی گردنت باشد، در دستانت است. و یک “ولیّ”، چنین سالک یتیمی را پذیراست، او را به قهر از خود نمی راند و در عین حال بر او سلطه جویی نمی کند. و تا گاه “وصل”، او را به پیش می بَرَد. چنین یتیمی ممکن است در شهر خود و در میان خانواده ی خود باشد، اما از آنها نیست. او یکه و تنهاست و دل در گرویِ ولیّ یی دارد که برایش تجلّی روح الهی است. روزی مسیح(ع) در حال تعلیم و سخن بود که به او گفتند؛ خانواده ات پشت در اَند، و جا نیست که وارد شوند، و او (ع) گفت؛ خانواده ام کسانی اند که از من تبعیت می کنند! آری این داستان، حکایت “رفتن” است و حکایت بازی های دنیوی نیست، حکایت تعلقات کدام است؟! خانواده در این کیفیت، خانواده ی معنوی است. و این “صله رحم”ی است که هیچگاه نباید قطع شود.
122- “لا نُفَرِّقُ بَینَ اَحَدِِ مِن رُسُلِهِ”
(ما بین هیچکدام از رسولان خدا فرقی نمی نهیم!)
زیرا آنها همه از یک منشاء، از یک حقیقت آمده و به یک حقیقت می خوانند. همه کارگزاران اویند. اگر نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد صلوات الله علیهم در اتاقی جمع شوند، همه در وحدت اند، هیچ تضاد و اختلافی نخواهد بود. اما بسیاری از پیروانشان، اینجا در روی زمین همدیگر را می کشند و آواره می سازند. حتی حاضر نیستند ساعتی دوستانه و از سر صدق با هم بنشینند و هم لقمه شوند. چه همدیگر را به ناپاکی و نادرستی متهم می کنند. راستی تا بحال فکر کرده ای که چگونه است که خود رسولان با هم در وحدت و آرامش اند اما پیروانشان اینچنین دشمن اند و قصد نابودی هم را دارند؟! این سؤالی اساسی است. باید بدانی که رسولان در اوج قلّه ی حقیقت قرار دارند و آنکه در قلّه است تمام مسیرها و درّه های منتهی به قلّه را می بیند. از منظر او همه ی مسیرها یی که به قله ختم می شوند هیچ تضاد و تناقضی ندارند. مسیری که از دامنه ی شمالی می آید با مسیری که از دامنه ی جنوبی می آید همه به قلّه ختم می شوند و تضادی نیست. و این را تنها کسی می بیند که بر قلّه قرار گرفته است. اما از آن پایین، از دید پیروانی که هنوز در شیارها و درّه هایند، مسیر شمالی با مسیر جنوبی در تضاد است. همچنین است مسیر شرقی با غربی. زیرا آنها از بالا نگاه نمی کنند، لذا آنچه حس می کنند جز تقابل و اختلاف نیست، در چنین وضعیتی بدیهی است که هر کدام فقط مسیر خود را درست می پندارد. از آن پایین، از منظر آن ذهن و ذهنیّت، همه چیز پر از تضاد و تناقض است، اما از منظر قلّه، از نگاه روح، هیچ تضاد و تناقضی در کار نیست، آنچه هست وحدت است. حالا قرآن آمده است تا این نگاه از بالا را تعلیم دهد، تا وحدت را پاس بدارد. سخن قرآن، ایمان داشتن به تمامی رسولان و تمامی کتابهای نازل شده ی خداوند است “کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ”. سخن وحدت آمیز او، فرق ننهادن بین رسولان خدا را توصیه می کند. زیرا اگر چه هر کدام برخوردار از مرتبه و امر خویش اند اما در وحدتی حقیقی بسر می برند. کلام نهایی قرآن، ایجاد وحدتی جهانی و برخورداری همگانی از این نعمت است. وحدتی که در آن همه محترمانه زندگی کنند و به حقوق انسانی یکدیگر احترام گذارند. زیرا حقیقت یکی است و بیش از یکی نیست. و این حقیقت یگانه است که همه را در بر گرفته است. همچنانکه می فرماید: “شَرَعَ لَکُم مِنَ الدِّینِ ما وَصَّی بِهِ نُوحاً … ” (برای شما دینی را ترتیب داد، از همان که به نوح توصیه کرده بود و آنچه که بر تو وحی کرده ایم و به ابراهیم و موسی و عیسی توصیه کرده ایم، که این دین را بر پای دارید و در آن فرقه فرقه نشوید!)
123- “وَ اعبُد رَبَّکَ حَتَّی یَأتِیَکَ الیَقِینُ”
(آنقدر ربّ ات را بندگی کن تا “یقین” تو را فرا گیرد!)
“یقین”، کیفیتی متعالی از بودن است که در آن، کوچکترین شک و تردیدی راه ندارد. آن یک آگاهیِ زنده و با ثبات است. و چنین کیفیتی جز با بندگی بدست نمی آید. برخی مفسرین “یقین” را در این آیه به معنای “مرگ” گرفته اند، الزامی به این کار نیست زیرا خود “یقین”، سرشار از مفاهیم بلند و مملو از حیات و عزتمندی است. یقین با علم اکتسابی حاصل نمی شود زیرا از سنخی دیگر است. آن با تسلیم محض، با بندگی محقق می شود. “یقین”، آخرین مرحله ی ایمان و اوج آن است. مقامی است که چون بگویی “باش” پس “می شود”. همچنانکه در حدیث قدسی نیز آمده است “اَطِعنِی اَجعَلکَ مِثلِی” (اطاعتم کن، تا تو را مثل خودم قرار دهم!) تا تو نیز چون بگویی باش، پس بشود! این مقام یقین است که خالی از هر شبهه و شک و تردید است. سالکِ واصِلی که در این مَقام، مُقام دارد، “چه کنم ها” و “چه شود ها” از دلش رخت بسته اند. او آزاد از این قیود است.چنین کسی با ثبات ترین روح پرستنده است. زیرا دگر نفسی در کارش نیست که شک و شبهه به راه اندازد و تردید بپا کند. او خالص و خالی از غیر، تسلیم وار، مجرای حق گشته است.
امام علی(ع): با یقین است که هدف نهایی بدست می آید.
خطبه ۱۵۷
امام صادق(ع): ایمان از اسلام برتر است و یقین از ایمان برتر است، و چیزی کمیاب تر از یقین نیست.
کافی ج ۲ ص ۵۲
امام علی(ع): نهایت یقین، اخلاص است و نهایت اخلاص، “رهایی”!
غُرَرُ الحِکَم ۵۴۸۸
124- “سُبحانَ اللهِ عَمّا یَصِفُونَ”
(خدا، از وصفی می کنند، پاک و مبرّاست!)
این خدا، غیر قابل وصف است. او را با هر توصیفی که وصف کنی، به خطا رفته ای. او را از دست داده ای. از خدایی انداخته ای. خدا را وصف نکن. نگو که اینگونه است یا آنگونه. اینطور عمل می کند یا آنطور… این ماشین وصف سازی را در ذهنت متوقف کن و دست از بحث در باره ی چیستی و چگونگی اش بردار. این ذات یگانه را یا به عنوان یک “ناشناختنی غیر قابل وصف” بپذیر یا رهایش کن. زیرا هر وصفی به ضرر خودت تمام خواهد شد. تو با این کار خودت را از برکات “مطلق لایتناهی” محروم می کنی. بدان، وقتی خدا را وصف کنی، به واقع برایش شخصیت قائل شده ای، به نوعی به او شکل و شمایل بخشیده ای، برایش وجهه ای بشری قائل شده ای، و از همه مهمتر محدودش کرده ای، محدود به همان توصیف. پس خطا نکن، و این خدا را از خدایی نینداز. بگذار خدا همواره در وجودت حیرت به پا کند، “ناشناختگیِ” او، فرزانگی بیافریند. بگذار نه این باشد و نه آن. بگذار هر آن، نامحدود تو را ببلعد. زیرا خدای وصف شده و محدود، دیگر نمی تواند از جاهای وصف ناشده، بر تو رحمت آرد، زیرا تو وصفش کرده ای و خدا، همواره به شکل گمان بنده اش در می آید “اَنا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی”. برای تو همان می شود که به او گمان برده ای. و گمان محدود و توصیف شده، تو را با محدودیت و حصار روبرو می کند. بگذار خدا لایتناهی و غیر قابل وصف و مافوق تصور باقی بماند. این به نفع توست. بگذار هر آن، از هر جا و ناکجایی بر تو ببارد. در برابر او خاموش باش، ساکت باش، و فقط او را بپذیر و هیچگاه ذهن را به تحلیلش آلوده مکن.
125- “اِن یَشَأ یُذهِبکُم وَ یَأتِ بِخَلقِِ جَدِیدِِ”
(چون بخواهد شما را می بَرَد و خلقی جدید می آورَد!)
و این کار را بارها کرده است. به کرّات عدیده. تا معلوم کند چه کسی عملکردش بهتر است. چه کسی عشق را، چه کسی “یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونَهُ” را در می یابد و به آن می رود. چه بسیار کسانی که آمدند و از عشق و رحمت، بویی نبردند و نصیبی نداشتند! چه بسیار روح هایی که مروارید خود را نیافتند و دست خالی باز گشتند! چه بسیار کسانی که دنیا فریب شان داد و دستاوردشان را به باد سپرد! چه بسیار رفتگانی که نه زمین و نه آسمان هیچکدام به حالشان نگریست! چه بسیارند رفتگانِ بی محصول! چه بسیارند خورندگانِ خورده شده! آیا شما که هنوز فرصت دارید عشق را در خواهید یافت؟! آیا به حلقه ی آیه ی “دوست شان دارد و دوستش دارند” ورود خواهید کرد؟! و این سؤالی است جانکاه، که همواره در تمام فصول، برای تمامی ارواح، از عمق هستی، طنین افکن است.
126- “وَ ما تَوفِیقِی اِلّا بِاللهِ”
(توفیق من، جز با خدا نیست!)
توفیق از ریشه ی “وِفق” و به معنای همراهی و موافقت و هماهنگی است. آنکه با پروردگار خویش، هماهنگ باشد، “موفق” است. شکست در او راه ندارد. هر اتفاقی و هر نتیجه ای برایش پیروزی است. عین رشد و موفقیت است. زیرا او با خداست و با خدا می رود. هر جا که بخواهد. چنین کسی تسلیم جریان رُبُوبی خویش است. همراهی با خدا، یعنی دست شستن از خواستِ خود و پذیرفتن جریان هستی. آن به آن اراده ی او را طالب بودن و خوب و بد نکردن. چنین کسی همواره بر صراط مستقیم است زیرا ربّ او خود بر صراط مستقیم است “اِنَّ رَبِّی عَلَی صِراطِِ مُّستَقِیمِِ” (ربّ من بر صراط مستقیم است)، و این ربّ با خود اوست که هدایتش می کند “اِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهدِینِ” ( ربّ من با من است و هدایتم می کند). توفیق الهی یک همراهیِ با موفقیت است. یک “معیّت” پیروزمندانه است. زیرا هماهنگی با نیروهای آسمانها و زمین است. یک سالک با درک این معیّت، در هر عالَمی آزادانه سیر می کند و این “توفیق” را پاس می دارد. وقتی در چنین کیفیت روحی قرار بگیری، خلاقیّت در وجودت شکوفا می شود و بهترین اعمال بصورت خودانگیخته از تو صادر خواهد شد. عمیق ترین آرامش و لطیف ترین مفهوم حیات را تنها در چنین کیفیتی خواهی یافت. و یادت باشد، ناهماهنگی، یعنی عدم توفیق! یعنی شنا کردن بر خلاف جهت رودخانه! یعنی زجر و خودخوری!
