هر گاه که مضطر و غمین و دلسوخته می شوم
به نزدم بیا و نم نمی از باران رحمتت را با خود بیاور
هر گاه که زندگیم لطافتش را از دست می دهد
بیا و ساز و نوایت را هم با خود بیاور
هر گاه که کار پر آشوب از هر سو غوغایی به پا می کند و مرا از همه جا دور می سازد
ای پروردگار و ای مونس تنهایی ام!
نزد من بیا و با خود نعمت صلح و آرامش بیاور
هر گاه که دلِ گدامنشم در گوشه ای مهجور و تنها می نشیند
ای پادشاه کشور دلم! درم بگشای و با همان جلال و جبروت پادشاهی به در آی.
هر آن دم که هوس و آرزو چشم عقل را با غبار اوهام و فریب و اِغفال، کور می کند
ای وجود پاک و مقدس!
ای وجود بیدار و آگاه!
بیا و رعد و برقت را هم با خود بیاور
“رابیندرانات تاگور”