دکارت می گوید؛ “من فکر می کنم، پس هستم”. باید به او گفت؛ چون فکر می کنی، نیستی! برای بودن در هستی باید حضور داشت، نه فکر کرد. آن که در فکر و خیال است، غایب است. در لحظه حضور ندارد. زندگی در جریان است و او در فکر است! فکر، دست پختِ دانستگی های گذشته است. تنها کسی که “هست”، همان است که در “حال” است. آن که در فکر است در گذشته است. پس نیست. این یعنی در زمان زنده حضور ندارد. وقتی در فکر و خیالی، آن که می گوید هستم، فکر توست نه خود تو. و تو فکرت نیستی. فکر عارض بر توست. دقیقاً یک حجاب است که آدمی را از “مشاهده” ی آنچه هست محروم می کند.
مسعود ریاعی