127- “کُلُّ شَیءِِ هالِکٌ اِلّا وَجهَهُ”
(هر چیز از بین می رود جز وجه او!)
منظور این آیه شریفه چیست و به چه معنایی اشاره دارد؟! اگر بگوییم که هر چیزی نابود می شود جز او، که این بر خلاف بسیاری از آیاتی است که به زندگی جاوید اشاره دارند. طبق این آیات برخی جاودانه در بهشت اند و برخی در دوزخ! اگر بگوییم که منظور از “وجه”، ذات اوست، که این نیز تعبیری دور است. زیرا “وجه” به صورت و ظاهر هر چیز گفته می شود حال آنکه “ذات” به امری باطنی و درونی اشاره دارد. و با جابجا کردن یک کلمه به جای یک کلمه دیگر مشکل حل نمی شود. ای دوست، وجه و صورت آن خدای لایتناهی ناشناختنی نادیدنی، هر آن قابلی است که خود را مطلقاً در اختیار او قرار دهد، تسلیم محض او باشد، دست از اختیار خود شسته، و طالب اختیار او باشد، خالی از هر نوع منیّت و نفسانیّت شده باشد، “موت” اش حاصل شده و زنده به او باشد، اوصاف اسارت بار بشری را به دور انداخته و آراسته به اوصاف الهی شده باشد، وجه او کسی است که به مقام “مَن کانَ لِله، کانَ اللهُ لَهُ” (آنکه از آنِ خدا باشد، خدا از آنِ اوست)، نائل شده باشد. چنین کسی در هیچ موقفی هلاک نمی شود، زنده ی جاودانی است. برخوردار از حیات حقیقی است. جز اینان دیگران در زندگیِ هلاکت بارند. در خطرند. همواره در کوران مرگ و زندگی اند. و بقول قرآن پیوسته بین مرگ و زندگی دست و پا می زنند، “لا یَمُوتُ فِیها و لا یَحیی”. ای دوست، راه حیات عزتمند، تسلیم او بودن است، خود را تقدیم او کردن است، چون نی یی تو خالی در اختیار دَمِ او قرار گرفتن است، خانه را از غیر خالی کردن و او را دعوت کردن است. و در یک کلام، به بهشت او در آمدن است.
128- “بِسمِ اللهِ مَجراها و مُرساها”
(بسم الله، [رمز] حرکت و توقفش است!)
رمز کشتیِ سلوک، گاهِ نجات و رهایی، در “بسم الله” نهفته است. این نام خداست که آن را به جریان می اندازد و گاه وصل، لنگرش را می افکند. نام هر چیز، مظهر آن چیز است. و مراد از نام خدا، آن تجلّی بزرگ است که همه ی ما را برای دریافت حقیقت به سلوک می کشاند و به حیات پاکیزه می خواند. “بسم الله” یک واژه نیست، اشاره به “زنده” است، اشاره به “حیّ” است. اشاره به مظهری است که از بالاترین و متعالی ترین نوع حیات برخوردار است. کلمات خدا، همه زنده اند و بالاترین شان، نام خود اوست. “بسم الله” است. زیرا “کَلِمَةُ اللهِ هِیَ العُلیا”. به آیه ۴۱ هود، دقت کن! وقتی که برای نوح(ع)، فرمان بر کشتی نشستن را صادر می کند، هم رمز را به او می دهد و هم اسم ربّ را. غفورٌ رحیم را. “اِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ”. ای دوست، وجود این اسامی زنده است که “سَفِینةُ النَّجاة” را به پیش می بَرَد. سفینه ای که طبق نظر خودشان ساخته و پرداخته شده است “تَحتَ اَعیُنِنا”. ناخدای اصلی نوح نیست، نوح وسیله ای در دستان اوست. چه بدون نام زنده ی پروردگار بخشنده و آمرزنده، سلوکی در کار نیست، وصلی محقق نمی شود. زیرا این راه بی هدایت او، طی شدنی نیست. با او بودن و توسل به اوست که باعث نجات و رستگاری است، نه تخته و میخ.
“وَ قالَ ارکَبُوا فِیها بِسمِ اللهِ مَجراها وَ مُرساها اِنَّ رَبّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ” ۴۱
(و گفت: سوار شوید بر آن! بسم الله، روان شدنش و لنگر انداختنش! بی گمان ربّ من، غفورٌ رحیم است!)
129- “اَنفِقُوا مِن طَیِّباتِ ما کَسَبتُم”
(از چیزهای پاکیزه ای که به دست آورده اید انفاق کنید)
انفاق، دل کندن است. خود را از تعلقات، رهاندن است. انفاق، پیش از آنکه کمک به غیر باشد، کمک به خود است. تو با انفاق، خود را می رهانی و از جاذبه های فریبنده آزاد می کنی. بسیاری در بن بست داشته های خود گرفتارند. چنان دور و بر شان را شلوغ کرده اند که نه راه پس دارند نه راه پیش. اینان تصور کرده اند که هر چه داشته ی بیشتری داشته باشند، موفق ترند. در آرامش بیشتری به سر می برند. حال آنکه داشته ها مجموعه انرژی هایی هستند که هر چه بیشتر شوند، مخرّب تر می شوند و روزگار صاحبش را سیاه تر می کنند. اگر در آرزوی آرامش حقیقی هستی، انفاق کن. دور و برت را خلوت کن. بسیاری از چیزها غیر ضروری اند، از آنها دل بکن. رهایشان کن تا خودت نیز آزاد شوی. جا باز کن، برای نزولات دیگر. نگو که حیفم می آید، برایشان زحمت کشیده ام، دستاوردم اند، مگر قرار است غیر دستاوردت را انفاق کنی؟! دستاورد اصلی تو نفس پاکیزه ی توست، فهم و درایت و آگاهی توست. دستاورد حقیقی تو، آزادی توست. با انفاق، آزاد شو. جهش کن. و مفهوم واقعی آرامش را بچش. برای انفاق، به سراغ قسمت های بد و خراب و ناپاک چیزها نرو. آیا خودت حاضری آنها را از کسی قبول کنی؟! “طیّبات” را انفاق کن. و طیّب از اسماء خداست. پاکی و پاکیزگی صفت اوست. تو با تقدیم پاکی و پاکیزگی، به واقع آن را توسعه بخشیده ای. چون تخمی آن را کاشته ای. و روزی همه ی آن طیّبات گل خواهند داد. این لجنزار دنیا، اینگونه به گلزار تبدیل می شود. راهش انفاق خوبی هاست، توسعه ی پاکی هاست. تقدیم بهترین هاست. رستگاران، اینگونه عمل می کنند و براحتی می رَهَند. و یادت باشد تو به مقام شامخ “برّ” نمی رسی مگر آنکه از آنچه که خود دوست داری انفاق کنی “لَن تَنالُوا البِّرَ حَتَّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ”. بحث بر سر کم و زیاد نیست، بر سر داشته ها نیست، بر سر دل کندن است. تقدیم بی منّت است. رفتن و در اندیشه ی آن نبودن است. و این همه، یعنی کِشت کردن و خود را صاحب محصول ندانستن است.
130- “فَلا تُزَکُّوا اَنفُسَکُم هُوَ اَعلَمُ بِمَنِ اتَّقَی”
(خود را پاک نپندارید! اوست که پرهیزکار را بهتر می شناسد!)
دنیا پر از تاریکی و آلودگی است. آلودگی هایی است که از چشم وارد می شوند، آلودگی هایی است که از گوش سرازیر می شوند، آلودگی هایی از خیال، آلودگی هایی از آرزو پروری، آلودگی هایی از قضاوت ها و پیش داوری ها … که ریشه ی همه ی آنها نفس مخرّب شیطانی است. از نگاهی سالکانه، انسان امروز حتی اگر به ظاهر خوب باشد باز در معرض انواع تشعشعات آلوده کننده است. روح او همواره در محاصره ی دروغ، فریب، شهوت و غضب و دیگر صفات رذیله است. با این حال چه کسی می تواند خود را پاکیزه بینگارد؟! اگر کسی هم ادعا کند، گویی جز در توهّم به سر نمی بَرَد. این آیه ی شریفه به سالکان طریق حق، ملاکی ارزنده تقدیم می کند، و آن این است که توهّمِ پاکی با حقیقتِ پاکی یکسان نیست. توهّمِ پاکی، خود زاده ی ناپاکی است. یک بیماری خطرناک است. چنین کسی براحتی خود را بیگناه و جز خود را گناهکار می پندارد، خود را به حق، و جز خود را ناحق می انگارد. و چنین احساسی، خود آغاز تضاد و ایجاد تفرقه است. لکن یک “متّقی”، هیچ ادعایی ندارد، او با تسلیم، خود را مصون کرده است. و از آنجا که خالی از خواسته و آرزوست، اهل گذر است. پس به چیزی نمی چسبد، چیزی را از آنِ خود نمی کند، و در اندیشه ی تملّک و تصاحب چیزی فرو نمی رود. سبکبال و سبکبار است. به عبادتش نمی بالد، اصلاً به آن چشم امید ندوخته است، بلکه امیدش تنها به رحمت الهی است. یک “متّقی” اهل قضاوت این و آن نیست. و اگر در موقعیتی مجبور شود، به نظر دادن بسنده می کند و از قضاوت نهایی می پرهیزد. نزد او همواره حجم نادانسته هایش به مراتب بیشتر از دانسته هایش است. هرگز مسئولیتی را نمی پذیرد که به آن آگاهی ندارد و یا فراتر از توانایی اش است. او در هر موقعیتی امرش را به خدا تفویض می کند.
131- “لا تُکَلَّفُ اِلّا نَفسَکَ”
(جز خودت را تکلیف نمی کنی!)
خودت را تکلیف کن. تو مسئول خودت هستی و نه دیگران. اگر امروزه آدمیان به پند همین آیه ی شریفه عامل شوند، به سوی آرامش و سلامت رهنمون گشته اند. تکلیف کردنِ دیگران، مجبور کردنشان به کاری و به قهر راندنشان به راهی است. و خدا خوب می داند که چنین اقدامی هیچگاه جواب نداده است و حتی اثر معکوس و مخرّب داشته است. لذا یک سالک فهیم، آگاهی بخشی می کند، به خیر و صلاح تشویق و ترغیب می نماید، اما هرگز کسی را مجبور به تکلیف نمی کند. زیرا خوب می داند که دین خدا، تنها در عشق و آزادی و خردمندی است که گل می دهد و شکوفا می شود.
132- “وَاصفَحِ الصَّفحَ الجَمِیلَ”
(گذشت کن، گذشتی زیبا!)
