یکی از آگاهی های مهمی که سالک طی سلوکش بر خلاف تصوّر متعارف، در می یابد این است که هیچ شیء محدودی در هستی وجود ندارد. چنین کسی وقتی نگاهش به عمق وجودیِ هر چیزی نفوذ کند، جهانی نامحدود را در آن مشاهده می کند. و هر چه این نگاه عمیق تر شود، این نامحدودیت، شگفتی و عظمت بیشتری به خود می گیرد. فرقی نمی کند این شیءِ به ظاهر محدود، یک دانه ی ارزن باشد، یا یک تار مو. زیرا هر شیء از آن جهت که پدیدار است، محدود، اما ذوات معقولش، نامحدود است. این یعنی یک چیز واحد، معانی بسیار دارد اما ذهن فقط به یک معنا و یک توصیف از آن چسبیده است. از این منظر هیچ چیز محدودی وجود ندارد. هر موجودی در عمق وجودش برخوردار از وسعتی لایتناهی است، لذا برای ذهن ممکن نیست تمام حقیقت آن شیء را بشناسد. این یعنی ذهن از هیچ چیز شناخت کامل ندارد. و آنچه که می داند وجهی محدود و تعریف شده از آن شیء است، نه تمامیت آن. از این رو همیشه قضاوت های ذهنی ناقص است. آنچه که اشیاء و پدیده ها را محدود می کند نگاه ذهنی ما، و قیاسی است که در نگاه مان بکار می بریم. اگر قیاسی بکار نبری، یک دانه ی شن همانقدر نامتناهی است که آسمانها. و دقیقاً به خاطر این نامتناهی بودن است که هر چیزی ضدّ خود را در خود دارد. زیرا نامتناهی یعنی جامع اضداد بودن. وقتی سالک به چنین شناختی نائل شود، آگاهانه خود را تسلیم “مطلق” می کند. و با این تسلیم، وصلِ به “کل” را آن به آن به تجربه می نشیند. تجربه ای که در اصل، خود یک سیر هیجان انگیز است. این “تسلیم”، فهیمانه، سرشار از معرفت و در عین حال نجات بخش است. آرامش حقیقی سالک از همین کیفیت شکوفا می شود.
مسعود ریاعی