در مرحله ای از سلوک، تو را به ناشناخته پرتاب می کنند. جایی که تمامی شیفتگی هایت را از دست میدهی. شهر و دیار و مردمی را که با آنها زندگی میکردی، و تمامی تعلقات شخصی ات را. تو را تنها، به ناشناخته پرتاب می کنند. جایی که آگاهی های قبلی ات، کاربردی نخواهند داشت. وقتی بخواهی به شهر خودت برسی، هر چه بروی نمی رسی. چه شهری؟ کدام رسیدن؟ نسبت های سببی و نسبی بریده می شود. کدام دوست؟ کدام آشنا؟ انگار همانطور که قرآن می گوید، قیامتت برپا شده است. آنچه را که شناخته شده می پنداشتی، ناشناخته می شود، هر چیز کوچکی، وسعتی لایتناهی به خود می گیرد، مرز بین واقعی و غیر واقعی در هم می شکند و جهان هر دو روی هست و نیست خود را یکجا نشانت میدهد. گاه منتظری که طوری بشود، اما هیچ طوری نمی شود. طور، همین است که تنها باشی، روی پای خودت بایستی، و به خودت اعتماد کنی. خودی که لایتناهی است و شبیه هیچ کدام از من هایی که می شناسی نیست. در این دوره یاد می گیری که دل نبندی و همواره چون نگاهی گذرا در رفتن باشی. و برای این رفتن، باید آن به آن خود را از دانستگی رها کنی، خالی شوی، تا هیچ کجا پاگیر نشوی و به اسارت هیچ احساس و اندیشه ای نروی. اگر طاقت بیاوری، در این دوره مفهوم رهایی از دنیا را در خواهی یافت. و این تازه اولین مرحله ی پرتاب است …