این “الصَّفحَ الجَمیلَ”، این “گذشتِ زیبا”، هر نوع گذشت کردنی نیست. برخی گذشت می کنند، اما بعد از آنکه آبروی طرف را بردند! گذشت می کنند، اما بعد از تحقیر و استهزاء! گذشت می کنند، نه بخاطر گذشت، بل به نیت خوب و متعالی جلوه کردن! گذشت می کنند، نه بخاطر گذشت، بلکه بخاطر نقشه ای که در سر دارند! گذشت می کنند، نه بخاطر گذشت، بلکه برای رسیدن به موقعیتی بهتر … نه، اینها هیچکدام “صفح جمیل” نیست. هیچکدام رنگ و بوی آن “گذشت زیبا” را ندارد. گذشت زیبا، آلوده به هیچ انگیزه ای نیست، منّت ندارد، آزار دهنده نمی باشد. گذشت زیبا، حقیقت گذشت است. برای چیزی نیست، قرار نیست چیزی را بدست آورد و از امتیازی برخوردار شود. “صفح جمیل” که معامله نیست. “این “گذشت زیبا” را روح های بزرگ در می یابند. همان ها که در وجودشان جز عشق نمی جوشد. ای دوست، “جمیل” از اسماء خداست. خودش یک پاداش بزرگ است. خود “صفح جمیل” پاداش است، نه اینکه پاداشی بر آن مترتب است. چه پاداشی بهتر از خودِ گذشت، آن هم به زیبایی! چه پاداشی زیباتر از سکنا گزیدن در خودِ زیبایی!
133- “ثَلاثَةَ اَیّامِِ”
(سه شبانه روز)
در چندین جای قرآن، آن هم در موقعیت های مختلف، سخن از مهلتی به قدر “سه شبانه روز” آمده که توجه به آن خالی از لطف و آگاهی نیست. این سه روز که با احتساب شبهایش از آن به شبانه روز یاد می کنیم، هم در جای مثبت و ایجابی کاربرد دارد و هم در جاهای منفی و سلبی. مثلاً در آنجا که زکریا(ع) به دعا از پرودگارش فرزندی طلب می کند، و پرودگارش به او می گوید سه روز با کسی سخن مگو، ایجابی است، و در آنجا که صالح پیامبر(ع)، قومش را بخاطر کشتن آن شتر، تا سه روز دیگر به عذاب الهی وعده می دهد، سلبی است. آنچه بدان آگاهی یافته ام این است که برای تثبیت و یا محو چیزی، “سه روز”، یک مهلت پایه است. اگر خواستی چیزی را در وجودت تثبیت کنی، سه روز خود را پاک نگهدار و از تاثیرات روزمره زندگی به دور بدار. تو با این کار، کالبدت را آماده و مهیای آن خواسته کرده ای، آن را از غیر زدوده و به تعبیری سم زدایی نموده ای. این چنین وجودی آماده دریافت گشته است.این نکته از دیرباز در امور پزشکی نیز بدان توجه شده است بطور مثال چنانچه بیمار معتادی سه روز از عادات و اعتیاداتش به دور باشد، سم زدایی اولیه در وجودش محقق گشته است. زیرا کالبد جسمی انسان که کالبدی پایه برای دیگر کالبدهایش است، تحت تاثیر این مدت استحاله شده و تغییر ماهیت می دهد. این مدت هم میتواند برای آباد کردن و به وجود آوردن چیزی باشد و هم میتواند برای تخریب و از بین بردن چیزی مورد استفاده قرار گیرد. این بدان معناست که مهلت سه روز، فرصت اولیه و مقدّر برای تثبیت و محو است. که تجربه شده است و خرافات نیست. اگر کسی بتواند این سه روز را در هفت دوره ی سه روزه ی پی در پی، یعنی به مدت بیست و یک روز تاب بیاورد، آنچه را که بخواهد در کالبد روحی اش که بالاترین کالبدهاست، تثبیت و یا از کالبد روحی اش محو کرده است. زیرا هر کالبدی از کالبدهای آدمی، تاثیر پذیری ماندگار خود را در دوره ی معینی که متناسب به ساختارشان است، اخذ و ثبت می کنند. لذا چنانچه بتوانی آن سه روز سکوت همه جانبه (زبانی، ذهنی، و احساسی) را که در پنج مقاله اواخر کتاب “کیمیاگری باطنی” بیان کردم، به نیکی عامل شوی، کالبدهایت را از آلودگی هایشان زدوده و آنها را مهیای دریافت نور حیات و آگاهی نموده ای. آگاهی ای که از جنس آگاهی های ذهنی و متعارف نیست. اگر با آن کیفیت روحانی آشنا شوی، وجود تو جاذب نور، و بالنتیجه برخوردار از آرامش حقیقی خواهد شد ان شاءالله
134- “لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فِی کَبَد”
(براستی انسان را در رنج آفریدیم!)
رنج بردن برای رسیدن به خود، رنج بردن برای نیل به رهایی، به واقع رنج نیست، یک هدیه ی الهی است. موهبتی است که راه خروج را نشان می دهد. آنگاه که از زیر نقابِ من های موهوم بدر آیی، آنگاه که از زیر نقابِ اجتماع خارج شوی، تازه وارد جریان حقیقی حیات گشته ای. این رنج، مثل پوست انداختن است. لطیف شدن و سبکبار گشتن است. حکایت کوره ی کیمیاگری است. این رنج، آگاهی ناب می آورد و الماس وجودت را صیقل می زند.
135- “وَ مَا الحَیاةُ الدُّنیا اِلّا لَعِبٌ وَ لَهوٌ”
(زندگی دنیا جز بازی و سرگرمی نیست!)
همه ی روح هایی که جسمیّت می گیرند و پا به این دنیا می گذارند، در همان اوان ورود “می بینند” که این دنیا جز بازی و سرگرمی نیست. و چون “می بینند”، لازم نیست کسی برای آنها استدلال بیاورد که اینجا یک شهر بازی بزرگ است. اما آنگاه که وارد این بازی می شوند و مرتب آن را تکرار می کنند، شرطی شده، و این بازی اندک اندک برایشان جدی می شود. آنچنان که برخی حاضرند جانشان را بخاطر آن از دست بدهند. می بینی که از دست می دهند! و احمقانه ترین کار همین است که کسی گوهر هستی اش را برای یک بازی و سرگرمی از دست بدهد. و این اتفاقی است که در تمامی عصرها، آن هم در تمامی لایه های مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی، افتاده و همچنان می افتد. روح ها برای جذب آگاهی به زمین آمده اند و نباید فریب بازیهای دنیا را بخورند، باید از این بازی ها درس بگیرند و از آنها عبور کنند. اگر همواره آگاه باشی که این یک بازی است، بازی نمی خوری! اما اگر جدی اش بگیری، بازی تو را می خورد! همچنانکه بسیاری را خورده است! یادت باشد که سالکان نیز “بازی” را بازی می کنند، خوب هم بازی می کنند. اما وارد هر بازی ای نمی شوند! بطور مثال؛ هیچ سالک راستینی در هیچ کجای جهان هرگز وارد بازی جناح های سیاسی نمی شود. اگر بشود سالک حق نیست، نمی تواند باشد. زیرا در این صورت همواره باید منافع جناحی را که به آن تعلق دارد، در نظر بگیرد، و نه حق را. و چنین کاری یعنی نابودی سلوک و محرومیت از دریافت حقیقت. یک سالک حق، وارد فرقه بازی نمی شود و به کل از اینگونه هجویات به دور است. یک سالک حق، جهانی است زیرا وصل به “کل” است. پس برای همه است. یک سالک حق، وارد بازی تملّک و تصاحب نمی شود. زیرا او همواره آماده ی سفر است. پس بارش را سنگین نمی کند تا سبکبال و بی تعلّق سفر کند…
اما خوب بازی کردن، برد و باخت را یکسان نگریستن است. خوب بازی کردن، آگاهی بر گرفتن و گذر کردن است. خوب بازی کردن، “مشاهده” ی ناب است، نه بیشتر.
136- “ن، وَالقَلَمِ وَ ما یَسطُرُونَ”
(ن. قسم به قلم و آنچه که می نویسند!)
از منظر نگاهی زنده، “نون”، صفحه ی هستی است و “قلم” تویی و “اسماء خداوند”، به واسطه تو بر هستی اثر می گذارند و سطر به سطر جریان حیات را به پیش می برند. چنین قلم و چنین نویسنده و چنین نوشته ای، شایسته ی قسم خوردن است! قلمی زنده با نویسنده ای “حی”، جز نوشته ی حیات آفرین نمی آفریند.
137- “لَن یُصِیبَنا اِلّا ما کَتَبَ اللهُ لَنا”
(جز آنچه خدا مقدّر نموده، هیچ شرّی به ما نمی رسد!)
فهم این آیه شجاعت می آورد. دل را آرامش می دهد. اگر سالکی همین یک آیه را همواره مد نظر بگیرد، در هیچ یک از مراحل حیات ترس به دل راه نمی دهد. او به سلامت به هر عالَمی وارد می شود و به سلامت خارج می گردد. زیرا طالب چیزی جز حقیقت نیست و خداوند حامی و مولای اوست. مقدّرات خداوند، همه خیر است، همه رشد دهنده است زیرا ذات او سرشار از خیر و خوبی است. پس یک سالک فهیم، تمامی مقدّرات او را با جان و دل می پذیرد، و دقیقاً با همین پذیرش است که از شرّ غیر مصون می شود. زیرا توکّل بر چنین خدای بخشنده و مهربانی، چون نشستن بر کشتی نجات است. ای دوست، این آیه را حفظ کن، و هر گاه احساس ترس و نومیدی کردی، به یاد آر، که یاد چنین آیه ای به آنی معجزه می کند.
138- “مَن یُوقَ شُحَّ نَفسِهِ فَاُؤلئِکَ هُمُ المُفلِحُونَ”
(آنان که از بخل خویش در امان بمانند، بدون شک رستگار اند!)
“بخل”، فرومایگی است. یک بیماری خطرناک نفسانی است. آنکه نتواند نعمتی را نزد کسی ببیند و یا نخواهد که نعمتی به کسی رسد، بخیل است. و بخیل پیش از هر چیز ویران کننده ی خویش است. چنین کسی هر دم در آتش بخل خویش می سوزد. همچنان که پیامبر (ص) فرمود؛ “اَقَلُّ النّاسِ راحَةً البَخِیلُ” ( کم آسایش ترین مردمان، بخیل است). حیطه ی بخل وسیع است و فقط مادیّات را شامل نمی شود؛ کسی را خداوند، علم و آگاهی داده است، به او بخل می ورزند. کسی را آرامش الهی داده است، به او بخل می ورزند. کسی را خانواده ای در صلح و صفا داده است، به او بخل می ورزند. کسی را موفقیت و بهروزی عطا کرده است، به او بخل می ورزند. کسی را محبوب قلبها کرده است، به او بخل می ورزند … بخل ورزیدن، یک جهنم واقعی است و مصادیق بسیار دارد. و عَلَی الاَسَف بخل، بر نفوس مردمان حک شده است “اُحضِرَتِ الاَنفُسُ الشُّحَّ”. یک سالک باید خود را از این بیماری خلاص کند، و این چالشی بزرگ است. جز این باشد هیچ رستگاری ای در کار نخواهد بود. زیرا کسی که کمترین بخلی در وجودش باشد، نمی تواند خدمتگزار خداوند باشد. چه خدمتگزار خدا کسی است که بر همه مخلوقاتش عشق می ورزد و رشد و سعادتشان را خواستار است. خدمتگزار خدا کسی است که حتی اگر خود را محروم کند، دیگران را از خیر و خوبی برخوردار می نماید. و این کار او از سر عشق است و از سر اجبار نیست. نشانه ی خلاص شدن از بخل، آن است که بتوانی در خلوتت دیگران را دعای خیر کنی و انرژی مثبت و سازنده ات را صادقانه و با تمام وجود به سوی شان گسیل داری. این همان کاری است که فاطمه(ع) در شیوه ی دعاهایش به همه ی نسل ها تعلیم می دهد. اول دیگران.
