☆ در افسانه های قدیم آورده اند که در میان خدایان دروغین، خدایی بود وعده ای. عبور از این خدا کاری سخت می نمود. این خدا کارش وعده دادن و آرمانسازی بود. جعبه ای سر بسته را در دستانش می گرفت و آن را بگونه ای وسوسه آمیز در هوا تکان می داد تا مردمان تصور کنند درون جعبه گوهر نجات است. او اینچنین مردمان را به خود می خواند، ذهن شان را در اختیار می گرفت و آنها را به بیگاری می کشاند. دوره های متوالی گذشت. مردمان از خدایان دروغین بسیاری گذشتند اما این یکی همچنان پا برجا بود. نسل ها متولد می شدند و می مردند، اما هرگز کسی درون جعبه را نمی دید. آنها با تصوراتشان زندگی می کردند؛ یکی می گفت؛ درون جعبه نوری اسرار آمیز است که چون بیرون آید، آسمان را شکاف دهد و راه رستگاری به دگر سو را بگشاید. دیگری میگفت؛ درون آن قایقی است از جنس بلور، که چون بیرون آید، بزرگ شود و همه ی قوم بر آن بنشینند و آنسوی دریا روند و از این فلاکت نجات یابند. یکی دیگر می گفت؛ درون آن دانه هایی اسراری است که چون یک دانه از آن را بر دهان کسی گذارند، نامرئی شود و به طرفه العینی در جزیره ی خوشبختی مرئی گردد… خلاصه هر کس قصه ای داشت. اما قصه ها فقط قصه بودند و واقعیت چیز دیگری بود. و چون مردمان هر روز خسته تر و وامانده تر از پیش شدند، بالاخره روزی تصمیمی شجاعانه گرفتند. آنها تصمیم گرفتند تا در ساعتی که این خدای کلاهبردار در خواب است، جعبه را از کنار بسترش بر دارند و آن را بگشایند. همین کار را هم کردند اما چون آن را گشودند با تعجب دیدند که جعبه خالی است. آنها چون این حقیقت را دیدند، طلسم شان به آنی شکسته شد. پرده از چشمانشان فرو افتاد، آن خدا تبدیل به پاره های چوب شد، و خودشان نیز از خواب گران، هشیارانه بیدار شدند. آنگاه از آن پاره های چوبین، قایقی ساختند و به زیر پا انداختند و مُخلَص وار از جزیره ی توهّم گذشتند. و چون این شد، خدای حقیقی که همه ی این ماجراها را از بالا نظاره گر بود، با افتخار رو به ملائکه ی مقربش نمود و فرمود؛ “نگفتم که من چیزها میدانم که شما نمی دانید!”
مسعود ریاعی