☆ در آن رؤیای شگفت، در آن حقیقت بی سایه، آنگاه که سالک از مرداب دنیا به صحرای وجود راه یافت، به ناگاه کلمات زنده ی نورانی را دید که بر قوسی نیم دایره از نوری زمردین نشسته، او را به نیکی می نگرند. از آن میان، حضرت زکات، فرود آمد و دست سالک را گرفت و قدمی پیش کشید و حضرت صلاة را که بر فراز کرسی زمردین بود، ندا داد: اینک بگیرش! که آنچنان که باید، از لجن های مرداب پاکش نمودم و آبش کشیدم از هر آن چه زاید بود. دادنی ها را داد و پرداختنی ها را پرداخت. بار های زمین را زمین نهاد و خواستن و داشتن را به قربانگاه خلوص ذبح نمود. و اینک اوست! بی هیچ خواستن و داشتنی!
و آنگاه لحظاتی در سکوت!
و سکوت دیری نپایید، چه اینبار حضرت جهاد قدم پیش نهاد و حضرت صلاة را ندا داد: آری بگیرش که من نیز با شمشیر بی تعلقی، در نبردی جانانه تمامی اوصاف رذیله اش را در هم کوبیدم و دستان آز و حرص و پاهای شهوت و غضب را به خلاف جهت هم بُریدم و آرزوهای واهی اش را به صلیب کشیدم و نفس امّاره اش را به تیغ “لا مساسَ” به تبعید گسیل داشتم و ابلیس ذهنش را به سنگ های نشاندار رجم نمودم و چشمه ی قدرت طلبی و تفرعن را در وجودش خشکاندم. و اینک اوست! بی هیچ اوصافی از مرداب بد بوی دنیا!
و باز لحظاتی در سکوت!
و سکوت دیری نپایید، چه اینبار حضرت صوم، حضرت صلاة را ندا داد: آری بگیرش که من نیز وجودش را بارها خالی از غیر نمودم و به هیچش کشاندم و سینه اش گشودم و تاریکی های خور و خواب را از روحش بر گرفتم و توجه اش را از هر رنگ و لعاب زدودم. و اینک اوست! وجودی خالی از مردار! بی حُبّ غیر!
و آنگاه پس از سکوتی نه چندان طویل، اینبار حضرت حج بیان داشت که من نیز به او راه نمودم و سلوک آموختم و از زندان نفس خویش برونش کردم تا مسیر خانه باز یابد و عرش رحمان بشناسد و از خویش به نور خویش و صاحب خانه در آید. و اینک اوست! هجرت نموده از منِ خویش!
… و چون حضرات همگی آمدند و گفتند و گفتند، آنگاه حضرت صلاة به آرامی از کرسی زمرّدینش برخاست و سالک را گفت: اکنون لایق آنی که دو رکعت نماز عشق را بجا آوری. اذن آن داری که اقامه اش کنی. پس اقامه اش کن، تا این صحرایت به آنی گلستانی زنده گردد و نهرها جاری شوند و درختان حکمت و آگاهی سر بر آورند و میوه هایشان را بی دریغ نثار هستی ات نمایند. پس بخوان! بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید! چه تنها پس از چنین اقامه ای است که تو را به بارگاه حضرت حق بار خواهند داد!
و سالک خواند! و چون خواند و ظهورش بخشید دگر کسی او را در مرداب ندید!
مسعود ریاعی