139- “اِنََ الحَسَناتِ یُذهِبنَ السَّیِئاتِ”
“قطعاً خوبی ها، بدی ها را از بین می برند!”
این پیام محکم قرآن که با تاکید “اِنَّ” بیان شده است، یک رویکرد جهانی، عارفانه و اصیل برای از بین بردن بدی هاست. دقت کن! نمی گوید که بدی کردن باعث از بین رفتن بدی ها می شود، نمی گوید که خشونت، خشونت را از بین می برد، نمی گوید برای مقابله با پلیدی، باید پلید بود و برای مبارزه با ناراستی، باید ناراست بود. قرآن، خوبی کردن و نیکوکاری را راه حل نهایی و قطعی می داند. و این یک کلاس درس بزرگ برای تمامی روانشناسان جهان است. “ذلِکَ ذِکری لِلذّاکِرِینَ” این پندی است برای هر آن کس که اهل پند گرفتن است”. ای دوست، اگر حقیقتاً از وجود بدی ها در رنج و عذابی، اگر خود را در محاصره بدی ها می بینی، راهِ برون رفت از آن، توسعه ی خوبی هاست. بدی کردن نسبت به کسی که بدی کرده است، خود بدی است، راهِ خلاصی نیست. حال دقت کن، ببین در آیه ی دیگر چه حکیمانه و هوشمندانه به بدی ها می نگرد؛ “جَزاءُ سَیِّئةِِ سَیِّئَةٌ مِثلُها فَمَن عَفا وَ اَصلَحَ فَاَجرُهُ عَلَی اللهِ انَّ اللهَ لا یُحِبُّ الظّالِمِینَ” (جزای بدی، بدی مثل آن است اما اگر کسی عفو کند و به اصلاح گراید، پاداشش بر عهده ی خداست و خداوند ظالمین را دوست ندارد!)، نکته ی هوشمندانه این است که با آنکه مجازات بدی را جایز دانسته اما باز از آن به “سَیِّئة” یاد می کند! تلافی را هم بدی می نامد! “جَزاءُ سَیِّئةِِ سیِّئَةٌ”. آن را نیک نمی نامد! لذا بلافاصله می فرماید؛ “پس اگر کسی عفو کند و به اصلاح گراید پاداشش بر عهده ی خداست زیرا خداوند ظالمان را دوست ندارد!” ای دوست، قرآن بدنبال توسعه ی خوبی هاست، آن را راهِ حل قطعی و نهایی می داند. اگر حتی قصاص را مجاز دانسته، اگر مقابله به مثل را جایز دانسته، اما رویکردش اصلی اش به عفو و بخشش است. برای همین است که صریحاً فرمان می دهد: “وَاتَّبِعُوا اَحسَنَ ما اُنزِلَ اِلَیکُم مِن رَبِّکُم” (همواره از بهترین آنچه که از سوی پروردگارتان نازل شده پیروی کنید!). مشی قرآن، تبعیّت از بهترین هاست. و بهترین ها، نیکی کردن و عفو و اصلاح است. بهترین ها، خوبترین هایند، چه خود خدا، خوبترین است “وَاللهُ خَیرٌ”. و یادت باشد که کاربرد احکام قرآن باید حالتی را بیافریند که بیشترین عشق را نسبت به خداوند ایجاد کند.
140- “وَ عَلَّمناهُ مِن لَدُنّا عِلماً”
(و علمی از [جنس علم] نزد خودمان به او تعلیم دادیم!)
این همان علمی است که به “علم لَدُّنی” معروف است. این علم از جنس دلایل عقلی و شواهد نقلی نیست. از این علوم متعارف ذهنی نیست. علمی است که با تعلیم الهی و تفهیم ربّانی حاصل می شود که اهل قرب از آن بهره مندند. اصل علم همین است. شخص برخوردار از این علم، “می داند” بی آنکه چون دیگران نیازمند اسباب و مقدمات متعارف باشد. این یک آگاهی زنده و کاربردی است که با “وصل” به مطلق، محقق می شود. علم لدنی آنچنان که از آیات و احادیث فهمیده می شود، دارای سه مرتبه اصلی است. مرحله اعلی، مختص انبیاء عظام است که همان “وحی” است. مرحله ی بعد که مختص اولیاء خداست، که “الهام” خاص است. و مرحله سوم که برای اهل ایمان است، “فِراسَت” نام دارد. هر کدام از اینها خود دارای مراتبی هستند که پیرامون شان بحث های زیادی صورت پذیرفته است. برای برخورداری از آن بخش از علم لدنی که برای سالکان امکانپذیر است باید سلوک کرد یعنی از پوسته محدودیت ذهنی خارج شد. زیرا این علم، معلمش خود خداوندست و خداوند شیوه های آموزشی خود را دارد “وَ اتَّقُوا اللهَ یُعَلِّمکُمُ اللهُ” (تقوای الهی پیشه کنید تا خداوند تعلیم تان دهد!) وقتی سالک با تسلیم محض خویش به یگانه نیرویِ لایتناهی هستی، خود را به “آگاهی زنده” پیوند می زند، بالنتیجه از آن نیز بهره مند می شود. این آن اتفاقی است که در فرایند علم لدنی می افتد. به تعبیری تا وقتی انسان در اتاقک ذهنی اش محصور است، تا وقتی اسیر اندک دانستنی های خودش است، تا وقتی تحت سیطره ی شرطی شدگی های جسمی، عاطفی و ذهنی قرار دارد، محروم از این آگاهی ناب و لایزال است. سالک با سلوکش، تمامی درها و پنجره های وجودش را می گشاید، نرم و پذیرا می شود و خود را در معرض آن “نور زنده” قرار می دهد، تا هر آن بر وجودش بتابد و برخوردارش کند. “فِراسَت” که نوعی هوشمندی و بصیرت است، برای مؤمن، با تسلیم محض محقق می شود. او حقایق را، نه با چشم سر، و نه با فکر، بلکه با “نور خدا” می بیند. پس به حقایق اشیاء، و پیوند پنهانشان، و همچنین انواع مصادیق شان در هستی، معرفت دارد. و با چنین معرفتی است که دست به عمل می زند. لذا از این روست که پیامبر(ص) فرمودند؛ “واتَّقُوا فِراسَةَ المؤمِنِ فَاِنَّهُ یَنظُرُ بِنُورِ اللهِ” (از فِراسَت مؤمن بپرهیزید که او با نور خدا می بیند!) برای اینکه نور خدا تو را فرا گیرد، باید خالی الذهن شوی، تطهیر شوی، وجودت از اندیشه ی غیر پاک شود، و در یک کلام، باید “مراقبه” را بیاموزی. نشانه ی خالی شدن، بی برداشت بودن است، رها شدن از قضاوت های ذهنی است. و این یعنی تسلیم شدن به جریان رُبُوبی. وقتی چنین اتفاق با برکتی در وجودت محقق شود، آنگاه است که حقیقت کتاب خدا را درک خواهی کرد زیرا تنها معلم حقیقی قرآن، خدای رحمن است، و هر کس دیگری شاگرد است “الرَّحمَن عَلَّمَ القُرآنَ” (خدای رحمان است که قرآن را تعلیم می دهد!). علم لدنی، علمی فرا زمان است، چون علوم ذهنی خطی و محصور زمان نیست. چنین علمی گذشته و آینده را یکجا در خود دارد. آن، هر آن در “حال” اتفاق می افتد. و از این روست که بزرگان، توانایی آن را دارند که با نگاه به قرآن، به هر موقعیتی در هر زمانی، چه وقوع یافته و چه وقوع نیافته، آگاهی یابند. ای دوست، وقتی ذهن تو در ذهن الهی ذوب شود، بدون تردید به قدر قابلیت ات، از فِراسَت علم لدنی برخوردار شده ای.
141- “وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قالُوا سَمِعنا وَ هُم لا یَسمَعُونَ”
(مثل کسانی نباشید که گفتند؛ شنیدیم، در حالیکه هیچ نمی شنوند!)
وقتی تو پیشاپیش تصمیم ات را گرفته ای، تو دگر در حال شنیدن نیستی! وقتی غرق تعصبی، در حال شنیدن نیستی! وقتی برای جَدَل و کشمکش آمده ای، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که به ظاهر گوش می دهی و در باطن در جستجوی گرفتن نقطه ضعفی، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که فقط در فکر تخریب و هجوم به گوینده ای، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که متعصبانه بر باورها و برداشت هایت پای می فشاری، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که زبانت ساکت است اما در سرت پر از گفتگوست، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که ذهنت نرم و قلبت پذیرا نیست، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که خالی از حسن ظنی، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که سراپا پر از انکاری، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که پر از نفرتی، در حال شنیدن نیستی! … ای دوست، شنیدن حقایق، سکوت همه جانبه می طلبد. سکوتی که زبان و ذهن و قلب را شامل می شود. بدان که شنیدن، اگر شنیدن واقعی باشد، اعجاز می کند. آدمی را به طرفة العینی متحول می سازد.
142- “لَهُ مَن فِی السَّماواتِ وَ الاَرضِ”
(هر که در آسمانها و زمین است، از آنِ اوست!)
وقتی هر چیز و هر کس، چه در آسمانها و چه در زمین، از آنِ اوست، و فرمانبردار اوست، تو بدنبال مالکیت چه چیز هستی؟! وقتت را برای بدست آوردن چه چیز تلف می کنی؟! مگر نمی بینی چیزها روزی دست این است و روزی دست آن! مگر نمی بینی که “یَومٌ لَنا و یَومٌ عَلَینا” (روزی برای ما و روزی علیه ما) است! این جریان هستی، مالکیت بردار نیست. چون توپی می چرخد و می رود. و یک سالک این نکته را بخوبی دریافته است و ذهن خود را از مالکیت رهانده است. ما حتی از آنِ خودمان نیستیم. بلکه بخش هایی انرژیک از یک نیروی واحدیم. و این “واحد کل”، هر آن در حال کار کشیدن از همه ی بخش های خود است. چه بدانیم چه ندانیم، چه بخواهیم چه نخواهیم، ما فرمانبردار این جریان کل هستیم “کُلٌ لَهُ قانِتُونَ” (همه فرمانبردار اویند!). این جریان کل، چون رودخانه ای تمام هستی را بار خود کرده و می بَرَد. دیر زمانی است که این کار را می کند. و هر اتفاقی که می افتد، در دل این جریان است، نه مستقل از آن. هر موجودی در این دیگِ بزرگِ متحرک است که بالا و پایین می رود، تبدیل می شود، از این طور به آن طور می شود، و با هست و نیست به پیش می رود. وقتی کسی این آیه ی شریفه را عمیقا در یابد، قلب و ذهنش آگاهانه تسلیم می شود، آرام می شود. و با این تسلیم و آرامش است که مفهوم زنده ی حیات را بی آنکه از کسی بپرسد، خود درک می کند.
