خدای من، طاقت و گنجایش نقاب قدیم را نداشت و خود را رهانید. از حصار اعتقادات گذشته ام برون رفت. به فرادست رفته است. فرادستی که از هر نزدیکی نزدیکتر است. اکنون چنان لطیف شده است که نه می توانم چیزی را به او نسبت دهم، و نه می توانم چیزی را نسبت ندهم. او معادله ی هست و نیست را بر هم زده است و برایم جز نگاهی متحیّر چیزی باقی نگذاشته است. او هم در فراز است هم در فرود. لبخندش همه جا شکوفاست، حتی در یخبندان زمستان. در بوران کوهستان. در پیچ و تاب نهرها. میان کارتن خواب های شهرها. میان غلغله ی شادیِ جشن ها و حتی میان سکوت و ماتم گورستان. ظاهر و باطنش یکی است. نفاق در او راه ندارد. گاه در بی تصویری و بی شکلی، رخ می نماید و گاه در مظاهر پر رنگ و لعابش. و البته گاه در هیچ کجا نمی توانی او را بیابی. به پرده می رود. خدای من، کارگردانی تواناست، بازیسازی مقتدر و بازیگردانی قهار است. با این حال، بخشنده و مهربان است. رنج مرا تاب ندارد، چه از ضعفم آگاهست. از اینکه دستم به او نمی رسد، دوستش دارم. چون نمی فهمم اش، می ستایمش. زیرا خدایی را که بتوانی بفهمی اش، از او عبور خواهی کرد، و دوست داشتنی در کار نخواهد بود. خدای قابل فهم، خدا نیست. مفهومی ذهنی است. خدای من، همان است که تعریفی برایش ندارم، چه آزاد و رهاست. همان است که از عجز من، برخاسته است. تمام معرفتم به او، همین عجز است، عجزی که بسیار زیبا و پر شکوه است. عجزی که آگاهانه و با تلاش بسیار به آن رسیده ام. پس بهتر است که تسلیم بود و با او رفت هرجا که بخواهد