آنگاه که سالک، بر بلندای آگاهی قرار گرفت
فریاد بر آورد؛
تو کجایی ای خالق بودن ها
و ای توانِ شدن ها؟!
چشمانم از سو افتادند و
پاهایم آماس کردند و
موهایم به سپیدی تن دادند!
کجایی ای نفسِ نفس زنندگان؟!
ای شور عاشقان، و ای محبوب دل شکستگان؟!
پس زمین لرزید و آسمان بارید و
ندا آمد؛
که من اینجایم
همیشه اینجا بوده ام، در اکنون!
با ابر چکیده ام
با دانه روییده ام
و با نهر جاری گشته ام
من اینجایم، همیشه اینجا بوده ام
در اکنون!
از لبانت سخن شده ام
از نگاهت، دیدن گشته ام و
از قلبت عشق ورزیده ام
مسعود ریاعی