143- “سَنُرِیهِم آیاتِنا فِی الآفاقِ وَ فِی اَنفُسِهِم”
(بزودی آیاتمان را در آفاق و انفس نشانشان دهیم!)
آیات، نشانه های حقایق هستی اند که فهم شان مراتب دارد. آیاتی است برای متفکران “لِقَومِِ یَتَفَکَّرُونَ”. همانها که به نیروی فکر توان ادراک دارند. آیاتی است برای خردمندان “لِقَومِِ یَعقِلُونَ”. همانها که با نور تعقل توان فهم آیات را دارند. آیاتی است برای “اَولِی الاَلباب”. کسانی که مغز خورند و مغز را از پوست و قشر آن جدا می سازند. آیاتی است برای “اُولِی النُهَی”. کسانی که از هشیاری و فِراسَت ذاتی برخوردارند. آیاتی است برای اهل بصیرت “لِاُولِی الاَبصار”. کسانی که با “دیدن سالکانه” می توانند آیات را دریافت کنند. آیاتی است برای مردم عادی “للنّاس” …
ای دوست، آیات، تفصیل شده اند و فهم هر فصل، اصحاب خود را می طلبد. مشکل جهان امروز این است که انسانِ ذهن گرا می خواهد تمامی آیات را با ذهن محدود خود بفهمد و دریافت کند. و این غیر ممکن است. ذهن وسیله ی فهم همه ی آیات هستی نیست. گاه بی ذهنی، مَرکَب است. گاه فراذهنی مَرکَب است. گاه سکوت، مَرکَب است … زیرا قرآن از اعلی مرتبه ی وجود نازل شده است و از همه ی عوالم، از لطیف ترین شان تا ثقیل ترین شان، سخن گفته است. سخنانی که هر کدام خاص همان عالَم است. زیرا هر عالَمی زبان و منطق خود را داراست. این نکته ای مهم است که سالک در سلوکِ قرآنی اش خواهد آموخت. آموختنی که باعث خواهد شد تا آیات را خلط نکند و برداشت های خسارت بار نداشته باشد. فهم قرآن، هدایت الهی می خواهد. حکایت “یَهدِی مَن یَشاء” است. زیرا قرآن کتاب سلوک است و یک متن علمی متعارف همچون دیگر متون ذهنی نمی باشد.
144- “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمِِ عَلِیمٌ”
(بر فراز هر صاحب علمی، داناتری وجود دارد!)
همه نادانند، تنها سطوح نادانی شان متفاوت است. در حقیقت یک دانا بیشتر نیست و آن خداست. همان کل کامل.
145-“ظُلُماتِِ بَعضُها فَوقَ بَعضِِ اِذا اَخرَجَ یَدَهُ لَم یَکَد یَراها”
(تاریکیهایی است که چون موج بعضی بر بعضی قرار گرفته اند آنچنانکه اگر کسی دستش را بیرون آورد به زحمت آن را ببیند!)
انسان در این جهان، گرفتار تاریکی های بسیار است. او در تاریکی خلق شده است “فِی ظُلُماتِِ ثَلَاثِِ”، و در سرزمین تاریکی تولد یافته است. نورِ روحِ او را کالبدهایی از جنس تاریکی چون لایه های پیاز در بر گرفته اند. و اگر خود را به نور وجود نرساند، بی شک لقمه ی تاریکی خواهد بود. تاریکیهای طبیعت جسمانی، تاریکیهای قوای نفسانی، تاریکیهای ذهنی، تاریکیهای احساسی و عاطفی، تاریکیهای شرطی شدگی ها، تاریکیهای نافهمی و غفلت، تاریکیهای ظلم، تاریکیهای حق بجانبی، تاریکیهای جاه طلبی و ریاست خواهی، تاریکیهای دروغ و فریب و نیرنگ و از همه مهمتر تاریکی بی خدایی، او را فرا گرفته است. چنین انسانی، انسان ظلمانی است. انسانی است که در میان امواج تاریکیها گرفتار آمده است. انسان تاریک، همان انسانی است که راه به جایی نخواهد برد. نشانه های انسان تاریک آن است که کلامش تاریک است و نجات بخش نیست. نگاهش تاریک است و افقی را نشان نمی دهد. شنیدنش، تاریک است و فهمی از حقیقت ندارد. و قلبش تاریک است و رستگاری را معرفت ندارد. چنین انسانی اعمالش نیز در تاریکی است، بی هدف و کور و ناصواب است. او حتی دست خودش را نمی بیند چه رسد به دستاورد تاریکش را. آنکه در تاریکی است توهّم می کند که دستاورد خوبی دارد، “یَحسَبُون اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعَاً”( خیال می کنند که کاری نیکو می کنند!). زیرا کار نیک تنها از کسانی بر می آید که با نور آگاهی و حیات کار می کنند، همانها که با سلوک خویش از تاریکیها رسته و به نور روح الهی خویش رسیده اند.
146- “لا تَمشِ فِی الاَرضِ مَرَحاً”
(در زمین با غرور و تفاخر راه مرو!)
زمین، مادر توست. آخر چگونه میتوانی بر سینه ی مادر خود به غرور و تفاخر راه روی! ما هیچ فخری نداریم که بخواهیم به آن تفاخر کنیم. نه چیزی را به تمامی می دانیم و نه می توانیم! یک زندگیِ نسیه و در گِرو که غرور و تفاخر ندارد. هر آن اسیر هر اتفاقیم و هر ماجرایی براحتی میتواند ما را به سویی بکشاند. غرور و تفاخر، نشانه ی حماقت محض است. یک سالک فرهیخته، چون یک شکارچی هشیار، غرور و تفاخر خود را شکار می کند و آن را به پیشگاه خداوند قربانی می کند. زیرا یک سالک، شکارچی اوصاف خودش است. یکی یکی آنها را به دام می اندازد و از شرشان خلاص می شود. چنین شکاری او را آن به آن اقتدار می بخشد. و این همان جهاد حقیقی است که در قرآن به صورت های مختلف، به تصویر کشیده شده است. از شر قوای نفس خویش خلاص شدن و رهایی را پاس داشتن. آنگاه، چنان نرم و لطیف بر زمین گام خواهی زد، که گویی این آسمان است که بر زمین راه می رود. گام زدنی که فراتر از هست و نیست، هست.
147- “وَ لَو یُؤاخِذُ اللهُ النّاسَ بِظُلمِهِم ما تَرَکَ عَلَیها مِن دابَّةِِ”
(چنانچه خداوند مردمان را بخاطر ظلم شان مجازات کند، هیچ جنبنده ای در زمین باقی نگذارد!)
چرا جنبندگان باقی نمانند؟! دیگر جنبندگان چه رابطه ای با وجود انسانها دارند؟! جنبندگان، “فصل” عام است و مردمان، “نوع” خاص! رابطه ی بین این دو رابطه ی “عموم و خصوص مطلق” است. بدین معنا که هر انسانی جنبنده است ولی هر جنبنده ای انسان نیست. ای دوست، “انسان”، رابط بین زمین و آسمان است. و این بدان معناست که فیض الهی از طریق انسان است که به دیگر پدیده های هستی می رسد. ساختمان وجودی انسان طوری طراحی شده است که شبکه ی انرژیایی دیگر جنبندگان را در ارتباط با خود دارد و خود در ارتباط با آسمان است. این ساختار انسان است که توانایی ویژه در تولید، جذب، ذخیره و پخش انرژی لطیف را دارد. این انسان، چه بداند چه نداند، یک پل ارتباطی انرژیایی بین زمین و آسمان، یعنی بین حیاتِ لطیف و جهانِ ثقیل است. هر اتفاقی که برای این انسان بیفتد، تمام هستی تحت تاثیری ماهوی قرار خواهد گرفت. از این روست که خداوند حتی به انسانهای ظالم هم فرصت می دهد. زیرا کسان دیگری هستند که نباید به تبع او از بین بروند. این بدان معناست که خداوند از ظالمان هم کار می کشد، بی آنکه بفهمند! هر انسانی، یک دستگاه تولید انرژی لطیف است. که البته تنها اندکی از آن را خود استفاده می کند، بقیه را جهان هستی اخذ می کند. ای دوست، این جهان با انرژی آگاهانه سرپاست. و لطیف ترین انرژی را با شعور ترین موجودات تولید می کنند. آنگاه که کارخانه ی آدمی مستهلک شد، خداوند به موقع حساب ظالمان را خواهد رسید. زیرا او برای ظالمان “شدیدُ العِقاب” هم هست. و بدان که حتی یک انسان به اشراق رسیده و روشن بین، می تواند کل جهان را از منظر آگاهی، ارتقاء بخشد.
148- “و لَقَد وَصَلَّنَا لَهُمُ القَولَ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرُونَ”
(و بدرستی که ما “قول” را برایشان “وصل” کردیم امید آنکه حقایق را دریابند!)
مخصوصاً اینگونه ترجمه کردم تا دقتت را نسبت به معنای “وصلِ قول” بر انگیزم. زیرا بسیاری تصور می کنند که این آیه شریفه قصد آن دارد که بگوید: ما واژه ها و جملات را همانطور که زبان بشری، سخنان را به هم ربط می دهند، پیوند می دهیم! یعنی طبق فهمِ گرامری و قواعد زبانیِ خودشان سخن را بنا می کنیم! یعنی در همان قالب های زبانِ ذهنی شان سیر می کنیم! این ساده اندیشی است و البته از دورترین معانی نسبت به اشارات لطیفِ آیه نیز هست. زیرا اگر چنان معنایی مراد بود، دیگر نیاز به این همه تفسیر و توجیه و تاویل در طول تاریخ نبود! و همه فهم یکسانی از آیات می داشتند! حال آنکه اینطور نیست! ای دوست، آیات خدا واضح هست اما به شرط آنکه ما از ذهن های تاریک و شرطی شده مان خارج شویم. سخن خدا، همچون سخن بشر نیست تا پیوند هایشان نیز مثل هم باشد. زبان بشری، زبانی تاریک است. آنها حتی نسبت به واژه های متداول بین شان، برداشت یکسان ندارند، چه رسد به زبان وحی! اکنون به بیان چند نکته در معنای وصلِ قول اشاره می کنم:
الف) “قول” خداوند، واژه نیست، وجودی زنده است. از وجود “حیّ”، زنده بیرون می تراوَد نه غیر آن. وقتی می فرماید”سَلامٌ قَولاً مِن رَبِِّ رَّحِیمٌ”(سلام، قولی از ربّ رحیم است) اشاره به زنده بودن سلام دارد زیرا “سلام” از اسماء الله است. وقتی خداوند میخواهد چیزی ایجاد کند و می گوید “اَن یَقُولَ لَهُ”، این اشاره به قول زنده است زیرا بلافاصله پس از این قول، “کُن فَیَکُون” اتفاق می افتد و آن شیء ایجاد می شود. قولِ زنده، دارای انرژی زنده و آگاهیِ زنده است. هوشمند و کارآمد است. وصلِ این قول، وصلِ وجودهای زنده و هوشمندی است که همسو و هماهنگ اند. و این “قول” است که کارآمد و خلّاق است.
