روزی دو دنیاخور شکم برآمده نزد پیری رفتند تا شاید آنها را به شاگردی بپذیرد. یکی آمده از شرق و دیگری آمده از غرب. اولی ادعای خدا باوری داشت و دومی نشان کفر و انکار.
پیر سر فرو انداخت و پس از لختی نگاهشان کرد و گفت: هر دوی شما را می پذیرم اما به یک شرط؛ تو دست از خداباوری ات برداری، و تو دست از سر کفرت. زیرا نه خدای تو، خدای واقعی است و نه کفر تو، کفر نجات بخش. شما دو روی یک سکه اید که به مرداب افتاده اید. باید شما را شست و از نو کفر و ایمان را تعلیم تان داد.
مسعود ریاعی