تعظیمت می کنم. خود را می شکنم. و در برابر ” ا ” راست قامتت، خود را “م” می کنم. “ام” می شویم. و من اینگونه وصل می شوم، “اصل” می شوم، “ما” می شوم و با “ام”، خوش ارتعاش ترین نوای وجود می گردم. با رکوع، الف تو را بر پشت خویش می نشانم و در این دنیای تاریک براه می افتیم. تو می بینی و من می روم. من بودن با تو را تجربه می کنم، تو جهان خویش را نظاره گر. من تسلیم و تو بر فراز. محبوبم! آنگاه که در رکوع ام، در بهشت تو بسر می برم. و در بهشت تو، نه ذهنِ تاریک بکار آید و نه انگشتری سلیمان. چه “راکع” به چیزی نیازش نیست، پس انگشتری سلیمان را نیز عطایش را به لقایش می بخشد.
مسعود ریاعی