ب) قول زنده، یا “بشارت” است یا “انذار”. “بَشِیرَاً وَ نَذِیراً”. این قول، یا عُسر آفرین است یا یُسر آفرین. و این دو در ارتباط تنگاتنگ با هم اند. دو روی یک سکه اند. هر عُسری به یُسر خود “وصل” است همچنانکه هر یُسری به عُسر خود! به بیان ساده تر، هر “سختی” با “آسانیِ” مربوط به خود، در حال چرخش است، با هم اند. وقتی یکی آمد، منتظر دیگری باش! اینها به هم وصلند! وقتی در راحتی و داشتن و برخورداری بسر می بری، منتظر سختیِ متناسب با همان نیز باش! همچنانکه وقتی در سختی و ناراحتی هستی، ناامید مشو که آسانی اش در پی اش است! این اقوال، همچون ماجراهایی زنده به هم وصل اند! یک سالک فرهیخته، ارتباط اقوالِ زنده را بخوبی در می یابد، زیرا از پیوندشان با خبر است! ای دوست، برای فهم سالکانه ی قرآن، باید هدایت الهی را به دعا طلبید. و آنگاه است که در خواهی یافت کدام آیه ی زنده در پیوند تنگاتنگ با کدام آیه ی زنده ی دیگر است. و کدام ماجرا، از پی کدام ماجرا خواهد آمد. و در یک کلام، “وصل” ها را در می یابی به “اِذن الله”.
149- آزادی بیان را باید از قرآن آموخت. آن کمال آزادی بیان است. چه خود معلم آزادی بیان است. در آنجا همه آزادانه سخن میگویند. در آنجا هم پروردگار سخن میگوید هم ابلیس. هم نمرود سخن میگوید هم ابراهیم. هم فرعون و هم موسی. هم ظالم و فاسق و کافر و مشرک سخن می گویند هم مسلم و مؤمن و مصلح و متقی. هم بهشتی و هم جهنمی. هم جن و هم انس. هم زن سخن میگوید هم مرد. هم پیر و هم جوان. حتی در آنجا کودک نیز مجال سخن دارد. این کتاب نهایت آزادی بیان است. کتابی از این آزادمنشانه تر نمی شناسم. محال است کتابی آسمانی بیابید که در آن هر کسی با هر طرز فکری، فضایی بازتر از قرآن برای آزادانه سخن گفتن داشته باشد. این چیز پنهانی نیست، کافیست ساعتی به این کتاب رجوع کنی تا صحت گفتار مرا به عیان ببینی. مسلمانان جهان باید آزادی بیان را از این کتاب آسمانی بیاموزند. عجیب ظرفیتی است بزرگ! همه حرف شان را میزنند بی آنکه بترسند. همه مجال سخن و ابراز اندیشه دارند. تا آنجا که دانسته ام، در هیچ کتابی، نه زمینی و نه آسمانی، آزادی بیان به قدر قرآن بها داده نشده است. اگر کسی برای اولین بار هم قرآن را بگشاید، اولین چیزی که برایش بارز و باهر خواهد بود، همین آزادی بیان است. حتی غیر منصف ترین آدمها نیز میتوانند آن را به وضوح ببینند. آنجا همه آزادانه مجال سخن دارند. خوب و بد ندارد. چه زمینی باشی چه آسمانی، فرصت سخن داری. در شگفتم که چگونه در جهان کنونی، برخی قرآن خوانها هیچ ارزشی برای آزادی بیان قائل نیستند و اجازه سخن به هرکس نمی دهند. شگفتا! قرآن خوان و حرکت بر خلاف مشی قرآن! این نیز از عجایب فرهنگی است! اینکه کسی کتابش، مظهر آزادی بیان باشد و خود وقعی به آزادی بیان ندهد! متاسفانه امروزه در جهان، برخی به ظاهر اهل قرآن، چنان رفتار کرده اند که اغلب جهانیان این کتاب عزیز را کتابی ضد آزادی بیان میشناسند. واین نیز ظلمی دگر است که به قرآن روا میرود! ای دوست، کسیکه کتاب آسمانی اش قرآن است، باید اصلی ترین وجه بارزش، حرمت نهادن به آزادی بیان باشد. چنین کسی هیچ خوفی از آزادی بیان ندارد. نه تنها خوفی ندارد بلکه با طیب خاطر، مجال سخن به دیگران میدهد. این مشی خودِ قرآن است. در تک تک سوره های آن بارز است. کافیست حجم سخنان کافران و مشرکان و فاسقان و ابلیس و شیاطین جن و انس و کلیه دنیاطلبان را در قرآن با یک حساب سرانگشتی اندازه بگیری تا ببینی چه حجم وسیع و قابل توجهی را تشکیل داده اند! اهل قرآن، چطور میتوانند بر خلاف این مشی قرآنی رفتار کنند؟! و کار خود را قرآنی بدانند؟! ای دوست، آزادی بیان در قرآن چیزی نیست که بتوان آن را پنهان کرد و یا با توجیهات بی اساس آن را محو و بی اثر نمود. آن فضای بسیط مغز قرآن است. مگر میشود قرآن را از مغز آن خالی کرد. مگر یکی دو آیه است. کل قرآن، آزادی بیان را فریاد میزند. کل قرآن مملو از جملات همه افراد با هر عقیده و منش است. چه قرآن کتاب زندگی است. و در این زندگی همه حضور دارند. قرآن کتاب همه است. هم زمینیان و هم آسمانیان. زیرا ریشه در” اُمّ الکتاب” دارد و همه در آن بنوعی ذی حق اند. چه “ذکر”شان در آن است. ” فِیهِ ذِکرُکُم”. مسیر و تقدیرشان در آن است. چه” تِبیاناً لِکُّلِ شَیء” است. اصلاً از فرآیند همه ی سخنان قرآن است که حق، ظاهر و نمایان می گردد. وجودِ همه ی آیات است که حق را نمایان می سازد. اگر یک سخن را کم کنی، در آن خلل بوجود آورده ای.
ای دوست، اهل قرآن، شبیه خود قرآنند. همچون قرآن، پر ظرفیت اند و اجازه سخن به همه میدهند و هیچ خوفی از شنیدن هیچ سخنی ندارند. اهل قرآن همچون امام صادق(ع) اند، هر کس با هر عقیده ای نزدشان آمده و در امنیت کامل سخنش را بیان می کند، بهترین جواب را هم می گیرد. به واقع بارزترین ویژگی اهل قرآن، حرمت گذاشتن به آزادی بیان است. ای دوست، از گفتن دیگران خوف نداشته باش، از اینکه دیگران خوف گفتن داشته باشند، خوف داشته باش… بدان که تو را ملاکی دادم، تا اهل قرآن را به حق در هر جای جهان که باشند، بشناسی.
150- “قُل اِنَّما اَعِظُکُم بِواحِدَةِِ اَن تَقُومُوا للهِ مَثنَی وَ فُرادی”
(بگو؛ فقط شما را به “یکی” پند می دهم و آن اینکه برای خداوند، دونفره و تکنفره قیام کنید!)
این یک چیز چیست که به آن موعظه می کند؟! کدام است؟! ای دوست، آن به واقع چیزی نیست، بدنبال چیز نگرد! آن اشاره به خودِ “یگانگی” است! این آیه به راه “یگانگی” رفتن موعظه می کند، نه به این چیز و یا آن چیز! خودِ “واحدة” را نشانه رفته است! یگانه اندیشی، یگانه بینی، یگانه خواهی و در یک کلام یگانه پرستی، ملاک سلوک است. این کیفیت “یگانگی” است که موفقیت و رستگاری می آورد، نه چندگانگی و تشتّت! برای به یگانگی رفتن، باید کامل شوی، زوج مکمل الهی خود را بیابی. “نورِ” خود، “خُرَّه” ی خود، نیمه ی آسمانی خود را دریافت کنی و کامل شوی. “رَبَّنا اَتمِم لَنا نُورَنا”. و این معنای قیام “مَثنَی” (دونفره) است. سخن از مکمّل حقیقی است. سخن از وحدت درونی توست. یکپارچه شدن زمین و آسمان وجود تو، مد نظر است. و آنگاه که “کامل” شوی، تازه “فرد” شده ای! “فُرادی” گشته ای! زیرا به وحدت و یگانگی رفته ای. “یکی” را پاس داشتن، به معنای نائل شدن به “یکی” است. ورود به وحدت و خروج از کثرت است. و این یعنی ذهنی که توجه اش، تکه تکه است، با سلوک، خود را به روح یگانه تسلیم می کند و یکپارچه می شود. و اینگونه است که رنج پا به فرار می گذارد. زیرا رنج، زائیده ی چندگانگی هاست. زائیده ی تضادهاست. آدمی هنگامی که این “یگانگی” را دریابد و بکار بندد، بدون تردید مشکلاتش یکی پس از دیگری زایل شدنی است. چه در “یگانگی”، مشکلی وجود ندارد. زیرا هیچ تضاد و تناقضی به آن راه ندارد.
151- “اَیُّهَا النّاسُ اِنَّما بَغیُکُم عَلَی اَنفُسِکُم”
(ای مردم! ستم و سرکشی تان، به واقع علیه خودتان است!)
زیرا تو و جهان با هم یک واحد کل را تشکیل می دهید. جهان بیرون بازتابی از خود توست. هر آنچه که ذهنت مشاهده می کند، هر آنچه که در بیرون دیده می شود، همه تکه هایی از وجود خود توست. چیزی آن بیرون نیست که از تو جدا باشد. هر ماجرا و پدیده ای که می بینی و بر پرده ی ذهنت نقش می بندد، جهان خودِ توست، نه دیگری. همچنانکه مشاهدات دیگری، جهان اوست، نه تو. بنابراین هر کس هر ظلمی که مرتکب شود، به خود ظلم کرده است. ممکن است که همان لحظه نفهمد اما بدون شک در زمان مناسبش، آنگاه که حجاب نافهمی زایل شود، خواهد فهمید. و این نزد حکمای الهی محرَز است و چیز عجیبی نیست. بدان “و فِیکَ انطَوَی العالَمُ الاَکبَرُ” (در تو عالَم بزرگتر را سرشته اند!). این جهان زنده و هوشمند است و تو خود جهان بزرگی. پس هر آنچه کنی، بی شک بازتابش را به تمامی دریافت خواهی نمود. چه همه ی پدیده های جهان در یک شبکه ی پیچیده ی انرژیایی در ارتباط اند و هر عملی را عکس العملی است متناسب با آن. از منظر قرآن، بسیاری از اقوام و تمدن های منقرض شده در طول تاریخ، انقراض شان به سبب ظلم و سرکشی و طغیانشان بوده است. “وَ ما ظَلَمَهُمُ اللهُ و لکِن کانُوا اَنفُسَهُم یَظلِمُونَ” (و خداوند به آنها ظلم نکرد بلکه آنها خود به خویشتن ظلم نمودند!).حال که اینگونه است چگونه میتوان به جهان خود، یعنی به خویشتن خود ظلم کرد؟! حقیقتاً ظلم و سرکشی، جاهلانه ترین کاری است که بشر میتواند نسبت به خود روا دارد.
152- “هذا فِراقٌ بَینِی وَ بَینَکَ”
(این فراقی است بین من و تو!)
سؤال بیش از حد و نابجا، فراق و دوری می آورد. باعث جدایی می شود. برخی فکر کرده اند که آگاهی فقط با سؤال کردن بدست می آید. ابداً اینطور نیست. آگاهی با صبر و قابلیّت بدست می آید. یک سالک ابتدا از خودش سوال می کند زیرا دانسته است که جوابِ حقیقی، آن جوابی است که از درون خودش بجوشد. اینکه انتظار داشته باشیم کس دیگری مرتب جواب سوالات ما را بدهد، باعث بخواب رفتن بیشتر ماست نه بیداری. سوالی باعث بیداری است که موجب حرکت و جوشش درون می شود. و اینگونه سوالات در حداقل اند. هر سوالی، به واقع سوال نیست. برخی سوالات، ورّاجی است. برخی سوالات، خودنمایی است. برخی سوالات، از سر تنبلی است. برخی سوالات، حمله است. برخی سوالات، تحقیر و استهزاء است. برخی سوالات، فضولی است… و بسیاری سوال می کنند تا معلومات ذهنی شان را افزایش دهند، تا به آن دانسته ها ببالند. اینان نیز خفته اند و اهل رشد و سلوک نیستند. بلکه فقط ذهن شان را از چیزهایی تلنبار کرده اند که برایشان کاربردی ندارد. برای یک سالک، اساسی ترین سوال “من کیستم” است، نه “تو کیستی” و نه “او کیست”. زیرا خوب می داند که با شناخت خود، جهان را شناخته است. این سوالی است که پایه سوالات دیگر سالک است. و آنچه او را به پاسخ های زنده و کارآمد می رساند، صبر و متانت و پایداری در سلوک است.
153- “مَعَها سائِقٌ وَ شَهِیدٌ”
(با هر کس “کشاننده”ای است و “گواهی دهنده”ای!)
با هر کس “کشاننده ای” است که او را به سوی سرنوشت محتومش می کشاند و “گواهی دهنده” است که شهادت راست می دهد. مجازات کننده ی ما، در خود ما و با خود ماست. این اعمال خود ماست که ما را هر بار به سویی می کشاند، و این میزان شعور ماست که هر بار بر ما گواهی می دهد. این ملائکه درون خود ما نهفته اند. جهان بزرگ درون، جهان وسیعی است که جهان کوچک بیرون را می سازد. عمل صالح تو، میتواند تو را بسوی اقیانوس عشق و رحمت بَرَد و شعور متعالیِ تو نیز بر آن گواه باشد. همچنانکه اعمال مملو از نفرت و تفرقه میتواند آدمی را به حضیض ذلّت بَرَد و میزان شعور نیز بر آن گواهی دهد. ای دوست، بهشت و جهنم تو، به کیفیت شعور تو بسته است. شعور متعالی، اعمال صالحه را موجب اند، و اعمال صالحه خود سازنده بهشت اند. به واقع این تویی که “سائق” و “شهید” خود را بر می گزینی! اگر همواره در رنج و عذابی، “کشاننده” و “گواهی دهنده” ات را عوض کن!
154- “هُوَ الَّذی یُبدِئُ الخَلقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ”
(اوست که ابتدا خلق می کند سپس بازش می گرداند!)
به کجا باز می گرداند؟! بازگشت آنگاه معنا می یابد که هر چیز به همانجا برگردد که از آن آمده است. جز این باشد کلمه ی بازگشت بکار نمی برند. ای دوست، زندگی فقط این نیست که می بینی. دریافت ما از زندگی چیزی است و حقیقت آن چیزی دگر. حیات جریان دارد. همیشه جریان داشته و جریان خواهد داشت. ممکن است کیفیت های آن فرق کند اما چیزی با مرگ تمام نمی شود. دوباره شروع می شود. هر مرگ نقطۀ شروع مرحلۀ بعدی است. آدمی با معدلی که از این زندگی بدست می آورد، نوع زندگی بعدی اش را مشخص می کند. معنای دنیا مزرعۀ آخرت است همین است. فکر کردی منظور از “آخرت” چیست؟! اینجا را “اَولَی” یا دنیا گویند، و نتیجه اش که زندگیِ بعدی را می سازد، “آخرت” گویند. دقت کن، بحث آن “قیامت کبری” نیست. بحث از زندگی های دوباره است. در کتاب خصال شیخ صدوق (حدیث ٧٥) آمده است که جابر بن یزید گوید؛ که امام باقر(ع) فرمود: “هر مؤمنی مرگی دارد و کشته شدنی، براستی هر که کشته شده باشد برگردد تا به مرگ خود بمیرد، و هر که مرده باشد برگردد تا کشته شود… سپس فرمود: هر فردی از افراد این امت- چه نیک باشد چه بد- بر می گردد. اما اهل ایمان که برگردند در آرامش و نعمات اند و اهل باطل در خواری و عذاب الهی خواهند بود. آیا نشنیده ای که خداوند در قرآن می گوید: عذاب نزدیکتر را قبل از عذاب بزرگتر به آنها می چشانیم” (سجده ٢١)
در حدیثی دیگر که هم در بحار(٥١/٥٣) هم در تفسیر القمی(٦٥/٢) و هم در تفسیر الصافی(٣٢٥/٣) نقل شده آمده است که ابن عمار از امام صادق(ع) در بارۀ آیۀ” هر که از یاد من إعراض کند، زندگی سختی خواهد داشت”(طه ١٢٤)، سؤال نمود و گفت؛ ما که همواره اینان را در در زندگی خوش و در ناز و نعمت می بینیم! و امام(ع) در جوابش فرمود: “به خدا قسم که آنها آن زندگی سخت و پر مشقت را هنگام بازگشت دوباره به دنیا در پی خواهند داشت طوری که در آن موقع نجاست را هم می خورند”.
در حدیث دیگری که هم در تفسیر البرهان(٤/٧٦٤) و هم در بحار(٦٥/٥٣) و هم در نوادر الاخبار فیض کاشانی(٣ح٢٨١) نقل شده آمده است که جمیل بن درّاج از امام صادق(ع) در بارۀ آیۀ “ما به یقین پیامبران خود و نیز اهل ایمان را هم در زندگی دنیا و هم روزی که گواهان بپا خیزند یاری می دهیم”!(غافر٥١)؛ پرسید و امام(ع) فرمود: بخدا قسم این در زندگی دوباره است. نمی دانی که بسیاری از پیامبران الهی در دنیا یاری نشده و کشته شدند و ائمه هم کشته شده اند و کسی آنها را یاری نکرد؟! تاویل این آیه در زندگی دوباره است”.
در حدیثی دیگر که هم درتفسیر العیاشی(٢ح١٤٤) و هم بحار(٨٤/٥٣) و هم تفسیر البرهان(٢/٨٥٧) نقل شده آمده است که حمران بن اعین از امام باقر(ع) در بارۀ این آیه؛ “آیا ندیدی آن جماعت هزاران نفره را که از ترس مرگ از دیارشان گریختند و خدا به آنها گفت بمیرید و سپس زنده شان کرد”(بقره٢٤٣)؛ پرسید که آیا خداوند آنها را به دنیا برگرداند؟! و امام(ع) فرمود: به دنیا برگشتند به طوری که در خانه هاشان نشستند و غذا خوردند و زن گرفتند و مدتی بودند و سپس به مرگ طبیعی مردند”.
در حدیثی دیگر که هم در نوادرالاخبار(١٩ح٢٨٥) و هم در بحار(٤٤/٥٣) آمده؛ امام کاظم(ع) فرمودند: بی تردید کسانی پس از مرگ زنده خواهند شد و انتقام خود را می گیرند. به هر کس آزاری رسیده به مانند آن قصاص می کند و هر کس خشمی دیده به مانند آن انتقام می گیرد و هرکس کشته شده باشد قاتلش را بکشد و برای این منظور دشمنان آنها نیز به دنیا برگردند تا محقان، خون ریخته شدۀ خود را قصاص کنند…” در حدیثی دیگر از امام صادق(ع) در بارۀ اینگونه رجعت می پرسند و ایشان در جواب، این آیه را می خوانند”تِلکَ إذا کَرَّهٌ خاسِرَهٌ” در این صورت آن بازگشتی زیانبار خواهد بود”!(نازعات١٢)
در حدیثی دیگر، در بحار(٤٤/٥٣) و در تفسیر البرهان(١٥٩/٥) آمده که برخی از اصحاب امام صادق(ع) از دلیل این بازگشت ها می پرسند، امام(ع) پاسخ می دهد: “در بازگشتِ شان به زندگی، غل و غش آنها مانند طلایی که به کوره می رود گرفته می شود تا آنکه هر چیزی به شبیه خود یعنی به حقیقت خود باز گردد”…
155- “فَللهِ العِزَّةُ جَمِیعاً”
“عزت به تمامی، از آنِ خداست”
اگر بدنبال عزتی، بدان که عزت تنها از آنِ خداست. این اوست که عزیز است و جز او همه در پیشگاهش خوار و ذلیل اند. عزت، یک اقتدار همه جانبه است، اما نه هر نوع اقتداری. عزیز، چیره ای است که اقتدارش ریشه در عشق و رحمت و خردمندی است و نه زورگویی. صفت عزیز در قرآن، ۴۷ بار در کنار صفت حکیم آمده، ۱۳ بار در کنار صفت رحیم آمده، ۶ بار در کنار صفت علیم آمده، ۵ بار در کنار صفات غفار و غفور آمده … و از همه بارزتر یکبار در کنار فرمانروای بسیار پاک آمده است “المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤمِنُ المُهَیمِنُ العَزِیزُ”. عزت، تنها از آنِ خداست اما آنها که سراپا تسلیم اویند، به پاس تبعیّت از او، عزیز و عزتمندند. و این “تسلیم”، تنها راه برخورداری از عزت است. لذا پیامبر(ص) و اهل ایمان نیز به تَبَع او، برخوردار از عزتی الهی اند “وَ للهِ العِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ و لِلمُؤمِنِینَ”. ای دوست، آنکه خدا را دارد، عزت را هم دارد. و آن که عزت دارد تمامی نیروهای زمین و آسمان در خدمت او و مُسَخَّر اویند. زیرا “مَن کانَ للهِ کانَ اللهُ لَهُ” (هر که از آنِ خدا باشد، خدا از آنِ اوست!)
156- “کُلٌّ اِلَینا راجِعُونَ”
(همه بسوی ما باز می گردند!)
برخی تصوّر کرده اند که حَشر و برانگیخته شدن، فقط مختص انسان است، اما اینطور نیست. هر نَفسِی، حشر و برانگیخته شدن خود را دارد. زیرا هر چیز به اصل خویش باز می گردد. این روند هستی است. گیاه و حیوان نیز حشر خود را دارند “اِذَا الوُحُوشُ حُشِرَت”. از منظری میتوان گفت که بازگشت اجسام به انرژی، انرژی به نفوس، نفوس به ارواح، و ارواح آگاه به منشاء واحد هستی است “اَلا اِلَی اللهِ تَصِیرُ الاُمُورُ”. و دقیقاً از این روست که باید حقوق تمامی جانداران را حفظ و مراعات نمود و رشد خداداده شان را به مخاطره نینداخت. آنها از ما جدا نیستند. این جهان یک کل واحد است که سرنوشت رشد همه ی موجودات در پیوندی شگفت با هم مرتبط گشته است. زیرا رشد، یک فرآیند جمعی است و همه موجودات در آن دخیل اند. برای بازگشت به کل واحد، موجودات مرحله به مرحله استحاله می شوند، “لَتَرکَبُنَّ طَبَقاً عَن طَبَقِِ”. یعنی هر بار از کیفیتی از حیات و آگاهی، خارج، و به کیفیتی دگر وارد می گردند. در سیر عروجی، این به معنای لطیف شدن، از سختی به نرمی رفتن، و از حصار جزء، رها گشتن و از مطلقیّت کل، برخوردار شدن است. اگر “انسان” را در رأس مثلث وجود بگیری، موجودات دیگر نیز به تبع او، به کیفیت حشر خود وارد می شوند زیرا تمامی موجودات، مُسَخَّر او شده و از منظر انرژیایی و آگاهی، در تسخیر اویند. این بدان معنی است که هر آنچه بر انسان رود، بر هر آنچه که به او وصل است نیز عارض می شود. چه انسان یک کلیّت است. از نگاه علوم باطنی، انسان موظف است که حیوانات درونش را رام و مطیع کند و کلیه اوصافش را لطیف نموده، ارتقاء بخشد. زیرا هر کدام از این اوصاف تجسمی زنده دارند که روزی به ظهور خواهند رسید.
157- “وَ لا تَعجَل بِالقُرآنِ مِن قَبلِ اَن یُقضَی اِلَیکَ وَحیُهُ وَ قُل رَبِّ زِدنِی عِلماً”
(و نسبت به قرآن شتاب مکن آن هم قبل از آنکه وحی اش به تمامی بر تو عرضه شود! و بگو: پروردگارا، علم مرا زیاد کن!)
ای دوست، اینکه می بینی مفسران در فهم برخی از آیات قرآن مردّد اند و مرتب برایشان وجوه مختلف و گاه پراکنده قائل اند، به معنای عدم وضوح آیات خدا نیست، بلکه بدان معناست که آنها از تاویل و معنای حقیقی اش بی خبرند، زیرا هنوز تأویلش نیامده است. هر خبری در قرآن مربوط به زمان و واقعه ای است که برخی از آنها وقوع یافته و برخی هنوز وقوع نیافته اند. این بدان معناست که هر آیه مصادیق زنده ی خود را دارد. زیرا قرآن، یک کتاب اسراری است و از غیب خبر می دهد. “ذلکَ مِن اَنباءِ الغَیبِ نُوحِیهِ اِلَیکَ” ( اینها اخباری غیبی است که به تو وحی می کنیم!). وقتی که به پیامبر(ص) می فرماید “لا تَعجَل بِالقُرآنِ” (در قرآن تعجیل نکن!) منظورش در خواندن ظاهری قرآن نیست، بلکه منظور شتاب نداشتن در آشکار شدن مصادیق آن است. مراد از آن، عدم تعجیل نسبت به وقایعی است که مصادیق آیات بشمار می روند و هنوز وقوع نیافته اند. زیرا بیان آیات، بیّنه ی آیات، مصادیق زنده ی آن است. وقتی می فرماید؛ نسبت به قرآن تعجیل نکن قبل از آنکه وحی اش به تمامی بر تو عرضه شود، از فعل “اَن یُقضَی” استفاده می کند! این یعنی حرف از قضا و حکم آیه است! نه خواندن صرف آن! و حکم هر چیز مصداق عینی اش را می طلبد! ای دوست هر کسی از مصادیق زنده ی آیات با خبر نیست، و چون با خبر نیست نمی تواند بر اساس آنچه که نفهمیده است و از حقیقت اش بی اطلاع است، حکم کند. زیرا حکم کردن تنها بر اساس آگاهی و علم، صحیح و کارآمد است. برای همین است که در ادامه آیه می فرماید؛ “قُل رَبِّ زِدنِی عِلماً” (پروردگارا، علم مرا زیاد کن!) این یک کلاس درس بزرگ برای همه ی ماست. ای دوست، فهم یک آیه، تنها فهم واژه های آن آیه نیست. بلکه فهم مصادیق زنده ی آن و نیز آگاهی از جریان زنده ی وقایعی است که آن آیه بدان بستگی دارد. در تفسیر العیاشی، روایتی راهبردی از امام صادق(ع) آمده که می فرماید: “در قرآن اموری است که واقع شده، اموری است که در جریان است و اموری است که در آینده واقع خواهد شد. و چه بسا یک اسم دارای وجوه بی شماری باشد که جز جانشینان پیامبر(ص) کسی از آن آگاه نیست!”
158- “اَلا للهِ الدِّینُ الخالِصُ”
(آگاه باشید که دین خالص از آنِ خداست!)
دین، یک معنای متعارف و بازاری دارد و یک معنای متعالی. در معنای متعالی اش، دین قانون عالَم است و موجب نظم هستی است. چیزی نیست که از بیرون به هستی تحمیل شده باشد، جوهره ی آن است. هستی با دین سرشته شده است و چیز جدایی نیست. دین، راهی زنده است که هستی با تمام عظمتش تسلیم وار در آن جاری است. دین همچون ایمان و آگاهی دارای مراتب است. حقیقت آن در تو به عنوان عالَم صغیر سرشته شده است. فطری است. آشناترین وجه وجودیِ توست. انسانی که شریعت حقه ای را می پذیرد، به واقع خود را آماده می کند تا این دانه ی فطری را پرورش دهد، تا به لایه های برتر دین عروج کند، و از بینش متعالی آن برخوردار شود. هر چه که سالک با سلوکش به لایه های لطیفتر دین دست یابد، آن را خالص تر کرده است. زیرا او نیک می داند که طبق نص صریح قرآن، این دین خالص است که دین خداست. دینی که پر از شائبه و شک و تردید است، دینی که آلوده به خرافات و توهّمات است، دین خالص نیست. و چون خالص نیست، طبق نص صریح، دین خدا نیست. و دینی که دین خدا نباشد، ناکارآمد و غیر قابل اعتماد است. “دین خالص”، دینی است که از نافهمی و بدفهمی “خلاص” شده است. این خلوص، این رهایی، این خلاصی از هر گونه آلودگی و شائبه و برداشت های متوهّمانه، بسیار مهم و ضروری است. اگر نبود آیه به این محکمی بدان اشاره نمی کرد. “اَلا” حرف هشیاری است، یک بیدار باش تمام است. آنگاه که تو به مغز دین خدا دست یابی، یک انفجار نورانی در وجودت اتفاق می افتد، یک روشن بینی شگرف. و آن این است که در می یابی که دین، جز عشق و محبت نیست. همچنان که امام باقر(ع) فرمودند؛ “هَلِ الدِّینُ اِلّا الحُبّ” (آیا دین جز عشق و محبت است؟!). این به واقع مغز دین است. او به مرکز عشق و رحمت رسیده است. اینجا سرشار از پاکی و قداست است. و دین خالص، همین است که امام باقر(ع) می فرمایند.
159- “وَ اِذ قالَ اِبراهِیمُ رَبِّ اجعَل هذا بَلَدَاً آمِناً وَ ارزُق اَهلَهُ مِنَ الثَّمَراتِِ”
(و یاد آر آنگاه که ابراهیم گفت؛ پروردگارا، این را، بَلَدی أمن کن و اهلش را از ثمرات روزی ده!!)
باز غیرمتعارف ترجمه کردم! چه کنم، چاره ای نیست، این آیه سرشار از رمز است! دقت کن، می گوید؛ “این را”! کدام را؟! به چه اشاره می کند؟! ای دوست، “بَلَد” در لغت پیش از آنکه به معنای شهر باشد، به معنای سینه است! صدر است! شهر معنای ثانوی آن است. ابراهیم(ع) یک ملت در سینه دارد، شهر او سینه ی اوست. و این سینه، اهل دارد. و این اهل، رزق خاص خود را در امنیت طالبند. ابراهیم (ع) در این مقام یک شخص نیست یک کل است. برخوردار از ملکوتِ پادشاهی خویش است و خود این نکته را خوب می داند. قلب او خود یک کعبه است زیرا خدا با اوست “اِنَّ مَعِیَ رَبّی”. قلبی که چون کعبه است و سینه ای که چون مکه گشته است، تمامی ثمرات ناب هستی بسویش سرازیر می شوند. نهرهای “اَسماء” از آن جاری می گردند، و بهترین و پاکترین رزق ها از سراپایش می جوشند. چه “قَلبُ المُؤمِنِ عَرشُ الرَّحمنِ” این قلب مومن است که عرش خدای رحمان است. یک سالک فرهیخته در سلوکش طبق فرمان قرآن از ملّت ابراهیم تبعیت می کند “وَ اتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً” زیرا او یگانه بینی یگانه خواه است که تنها “یگانگی” را پاس می دارد و “ما کانَ مِنَ المُشرِکِینَ”.
160- “قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرهُم”
(بگو؛ خدا، و آنگاه رهایشان کن!)
گاه بهترین نوع کمک کردن به دیگران، کمک نکردن به آنهاست. باید رهایشان کرد تا تجربه ی خود را بدست آورند. این کمک نکردن، خود بالاترین کمک است. کمک کردن فقط آن نیست که به انجام فعل و عمل بشتابی، گاه بی عملی است. و یک سالک آگاه این نکته را بخوبی می داند. در اینگونه مواقع، عدم دخالت، عامل رشد است و باعث می شود که آدمی به فطرت خویش نزدیک و نزدیکتر شود. کسانی که پر از لجاجت و غرور اند، پر از منیّت و سرشار از خودخواهی اند، کسانی که آماده ی پذیرش هیچ حقی نیستند، باید رهایشان کرد تا در آتش نافهمی و بدفهمی خویش، تجاربشان را بدست آورند. به اینان، “بگو خدا، و آنگاه رهایشان کن”. این بزرگترین خدمتی است که میتوانی به آنها ارائه دهی. خدا را تقدیم شان می کنی! و خدا “یَفعَلُ ما یَشاء” است. همان کسی است که آنچه بخواهد انجام می دهد! این یعنی واگذار کردن به خدا! و خود را خلع ید نمودن!